#سلام_امام_زمانم
هرصبح که سلامتان می دهم به
امید روزی هستم که جـوابتان
را با گـوش جان بشنوم..
مــولای مــن
تا آن روز ســـلامت می دهــم
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۴ شهریور ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 05 September 2021
قمری: الأحد، 27 محرم 1443
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️22 روز تا اربعین حسینی
▪️30 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️31 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️36 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#ذوالقرنین_کیست؟
هنگامی که ذوالقرنین از کار ساخت سد معروف خود دست کشید، به سفرش ادامه داد، در راه به پیرمردی رسید که مشغول عبادت خدا بود و بی توجه به ذوالقرنین و سپاه عظیمش، مشغول نماز شد. ذوالقرنین آزرده خاطر پرسید؛ عظمت و شکوه سپاهم تو را نترساند؟ مرد پاسخ داد، من با کسی مناجات می کنم که لشکریانش بیشتر و قدرت مندتر از سپاه تو است، ذوالقرنین از مرد خواست تا مشاور و همراه او باشد. مرد گفت؛ چند شرط دارم، اول اینکه؛ نعمتی به من ببخشی که فناناپذیر باشد، دوم؛ سلامتی و تندرستی که هیچ وقت از بین نرود، سوم؛ اکسیر جوانی که هیچ گاه پیری و ضعف در آن راه نیابد و زندگی که مرگی نداشته باشد.
ذوالقرنین گفت؛ کدامین بنده خواهد توانست این گونه باشد؟ مرد گفت؛ من در کنار کسی هستم که تمام این خصلت ها برازنده و در قدرت اوست.
ذوالقرنین در مسیر سفر به مردی دانشمند رسید، پرسید؛ آیا می دانی آن دو چیزی که از ابتدای خلقت پابرجا هستند و دو چیزی که با یکدیگر حرکت می کنند کدامند؟ دو چیزی را که با هم متناقض هستند چیست و آن دو چیزی که با هم دشمن هستند چیست؟ دانشمند گفت؛ آن دو چیز که با یکدیگر حرکت می کنند ماه و خورشید است و آن دوچیز که متناقض هم هستند، شب و روز است و آن دو چیزی که با هم دشمن هستند، زندگی و مرگ است.
ذوالقرنین در ادامه راهش به قومی رسید که مردگان را در کنار خانه خود دفن می کردند، پرسید، چرا چنین می کنید؟ پاسخ دادند، تا همیشه مرگ را در برابر خود ببینیم و فراموش نسازیم. ذوالقرنین پرسید؛ چرا خانه های شما درب ندارند؟ گفتند؛ چون در میان ما هیچ دزدی وجود ندارد و ما همه امین هم هستیم. باز پرسید؛ چرا در شهر شما هیچ قاضی و یا حاکمی حکم نمی کند؟ گفتند؛ چون تمام رعیت های ما با هم عادلانه کار می کنند و به هم ستم نمی کنند. هیچ وقت کارشان به دعوا نکشیده، هیچ کس از حقی که بدست می آورد، ناسپاس نیست، هیچ احتیاجی به حاکم یا قاضی نداریم. پرسید؛ چگونه همه شما مثل هم هستید و تفاوتی میان شما نیست؟ گفتند؛ ما در همه غم و شادی ها پشتیبان هم هستیم و به همه لطف می کنیم. الفت و دوستی فراوانی بین ما هست که هیچ وقت جنگی نیست، ما به هوای نفسانی خود تسلط داریم. ما از دروغ و نیرنگ و غیبت دوری می کنیم، به خاطر همین با هم متحد هستیم، ما دارایی خود را میان هم تقسیم می کنیم. در میان ما فقیری نیست، ما حق و عدالت را رعایت می کنیم و هیچ وقت عصبانی و تندخو نمی شویم، به درگاه خداوند همیشه استغفار می کنیم، به خدا توکل و امید داریم هیچ وقت بلا و یا قحطی بر ما نازل نمی شود. پدران ما بر فقیران رحم می کردند و به یکدیگر نیکی می کردند.
ذوالقرنین تصیم گرفت بعد از سفرش در میان آن قوم با سعادت زندگی اش را ادامه بدهد. ذوالقرنین در ادامه سفر خود، پیرمردی را دید که جمجمه مردگان را زیر و رو می کند و با دقت در آنها می نگرد، پرسید؛ علت این کار تو چیست؟ پیرمرد گفت؛ بیست سال است در این جمجمه خیره می شوم، می خواهم انسانهای شریف و با اصل، انسانهای ثروتمند و انسانهای پست و فرومایه را از هم بشناسم اما هرگز موفق نشدم.
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷
🔴اسیر شیطان
✍️حضرت موسی (علیهالسلام) در جایی نشسته بود، ناگاه ابلیس که کلاهی رنگارنگ بر سر داشت نزد موسی آمد. وقتی که نزدیک شد، کلاه خود را برداشت و مؤدبانه نزد موسی (علیهالسلام) ایستاد.
