eitaa logo
دشت جنون 🇵🇸
4.3هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
830 ویدیو
2 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 شلمچه مسئول موقعیت شهید یونسی بودم یه روزرفته بودم سرکشی از نیروهای موقعیت ، وقتی برگشتم دیدم خودرو فرماندهی کنار سنگره و یکی از هندوانه هایی که اونجا کاشته بودیم عقب ماشینه برداشتم ورفتم توی سنگر(من فکر کردم ایشون این کارو کردن که بعدا معلوم شد که این کار رو راننده ایشون انجام داده ) خلاصه رفتم توی سنگر وهندوانه رو بریدم وگذاشتم جلوی ایشون وگفتم چون هندونه ها رو بچه ها زحمت کشیدن وکاشتن شما نمیتونید ببرید ولی میتونید توی خوردنش با دوستان شریک بشین ... عمیق به من کرد وبعد از خوردن هندونه از پیش ما رفتند. بعداز رفتن ایشون بچه ها به من گفتن خدا به دادت برسه ، میدونی کی بود؟ (لازم به ذکر است که بگم من یک ماه بود به اون منطقه اعزام شده بودم وایشون رو نمیشناختم) گفتم : کی بود ؟ بچه ها گفتن ایشون فرمانده ستاد بود منتظر باش که به زودی از ستاد احضارت کنند چند روز بعد از ستاد من رو خواستن پیش خودم گفتم کارم در اومد خلاصه رفتیم ستاد؛ دفتر مدیریت . گفتن تو چیکار کردی که از طرف فرماندهی احضار شدی ؟ رفتم داخل اتاق ، ایشون گفتن : از امروز شما مسئول دفتر فرماندهی هستین .چندوقتی گذشت یه روز از ایشون پرسیدم ::چرا حقیر رو برای این کار در نظر گرفتین در حالی که من اون روز توی خط؟؟؟... ایشون گفتن : چون به فکر نیروهات بودی . تا وقتی که در خدمت ایشون بودم هیچ وقت اجازه ندادن تنهایی غذا بخورم میگفتن باید سر یک سفره با هم غذا بخوریم. روای: 🌹 @dashtejonoon1🥀🕊
🌹🌴🕊🥀🕊🌴🌹 برای شدن به هر دری زده بود؛ امّا قسمتش نمی‌شد. حتّی به هوای ازدواج کرد ولی فایده نداشت. بعد از عملیات کربلای چهار حال و روز خوبی نداشت. شب عملیات کربلای پنج با حضرت فاطمه (سلام‌اللَّه‌علیها) مصادف شده بود. حاجی توی سنگر فرماندهی نشسته بود. در آن اوضاع و احوال که همه در تب و تاب عملیات بودند سراغ مدّاح را گرفت. راضی اش کرده بود تا برایش روضه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) بخواند. مدّاح می‌خواند و حاجی گریه می‌کرد: وقتی که باغ می سوخت صیّاد بی مروّت مرغ شکسته پر را در آشیانه می‌زد گردیده بود قنفذ همدست با مغیره او با غلاف شمشیر این تازیانه می‌زد همان شب بی بی را امضا کرد. صبح عملیات که برای سرکشی خط آمده بود، خمپاره‌ای کنارش خورد... فقط دو تا ساق پایش سالم ماند... راوی : 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 نامه در ماه رمضان سال 1366به یکی از همرزمانش اما برادرم چون وظیفه یک دوست آن است که از هر جهت مواظب دوستش باشد لذا من هم با همه بی لیاقتی خود چند نکته را متذکر می گردم و آن اینکه برادر ، ماه رمضان ، ماه قرآن است و شادابی دلهای بیدار با طراوت قرآن ، بلکه مهمتر از آن ، حیات ما قرآن است و با او بودن و پس هیچ وقت زندگی بدون قرآن را قبول مکن و در پناه قرآن زشتی ها را از خودمان دور کنیم و با توسل و تمسک به قرآن خوبی ها را در خود پرورش دهیم و بارور کنیم. برادرم ؛ خیلی از برادران در موقعیت سنی شما ارتباط خوبی با قرآن و کتابهای خودسازی داشته اند و خوب از خودشان مواظبت می کردند اما همین که چند صباحی از عمرشان گذشت بی حال شدند و حال عبادت و مناجات و مطالعه کتب اسلامی را از دست دادند. لذا مواظبت کن از حالات خودت تا دچار این کسالت روحی نشوی ، که ان شاءالله هیچ وقت نخواهد شد و این تذکرات به خودت قسم ، به خودم هست نه به تو. به هر حال از شما خیلی التماس دعا دارم." راوی : 🌹 @dashtejonoon1🕊🥀
