eitaa logo
داستان راستان
88 دنبال‌کننده
176 عکس
58 ویدیو
4 فایل
هر فیلم و عکسی، داستانی دارد و هر نگاهی می‌تواند داستانی متفاوت را حکایت کند؛ با داستان ما همراه شوید 👇🏻 https://eitaa.com/dastan7
مشاهده در ایتا
دانلود
سید محمد باقر شفتی فقیر محض بود! یه مرتبه گوشت خرید، شب بیاد بار بزاره بعد از مدتها یه دلی از عزا دربیاره...! تو راه که داشت میومد، دید یه سگی کنار کوچه انقد لاغر هستش که اصلا انگار استخوناش از زیر پوست پیداست این توله هاش هم چسبیدن به سینه های مادرش! شیر نداره بده بی رمق افتاده...! ایشون این گوشتی که دستش بود صاف انداخت جلوی این سگ! یعنی واینساد که فکر بکنه و محاسبه بکنه، معامله بکنه باخدا! یعنی هم بگه من این رو میدم در عوض تو اونو بمن بده! از اون به بعد زندگی سید شفتی زیر و رو شد. این مجتهد مسلم حکومت داشت تو اصفهان. ثروتش به قدری بود که یک روز رو وقتی اعلام میکرد فقرا وقتی میومدن در خونش چنگه چنگه پول میداد بهشون...!!نمی شمرد..!! ثروت عجیبی خدا بهش داد.. مردم فوق العاده دوسش داشتن.. حکومت قاجار بدون اجازه ایشون تو منطقه اصفهان نمی تونست کاری بکنه انقدر محبوب بود...! این همون آدم فقیر یه لا قبایی بود تو نجف که هیچی نداشت! یه کار یه عمل صالح تو یه لحظه..اینجوری زیر و رو شد. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
حاتم طایی را لابد می شناسید! او سمبل سخاوت و بخشش در میان اعراب بود که آوازه جهانی پیدا کرد. حاتم که از شعرا و فضلای عرب محسوب می شد برای بخشیدن هیچ سقفی قائل نبود و داستان های بیشماری از او نقل است …اما در میان ضرب المثل های فارسی برادر حاتم طایی هم وجود دارد. در این ضرب المثل ا برادر حاتم به دو دلیل مشهور است 1- وقتی بخواهند بگویند سخاوت و بخشش یک مساله درونی است و باید در ذات انسان باشد از این مثال استفاده می کنند ، می گویند وقتی حاتم درگذشت، برادرش خواست راه او را پیش بگیرد، مادرش گفت که تو نمی توانی ، از درون گهواره این را می دانستم ، وقتی حاتم را شیر می دادم ، انتظار داشت که سهم خود را با همه نوزدان دیگر تقسیم کنم و وقتی با خیال راحت شیر می خورد که کودک دیگری از سینه دیگر من شیر بخورد اما تو هر گاه شیر می خوردی آن سینه دیگر مرا محکم می گرفتی تا همه شیر سهم خودت باشد 2- روایت دوم به کار زشتی بود که می گویند برادر حاتم انجام داد ، او با شنائت در چاه زمزم ادرار کرد تا منفور همگان باشد.او به این دلیل این کار کرد که فهمید در نام نیک نمی تواند از برادر پیشی بگیرد ، بنابراین کاری کرد تا با بدنامی بر سر زبان ها بیفتد اما این بدنامی فقط در خودش منحصر نمی ماند و گریبان نام نیک برادر را هم می گیرد https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
شیوه‌های قصه گویی همواره تلاش کنید که داستان را از بر بگویید. به خصوص برای بچه های بزرگتر این جالب تر از روخوانی کردن است. شما می توانید به اطراف خود و بچه ها نگاه کنید و در حرکت کردن به اطراف آزاد باشید. بچه ها فرق بین یک روخوانی ساده را با زمانی که داستان روی شما تاثیر گذاشته به خوبی می فهمند. اراده خدا این است که نه تنها بچه ها بلکه خود شما هم از داستان برکت بگیرید. همه می توانند قصه گویی را یاد بگیرند اول در خانه با صدای بلند تمرین کنید و اگر می توانید از دیگران هم نظر بگیرید. به این نکات توجه کنید: به صدای خود توجه کنید، صدای بلند، آرام، سریع، آهسته. شما با تغییر صدا به داستان زندگی می بخشید. به چهره خود نگاه کنید خوب است که واژه هایی که احساسی را بازگو می کنند در چهره شما نمایان باشند. به حرکات خود توجه کنید خشک و اتو کرده نایستید. حرکاتی مناسب با داستان داشته باشید. به واژه ها و جمله بندی توجه کنید. با در نظر گرفتن سن بچه ها از استفاده لغات و جمله های سخت دوری کنید. از کماتی استفاده کنید که حرکت و جنبش را نشان دهند. در حال داستان گویی به بچه ها نگاه کنید. برخورد نگاه ها مهم است بچه ها تحت تاثیر قرار می گیرند. داستان از قرآن: بگذارید بچه ها بدانند که داستان از قرآن است. می توانید کتاب مقدسی را باز کرده جلوی خود بگذارید. آنها به این ترتیب پی به ارزش کلام خدا می برند. چگونه داستانی را آماده کنیم؟ چند روز پشت سر هم داستان را بخوانید و دعا کنید. چشماهایتان را ببندید و آن را در ذهنتان مرور کنید مثل اینکه فیلمی را تماشا می کنید. پیام داستان چیست؟ و مهمتر اینکه می خواهید بچه ها از داستان چه نتیجه ای را یاد بگیرند؟ سپس داستان را بدون استفاده از کتاب یا یادداشت با صدای بلند تعریف کنید. این کار را تکرار کنید و داستان را با منبع قرآنی یا حدیثی مقایسه کنید. وقتی یک هفته این کار را انجام دهید مطمئنا به خوبی برای بچه ها داشتان را تعریف خواهید نمود. قصه گویی برای بچه ها کار جالبی ایست. وقتی این کار را کردید خود به خود تشویق خواهید شد. داستان چه قدر طول می کشد؟ به سن بچه ها بستگی دارد کلا می گویند برای بچه های پنج ساله پنج دقیقه و برای هشت ساله هشت دقیقه اما به نظر من یک داستان گوی ورزیده می تواند توجه بچه ها را بیش از حد سنشان به خود جلب کند. پس در زمان قصه گویی حواستان باشد که اگر بچه ها با علاقه در حال گوش دادن هستند می توانید داستان خود را ادامه بدهید. وگرنه زودتر آن را تمام کنید. اگر بچه های 4-12 سایه با یکدیگر جمع هستند باید سن های مختلف را در نظر داشته باشید یک بار قصه کمی ساده انتخاب کنید و یکبار هم کمی پیچیده تر. می توانید در حالی که داستانی را برای بزرگترها تعریف می کنید کوچکترها را با بازی یا کاردستی سرگرم نمایید و زمانی که داستان کوچکترها را تعریف می کنید بزرگترها را با کاری سرگرم کنید. همواره تلاش کنید که داستان را از بر بگویید. به خصوص برای بچه های بزرگتر این جالب تر از روخوانی کردن است. شما می توانید به اطراف خود و بچه ها نگاه کنید و در حرکت کردن به اطراف آزاد باشید. بچه ها فرق بین یک روخوانی ساده را با زمانی که داستان روی شما تاثیر گذاشته به خوبی می فهمند. اراده خدا این است که نه تنها بچه ها بلکه خود شما هم از داستان برکت بگیرید. همه می توانند قصه گویی را یاد بگیرند اول در خانه با صدای بلند تمرین کنید و اگر می توانید از دیگران هم نظر بگیرید. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
هزاران نفر برای قبول سرپرستی نوزادی که زیر آوارها در کوردستان سوریه به دنیا آمد داوطلب شدند 🔹پس از آن که تصاویر بیرون آوردن یک نوزاد از زیر آوار رسانه‌های دنیا را تسخیر کرد، اکنون هزاران داوطلب برای قبول سرپرستی این دختر خانم که نامش «آیه» (به معنای معجزه) است ثبت نام کرده‌اند. 🔹امدادگران توانستند این نوزاد را در حالی که بند نافش به مادرش وصل بود از زیرآوارها در شهر جندریس عفرین بیرون آورند. 🔹پدر و مادر و چهار خواهر و برادر «آیه» در زیر آوار جان باختند و او هم اکنون در بیمارستان است. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
شاه برای زیارت کعبه آماده شده بود. اطرافیان از نیت شاه با خبر شده بودند. مسئول خزانه به او گفته بود: رفتن با همه وزیران و سپاه ممکن نیست. موجودی خزانه برای مخارج این سفر کم است. شاه از این پاسخ قانع نشد و هر روز با شوق زیارت خانه هدا از خواب بیدار میشد و دنبال راهی برای انجام این سفر می گشت. یکی از مشاوران به او گفت: در این شهر، عالم و عابدی هست که چندین بار حج و زیارت کرده. به او مقدار زیادی پول پیشنهاد کنیم شاید حجی به ما بفروشد. شاه پیشنهاد را پسندید و شخصا نزد آن عالم رفت و از او خواهش کرد، ثواب یکی از حج های خود را به او بفروشد. عالم گفت: همه حج های خود را می فروشم! شاه گفت: همه را؟! عالم: بله همه را! شاه: چقدر؟ عالم: قیمت این طور است، هر قدم به اندازه تمام دنیا! شاه: عجب! ولی من فقط بخشی از دنیا را در اختیار دارم؛ پیشنهادی بده که بتوانیم معامله کنیم. عالم گفت: ثواب یک ساعت عدالت در دیوان دادخواهی را به من بده تا ثواب 60 حج خود را به تو بدهم! البته من در این معامله هم بیشتر از تو سود می کنم! معراج السعاده https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
