#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #همزه
خداوند در خیلی از آیات و سوره های قرآن پرهیز از عیبجویی رو تاکید کردند.. چون ریشه عیبجویی مسخره کردن هست و عیب جویی فقط زمانی حاصلی داره که با پیشنهاد همراه باشه😊
داستان رو برای بچه ها بگید و بهشون یاد بدید خداوند عیبجویان رو دوست نداره👌
👇👇👇🌸🌸🌸🌸👇👇👇
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.
استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند.
استاد به شاگرد گفت: بیشتر انسانها درصدد عیبجویی اند نه اصلاح
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈*به کانال دارالقرآن ایثارگران البرز کودک و نوجوان بپیوندید*🔰🔰
@darolquran_isargaran_alborzkodak
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
#بخش_اول
سوره #همزه
برای بچه ها بگید که خداوند کسایی رو که همدیگه رو مسخره میکنند اصلا دوست نداره👌 و آنقدر این موضوع نهی شده که حتی یه سوره بخصوص رو خدا بهش اختصاص داده😍
پس بچه ها هیچ وقت نباید دیگران رو مسخره کرد و به خاطر ظاهرشون بهشون لقب داد❤️
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟
احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه.
مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن. اما...
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈*به کانال دارالقرآن ایثارگران البرز کودک و نوجوان بپیوندید*🔰🔰
@darolquran_isargaran_alborzkodak