موسی (علیهالسلام) گفت: تو کیستی؟
ابلیس گفت: من ابلیس هستم! موسی (علیهالسلام) گفت: آیا تو ابلیس هستی؟ خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند! ابلیس گفت: من آمدهام به خاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، بر تو سلام کنم! موسی (علیهالسلام) گفت: این کلاه چیست که بر سر داری؟
ابلیس گفت: با رنگها و زرق و برقهای این کلاه، دل انسانها را میربایم.
موسی (علیهالسلام) گفت: به من از گناهی خبر ده که اگر انسان آن را انجام دهد، تو بر او چیره میشوی و هر جا که بخواهی، او را میکشی.
ابلیس گفت: اذا اعجبته نفسه و استکثر عمله، و استصغر فی عیبه ذنبه؛
سه گناه است که اگر انسان گرفتار آن بشود، من بر او چیره میگردم:
1- هنگامیکه او، خودبین شود و از خودش خوشش آید؛
2- هنگامیکه او عمل خود را بسیار بشمارد؛
3- هنگامیکه گناهش در نظرش کوچک گردد.
📚 اصول کافی، ج 2، ص 262
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷
مخصوصا دخترا حتما بخونن
💠🌀💠
داداشم منو دید تو خیابون..😳
با یه نگاه تندبهم فهموند برو خونه تا بیام..😠
خیلی ترسیده بودم.. 😰
الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..😰
نزدیک غروب رسید..🌅
وضو گرفت دو رکعت نماز خوند📿
بعد از نماز گفت بیا اینجا
خیلی ترسیده بودم😰
گفت آبجی بشین☺️
نشستم🙄
بی مقدمه شروع کرد
یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند❗️😭😭😭
حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت😭😭
بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند🤔
از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه😔
آخه♥غیرت الله♥
میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!😔
میدونی چرا امام حسن زود پیر شد😔
بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه😭😭😭😭
آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش😥
یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون❗️
من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم❗️😰
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷
از پیرمرد و پیرزنی پرسیدند:
شما چطور شصت سال با هم زندگی کردید؛
گفتند:
ما متعلق به نسلی هستیم که،
وقتی چیزی خراب می شد؛
تعمیرش میکردیم نه تعویضش!
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷
بازسازي دنيا
✍ پدر روزنامه ميخواند اما پسر كوچكش مدام مزاحمش ميشد. حوصله. پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را كه نقشه جهان را نمايش ميداد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد. "بيا! كاري برايت دارم. يك نقشه دنيا به تو ميدهم، ببينم ميتواني آن را دقيقاً همان طور كه هست بچيني؟ "و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. ميدانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يك ربع ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت. پدر با تعجب پرسيد: "مادرت به تو جغرافي ياد داده؟ "پسر جواب داد: "جغرافي ديگر چيست؟ پشت اين صفحه تصويري از يك آدم بود وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا خودش ساخته شد .
✍آدما که درست بشن دنیا خودش درست میشه
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستانعبرتآموز #ناسپاس_6 شوهرم برای کاری از منزل بیرون رفت سریع با منصور تماس گرفتم و گفتم از
#داستانعبرتآموز
#ناسپاس_7
یکی از دوستان دانشگاهیام در جریان ارتباط من با منصور بود. روزی وقتی داشتم از داستان خودم و منصور برایش میگفتم از من پرسید اگر با هم قرار بگذارید جایی و او تو را به خانهای ببرد با او میروی گفتم چرا که نه؟ من بی نهایت دوستش دارم.
گفت حاضری باهاش ازدواج کنی گفتم نه گفت اگر او از تو درخواست رابطه کند؟ حاضری به او جواب رد بدی کمی مکث کردم دوستم به دهانم زل زده بود هرچه خواستم به خودم بقبولانم که بگویم نه نتوانستم و گفتم نه من این قدر دوستش دارم که نمیتوانم به او جواب رد بدهم.
هنوز حرفم تمام نشده بود که دوستم گریه کنان به جان من افتاد و گفت تو خیلی بدی اصلاً فکر نمیکردم یه زن آن هم تو بتواند این قدر راحت به شوهرش خیانت کند. آن هم شوهر تو که عشقش به تو ضرب المثل بین ما شده.
بعد در حالی که اشکاش رو پاک میکرد با دو کاسه پر از اشک چشماش به من نگاه کرد و گفت برو خودت را درمان کن. من تا وقتی حالت خوب نشه حاضر نیستم با تو باشم. من که غافل گیر شده بودم به او گفتم خب دعا کن این امتحان را خدا برایم پیش نیاره ….هنوز حرفم تمام نشده بود که فرزانه از روی تأسف سری تکان داد و بعد نفس عمیقی کشید و رفت.