شاهزاده ای، نزد معلم فرهیخته ای شاگردی می کرد. روزی معلم سر کلاس، بی دلیل کودک را کتک زد! شاهزاده پرسید برای چه مرا زدی؟ معلم گفت: ساکت باش! هر بار که شاهزاده، این کتک را بیاد می آورد؛ از معلم می پرسید که چرا آن روز مرا زدی، معلم می گفت: ساکت باش! سال ها گذشت؛ شاهزاده به پادشاهی رسید. روزی از روزهای پادشاهی، این خاطره تلخ را بیاد آورد. معلم را احضار کرد و از او پرسید که چرا آن روز مرا کتک زدی؟ معلم گفت: هنوز فراموش نکردی؟ شاه گفت: نه معلم خندید و گفت: این کار را کردم تا بدانی، ظلم هیچ وقت فراموش نمی شود، پس به هیچ کس ظلم نکن! الکاظم علیه السلام: يَعْرِفُ شِدَّةَ الْجَوْرِ مَنْ حُكِمَ بِهِ عَلَيْهِ. شدت ظلم را کسی درک میکند که با (آن) ظلم بر او حکم کرده باشند. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمودند: روزی سه نفر داشتند به مسافرت می‌رفتند. همین‌که در دامنه کوهی می‌رفتند باران شدیدی بارید و این سه نفر به غاری پناه بردند. هم‌زمان تخته‌سنگی از بالای کوه حرکت کرد و در دهانه این غار افتاد و غار به قبر آن‌ها تبدیل شد و کاملاً از زندگی ناامید شدند. با خود گفتند که هرکدام، بهترین کار زندگی را نام ببریم و بگوییم خدایا اگر این را قبول کردی به برکت این کار ما را نجات بده. اولی گفت: دخترعمویی داشتم که به خواستگاری او رفتم. عمویم مهریه سنگینی را تعیین کرد. در قدیم، اول مهریه را می‌دادند. دو سه سال مداوم و پیگیر کار کردم و دویست سکه پس‌انداز کردم و مهریه را دادم. شب عروسی که به حجله رفتیم دخترعمویم گفت که مرا دوست ندارد. گفتم: خودت چنین مهریه سنگینی قرار دادی. گفت: این را گفتم تا شاید منصرف شوی. نمی‌دانستم می‌روی و تهیه می‌کنی. درهرصورت دلم پیش تو نیست. تا این را گفت، گفتم: دخترعمو! دویست سکه برای خودت. من از در حجله بیرون می‌روم. نمی‌گویم تو مرا دوست نداشتم. میگویم خودم دوست نداشتم. بیرون آمدم و به عمو این مطلب را گفتم و رفتم. رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمود: این آقا در آن غار به خدا گفت: خدایا اگر این کار را قبول کردی ما را از این وضعیت نجات بده! این تخته‌سنگ جلوی غار به امر خدا یک مقداری به حرکت درآمد. نوبت به دومی رسید. گفت: سالیان متمادی کارگری روزمزد گرفتم. قرارداد با او را بر اساس یک پیمانه گندم بستم. او نیز قبول کرد. عصر که می‌خواستم به او مزدش را بدهم رها کرد و رفت و اثری از او نماند. این یک پیمانه را کشت کردم و گندم پربرکتی ثمر داد. گندم‌ها را فروختم با پول آن دو رأس گوسفند خریدم که زادوولد کردند و در رأس چند سال به یک گله تبدیل شدند. یک روز در خانه نشسته بودم که در خانه را زدند. دیدم همان کارگر است. گفت: آمدم یک پیمانه گندم را بگیرم. به او گفتم: پیمانه تو آماده است. دست او را گرفتم و داخل طویله بردم و گفتم: تمام این گوسفندها همان یک پیمانه تو است. تمام آن‌ها را برداشت و برد. اگر با کسی این‌طور معامله کردید خدا ندارد که به شما بدهد؟ گفت: خدایا اگر این کار مرا پذیرفته‌اید ما را از این دخمه نجات بده! رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمود: باز یک مقداری این تخته‌سنگ حرکت کرد. روایت داریم رحم کنید تا به شما رحم کنند. نوبت به سومی رسید. گفت: من پدر و مادر پیری داشتم. روزها دامداری می‌رفتم و شب‌ها که از صحرا برمی‌گشتم اول کاری که می‌کردم یک ظرف شیر می‌دوشیدم و برای آن‌ها می‌بردم. آن‌ها نیز میل می‌کردند و می‌خوابیدند. یک‌شب دیر رسیدم. طبق برنامه هر شب عمل کردم و به در خانه آن‌ها رفتم. وارد شدم. دیدم آن‌ها در بستر خوابیده‌اند. خواستم بیدارشان کنم، دلم نیامد. خواستم ظرف شیر را بگذارم و بروم. ولی گفتم اگر این کار را بکنم شاید نیمه‌شب بیدار شوند و متوجه نشوند من آمده‌ام و ظرف را نبینند و تا صبح گرسنه بمانند. تصمیم سوم را گرفتم. ظرف شیر را به دست گرفتم و تا صبح بالای بستر آن‌ها ایستادم. صبح شد. یک‌دفعه پدرم بیدار شد و پرسید: کی آمدی؟ گفتم: دیشب. گفت: چرا ما را بیدار نکردی؟ گفتم: دلم نیامد. گفت: شیر را می‌گذاشتی و می‌رفتی. گفتم: دلم نیامد. شاید شما از خواب بیدار می‌شدید و ظرف را نمی‌دیدید. خدایا اگر این کار را از ما قبول کردی ما را از این مخمصه نجات بده! رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمود: تخته‌سنگ به‌طور کامل از دهانه غار کنار رفت و این سه نفر نجات پیدا کردند. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🔴 نخستین کتاب فارسی چاپ شده در جهان،در کتابخانه دولتی مسکو نگهداری می شود. 💢 کتاب داستان مسیح ع نخستین کتاب فارسی چاپ شده در جهان است که به سال ۱۶۳۹ میلادی در شهر لیدن هلند به چاپ رسیده است و نسخه ای از این اثر در کتابخانه دولتی مسکو نگهداری می شود. 📌 این کتاب حدود هزار صفحه دارد و به زندگی حضرت عیسی و پطروس مقدس و بخشی تحت عنوان دستور زبان فارسی می پردازد. زبان فارسی در ان زمان، زبان رایج شبه قاره هند محسوب می شده و مبلغان و استعمارگران غربی به ناچار از این زبان برای رسیدن به مقاصد خود بهره می گرفته اند. 📌 نام اصلی کتاب آینه حق نما یا آینه قدوس است که به داستان مسیح نیز شهرت یافته است. 📌 نویسنده کتاب خاویر، یک مبلغ کاتولیک است که ابتدا آن را به زبان پرتغالی نوشت و سپس به دستور اکبر شاه به فارسی ترجمه شد و مستشرق هلندی لوییس دیدو آن را منتشر نمود. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
خلبان های نابینا دو خلبان نابینا که هر دو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپيما امدند، زمانی که خلبان‌ها وارد هواپیما شدند زمزمه‌های توام با ترس وخنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام كند دوربین مخفی بوده است. اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود. هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد. یکی از خلبانا به دیگری گفت:« میترسم یکی از همین روزا مسافرها چندثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن ‌کنند و ما نفهمیم کی باید از زمین بلند شیم، اونوقت کار همه‌مون تمومه !» شما اکنون و پس از خواندن این داستان کوتاه، با شیوه مدیریت در خیلی از جاها آشنا شدید! https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
‏اسم گذاشتن برای آرامستان‌ها در ایران یه ترکیب تکراری داره یه بهشت میذارن کنار اسم یکی از اهل بیت. ولی در تبریز شهردار وقت میره پیش استاد شهریار و بهش میگه به نظرتون اسم آرامستان شهر رو چی بگذاریم؟ شهریار میگه بذارید وادی خاموشان! شهردار قانع نمیشه ‏میره پیش آیت‌الله مجتهدی تبریزی و میگه من از استاد شهریار پرسیدم این اسم رو پیشنهاد دادند. آیت‌الله مجتهدی میگن: سلام من رو به استاد برسونید و بگید وادی رحمت رو صلاح میدونید؟ تا خاموشان از حالت سردی دربیاد. استاد شهریار و شهردار هم قبول می‌کنند. ‏اینطوری با کفایت یک شهردار دانا به اسم آقای وارسته، آرامستان تبریز یکی از قشنگ‌ترین و پرمفهوم‌ترین اسم‌ها رو پیدا میکنه: وادی رحمت ‏یعنی میخوام بگم آدم باکفایت اگه مسئول بشه حتی برای اسم گورستان شهر هم میره در خونه دوتا کارشناس! https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
2023_02_20_05_37_14_128kbs.mp3
11.07M
ی شنگول و منگول و حبه انگور را همه شنیدیم و بلدیم🤓 اما یک سوال دارم از این قصه ؛😎 بنظرتون چرا مامانِ شنگول و منگول و حبه ی انگور بهشون گفت درِ خونه را رو هیچکس باز نکنید تا برگردم؟!🤔 ممکنه بگید چون شاید گرگ پشتِ در باشه در را نباید باز کنن!🧐😕 آره خب، ولی...😏 https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
وقتی سفیر روم به کوفه آمده بود، برنامه پذیرایی کسانی که از خارج می آمدند به عهده حضرت امام حسن مجتبی(ع) بود، یعنی تا مدتی که می ماندند برای کارشان، مهمان ایشان بودند. موقعی که سفره را پهن کردند و خواستند خوراک بخورند، یک دفعه سفیر اظهار غصه و حسرتی کرد و گفت: من چیزی نمی خورم. امام حسن مجتبی(ع) فرمود:چرا نمی خوری؟ گفت:آقا، فقیری را دیده ام به یاد او افتادم، دلم برایش سوخت. دلم گرفته و نمی توانم چیزی بخورم، مگر این که شما از این خوراک برای او ببرید. فرمود:فقیر کجا و کیست؟ گفت:من شبی به مسجد رفتم، بعد از فارغ شدن از نماز (از این جا بفهمید که امیرالمؤمنین وضعش با بقیه مردم یکی بوده، تمیز داده نمی شد) دیدم عربی می خواست افطار کند، سفره ای داشت باز کرد، آرد جو مشت کرد در دهان ریخت، کوزه ای آب جلویش بود به من تعارف کرد گفت: تو هم بخور. من دیدم نمی توانم این خوراک را بخورم دلم برایش سوخت.