eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ✨حجاب زیباست ولی… 🌹شهیدی گفت: «خواهرم…تو در سنگر حجاب مدافع خون منی…» 🌹شهید دیگری گفت: «خواهرم… استعمار از سیاهی چادر تو بیشتر از سرخی خون من می ترسد…» 📌یادمان باشد که تا ابد مدیون این شهدائیم... ✅شهدایی که لباس و نوع شلوار و مُد روز برایشان معنایی نداشت… ✨حجاب هم فرهنگی است که مُد روز و مدلهای مختلف بر نمی‌دارد… ✨✅✨بانوی خوبم ! ✅فلسفـه حجاب تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست!✅ ✅✨✅که اگر چنین بود ،چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضور می‌طلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟! 💥جنـس تو با حیـا خلق شده.. 📿 رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج الله تعالی فرجه الشریف) است.📿 🌹 ⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درد‌دل‌اعضا #خیانت‌بزرگ توی روستا وقتی یکی رو طلاق بدن خیلی بده.‌ خیلی دوست داشتم‌ برم‌شوهرم ر
زندگی برام‌سخت و سخت تر میشد.‌ اینبار فرق داشت‌ پاره‌ی جگرم پیشم نبود.‌ بچه‌م رو نمیذاشتن ببینم. از همه بدتر که هر دو بار بی دلیل طلاقم دادن.‌ نزدیک یک سال گذشته بود و من بچه‌م رو ندیده بودم. حالم خیلی خراب بود.‌اجازه‌هم نمیدادن از خونه برم‌بیرون. گذشت تا یه روز یکی از اهالی روستامون که فامیلمون هم فوت کرد.‌ خانواده‌م دیگه مجبور شدن بزارن من هم برم امام زاده برای تشییع جنازش. افسرده بی حال گوشه ای ایستادم و به جمعیت نگاه کردم که شوهرمو دیدم. دست بچه‌م رو گرفته بود و اصلا متوجه من نبود.‌ اطرافو نگاه کردم.‌مطمعن شدم برادرام حواسشون به من نیست. رفتم جلو بعد یک سال پسرمو دیدم. دستشو از دست باباش کشید و اومد تو بغلم.‌اولین بار بود که از صدای جیغ و گریه ی خانواده‌ی متوفی خوشحال بودم. چون نمیذاشت صدای جیغ و گریه ی من و پسرم به گوش بقیه برسه. پسرم رو به خودم فشار میدادم و بو میکردم. انگار قرار نبود دیگه از هم جدا بشیم. متوجه چشمهای اشکی شوهرم شدم. پسرم رو بغل کردم و روبروش ایستادم. گفتم‌من دوستت دارم ولی نمیذارن برگردم پیشت. تو رو خدا بزار بچه پیش من بمونه. یه دفعه بازوم رو گرفت و شروع کرد به تند راه رفتن. نمیدونستم کجا میبرم ولی دوست داشتم باهاش برم.‌از امامزاده که بیرون رفتیم گفت بیا بریم محضر نه تو نیاز به اجازه‌ی اونا داری نه من. بیا بریم عقد کنیم با هم زندگی کنیم از خدام بود باهاش برم. همه تو ختم بودن و هیچ‌کس حواسش نبود رفتم شناسنامم رو برداشتم و رفتیم محضر عقد کردیم و برگشتم خونه‌ی خودم.‌ هیچ کس نمیدونست من کجام و همه دنبالم میگشتن. چون حال روحی خوبی نداشتم فکر میکردن من گم شدم. به شوهرم گفتم به هیچ کس نگو من اینجام نمیخوام بدونن. چون میان دنبالم گفت اینبار مگه از روی جنازه‌ی من رد بشن. یک هفته بود سر زندگیم بودم که برادرام اومدن جلوی خونمون... ... ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درد‌دل‌اعضا #خیانت‌بزرگ زندگی برام‌سخت و سخت تر میشد.‌ اینبار فرق داشت‌ پاره‌ی جگرم پیشم نبود.‌