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴
#داستانعبرتآموز
#ناسپاس_8
من که شوکه شده بودم کمی تو حال خودم بودم راستش کار فرزانه برایم خیلی عجیب بود اصلا فکرش را نمیکردم داستانم با او به این جا ختم شود. با خودم گفتم این از حسودیشه که نمیتونه ببینه یه آدم میتونه یکی رو این قدر دوست داشته باشه چیزی که فقط تو رمانها میخوند و فیلمهای هندی میدید الان جلوی چشمانش حی و حاضره. از جایم بلند شدم گردهای لباسم را تکاندم و به طرف منزل راه افتادم.
روزها سپری میشد وقتی میخواستم بخوابم فرزانه با قیافهای عبوس و چشمانی پر اشک جلوی چشمانم ظاهر میشد. وضعیت خوابم به هم ریخته بود. میدانستم که کارم اشتباه است اما شده بودم مانند ماشینی که قدرت موتور ناچیزی دارد و میخواهد از گردنهای بالا برود.
خیلی گریه میکردم مستأصل شده بودم. وقتی شوهرم از سرکار به من تماس میگرفت میخواستم از احساس گناه بمیرم. شوهرم متوجه حال بدم شده بود همه جوره میخواست به من کمک کند ولی من نمیدانستم چه کار باید بکنم چندبار خواستم به او داستانم را بگویم اما وقتی شروع میکردم قلبم تند تند میزد… یادم میافتاد به حرفهایش که در مراسم عقد یکبار به شوخی گفت: تو زندگی من یک حساسیت خاصی دارم؛ اگر خدای نکرده ببینم با کسی هستی یا یه کاری دست خودم میدهم یا خانواده تویا اون مرد را به عزا مینشونم…
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستانعبرتآموز #ناسپاس_8 من که شوکه شده بودم کمی تو حال خودم بودم راستش کار فرزانه برایم خیلی
#داستانعبرتآموز
#ناسپاس_9
گاهی با خودم کلنجار میرفتم که اگر شوهرم بویی ببرد چه اتفاقی میافتد یا چه بلایی بر سر خانواده آبرو مندم میآید.
خدا لعنت کند این شیطان را. اگر این لعنتی نبود کارم به این جا نمیرسید. اصلاً تقصیر خداست مگر او ظرفیت من را نمیداند؟ چرا من را با عشق به منصور امتحان میکند؟
ابتدا خیلی با فکر منصور خوش بودم اما حالا که حسابش رو میکنم میبینم در قبال احساس خوشی که با او کسب میکنم ناخوشیهای زیاد مانند سیل به ذهنم سرازیر میشوند این افکار و توجیهات و نگرانیها یک روزی نیست که در ذهنم نباشند و از همه اینها بدتر وقتی است که شوهرم خسته از سر کار بر میگردد وقتی تو چهره خسته او نگاه میکنم دلم میخواهد میمردم و به این روز نمیافتادم.یک روز وقتی شوهرم، فرشید از کار اود بدون این که به من چیزی بگوید رفت دو تا چایی ریخت و آمد کنارم نشست و گفت خب خوشگلم بگو ببینم امروز چه کار کردی؟
کمی به چهره معصوم او نگاه کردم احساس بدی داشتم بغض گلویم را میفشرد خودم را آن قدر پلید تصور کردم که آب دریا هم نمیتوانست مرا پاک کند. نتوانستم خودم را کنترل کنم زدم زیر گریه.
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستانعبرتآموز #ناسپاس_9 گاهی با خودم کلنجار میرفتم که اگر شوهرم بویی ببرد چه اتفاقی میافتد
#داستانعبرتآموز
#ناسپاس
فرشید که مات و مبهوت از کارم مانده بود سرم را در آغوشش گرفت و موهایم را نوازش میکرد و با من اشک میریخت و با صدای حزینش می گفت اشکالی نداره گریه کن گریه کن تا سبک بشی. این مهر و محبتش داشت منرا میکشت و من در آن حال با خودم میگفتم: خدایا من رو بکش نمیخواهم، نمیخواهم این قدر شاهدی پلیدی خودم باشم… فرزانه درست میگفت من به یک حیوان تبدیل شدهام.
کمی بعد هق هق کنان گفتم فرشید من حالم خوب نیست کمکم کن میخواهم از مشاور کمک بگیریم و او من را تشویق کرد تا از مشاور کمک بگیرم. این روزها توانستهام منصور را فراموش کنم و احساسم نسبت به خودم بهتر است، چون برای زندگیم و برای فراموش کردن او تلاش زیادی کردم.
همیشه ممنون خداوند هستمکه دستم رو گرفت و اجازه نداد تا در اعمال پر از گناه خودم غرق بشم.
#پایان
⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴
هدایت شده از یازهرا
امام سجاد علیه السلام میفرمایند:
زمان غیبت بسیار به طول میانجامد تا اینکه بسیاری از آنان که قائل به او هستند، از او روی میگردانند.
پس بر آن اعتقاد باقی نخواهد ماند، مگر کسی که یقینش قوی و معرفتش صحیح باشد و در خود حرجی از آنچه حکم کردهایم نیابد و تسلیم ما اهلبیت باشد.
📚بحارالانوار/ ج ۵۱/ ص ۱۳۴
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🏴