حالا آقا شما اگر بشود از این خوراک برایش بفرستید. صدای گریه امام مجتبی(ع) بلند شد و فرمود:«او پدرم علی(ع) است، امیر المؤمنین است، خلیفه مسلمین است، این است خوراک او. برگرفته از کتاب علی علیه السلام و محرومان نویسنده : عباس عزیزی https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏سکانسی از قسمت آخر سریال ‎ که بچه از ماشین افتاد و پدرش تصیمیم گرفت که متوقف نشود بر گرفته از یک داستان واقعی است. داستان از این قرار است که یک خانواده ایزدی-عراقی بعد ورود داعش به سنجار و فرار مردم از شهر این خانواده هم 20 نفری سوار ماشین می شوند که داعش آنها را تعقیب می کند ‏و در این تعقیب و گریز دخترک کوچک خانواده "یوفا"از ماشین به بیرون می افتد و در اینجا بود که پدر "حیدر" یا با ایستادن، کل خانواده را فدای دخترک می کرد یا برعکس، که در آخر پدر با وجود مشاهده دست تکان های دخترک کوچکش تصمیمی سخت می گیرد که برای دخترش متوقف نشود ‏سرنوشت ایزدی های که به دست داعش می افتادن این بود که زنها به عنوان غنایم جنگ با کفار به فروش می رسیدند و مردان رو اعدام یا سر می بریدند. از سرنوشت یوفا تا کنون هیچ خبری به دست خانواده اش نرسیده است. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
(زمانی که دعوت رسول الله صلی الله علیه وسلم هنوز آشکار نشده بود) مسلمانان براى خواندن نماز به درّه ها و کوهها می رفتند و در خفاء و پنهانى نماز می خواندند. پس روزى همچنان که سعد بن ابى وقاص با جمعى از مسلمانان مشغول نماز بودند چند تن از مشرکان سر رسیدند، و بدانها که مشغول نماز بودند ناسزا گفته و بر این کارشان آنها را ملامت و عیبجوئى کردند. سخن دنباله پیدا کرد و کم کم کار به زد و خورد کشید پس سعد بن ابى وقاص با استخوان فک شترى که در آنجا افتاده بود به سر مردى از مشرکین زده و سرش را بشکست، و این نخستین خونى بود که بخاطر اسلام ریخته شد. السیرة النبویة، ابن هشام(متوفی 218) ترجمه: سید هاشم رسولی، تهران: انتشارات کتابچی، چاپ پنجم، 1375ش، ج1،ص 165. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
در جنگ خیبر سپاه اسلام پیروز شد و بعد از کشتن سرکشان یهودیان خیبر برخی نیز به اسارت درآمدند. در میان اسیران، صفیه دختر حی بن اخطب معروف ترین دانشمند یهود نیز دیده می شد. بلال حبشی که مراقبت از اسرا را به عهده داشت، صفیه و زنی از همراهان او را از کنار کشته هایشان عبور داده و نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آورد. هنگامی که پیامبر از اینکه بلال مراعات حال آن دو زن را نکرده و از کنار کشته هایشان آورده است، ناراحت شد و به بلال فرمود: «انُزِعَتْ مِنْک الرَّحْمَةُ یا بِلالُ! حَیثُ تَمُرُّ بِامْرَأتَینِ عَلی قَتْلی رِجالِهِما»؛ ای بلال! آیا مهر و محبت از دل تو زدوده شده که دو زن را از کنار کشته های مردانشان عبور می دهی! این حرکت مهرجویانه پیامبر صلی الله علیه و آله موجب شد که آنان با آنکه از پیامبر صلی الله علیه و آله و لشکریانش ضربه دیده و شکست خورده بودند؛ کینه بر دل نگیرند و در مدت اندکی مهر پیامبر صلی الله علیه و آله در دل آنان افتاد و از پیروان راستین حضرتش گردند. بحارالانوار، ج 21، ص 5. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
روستایی که در ایام نوروز کاملا ناپدید شد! ایرنا: به طور معمول در گمانه زنی های باستان شناسی و باستان شناختی هنگامی که کاوشگران به روستا یا شهری مدفون شده در تاریخ می رسند، با جمع آوری اشیاء و اجساد نوع مدفون شدن نقطه باستانی را بازسازی می کنند. اما در عصر معاصر و در دوران مدرن، روستای لبد در شهرستان کوهرنگ به یکباره ناپدید شد و زیر هزاران هزار خروار خاک در یک چشم به هم زدن برای همیشه تاریخ مدفون شد. رانش زمین در نوروز بیش از پانزده سال پیش در کوهرنگ چهارمحال وبختیاری یک روستا را برای همیشه بلعید و نشان داد انسان خاکی در برابر طبیعت همچنان ضعیف است. انگار همین دیروز بود که در شهرستان کوهرنگ طبیعت خروشید و 52 نفر از مردم روستای آبکار لبد را در یک شب بهاری در خاک فرو برد و زنان و مردان این روستا را در یک چشم برهم زدن در خواب ابدی فرو برد و اجساد