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 خاطرات دفاع مقدس خدا رحمت کند از کارگران اهل قم بود که با زبان روزه به رسید. در یکی از نیمه شب های ماه رمضان که قرار بود خود من چند روز پس از آن به مرخصی بروم، چون می دانست می خواهم به قم برگردم، پیش من آمد و گفت حاج ناصر! وصیت نامه ای را همین دیشب نوشتم و از تو می خواهم وقتی به قم رفتی آن را به دست خانواده ام برسانی؛ من وصیت نامه را گرفتم؛ پس از اذان صبح بود که با دهان مشغول با خدا بود که حمله خمپاره ای دشمن باعث این والا مقام شد؛ واقعا نحوه او در حال با خدا، بسیاری از همرزمان ش را تحت تأثیر قرار داد. راوی : یاد باد آن روزگاران یاد باد شادی روح و 🕊 @dashtejonoon1🌹🕊
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 خاطرات دفاع مقدس خیلی از رزمندگان، در ماه رمضان و در آن هوای سوزان، با دهان روزه می شدند. خود ما در منطقه پاسگاه زید، عملیات رملی می کردیم و به چشم می دیدیم که در آن منطقه، بعد از منور زدن توسط عراقی ها، برخی از رزمندگان‌مان، با دهان روزه و با تیر خلاص دشمن به می رسیدند. یکی از این ، از بچه های سپاه بود؛ یادم می آید یک بار این ، پس از آن که سحری خود را خورده بود تا روزه بگیرد، شروع به خواندن نماز صبح کرد که همه ما از جمله خود سردار فرمانده لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب(ع)، به او اقتدا کردیم تا نماز را به امامت او و به جماعت اقامه کنیم ( البته خودِ متوجه نشد که ما به او اقتدا کردیم) این قدر معنویت بالا بود که فقط قنوت نماز دو رکعتی صبح او، حدود ده دقیقه طول کشید و در طول قنوت هم اشک می ریخت. خیلی ها بودند که با دهان روزه شدند، اما متأسفانه عده ای در حال حاضر آن طور که باید و شاید، قدردان زحمات و مجاهدت های این نیستند. راوی : یاد باد آن روزگاران یاد باد شادی روح و 🕊 @dashtejonoon1🌹🕊
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 در یکی از عملیات‌هایی که در کردستان داشتیم ،حین نبرد با دمکرات‌ها ،علی‌اکبر پس از اتمام مهماتش می‌بیند که یک اتومبیل حامل دمکرات‌ها در حال فرار است ؛ فورا پایین می‌آید و اتومبیل را با « اسکیت‌های » هلی کوپتر از زمین بلند کرده و به همراه سرنشینان با خود به پادگان می‌آورد ، بسیار سریع و برق آسا این کار را انجام می‌دهد . روای : 🌹 🕊 🌹 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 سلام برلب های خشكیده عملیات رمضان تازه آغاز شده بود ، هوا بشدت گرم بود ، گروهان تحت فرماندهی در محاصره بود ، از شدت تشنگی همگي بیهوش شدیم ، توان اینرا نداشتیم كه پلك بزنیم ، ناگهان او از جایش بلند شد و گفت : بچه ها بیدار شوید ، من فاطمه زهرا(س) را در خواب دیدم ، حضرت با دست خودشان قمقمه ی را آب كردند. چند لحظه بعد قمقمه دست به دست گشت و همه را سیراب نمود ، آب سرد جانمان را تازه كرد و روح تازه ای به ما بخشید . به داخل قمقمه نگاه كردم هنوز داخل آن آب بود. راوی : 🕊 @dashtejonoon1🕊🥀
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 مدتی بود که زیارت عاشورای لشکر تعطیل شده بود. حاج قاسم مرا دید و پرسید: پس زیارت عاشورا چه شده؟ گفتم به علت نبود مداح خوش صدا تعطیل است. حرفم را برید و گفت: این هم شد دلیل. در جبهه اسلام، عَلَم زیارت عاشورا نباید بر زمین بماند. از آن به بعد، هر وقت می آمد و می دید که لنگ مداحیم، خودش میکروفون را بر می داشت و شروع می کرد : السلام علیک یا ابا عبد الله راوی : 🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 ماه محرم در راه بود، قرار شده بود که با عملیات‌هایی اطراف حرم بی‌بی(سلام الله علیها) از اشغال تروریست‌های تکفیری، پاک‌سازی شده تا مردم محرم امسال بتوانند به‌راحتی و در امنیت کامل، در ایام شهادت سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) عزاداری کنند. محمودرضا نیز مانند بقیه برای شروع عملیات لحظه شماری می‌کرد، خیلی