شروع کردن به در زدن.‌ یه جوری که انگار قراره در از جا کنده بشه. هر کاری کردم شوهرم در رو باز نکنه گوش نکرد. یه چوب بزرگ برداشت رفت جلو در. گفت چتونه. حلال خدا رو حروم میکنید. برید بزارید با زن و بچم زندگی کنم. گفتن کدوم زن تو طلاقش دادی. گفت طلاق ندادم به زور گرفتین. دوباره عقدش کردم. برید از زندگی من دست بردارید. برادرام حرفاشو قبول نکردن. اومد شناسنامه ها رو برد نشونشون داد. با کلی سر و صدا بالاخره رفتن. زندگی من رنگ ارامش گرفت. اما همیشه توی ترسم که نکنه دوباره جدا بشیم. ۲۰ سال گذشت.‌ خدا تقاص من رو از خانواده‌ی شوهر سابقم گرفت. همونا که به خاطر مادرشون باعث شدن در اوج خوشی من رو طلاق بدن خواهر بزرگش پسرش رفت خارج از کشور دیگه برنگشت. خبری هم ازش نیست. دوستاش گفتن مُرده ولی هیچی معلوم نیست‌‌. خواهر شوهر وسطی ام پسرش یه ماشین سنگین خرید تو ترکیه باهاش کار میکرد یه روز ارازل اوباش تو ترکیه دوره‌ش میکنن و بی خودی میکشنش. شوهرش ناراحتی قلبی داشت و بعد اینکه پسرش مرد دبگه داروهاشو نخورد و یک‌ هفته‌ی بعدش مرد خواهر شوهر کوچیکم دخترش ازدواج کرد ولی دوسال نشده طلاقش دادن. بار دوم خودش رفت بی اطلاع خانواده‌ش ازدواج کرد ولی مرده ولش کرد. چهارسال درگیر بود تا تونست غیابی طلاقشو بگیره. دوباره زن یه پیرمرد شد اینبار صیغه شد و ازش بچه دار شد. اونم بعد یه مدتی رفت. دیگه قید شوهر کردنو زد و داره دخترشو بزرگ میکنه. اما شوهر سابقم. ۴ تا بچه داره. دو تا دختر دو تا پسر. دختراش خوشبختن. اما پسراش. یکیشون معتاد شده و یکیشون هر چی زن میگیره بعد یه مدت طلاق میخوان. همه‌شون میدونن آه روز های جوونی من دنبالشونه ولی تا الان هیچ کس برای حلالیت گرفتن از من نیومده. دنیا دار مکافاتِ. خیلی زودتر از اینا منتظر بودم جوابشونو بده اما خدا خیلی صبوره. من به مشکلات اونا راضی نیستم ولی خدا جای حق نشسته هر کی رو اذیت کنی بدون که بالاخره به خودت برمیگرده. 🌹 ⭕️ @dastan9 💐🌺
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱ میلادی: Sunday - 15 May 2022 قمری: الأحد، 13 شوال 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم @taqvim_shia 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام ▪️12 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️18 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️28 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️47 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ⭕️ @dastan9 🌺💐
✨﷽✨ ✅ارزش زمان ✍سه مسافر به شهری رسیدند که پیری دانا آنجا زندگی می‌کرد. نزد او رفتند و خواستند که به آن‌ها پندی دهد. پیر پرسید: چقدر اینجا می‌مانید؟ اولی گفت: تقریبا سه ماه. جواب شنید: به گمانم نتوانی تمام مناطق دیدنی شهر را ببینی. دومی گفت: شش ماه. جواب شنید: شاید تو از آن دوستت هم کمتر شهر را ببینی. سومی گفت: یک هفته. جواب شنید: تو از آن دو بیشتر شهر را خواهی دید!! سپس گفت: زمانی که آدم‌ها فکر می‌کنند زمان زیادی در اختیار آن‌هاست به راحتی آن را تلف می‌کنند اما آن هنگام که اطمینان داشته باشند وقتشان اندک است ارزش زمانشان را به خوبی درک می‌کنند. 💢 راستی ما چقدر وقت داریم؟ 💐 ⭕️ @dastan9 🌹🌹
✨﷽✨ ✅امانت داری ✍️عبدالرحمن بن سیابه می‌گوید: هنگامی که پدرم از دنیا رفت، یکی از دوستان پدرم به منزل ما آمد و بعد از تسلیت گفت: آیا از پدرت ارثی باقی مانده است تا بتوانی به وسیله آن امرار معاش کنی؟ گفتم: نه. او کیسه‌ای که محتوی هزار درهم بود به من تحویل داد و گفت: این پول را بگیر و از سود آن زندگی خود را اداره کن. بعدا اصل پول را به من برگردان! من با خوشحالی پیش مادرم دویدم و این خبر را به وی رساندم. هنگام شب پیش یکی دیگر از دوستان پدرم رفتم و او زمینه تجارت را برایم فراهم کرد. به این ترتیب که با یاری او مقداری پارچه تهیه کرده، در مغازه‌ای به تجارت پرداختم. به فضل الهی کار معامله رونق گرفت و من در اندک زمانی مستطیع شدم و آماده اعزام به سفر حج گردیدم. قبل از عزیمت پیش مادرم رفتم و قصد خود را با او در میان گذاشتم. مادر به من سفارش کرد که پسرم! قرض‌های فلانی را (دوست پدرم) اول بپرداز، بعد به سفر برو! من نیز چنین کردم. با پرداخت وجه، صاحب پول چنان خوشحال شد که گویا من آن پول‌ها را از جیب خودم به وی بخشیدم و به من گفت: چرا این وجوه را پس می‌دهی، شاید کم بوده؟ گفتم: نه، بلکه چون می خواهم به سفر حج بروم، دوست ندارم پول کسی نزدم باشد. عازم مکه شدم و بعد از انجام اعمال حج در مدینه به حضور امام صادق (ع) شرفیاب شدم. آن روز خانه امام(علیه السلام) خیلی شلوغ بود. من که آن موقع جوان بودم، در انتهای جمعیت ایستادم. مردم نزدیک رفته و بعد از زیارت آن حضرت، پاسخ پرسش‌هایشان را نیز دریافت می‌کردند. هنگامی که مجلس خلوت شد، امام (علیه السلام) به من اشاره کرد و من نزدیک رفتم. فرمودند: آیا با من کاری داری؟ عرض کردم: قربانت گردم من عبدالرحمن بن سیابه هستم. به من فرمودند: پدرت چه کار می‌کند؟ گفتم: او از دنیا رفت. حضرت ناراحت شد و به من تسلیت گفت و به پدرم رحمت فرستادند. آنگاه از من پرسیدند: آیا از مال دنیا برای تو چیزی به ارث گذاشت؟ گفتم: نه. فرمودند: پس چگونه به مکه مشرف شدی؟ من نیز داستان آن مرد نیکوکار و تجارت خود را برای آن بزرگوار شرح دادم. هنوز سخن من تمام نشده بود که امام پرسیدند: هزار درهم امانتی آن مرد را چه کردی؟ گفتم: یا بن رسول‌الله (صلی الله علیه و آله)! آن را قبل از سفر به صاحبش برگرداندم. امام با خوشحالی گفتند: احسنت! سپس فرمودند: آیا سفارشی به تو بکنم؟ گفتم: جانم به فدایت! البته که راهنماییم کنید! امام (علیه‌السلام) فرمودند: عَلَیک بِصِدْقِ الْحَدِیثِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ تَشْرَک النَّاسَ فِی أَمْوَالِهِمْ هَکذَا وَ جَمَعَ بَینَ أَصَابِعِه؛ بر تو باد راستگویی و امانتداری، که در این صورت شریک مال مردم خواهی شد. سپس امام انگشتان دستانش را در هم فرو بردند و فرمودند: اینچنین. عبدالرحمن بن سیابه می‌گوید: در اثر عمل به سفارش امام، آنچنان وضع مالی من خوب شد که در مدتی کوتاه سیصد هزار درهم زکات مالم را به اهلش پرداختم. 📚بحارالأنوار، ج47، ص384 🌹 ⭕️ @dastan9 💐🌺
✨﷽✨ ✅فضیلت حضرت زینب (س) و ثواب گریه بر ایشان در کلام رسول خدا (ص) ✍️مرحوم سید نورالدین جزائری در کتاب شریف «الخصائص الزینبیة» می‌نویسد: روی أن زینب بنت علی بن ابیطالب (علیه‌السلام) لما ولدت اخبر بذلک رسول‌الله (صلی الله علیه و آله) فجاء الی منزل فاطمة (علیهاالسلام) و قال: یا بنتاه! ایتینی بنیتک المولودة، فلما احضرتها اخذها رسول‌الله (صلی الله علیه و آله) و ضمها الی صدره‌الشریف و وضع خده‌المنیف علی خدها فبکی بکاءأ عالیا وسال الدمع حتی جری علی کریمته الشریفة. فقال فاطمة (علیهاالسلام): مم بکاؤک، لا ابکی الله عینیک یا ابتاه؟ فقال صل الله علیه و اله: یا بنیة یا فاطمة! اعلمی ان هذه البنت بعدکِ و بعدی تیتلی ببلایا فادحه و ترد علیها مصائب ورزایا مفجعة، فبکت فاطمة سلام الله علیها عند ذلک، ثم قالت: یا أبه! فما ثواب من یبکی علیها و علی مصائبها؟ فقال رسول‌الله (صل الله علیه و آله): یا بضعتی و یا قرة عینی! انّ من بکی علیها وعلی مصائبها کان ثواب بکائه کثواب من بکا علی اخویها، ثم اختار لها اسم: زینب. ترجمه: روایت شده است هنگامی که زینب دختر امیرالمومنین (علیهماالسلام) به دنیا آمد، به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خبر دادند و آن حضرت به خانه حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) آمدند و فرمودند: دخترم! دختر تازه متولد شده‌ات را به نزدم بیاور. هنگامی که ایشان را آوردند، پیامبر (صلی الله علیه و آله) آن کودک را در آغوش گرفتند و به سینه مبارک خود چسباندند و گونه مبارک خویش را به صورت آن نازدانه گذاشتند و بسیار گریستند تا جایی که اشک آن حضرت جاری و بر روی آن بانو ریخت. حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) فرمودند: علت گریه شما چیست؟ پدر جان خداوند چشم شما را گریان نکند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: ای دخترم! ای فاطمه! بدان که بعد از من و تو، او به مصیبت‌های سخت و دشواری مبتلا شده و سختی های زیاد و جانسوزی بر او وارد می‌شود، در این هنگام بود که حضرت زهرا (سلام الله علیها) نیز گریه کردند و خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: ای پدر! ثواب کسی که بر او و بر مصائب او گریه کند چیست؟ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاسخ دادند: ای پاره‌ تن و نور چشمم! کسی که بر او و مصیبت‌هایش گریه کند، ثوابش به مانند گریه بر دو برادرش [امام حسن و امام حسین (صلوات الله و سلامه علیهما)] می‌ماند و سپس نام زینب را بر آن دختر انتخاب فرمودند. 📚الخصائص الزینبیة، تالیف سید نور الدین جزائری، ص32، چاپ دار الحوراء ↶【به ما بپیوندید 】↷ ⭕️ @dastan9 🌺💐
♦️آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست..... پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد.... عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود، را به رخ او بکشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم.... پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت : 🔹من نگفتم که تو حاکم نشوی من بگفتم که تو آدم نشوی 🌹 ⭕️ @dastan9 💐🌺
🔴 کریم سیاه!!!! ✍ آیة الله العظمی سید محمد کاظم طباطبایی یزدی مشهور به صاحب عروه یک قطعه کفن برای خودشان خریده بودند. در حرم امیرمؤمنان علیه السّلام همۀ قرآن را بر آن نوشته، سپس در حرم امام حسین(ع) زیارت عاشورا را با تربت بر اطراف آن نوشته بودند. ایشان برای صله ارحام عازم یزد می شوند و در این سفر این کفن را با خودشان به یزد می برند. در شب اول ورودشان به یزد، در منزل یکی از دخترانشان استراحت می کنند. حضرت سیدالشهداء(ع) به خواب ایشان آمده و می فرمایند: یکی از دوستان ما فوت کرده و در مزار یزد منتظر کفن است. ما دوست داریم این کفن به او اهداء شود. ایشان بیدار می شود و می خوابد. دوبار دیگر این رؤیا تکرار می شود! ایشان لباس پوشیده به قبرستان یزد می رود و می بیند شخصی به نام کریم سیاه فوت کرده، او را غسل داده، روی سنگ نهاده، منتظر کفن هستند... تا ایشان می رسد، می گویند: کفن را آوردند. مرحوم یزدی از آن ها می پرسد: شما کی هستید؟! می گویند: همان آقایی که به شما امر فرموده کفن بیاورید، به ما نیز امر فرموده که برای تجهیز و دفن ایشان به این جا بیاییم. مرحوم یزدی می پرسد: این شخص کیست؟ می گویند: او شخصی به نام کریم سیاه است، یک فرد معمولی! ولی عاشق امام حسین(ع) بود. در هر کجا مجلسی به نام امام حسین(ع) برگزار می شد، او بدون هیچ تکلّفی حاضر می شد. 📚 منبع: جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام،ص ۹۷ 🌹 ⭕️ @dastan9 💐🌺