آنان را در زیر هزاران هزار خروار خاک ناپدید کرد. گل های بهار در کوهرنگ تازه جوانه زده بودند و بلبلان بر شاخه ساران ترانه می خوانند و مینی بوس از شهرکرد عازم کوهرنگ بود و حبیب در فکر این بود که وقتی به خانه رسید چگونه نوروز را به پدر و مادرش تبریک بگوید. حبیب چند روزی مرخصی گرفته بود و برای خواهران کوچک خویش از شهر سوغات خریده بود تا به عنوان عیدانه ای به آنها داده باشد و در این اندیشه بود که در ایام چند روز مرخصی خود و تعطیلات نوروزی کمک حال پدر پیر خود باشد و گوسفندها را برای چرا به دامنه لبد ببرد. خودرو کم کم به روستای محل سکونت خانواده حبیب نزدیک می شد و خستگی جاده های پیچ در پیچ و گردنه های دور را حبیب به شوق دیدار به فراموشی می سپرد که صدای راننده حبیب را به خود آورد. حبیب نزدیکی های روستا پیاده شد و ساک بزرگ سفر را روی شانه انداخت تا بقیه راه را تا مقصد نهایی که منزل پدری اش بود با پای پیاده طی کند، هرچه که می دانست لباس هایش گلی خواهد شد. باد صبحگاهان بهاری گونه های حبیب را نوازش می داد و حبیب سرشار از حس دیدار پدر و مادر خانواده در خود گم شده بود، که صدای شیون های بلند در دل دره ها طنین انداز شد و حبیب مات و مبهوت خشکش زد و از هوش رفت. روستای آبکار لبد در فروردین ماه سال 1377 دریک شب بارانی بهار زیرآوار کوه برای همیشه مدفون شد و هرگز کسی از ساکنان مانده در خانه های آن روستا خبر دار نشد. در آن حادثه تاریخی 52 نفر از اهالی روستای لبد شهرستان کوهرنگ در زیر هزاران هزار تن خاک مدفون شدند و تنها از کل اهالی این روستا 13 نفر که در آن شب در روستا نبودند زنده ماندند و حادثه ریزش و رانش کوه و مدفون شدن روستا ی لبد نیز از طریق روستاهای اطراف اعلام شد. در سال 71 برای اهالی روستای لبد یک سایت و شهرک برای اسکان در نظرگرفته شده بود که آنان اسکان در این شهرک نپذیرفتند. زمین لغزش یا رانش زمین، اژدهایی خفته و خاموش در دل خاک است که به یک چشم به هم زدن درست مثل زلزله بیدار می شود و هم چیز را ویران می کند و حتی رد پایی از خود به جایی نخواهد گذاشت. پدیده زمین لغزش براثر دخالت های مستقیم انسان و تاثیرگذاری بر فعل و انفعالات زمین رخ می دهد و اثرات بسیار جبران ناپذیری را نیز برجای خواهد داشت. زمین لغزش به حرکت توده ای مواد تشکیل دهنده زمین از یک شیب به سمت پایین اطلاق می شود که به ناپایداری شیب نیز معروف است و عمده زمین لغزشها نیز درحاشیه راهها و مناطق شیب دار رخ می دهد. میزان خسارات ناشی از وقوع زمین لغزش در ایران بیش از 127 هزار میلیارد ریال است و این میزان خسارات با ثبت چهار هزار و 900 مورد انواع زمین لغزش در مناطق مختلف کشور رخ داده و وقوع زمین لغزش در کشور سالانه به صورت مستقیم و غیرمستقیم 500 میلیارد ریال خسارت وارد می کند. در لبد شهرستان کوهرنگ همه سال در نوروز دو تا سه نفر از بازماندگان آن حادثه شوم، به نزدیکی روستا می آیند و در آستانه کوه یاد فراموش شدگان لبد را برای همیشه گرامی می دارند. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
‏تو یکی از روستاهای جنوب ژاپن به اسم «ناگورو» اتفاق جالب و عجیبی در جریانه... موضوع از اونجا شروع میشه که این خانم Ayano Tsukimi ۶۵ ساله وقتی بعد از ۱۱ سال به روستا برمیگرده تا از پدر ۸۵ سالش مواظبت کنه، میبینه همه اهالی روستا یا فوت کردن یا از روستا مهاجرت کردن و از کل روستا ‏فقط ۳۵ نفر باقی موندن. اون تصمیم گرفت کشاورزی کنه که دید کلاغها محصولاتش رو خراب میکنن، در نتیجه تصمیم گرفت برای اوقات بیکاری و برای مواظبت از محصولاتش، عروسک تموم ساکنین سابق روستا رو بسازه. ‏از پدرش شروع کرد و الان حدود ۱۰ سال از این تصمیم گذشته، صدها عروسک در تمام روستا و محلهای اطراف روستا پراکنده شدن. هر عروسک حالت متفاوتی داره، بعضیا میخندن،بعضیا دارن حرف میزنن ،بعضیا خوابن و... هر کدوم هم در محلی قرار داده شدن که یاد و خاطره‌ی اون شخص رو زنده نگهدارن. ‏اونا همه جا هستن، سر کلاس ،تو ایستگاه راه آهن ،توی بازارها، روی نیمکت پارک و... خانم آیانو خودش یکی یکی می‌تونه عروسکها رو معرفی کنه: این خانم میومد با ما حرف میزد و پیش ما چای میخورد... این پیرمرد گاهی برامون قصه می‌گفت و... ‏به لطف ایشون محل زندگیشون الان مورد توجه توریستها قرار گرفته و خودشون هم کارگاه آموزشی ساخت عروسک برای علاقمندان رو برگذار میکنن. چه تلنگر عجیبی... اطرافیانمون قراره ما رو چجوری یادشون بمونه؟ اصلا قراره ما رو یادشون بمونه؟! https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