خوشحال به نظر می‌رسید. با شادی فوق‌العاده‌ای از حضورش بر بالای گلدسته‌های حرم جهت شناسایی دشمن تعریف می‌کرد و از عکس‌های نابی می‌گفت که از حرم مطهر و گنبد و بارگاه حضرت زینب(س) برای خود تهیه کرده بود. راوی : 🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 روز عاشورا بود. در منطقه ای بودیم که سه ماه بود که هیچ پیش روی در آن اتفاق نیفتاده بود و محمود عزم کرده بود تحرکی بیافریند. باهم قرار گذاشتیم به یاد لب های تشنه امام حسین (ع) آب نخوریم. محمود گفت : امروز باید برویم و خون خود را فدای اسلام کنیم و این منطقه را از دست دشمن نجات دهیم. امروز یا به ملاقات خدا می رویم و یا به زیارت امام حسین (ع). نیروها را به سه گروه تقسیم کردیم و به دشمن حمله کردیم. گویا دشمن کور شده بود و هیچ تحرکی نمی کرد. جلوی سنگرهای عراقی ها می رفتیم و عراقی ها اسلحه ها را می انداختند و فرار می کردند. محمود و شهید محمد یوسفیان برای خاموش کردن تانکی رفتند که مزاحم بچه ها شده بود. غروب آن روز پیکر محمود و شهید یوسفیان را به عقب منتقل کردیم. خوش به حال محمود که شهید عصر عاشورا شد. راوی : 🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 شب سوم محرم تازه از عملیات برگشته بودیم. محمد حسین اصرار می کرد که باید برویم حرم. بیشتر بچه ها از فرط خستگی توان نداشتند بیایند. فقط من اعلام کردم که حاضرم همراهش به حرم بیایم. راه افتادیم. وقتی رسیدیم به حرم، برق رفته بود. اجازه ورود به حرم را نمی دادند. محمدحسین اصرار کرد تا قبول کردند که فقط داخل حیاط برویم. وقتی وارد حیاط شدیم، دیدیم با اینکه 3 روز از محرم گذشته هنوز حرم سیاهپوش نیست و پرچم عزا هم روی گنبد نصب نشده است. رفت دوباره کلی التماس کرد تا اجاره بدهند که او پرچم سیاه را بگذارد. با اصرار محمدحسین، خادم حرم هم مجبور شد قبول کند. وقتی محمدحسین رفت بالای گنبد، اول احترام نظامی گذاشت و بعد هم پرچم را تعویض کرد. فردا صبح یعنی چند ساعت پس از این حادثه از ناحیه پهلو و بازو مجروح شد که منجر به شهادتش شد. راوی : 🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 حسین برای شهید شدن خیلی عجله داشت. می ترسید از قافله شهدا جا بماند. اما یک روزی حرفی عجیب زد. می گفت : دیگر ترسی از شهید شدن ندارم. گفتم : تو که تا دیروز خیلی دلواپس بودی. گفت : در عالم رؤیا رفتم سمت خیمه امام حسین (ع). محافظش راه نداد. گفت : اگر سؤالی داری بنویس. نوشتم آیا من شهید می شوم. جواب آمد که شما حتما شهید می شوید. راوی : 🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 خانه‌دار شدن شهید صیاد طول و تفصیل دارد. بالاخره بعد از کش و قوس‌ها و چانه‌زنی‌های فراوان صیاد را راضی کردیم که ماشینش را بفروشد و خرج خانه کند. با کمک چند نفر از همکاران خانه را برایش آماده کردیم، قرار شد با خودش برویم و خانه را ببینیم، رفتیم، خوب همه‌جا رو بازدید کرد، حیاط، طبقه‌های بالا و زیر زمین که یک سالن وسیع داشت و یک اتاق کوچک‌تر. خانه تازه رنگ‌شده بود و موکت هم نداشت، برگشت یکی از بچه‌ها را صدا کرد و گفت: «آقای جمشیدی! برو بازار چندمتر پرچم بگیر و بیار دور تا دور این اتاق نصب کن، از این پارچ هایی که روش شعر نوشته‌شده، “باز این چه شورش است” ... من و تیمسار ازگمی به‌ هم نگاه کردیم که صیاد چه کار می‌خواهد بکند. گفت: از این سالن استفاده شخصی نمی‌کنیم، این‌جا می‌شه حسینیه که همان هم شد. شب‌های اول هر ماه، مراسم عزاداری امام حسین و ائمه را آن‌جا برگزار می‌کرد. خودش جارو دست می‌گرفت و قبل‌از آمدن مهمان‌ها، حیاط و پیاده‌روی جلوی در را آب‌وجارو می‌کرد، هرچه اصرار می‌کردم که «حاج‌آقا! بدید من جارو می‌کنم»، فایده نداشت. وقتی هم که مهمان‌ها می‌آمدند، کفش‌ها را جفت