جنگجویان‌ اسلام‌ شب‌ها‌ همه شب به دعا و نماز ایستاده بودند و سحرگاه در جبهه شرف و افتخار‌ شمشیر‌ بر‌ کفن بسته آماده نبرد می‌ شدند. علی امیر المؤمنی ن علیه السّلام که با کشتن "عمرو بن‌ عبدود‌" این‌ پیکار را به نفع اسلام به پایان رسانید و بدین تقدیر بی‌ مانند که «ضربت علی‌ یوم‌ الخندق افضل من عبادة الثقلین» مفتخر شد در برابر یک چنین حریف دلاور‌ روزه‌ دار‌ بود‌. و اصولا سلحشوران عرب به هنگام جنگ کمتر به خوراک می‌ پرداختند زیرا می‌ ترسیدند که در‌ کشاکش‌ نبرد شکم شان هدف تیر یا نیزه گردد و نعش شرافتمندشان در میدان جنگ آلوده‌ و کثیف‌ برخاک‌ دیده شود. در حادثه معروف جمل "عبد الله بن زبیر" که از فرماندهان نامی ارتش‌ عایشه‌ بود به چنگ "مالک اشتر" افتاد. مالک بر سینه عبد الله نشست‌ تا‌ جزای‌ کردارش را بدهد ولی عبد الله توانست قاتل خود را از سینه خویش به گوشه‌ ای‌ پرتاب‌ کرده‌ و از چنگش جان به سلامت بیرون ببرد. مالک را سرزنش کرده‌ اند که‌ آخر‌ اسیر دستگیر تو چگونه توانست به یک حرکت سر از سینه خود بدور افکند. ببینید مالک‌ چه‌ گفت: من بنا به عادت دیرینه‌ ام سه روز و سه شب بود که‌ از‌ خوردن غذا پرهیز می‌ کردم زیرا آماده جنگ‌ بودم‌ و رضا‌ نمی‌ دادم با شکم گران‌ بار قدم در میدان کارزار‌ گذارم‌ ضعف گرسنگی من به حریف من فرصت زور آزمایی داد. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
⭕️ تصویری از اقتدای نماینده امام به یک سرباز وظیفه ارتش در نماز جماعت! 🔹 مرحوم آیت‌الله سیدمحمد تقی شاهرخی نماینده حضرت امام‌(ره) در استان چهارمحال و بختیاری و نماینده سابق مجلس خبرگان رهبری، در سال 1359 با شناختی که از سرباز وظیفه "شهید علی پرویز" داشته است در پادگان حمیدیه اهواز در نماز جماعت به وی اقتدا می‌کرد https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
‏من پنجشنبه ها دم غروب میرم سرخاک مادرم، بعد از شستن سنگ مزار خودش و چنتا از همسایه هاش رو سنگ همشون برنج و گندم میریزم پنجشنبه قبل یادم رفت اینو بگم نمی‌دونم چرا، داشتم قبرهای دور سنگ مزار مادرمو میشستم یه خانم تقریبا ۷۰ ساله با پسرش اومد جلو گفت تو کی هستی چه نسبتی با شوهر من ‏داری چرا قبرشو میشوری ، میدونی چقدر دنبالت بودم ببینمت ، پسر زن دومشی؟! من 😳😅 گفت ما هر جمعه که میومدیم میدیدیم قبرش شسته و تمیز و روش گندم ریخته از فامیل می‌پرسیدم میگفتن ما نبودیم تا اینکه شک کردیم یه غریبه ست تا امروز که پیدات کردیم تو کی هستی ؟ لبخندی زدم گفتم هیشکی فقط ‏دارم به وصیت مادرم عمل میکنم که گفته بود من که فوت شدم اومدین سرخاکم ،قبرهای همسایه هام رو هم بشورین خب قبر شوهر شما پایین قبر مادرمه منم میشستمش ، در حالیکه تعریف میکردم پیرزن های های گریه کرد و از من تقاضای بخشش داشت گفتم شما که کاری نکریدن من ناراحت باشم فقط کاش به قبرهای بالا ‏و بغل دست دقت میکردین اونا هم تمیز بود می‌گفت فکرهای بد و مزخرف انقد تو مغزمون بود که اصلا به این توجه نکردیم ، خلاصه کلی دعام کرد و گفت حلالم کن من فقط هاج و واج نگاشون میکردم ، اون هفته انقد شوک بودم که یادم رفت توییت کنم و بعدش فکرم مشغول چیزای دیگه شد تا اینکه این هفته رفتم. ‏یادم افتاد ، چه بارونی می‌آمد و همه قبرها رو شسته بود و ولی باز من قبرها رو با T تمیز کردم و برنج ریختم و آمدم چقدر دلم برای آغوش ‎ تنگ شده تا پدرو مادرتون زنده هستند قدرشونو بدونید چون وقتی به دیار باقی میرن واقعا یک حفره بزرگی در قلبت بوجود میاد که با هیشکی پر نمیشه. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