می‌کرد، بعد می‌آمد توی سالن؛ همان کنار در دو زانو می‌نشست. راوی : 🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 رفته بودیم شناسایی. پشت عراقی ها بودیم و تا مقر نیروهای خودی، پانزده کلیومتر فاصله داشتیم. علی آقا جلوی من حرکت می کرد. ناخواسته پایم به پاشنه کفشش گیر کرد و کف کفشش کنده شد. با شرمندگی گفتم: علی آقا! بیا کفش من را بپوش. اما با خوش رویی نپذیرفت و تا مقر با پای برهنه و لنگ لنگان آمد. وقتی برگشتیم با دیدن پاهای زخمی و تاول زده اش، باز شرمنده شدم. اما ایشان از من تشکر کرد. متعجبانه گفتم: تشکر چرا؟ گفت: چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا. شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضه یتیمان ابا عبد الله. راوی : 🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 اربعین می‌خواست برود کربلا اما نگران مهرهای پاسپورتش بود. می‌گفت: پاسپورتم آنقدر مهر سوریه خورده که هر کسی در مرز پاسپورتم را چک کند، می‌فهمد که من پاسدارم. بچه‌های عراق گفته بودند، بیا شلمچه، قاچاقی می‌بریمت ولی قبول نکرد. آخر سر هم قسمت نشد تا اینکه 27 روز بعد از اربعین شهید شد. راوی : 🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 عازم زیارت امام رضا (ع) بودم. خیلی اصرار کردم بیاید. گفت: خیلی دوست دارم بیایم، اما این دفعه می خواهم زیارت امام حسین (ع) بروم. زین العابدین نبوی وقتی شهید شد، حرفش یادم بود و ناراحتم می کرد، اما وصیت نامه اش آرام بخش بود که نوشته بود: «اگر چه زیارت قبر شش گوشه نصیبم نشد، اما خود امام حسین (ع) را زیارت کردم . راوی : 🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 نیروی تازه نفس ، گشاده رو و جدی در موقع کار بود. از همان روزهای اول نظر همه را به خودش جلب کرده بود. مودب بود و متشرع. هیچکس را از خودش آزرده خاطر نمی کرد. در اول هر صبح با همکارها سلام و احوالپرسی بلند و گرمی می کرد و همه را محکم در آغوشش می فشرد. در شروع هر روز برای همکاران آرزوی می کرد. آقای ..... ان شاءالله که بشی. ان شاءالله که سالم بشی... بلند و اهل نماز شب خواندن بودند. حتی در منطقه و شب عملیات هم ساعاتی را بیدار بودند و با خدا راز و نیاز می کردند. ایشان را به عنوان پاداش دلدادگی هدیه گرفتند. ، و هر سه در یک لحظه و با یک گلوله خمپاره مورد اصابت قرار گرفتند... باهم آسمانی شدند و ده روز بعد به آنها پیوست . راوی : تو و امثال تو وهب های تازه کربلایید تازه عشق الهی ترکش خمپاره ها نقل بزم گلگونت لباس بزم 🌹 🕊 🌹 @dashtejonoon1🥀🕊
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷 رضا در جبهه، قوطی کنسروها را جمع می‌کرد و به دم گربه‌ها می‌بست و در کوه رها می‌کرد و می‌گفت : سنگر بگیرید. وقتی گربه‌ها می‌دویدند، صدای قوطی‌ها در کوه می‌پیچید و دشمن فکر می‌کرد رزمنده‌های ایرانی هستند . کوه‌ها را به رگبار می‌بستند و زمانی که به رضا می‌گفتیم چرا این کارها را انجام می‌دهی، می‌گفت : برای اینکه مهمات آن‌ها هدر برود . راوی : 🇮🇷 @dashtejonoon1🕊🇮🇷
🕊🌹🥀🌴🥀🌹🕊 خاطره ای زیبا از یک نمونه از کمک به دیگران در زمستان بود و دم غروب کنار جاده یک زن و یک مرد با یک بچه مونده بودن وسط راه . من و هم از منطقه بر می گشتیم . تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون . پرسید : کجا می رین ؟ مرد گفت : کرمانشاه علی گفت : رانندگی بلدی مرد گفت : بله بلدم رو کرد به من گفت : سعید بریم عقب مرد با زن و بچه اش رفتن جلو و ما هم عقب تویوتا عقب خیلی سرد بود گفتم : آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی ؟ اون هم مثل من می لرزید ، لبخندی زد و گفت : آره، اینا همون نشینایی هستن که فرمود به تمام نشین ها شرف دارن . راوی : 🌹 @dashtejonoon1🌴🥀