داستانک پول داد و لباسی خرید. گفت: کاش با این پول میتوانستم برای خودم لباسی بخرم. گفتند: همین کار را کرده ای. الان با آن لباسی برای خودت خریدی. گفت: نه؛ این لباس را جلوی روی مردم می پوشم. پس در اصل برای مردم خریده ام. اگر با این پول صدقه ای میدادم و لباسی برای پس از مرگم میخریدم، آن لباس برای خودم بود. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
‌🔻شهادت روی پیاده‌رو توصیف اولیه از غیرتمندی مردی اهل دیار سربداران؛ شهید مهندس حمیدرضا الداغی: «بر اساس شنیده ها»  🔹ساعت به نُه و نیم نزدیک می شود؛ حمید دارد می رود دنبال دخترش. آوا خانه رفیقش است. حمید رسیده به فلکه سه گوش. افتاده است توی خیابان ابوریحان. آن دور و برها ظاهرا خلوت است. پرنده یا هر چیز دیگری زیاد پر نمی زند. چراغ برق های خیابان نفس شان تازه نیست، خوب نمی دمند. کتاب فروشی و مغازه اِسنُوا و دیگر جاها تعطیل است. طبیعی ست؛ ساعت نه و نیم شب، آن هم جمعه چرا باز باشند؟!   🔹چشم تیز می کند. می بیند سه پسر افتاده اند به جان دو دختر. نزدیک شان شده اند. چنگ می اندازند سمت دختران. پسر دستش را چنگک می کند دور مچ دختر، می گیرد می کشدش حریصانه. حمید خیابان را رد می کند پا می گذارد توی پیاده رو. می رود که مثل همیشه مثل دفعه های پیش سد بزند جلوی آدم های نامردی که دنبال لذت طلبی اند.  🔹پسران می خواهند دو دختر را به زور ببرند توی ماشین. ماشین شان را آن طرف پیاده رو یا خیابان گذاشته اند. دختر خودش را می کشد عقب. نمی دانم داد می زند کمک می خواهد یا نه. پسر وحشیانه دختر را می کشد. حمید که می بیند از آن طرف خیابان می آید. داد می زند که ول کنید چه کارش دارید؟!  🔹خودش را می رساند. توی دل دختران لرزه افتاده است. نمی دانم حمید آن  لحظه دخترش آوا آمده بود جلوی چشمش یا نه. ولی هر چه بود رفته بود وسط معرکه که نجات دهد. پسر سیاه پوش، پیرهن می زند بالا چاقو را از کمرش می کشد بیرون. حمید با لگد می رود سمت پسر. پسر دوم می پیچد پشت حمید. حمید یک لگد دیگر می زند به پسر جلویی. پسر دوم از عقب چاقو را تند تند فرو می کند توی گُرده حمید. پسر دیگر از جلو چاقو را می زند توی سینه حمید. پسر سوم که لباس زرد پوشیده، ایستاده است نگاه می کند. دختری که ماسک زده چیزهایی می گوید. دختر دیگر که موهایش ریخته ست روی شانه اش بدون روسری چیزی نمی گوید. چاقوست که از جلو و عقب توی تن حمید می رود. حمید نمی تواند نفر عقب را بزند. فقط مشت هایش می رود به سوی جلو. نفر عقب تا جا دارد با سنگ دلی و تیرگی، تیغ تیز فرو می کند. دو مرد از آن طرف پیاده رو می آیند راه شان را کج می کنند می افتند توی سرازیری خیابان و ناپدید می شوند. نبوده اند انگار هیچ وقت.   🔹دو پسر حمید را ول می کنند می ایستند جلویش چیزهایی می گویند. حمید جواب می دهد دستش را می گیرد سمت شان. سه مرد از پشت حمید پیدای شان می شود. یکی از  مردها که کچل است می رود دو پسر را دور می کند.  🔹خون دارد از از زیر پوست حمید می آید. بالا بافت های لباسش را رد میکند میرسد روی پیراهن. پشتش خیسِ خون شده. روی سینه اش هم خون زده و درد می‌کند. از زیر ماسک سفید رنگش یک کله نفس می کشد قلبش می زند. نمیدانم دارد به چه فکر می کند. آوا را یادش هست؟ آمده بود دنبالش؟ منتظر است. 🔹یک موتوری می رسد. حمید را که می بیند سوارش می کند. پیراهن حمید پرخون تر شده. نمی دانم موتور سوار به حمید چیزی میگوید یا نه. فقط گاز می دهد سمت چهار راه دادگستری. می رود بیمارستان. سر چهارراه یک نفر سرش را از پراید در آورده می گوید: «تلوتلو میخورد». موتورسوار تا می آید کاری کند حمید می افتد روی آسفالت. ترافیک می شود. مردم دوره می کنند. مغازه دارها سرک می کشند قاطی جمعیت می شوند. حمید دردش آمده چیزی می گوید: - کمک 🔹یک نفر زنگ می زند ۱۱۵. اورژانس زود می رسد. حمید را میبرند تو. تا میرسد بیمارستان رفته است توى كما. 🔹آوا نشسته است ثانیه میشمارد پدر بیاید زود برود خانه ولی از حمید خبری نیست. آوا شماره خانه را می‌ گیرد می گوید: بابا نیومده کجاست؟ 🔹یک ساعت بعد یعنی یازده شب از فرمانداری زنگ می زنند به همسر حمید می گویند: «آقای شما با کسی خصومت دارد؟» همسر حمید می گوید: «نه چرا می پرسید؟ یعنی دوباره به خاطر امر به معروف کاری کرده؟»... https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec