eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1هزار دنبال‌کننده
40 عکس
76 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۱ 🌹🌹 🍎 پلیس ، کامبیز و افرادش را دستگیر کرد 🍎 و خانه ها و شرکت های وابسته به او را ، 🍎 توقیف و ثبت نمود . 🍎 محمودی و دوستانش نیز ، 🍎 با ترس و نگران از اینکه ، 🍎 برای دختر پوشیه پوش اتفاقی افتاده ، 🍎 وارد خانه کامبیز شدند . 🍎 و همه جا را ، دنبال سمیه می گشتند . 🍎 سمیه نیز تمام خانه را ، 🍎 به دنبال مرضیه می گشت . 🍎 که ناگهان در طبقه دوم ، 🍎 سمیه و محمودی به هم رسیدند . 🍎 همه بچه های بسیج ، خدا را شکر کردند 🍎 که حال سمیه خوب است . 🍎 سپس با همدیگر ، به دنبال مرضیه ، 🍎 به جستجو پرداختند . 🍎 اما هیچ اثری از او نبود . 🍎 در خانه ها و شرکت های دیگر کامبیز هم نبود . 🍎 خانواده مرضیه ، خیلی نگران او شدند . 🍎 پلیس ، از کامبیز و افرادش نیز ، 🍎 در مورد مرضیه سوال کردند ، 🍎 اما کسی او را نمی شناخت . 🍎 همه موادفروشان دانشگاه ، دستگیر شدند . 🍎 و قلیان سراها نیز بسته شدند . 🍎 پس از چند روز ، 🍎 سمیه در نمازخانه مشغول مطالعه بود . 🍎 که ناگهان از یک دانشجو شنید 🍎 که از چند روز پیش ، 🍎 یکی دیگر از دختران دانشگاه گم شده 🍎 و هیچ کس حتی خانواده اش نیز ، 🍎 خبری از او ندارند . 🍎 سمیه این موضوع را ، 🍎 به پلیسی که روی پرونده کامبیز کار می کند ، 🍎 اطلاع داد . 🍎 پلیس نیز به کامبیز فشار آورد ، 🍎 تا اعتراف کند 🍎 که چه بلائی سر مرضیه و شیدا و بقیه دخترا آورده . 🍎 کامبیز گفت : 🔥 من مرضیه خانم شما رو نمی شناسم 🔥 اما دخترای زیادی رو ، 🔥 به یه مرد آمریکایی فروختیم . 🔥 اون دخترا رو از ما می خره . 🔥 و برای بردگی می بره به کشورهای دیگه 🔥 و پول خیلی زیادی هم میده 🍎 پلیس عصبانی شد و گفت : 🚔 ای بی غیرت ؛ کثافت ؛ بی شعور ، نفهم ... 🚔 تو ناموس وطن خودتو فروختی ؟! 🚔 بی ناموس ، بی شرف ، بی وجدان ... 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۲ 🌹🌹 🍎 یکی از پلیس ها به کامبیز گفت : 🚔 اسمش چیه ، جاش کجاست ؟ 🍎 کامبیز گفت : 🔥 نمی دونم ، یعنی هیچ کس نمی دونه 🔥 ما اسمشو گذاشته بودیم مرد سایه ها ، 🔥 هیچی ازش نمی دونیم 🔥 هیچ آدرسی هم ازش نداریم 🔥 ما فقط تلفنی با هم در ارتباط بودیم 🔥 تا حالا هیچ وقت ندیدمش ، باور کنید . 🍎 پلیس گفت : 🚔 پس دخترا رو کجا تحویل می دادی ؟ 🍎 کامبیز گفت : 🔥 ما تا یه جایی بیرون شهر ، 🔥 دخترا رو می بردیم . 🔥 بعد یه نفر دیگه می اومد 🔥 و اونا رو از ما تحویل می گرفت . 🍎 پلیس گفت : 🚔 اونو اگه ببینی می شناسی ؟ 🍎 کامبیز گفت : 🔥 نه متاسفانه اونا یکی نبودند 🔥 اون تحویل گیرنده شخص ثابتی نبود 🔥 هر بار عوض می شد . 🍎 پلیس ، پس از یک ساعت بازجویی ، 🍎 به هیچ نتیجه ای نرسید . 🍎 و سمیه از اینکه نتوانست کاری کند ، 🍎 خیلی ناراحت و افسرده شده بود . 🍎 اما از طرف مدیریت دانشگاه و بسیج ، 🍎 از او قدردانی کردند . 🍎 مدیر ستاد امر به معروف نیز ، 🍎 لوح تقدیر به او داد . 🍎 سمیه از نظر علمی ، رتبه اول دانشگاه شد . 🍎 و از طرف مجموعه فرهنگی دانشگاه ، 🍎 به عنوان با حجاب ترین دانشجوی دانشگاه ، 🍎 معرفی شد . 🍎 و در مراسمی که به عنوان پوشش مدرن ، 🍎 در تالار دانشگاه برگزار شد ، 🍎 به سمیه تندیس حجاب اعطا شد . 🍎 چند روز بعد ، 🍎 نیروی ویژه پلیس ، 🍎 از سمیه دعوت کردند 🍎 تا به نیروهای پلیس ملحق شود . 🍎 سمیه نیز ، دعوت آنان را پذیرفت . 🍎 و در ضمن تحصیل در دانشگاه ، 🍎 موظف بود تا در دوره آموزشی شرکت کند . 🍎 سمیه نیز ، هر روز بعد از دانشگاه ، 🍎 در دوره ها ، کلاسها ، تیراندازی ، 🍎 عملیات رزمی و کارگاه های آموزشی پلیس ، 🍎 شرکت می کرد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۳ 🌹🌹 🍎 سمیه ، به عنوان پلیس مخفی ، 🍎 کار و تمرکزش را ، 🍎 روی پرونده دختران گمشده دانشگاه گذاشت 🍎 او با کمک بسیج دانشگاه ، 🍎 همه اساتید و مسئولان دانشگاه را ، 🍎 تحت نظر و تعقیب قرار داد . 🍎 اما هیچ چیز مشکوکی ، پیدا نکردند . 🍎 سمیه تصمیم گرفت تا در کلاسهایی که ، 🍎 چند دختر از آن گم شده است ، شرکت کند . 🍎 و یا دوربین و میکروفون مخفی ، 🍎 در کلاسها ، جاسازی کند 🍎 بعد از مدتی ، متوجه موضوع مهمی شد . 🍎 چندتا از اساتید ، در حین تدریس ، 🍎 با القائات منفی و تحقیر کننده ، 🍎 دانشجویان را از ادامه تحصیل ، 🍎 و حتی ماندن در ایران ، منصرف می کردند . 🍎 آن اساتید ، 🍎 پیشرفت های کشورهای خارجی را ، 🍎 به دانشجویان نشان می دادند 🍎 اما پیشرفت های ایران را نمی گفتند 🍎 و در عوض ، 🍎 نقاط ضعف ایران را نشان می دادند 🍎 و بارها به دانشجویان تلقین می کردند 🍎 که در ایران ، نمی توان پیشرفت کرد . 🍎 و دانشجویان را ، 🍎 به رفتن از ایران تشویق می کردند . 🍎 دانشجویانی هم که عزت نفس پایینی دارند 🍎 خیلی زود تحت تاثیر قرار می گرفتند 🍎 و حرف های غلط استاد خود را ، 🍎 بدون تحقیق و فکر ، باور می کردند . 🍎 و به مرور زمان ، 🍎 احساس بی شخصیتی و بی هویتی می کردند . 🍎 هزاران پیشرفت ایران را نمی بینند 🍎 اما چنان مشکلات را برای خود بزرگ می کنند 🍎 که با ترس و وحشت ، به آینده نگاه می کنند 🍎 و هیچ امیدی در دل خود ، راه نمی دهند . 🍎 چنین دانشجویانی ، بعد از کلاس ، 🍎 از همان استاد منحرف ، 🍎 راه چاره طلب می کردند . 🍎 و استاد ، آنها را به چند نفر معرفی می کرد 🍎 آنها نیز به دانشجویان ، 🍎 وعده های دروغی مثل بورسیه و امکانات ، 🍎 و حقوق بالا و خانه و ماشین و زندگی و... 🍎 می دادند . 🍎 بعد از مدتی ، 🍎 آن دانشجویان را معتاد می کردند 🍎 سپس آنها را ، 🍎 به یک مرد آمریکایی می فروختند 🍎 و به صورت قاچاقی ، 🍎 آنها را از ایران خارج می کردند . 🍎 سمیه ، تک تک آن اساتید را دستگیر کرده 🍎 و از آنها اعتراف گرفت . 🍎 همه آن اساتید ، اعتراف کردند 🍎 که تحت نام لیبرالیسم فعالیت می کنند . 🍎 سمیه ، همه واسطه های لیبرالی ، 🍎 و عاملان قاچاق انسان را ، 🍎 در دانشگاه و بیرون دانشگاه دستگیر کرد . 🍎 و بار دیگر ، دانشگاه از عوامل فساد پاک شد . 🍎 اما هنوز ، 🍎 هیچ اثری از آن مرد آمریکایی پیدا نکردند . 🍎 به خاطر همین ، تصمیم گرفت ... 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۴ 🌹🌹 🍎 سمیه تصمیم گرفت 🍎 که خودش طعمه ای باشد 🍎 تا به عنوان یک دختر فریب خورده ، 🍎 به آن مرد آمریکایی فروخته شود . 🍎 به خاطر همین ؛ 🍎 پلیس ، به یکی از واسطه های قاچاق گفت : 🚥 به اون آمریکائیه پیغام بده 🚥 که یک دختر رو می خوای بهش بفروشی 🚥 وای به حالت اگه حرف زیادی بزنی 🚥 یا بخوای رمزی حرف بزنی 🍎 واسطه ، با تماس های زیاد ، 🍎 پیغام خود را ، به مرد آمریکایی رساند . 🍎 و طبق قرار ، 🍎 سمیه را تحویل یک مرد ناشناس دادند . 🍎 آن مرد ناشناس نیز ، 🍎 سمیه را به مرد دیگر تحویل داد 🍎 و آن مرد نیز ، 🍎 سمیه را در یک اتاق زندانی کرد . 🍎 بعد از چند ساعت ، مرد آمریکایی آمد 🍎 و به جای پول ، 🍎 به آن دو مردی که سمیه را تحویل گرفتند 🍎 شلیک کرد و آنها را کشت 🍎 تا هیچ شاهد و اثری ، از خود به جا نگذارد . 🍎 چند ساعت بعد ، یک آقای دیگر آمد 🍎 و سمیه را ، 🍎 به یک مکان دور ، نزدیک مرز ، برد . 🍎 سمیه را به یک خانه بردند 🍎 و در اتاقی که چند دختر دیگر نیز ، 🍎 در آنجا زندانی بودند ، زندانی کردند . 🍎 در تمام این مدت ، 🍎 پلیس ها ، محل سمیه را ، 🍎 از طریق ردیابی که 🍎 در بدنش جاسازی شده بود ، 🍎 پیدا می کردند . 🍎 و صدای او را نیز ، می شنیدند . 🍎 روز بعد ، قبل از طلوع آفتاب ، 🍎 همه دختران را ، 🍎 با کشتی به کویت فرستادند 🍎 و از کویت ، آنها را به آمریکا بردند . 🍎 سپس آنها را ، 🍎 به یک ساختمان تحقیقاتی بزرگ ، 🍎 تحول دادند . 🍎 دختران ، پشت سر چند دکتر و مامور ، 🍎 حرکت می کردند 🍎 و خوشحال بودند که از ایران آزاد شدند 🍎 و خیال می کردند 🍎 که در آمریکا و در این آزمایشگاه ، 🍎 به همه اهدافشان می رسند . 🍎 و پیشرفت می کنند . 🍎 ناگهان ، وارد سالن بزرگی شدند . 🍎 که پر از قفس بود . 🍎 درون بعضی از آن قفس ها ، 🍎 یک دختر زندانی بود 🍎 و در بعضی از آن قفس ها ، 🍎 چند دختر زندانی بودند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
به روز رسانی شد
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۵ 🌹🌹 🍎 پلیس ایران ، 🍎 طبق مختصات ردیاب سمیه ، 🍎 محل اختفای مرد آمریکایی را پیدا کردند 🍎 و با یک حمله همه جانبه ، 🍎 او و دوستانش را ، دستگیر کردند . 🍎 بعد از اعتراف آنها ، به خانه های دیگر او ، 🍎 حمله کردند و آنها را نیز پاکسازی نمودند . 🍎 سپس با کشور کویت و ترکیه متحد شدند 🍎 و با یک عملیات مشترک ، 🍎 همه افراد مرد آمریکایی را دستگیر کردند . 🍎 سمیه و دختران ایرانی ، 🍎 در چند قفس کنار هم گذاشته شدند . 🍎 آنها با تعجب ، به اطرافشان نگاه می کردند 🍎 با ترس و وحشت ، به دختران دیگری که ، 🍎 در قفس ها زندانی شدند ، نگاه می کردند 🍎 دخترانی که یا بی حال بودند 🍎 یا به یک نقطه ، خیر شده بودند 🍎 یا وحشیانه ، سر و صدا می کردند 🍎 یا مثل سگ ، پارس می کردند 🍎 بعضی از دختران نیز ، 🍎 دست و پایشان را قطع کرده بودند 🍎 و همه بدنشان را ، 🍎 با مواد پلاستیکی ژله ای ، پوشانده بودند . 🍎 بعضی از دختران نیز ، بدنشان سفت شده بود 🍎 و هر چقدر او را شکنجه می کردند ، 🍎 احساس درد نمی کردند ... 🍎 دختران ایرانی ، از دیدن این صحنه ها ، 🍎 وحشت زده و ترسیده بودند . 🍎 چون فکر می کردند ، 🍎 قرار است در آمریکا خوشبخت شوند 🍎 و پیشرفت کنند 🍎 و به آرامش ابدی برسند 🍎 اما نمی دانستند 🍎 که با خون و شکنجه طرفند 🍎 نمی دانستند برای عذاب و واکسن آمدند 🍎 نمی دانستند قرار است 🍎 موش آزمایشگاهی آن وحشیان شوند 🍎 آنها خیال می کردند 🍎 که آمریکا ، بهشت است 🍎 اما در ظاهر ، 🍎 به یک جهنم شبیه تر است . 🍎 به خاطر همین ، 🍎 دختران ایرانی اعتراض کردند : 🌸 مگه قرار نبود ما خوشبخت بشیم ؟! 🌸 مگه قرار نبود به ما امکانات بدین ؟! 🌸 چرا مارو اینجا آوردید ؟! 🍎 اما آمریکائی ها ، 🍎 بی اعتنا به اعتراضات آنها ، 🍎 به کار خود ادامه می دادند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۶ 🌹🌹 🇮🇷 نگهبانان ، یکی یکی ، آن دختران تازه وارد را ، 🇮🇷 در تخت می خوابندند 🇮🇷 و به آنها واکسن می زدند . 🇮🇷 تا اینکه نوبت سمیه شد 🇮🇷 سمیه خودش را ، 🇮🇷 معتاد و بی حال ، جا زده بود . 🇮🇷 چند قدمی با آنها ، به طرف تخت رفت 🇮🇷 وقتی نزدیک دکتر شد 🇮🇷 به سرعت دوتا مامور پشت خود را زد 🇮🇷 و آمپول را از دکتر گرفت 🇮🇷 سمیه ، سریع و تند ، آن آمپول را ، 🇮🇷 چند بار روی گردن ماموران زد . 🇮🇷 و با ضربه ای بر گردن ، 🇮🇷 آن دو مامور و دکتر را بیهوش کرد . 🇮🇷 دختران ، به سمیه گفتند : 🔰 بیا نجاتمون بده ؛ خواهش می کنیم . 🇮🇷 سمیه ، به اطرافش نگاه کرد 🇮🇷 وقتی مطمئن شد که کسی آنجا نیست 🇮🇷 همه قفس ها را باز کرد 🇮🇷 و به دخترها گفت : 🌹 فقط پشت سر من حرکت کنید . 🇮🇷 ناگهان صدای آژیر بلند شد . 🇮🇷 سمیه ، کارت ورود و خروج را ، 🇮🇷 از جیب دکتر درآورد ، 🇮🇷 و با دختران از سالن خارج شد . 🇮🇷 ناگهان چند مامور مسلح ، 🇮🇷 جلوی آنها ظاهر شدند . 🇮🇷 سمیه ، وقتی دید که هیچ راه فراری ندارد 🇮🇷 دستش را بالا برد تا تسلیم شود 🇮🇷 ناگهان متوجه شد ، 🇮🇷 که دست افراد مسلح نیز ، بالا رفت . 🇮🇷 و هیچ قدرت و اختیاری ، 🇮🇷 در پایین آوردن دستشان ندارند 🇮🇷 هر چه سعی می کردند 🇮🇷 تا دستشان را ، پایین بیاورند ، 🇮🇷 فایده ای نداشت 🇮🇷 فقط می توانستند 🇮🇷 به طرف سقف ، تیراندازی کنند . 🇮🇷 سمیه ، از دیدن این صحنه تعجب کرد 🇮🇷 ناگهان ، از طرف سمت راست ماموران ، 🇮🇷 دختر بچه ای با پوشیه ای بر صورتش ، 🇮🇷 از پشت ماموران ، بیرون آمد 🇮🇷 و از طرف چپ ، 🇮🇷 چندتا گربه به طرف ماموران مسلح رفتند . 🇮🇷 ناگهان ، یکی از آن گربه ها ، انسان شد . 🇮🇷 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🕋 إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ 🕋 بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ 🕋 شهادت سید حسن نصرالله را 🕋 به همه مسلمانان و آزادگان جهان ، 🕋 تسلیت عرض می کنیم .
✍ شعر مقاومت 🌹 جهاد و جنگ با دشمن 🌹 از فروع دین ماست 🌹 این دستورِ قرآنه 🌹 حرفِ زیبای خداست 🌟 اگه دشمن حمله کرد 🌟 همه باید بریم جنگ 🌟 با قدرت و با غیرت 🌟 با توپ و تانک و تفنگ 🌹 در برابر زورگو 🌹 باید شجاع باشیم ما 🌹 خنده خوبه بچه ها 🌹 اما نه با دشمنا 🌟 تنها راهِ پیروزی 🌟 یکدلی و وحدته 🌟 باید مقاومت کرد 🌟 مقاومت ، عزته 🌹 معامله ی بُرد _ بُرد 🌹 فقط توی جهاده 🌹 یا پیروزی بر دشمن 🌹 یا شهادت مُراده ✍ شاعر : حامد طرفی 🎼 @sorood_sher
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۷ 🌹🌹 🇮🇷 ناگهان ، از طرف سمت راست ماموران ، 🇮🇷 دختر بچه ای با پوشیه ای بر صورتش ، 🇮🇷 از پشت ماموران ، بیرون آمد 🇮🇷 و از طرف چپ نیز ، 🇮🇷 چندتا گربه به طرف ماموران مسلح رفتند . 🇮🇷 ناگهان ، یکی از آن گربه ها ، انسان شد . 🇮🇷 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد . 🇮🇷 سپس ، به طرف سمیه آمد و گفت : 🐈 نگران نباشید دخترا ، همه چی تموم شد 🐈 جاتون امن هست 🐈 و اما شما دختر پوشیه پوش 🐈 خیلی دختر نترس و شجاعی هستی ، 🐈 که اومدی تو قلب آمریکا ، 🐈 و داری با آمریکایی ها می جنگی . 🐈 من فرامرزم ، بهم میگن پسر گربه ای 🇮🇷 دختر بچه پوشیه پوش نیز ، جلو آمد 🇮🇷 و با مهربانی گفت : 👑 منم شیعه فاطمه هستم ، 👑 بهم میگن دختر شگفت انگیز 🇮🇷 سمیه با تعجب و شگفتی زیاد گفت : 🌹 خوشبختم 🇮🇷 فرامرز به دختران گفت : 🐈 همه آروم ، دنبال من بیاین 🇮🇷 فرامرز ، دختران را ، 🇮🇷 به طرف بیرون ، هدایت کرد . 🇮🇷 ناگهان ، چند مامور دیگر ، سر رسیدند . 🇮🇷 دختران عقب ، جیغ زدند و فرار کردند 🇮🇷 اما سمیه ، به آنها حمله کرد . 🇮🇷 دوید و روی سرامیک لیز خورد 🇮🇷 دو نفر را با پا به زمین انداخت . 🇮🇷 سپس سلاح یکی از آنان را گرفت 🇮🇷 و با پا لگدی به نفر سوم زد 🇮🇷 و اسلحه را از نفر چهارم گرفت 🇮🇷 و بقیه را مجبور کرد تا تسلیم شوند . 🇮🇷 و با کمک دختران ، دست و پای همه را بست . 🇮🇷 فرامرز ، 🇮🇷 همه دختران را ، سوار اتوبوس ها کرد 🇮🇷 و به دوستش صادق گفت : 🐈 اینارو به خانه امن منتقل کن . 🇮🇷 هاشم ، دوست دوم فرامرز نیز ، 🇮🇷 پشت در منتظر آنها بود 🇮🇷 و با شنیدن صدای بوق اتوبوس ، 🇮🇷 در را برای آنها باز کرد . 🇮🇷 سمیه با تعجب به صادق گفت : 🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟! 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
پویش مطالبه گری تل‌ آویو و حیفا را با خاک یکسان کنید جهت امضاء کلیک کنید 👇👇 https://asle8.24on.ir/n/97 فقط یک دقیقه وقت شمارو می گیره لطفا هم امضا کنید هم نشر دهید 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۸ 🌹🌹 🇮🇷 سمیه با تعجب به صادق گفت : 🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟! 🇮🇷 صادق لبخندی زد ولی چیزی نگفت . 🇮🇷 سپس برای سمیه و دختران ، 🇮🇷 پاسپورت درست کردند 🇮🇷 و آنها را به کشور ترکیه فرستادند 🇮🇷 سپس از ترکیه به ایران ، برگشتند . 🇮🇷 بچه های بسیج دانشگاه و نیروهای پلیس ، 🇮🇷 در فرودگاه ، منتظر آمدن سمیه بودند 🇮🇷 و با گل و شیرینی ، از او استقبال کردند . 🇮🇷 فردای آن روز ، 🇮🇷 از طرف پلیس ویژه امنیت شهر اهواز ، 🇮🇷 سمیه را به یک جلسه محرمانه ، دعوت کردند . 🇮🇷 سمیه به آدرسی که به او دادند ، رفت . 🇮🇷 آدرس یک مسجد بود 🇮🇷 سمیه وارد آن مسجد شد . 🇮🇷 دو نفر دم در ایستاده بودند . 🇮🇷 به سمیه گفتند : 🚨 لطفا بفرمائید بالا ... 🇮🇷 سمیه ، از پله ها بالا رفت . 🇮🇷 و با تعجب ، دختری را در حال پرواز دید . 🇮🇷 آقایی به نام نصرتی جلو آمد و گفت : 💎 سلام علیکم خانم سیاحی 💎 به مسجد ما خوش آمدید 💎 لطفا بیائید دنبال من 🇮🇷 سمیه ، آرام و با احتیاط قدم می زد . 🇮🇷 اما نگاهش ، به طرف آن دختر بود 🇮🇷 ناگهان گربه ای ، 🇮🇷 طرف راست او ، با او هم قدم شد 🇮🇷 سمیه کمی ترسید و خواست جیغ بزند 🇮🇷 که تبدیل به انسان شد 🇮🇷 سپس دختر شگفت انگیز ، 🇮🇷 از طرف چپ سمیه ، با سمیه همراه شد . 🇮🇷 سمیه ، نگاهی به طرف چپ و راستش کرد 🇮🇷 و به آنها گفت : 🌹 شما همونایی هستین که مارو نجات دادید ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 بله حاج خانم ، مائیم 🐈 پسر گربه ای و دختر شگفت انگیز 🇮🇷 سمیه به دختر شگفت انگیز گفت : 🌹 تو بودی که داشتی پرواز می کردی ؟! 🇮🇷 شیعه فاطمه گفت : 👑 بنده فقط کاری را کردم 👑 که خداوند به بنده یاد داده 🇮🇷 هر سه ، وارد اتاق جلسات شدند 🇮🇷 آقای نصرتی گفت : 💎 خیلی خوش آمدید 💎 لطفا بفرمائید بنشینید . 💎 و اما شما ، خانم سیاحی ! 💎 یه راست میرم سر اصل مطلب 💎 ما شما رو اینجا دعوت کردیم 💎 تا از شما خواهش کنیم 💎 که به گروه ما بپیوندید . 🇮🇷 سمیه گفت : 🌹 گروه چی ؟! برای کی ؟! هدفتون چیه ؟! 🇮🇷 آقای نصرتی گفت : 💎 ماموریت ما ، حفظ امنیت ایرانه 💎 و بیشتر روی تهدیدات خارجی ، متمرکزیم 💎 شما سه نفر ، با پشتیبانی ما ، 💎 به ماموریت های خارج از کشور میرین 💎 هر جا که احساس خطر کردیم 💎 یا قراره عملیاتی علیه مردم ما ، انجام بشه 💎 شما باید اون خطرات و تهدیدات رو دفع کنید 💎 تا انشالله هیچ گزندی ، به مردم عزیز ما نرسه 🌹 پایان 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 🎬 قسمت اول 💎 چند نفر از دانشجویان دختر و پسر ، 💎 جشنی در منطقه کیانپارس ، ترتیب دادند 💎 سمیه را نیز دعوت کردند 💎 اما سمیه ، دعوت آنان را نپذیرفت 💎 و به آنها سفارش کرد 💎 تا از گرفتن جشن مختلط و پر سر و صدا ، 💎 اجتناب کنند 💎 سپس مرضیه را دعوت کردند 💎 مرضیه ، دعوت آنان را پذیرفت . 💎 و بدون اینکه چیزی به سمیه بگوید 💎 به جشن مختلط آنان رفت . 💎 در همان جشن ، 💎 دختران مواد فروش ، 💎 در شربت مرضیه ، 💎 مواد مخدر ریختند . 💎 فردای آن روز ، مرضیه ، 💎 احساس سردردی و گیجی می کرد 💎 دوباره همان دختران موادفروش ، 💎 مرضیه را به صرف چایی دعوت کردند . 💎 و باز در چایی او ، مواد گذاشتند . 💎 مرضیه بعد از خوردن آن چایی ، 💎 سردردش خوب شد . 💎 چند روز ، این کار را با او ادامه دادند 💎 تا مرضیه کاملا معتاد شد . 💎 سپس ، یک روز کامل ، 💎 هیچی به او ندادند 💎 تا به خماری و گیجی و بدن دردی افتاد 💎 نزد او آمدند و به او گفتند : 🔥 داروی تو ، فقط مواد مخدر است . 💎 مرضیه ، خیلی ناراحت شد 💎 فهمید که آن دختران ، 💎 او را معتاد کردند 💎 از دست آنها عصبانی شد 💎 و به آنها حمله کرد 💎 خواست آنها را خفه کند 💎 اما قدرتی در بدنش نداشت . 💎 دوباره به مرضیه گفتند : 🔥 اگه می خوای خوب بشی ، 🔥 باید مواد مصرف کنی . 🔥 ما هم هیچ پولی ازت نمی گیریم 🔥 ناسلامتی ما با هم رفیقبم . 💎 سپس او را به خانه ای بردند 💎 که در آن همه معتادان جمع بودند . 💎 و هر کدام در گوشه ای نشسته بود 💎 و مواد می کشید 💎 اوایل ، 💎 مواد رایگان به مرضیه می دادند 💎 اما وقتی مرضیه کاملا معتاد شد ، 💎 مواد را برای او ، پولی کردند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman
یک خبر هیجانی ... الله اکبر از شدت شادی ، روحم می خواد از تنم جدا بشه خدایا شکرت نمُردَم و وعده صادق ۲ رو ، با چشم خودم دیدم بیش از ۴۰۰ موشک هایپرسونیک‌ ، در ۱۰ دقیقه‌ به اسرائیل رسیدند . اسرائیلی های ملعون میگن ۱۸۰ تا موشک به هدف اصابت کردند خدایا شکرت ... الله اکبر
آمار سین ها به روز رسانی شد 👆 تا پایان مسابقه فقط ۹ روز باقیست
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت دوم 💎 چند روز بعد ، 💎 مرضیه را به خاطر اعتیاد ، 💎 از دانشگاه اخراج کردند . 💎 مرضیه نیز ، عصبانی و گریان ، 💎 از دانشگاه بیرون رفت . 💎 اما نمی توانست به خانه برود 💎 چون از پدر و مادرش ، خجالت می کشید 💎 پدر و مادری که برای او ، 💎 خون و دل خوردند و خیلی زحمت کشیدند 💎 پدر و مادری که ، همه تلاش خود را کردند 💎 تا مرضیه درس بخواند 💎 و به موقعیت اجتماعی خوبی برسد . 💎 مرضیه ، در پارک کنار دانشگاه نشسته بود 💎 و زار زار گریه می کرد . 💎 ناگهان ، همان دختران مواد فروش ، 💎 به طرف مرضیه آمدند ، 💎 و از اخراجش ، ابراز تاسف کردند 💎 و او را ، به پاتوق خودشان ، دعوت کردند 💎 اما مرضیه قبول نکرد 💎 و همه این اتفاقات را ، تقصیر آنها می دانست 💎 به خاطر همین ، با عصبانیت و ناراحتی ، 💎 سر آنها داد زد و گفت : 🌟 برید لعنتیا ، دیگه از جون من چی می خواین 🌟 معتادم کردید ، اخراجم کردید ، 🌟 بدبختم کردید 🌟 آبروی منو پیش دوستام بردید 🌟 دیگه از جون من چی می خواین ؟! 💎 یکی از دخترای موادفروش به مرضیه گفت : 🔥 خیلی خب بابا ، چته ؟! داد نزن 🔥 ما فقط می خواستیم کمکت کنیم 🔥 بیا این آدرسو بگیر 🔥 اگه مواد خواستی ، بیا به همین آدرس . 💎 دختران موادفروش ، آدرس را دادند و رفتند 💎 مرضیه نیز ، آدرس را به گوشه ای انداخت 💎 و در پارک ، مشغول قدم زدن شد 💎 اما هر چه می گذشت ، بی تاب تر می شد 💎 بدن و استخوان هایش ، درد می کرد 💎 نیاز به مواد مخدر داشت 💎 تا دوباره حالش ، خوب شود . 💎 اما مرضیه با خود می گفت : 🌟 نه ؛ من باید ترک کنم ، 🌟 من باید صبر کنم تا این زهرماری ، 🌟 از بدنم بیرون بره 💎 هر چه می گذشت ، 💎 تحمل درد برای او ، سخت تر می شد 💎 آرام آرام ، 💎 به طرف برگه آدرس آمد . 💎 و دو دل بود که آن را بردارد یا خیر 💎 ناگهان آن را برداشت و رفت . 💎 به منطقه کیانپارس که رسید 💎 نشانی روی برگه را ، 💎 از مردم و مغازه داران پرسید 💎 به در خانه که رسید ، زنگ خانه را زد 💎 خودش را معرفی کرد و وارد شد . 💎 افراد کامبیز ، او را زندانی کردند 💎 به او ، آب و غذا و مواد دادند 💎 اما اجازه بیرون رفتن ، به او ندادند 💎 مرضیه داد می زد و کمک می خواست ، 💎 اما کسی کمکش نکرد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت سوم 💎 فردای آن روز ، دیگر به مرضیه مواد ندادند 💎 به مرضیه گفتند : 🔥 تو امروز آزادی ، می تونی بری 🔥 و مواد رو از دخترا بگیر 💎 مرضیه را ، در پارک راه آهن پیاده کردند 💎 مرضیه ، در پارک ، 💎 دنبال دختران مواد فروش می گشت 💎 آنها در پارک نشسته بودند 💎 مرضیه ، نزد آنها رفت و از آنها خواست 💎 تا به او مواد بدهند . 💎 اما دختران مواد فروش وظیفه داشتند 💎 مرضیه را معطل کنند 💎 تا دختر پوشیه پوش سر برسد . 💎 و او را در تله بیاندازند 💎 یعنی مرضیه ، 💎 طعمه ای برای به دام انداختن سمیه بود . 💎 بعد از آمدن سمیه و دعوایش 💎 با دختران موادفروش و چهار مرد غول آسا ، 💎 دوباره مرضیه را دزدیدند 💎 و با ماشین دیگر ، سمیه را با خود بردند . 💎 مرضیه را ، به خانه ای بیرون شهر بردند 💎 و او را در اتاقی زندانی کردند . 💎 در آن اتاق ، دختران دیگری نیز بودند 💎 یکی از آن دختران شیدا بود 💎 که از چند روز پیش ، گم شده بود . 💎 همه آن دختران ، 💎 فریب حرف های مواد فروشان ، 💎 و دورغ های اساتید بی سواد را خورده بودند 💎 موادفروشان و قاچاقچیان انسان ، 💎 به دختران وعده داده بودند 💎 تا آنها را به خارج ببرند 💎 و برایشان کار و زندگی خوبی درست کنند 💎 دختران نیز ، به حرفهای آنها اعتماد کردند 💎 تا شاید 💎 به زندگی پر از خوشبختی و آرامش برسند 💎 قرار بود یک مرد آمریکایی ، 💎 همه آن دختران را بخرد 💎 و با خود به ترکیه ببرد . 💎 و از آنجا نیز ، آنها را به آمریکا منتقل کند . 💎 اما بعد از دستگیری کامبیز و افرادش ، 💎 آن مرد آمریکایی ، مخفی شد 💎 و ارتباطش را با کامبیز قطع کرد . 💎 نگهبانان این دختران نیز ، بلاتکلیف ماندند 💎 از یک طرف ، خیلی ترسیده بودند 💎 که نکند آنها نیز لو بروند 💎 و از طرف دیگر ، 💎 نمی دانستند که با این دختران چکار بکنند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
26.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی " غزل فروش " 🎼 قسمت چهارم / آخر 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت چهارم 💎 چند روز گذشت 💎 مرضیه و شیدا و بقیه دختران ، 💎 از درد خماری به خود می پیچیدند 💎 تقاضای مواد می کردند 💎 اما کسی به آنها مواد نمی داد . 💎 همین باعث شد تا مواد از بدنشان ، دفع شود 💎 دختران ، خیلی نگران بودند 💎 تقریبا همه دختران فهمیدند 💎 که قضیه خارج رفتن و خوشبختی ، دروغه 💎 مرضیه به آنها گفت : 🌟 خارج رفتن ، چه دروغ باشه چه راست 🌟 من نمی خوام بیام 🌟 من می خوام توی کشورم باشم 🌟 الآنم که همه ما زندانی هستیم 🌟 باید تلاش کنیم تا از اینجا فرار کنیم 💎 مرضیه ، همه تلاش خود را کرد 💎 تا از آنجا فرار کند 💎 اما تلاش او بی فایده بود 💎 سپس مرضیه با خودش گفت : 🌟 اگه سمیه جای من بود ، چکار می کرد ؟! 🌟 ای کاش اینجا بودی سمیه 🌟 دلم خیلی برات تنگ شده دختر . 🌟 تو رو خدا بیا کمکم کن . 💎 مرضیه با دختران دیگر صحبت کرد 💎 تا آنها را راضی کند که از این خانه فرار کنند 💎 اما عده ای از دختران ، هنوز باور داشتند 💎 که قرار است در خارج ، 💎 به آرامش و خوشبختی برسند . 💎 به خاطر همین ؛ 💎 با نقشه فرار مخالفت کردند . 💎 اما عده ای دیگر ، 💎 از خارج رفتن پشیمان شدند 💎 و می خواستند به خانه خود برگردند . 💎 مرضیه به آن دخترانی که هنوز باور داشتند 💎 که در خارج ، خوشبخت می شوند ، گفت : 🌟 باور کنید دخترا ، 🌟 توی خارج ، هیچ خبری نیست 🌟 بلفرض که رفتید خارج ، آخرش چی ؟! 🌟 مگه مقالات قاچاق انسان رو نمی خونید ؟! 🌟 یا اعضای بدنتون رو قطع می کنن و می فروشن 🌟 یا از شما برده جنسی درست می کنن 🌟 یا شما رو تبدیل می کنن به حیوان خانگی 🌟 و چیزای دیگه ... 🌟 اگه دنبال خوشبختی و عشق و آرامش هستید 🌟 به خدا همین جا توی همین ایران ، 🌟 قابل دست یافتنه 🌟 فقط کافیه که بخواهیم 💎 دختری به نام رجا گفت : 🔹 خب حالا نقشه ات چیه ؟! 💎 مرضیه گفت : 🌟 خب ببینم چکار می تونم بکنم 🌟 اگه قراره ما رو از اینجا ببرن 🌟 حتما می خوان مارو بیهوش کنن 🌟 یا دهان و دست و پای مارو ببندن 🌟 تا سروصدا نکنیم 🌟 پس باید هر چه سریعتر ، از اینجا فرار کنیم 🌟 یکی از ماها ، وقتی می خواد بره دستشویی 🌟 همین که پاش رو بیرون گذاشت 🌟 نگهبان در رو ، به سمت داخل اتاق ، هُل بده 🌟 ما هم دست و پا و دهانش رو می بندیم 💎 رجا قبول کرد تا خودش این کار را انجام دهد 💎 نگهبان را صدا زد و گفت : 🔹 آهای آقا ! من باید برم دستشویی 🔹 لطفا درو باز کن 💎 نگهبان ، به طرف در آمد و در را باز کرد 💎 رجا از اتاق بیرون رفت 💎 همه دختران نیز ، 💎 پتوهای خود را در دست گرفته بودند 💎 و آماده بودند تا از نگهبان پذیرایی کنند 💎 نگهبان می خواست در را ببندد 💎 که ناگهان ، رجا او را به داخل اتاق هُل داد 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت پنجم 💎 نگهبان می خواست در را ببندد 💎 که ناگهان ، رجا او را به داخل اتاق هُل داد 💎 همه دختران با پتوهایشان ، 💎 روی نگهبان پریدند و او را کتک زدند 💎 و دست و پا و دهانش را بستند 💎 و چندین پتو ، روی او پیچیدند . 💎 سر و صدای زیادی از دختران بلند شد 💎 نگهبانان دیگر ، که در حال تماشای فیلم بودند 💎 متوجه سر و صدای آنها شدند 💎 به یکی دیگر از نگهبانان گفتند : 🔥 برو ببین این سر و صدا برای چیه ؟! 💎 او هم رفت 💎 اما چیز مشکوکی ندید 💎 چهارتا از دختران را دید 💎 که در حال بازی بودند 💎 و بقیه دختران ، آنها را تشویق می کردند 💎 نگهبان دومی می خواست برگردد 💎 که ناگهان متوجه شد 💎 که هیچ قفلی روی در نیست 💎 شیدا و رجا ، 💎 که پشت نگهبان مخفی شده بودند 💎 ناگهان بیرون آمدند 💎 و با چوب و لوله ، روی سر او زدند 💎 او نیز بیهوش ، روی زمین افتاد 💎 دختران ، او را نیز در اتاق گذاشتند 💎 و خودشان یکی یکی ، 💎 آرام و بی صدا ، از اتاق بیرون آمدند 💎 و در را ، به روی نگهبانان قفل کردند . 💎 به دستور مرضیه ، 💎 دختران به آن دو نگهبان نیز حمله کردند 💎 و دست و پایشان را بستند . 💎 دختران ، به حیاط خانه رفتند 💎 اما درب بیرونی قفل بود 💎 به ناچار ، از روی دیوار بالا رفتند 💎 و به آن طرف دیوار ، پریدند . 💎 همه به دنبال مرضیه حرکت می کردند . 💎 هیچ خانه و جاده ای نبود 💎 هیچ کسی نبود تا به آنها کمک کند 💎 ناگهان ماشینی را دیدند 💎 که به طرف آنها می آمد 💎 مرضیه به رجا گفت : 🌟 تو برو توی بوته ها مخفی شو 🌟 هر اتفاقی هم که بیفته ، بیرون نیا 🌟 تا خودم بهت میگم . 💎 رجا ، آرام آرام ، به عقب رفت 💎 و از پشت دختران ، 💎 به سمت بوته ها رفت و مخفی شد 💎 ماشین ، نزدیکتر آمد . 💎 سه نفر ، درون آن بودند . 💎 مرضیه و شیدا ، یکی از آنان را شناختند . 💎 او استاد آزاد ، یکی از اساتید دانشگاه بود 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت ششم 💎 ماشین ، نزدیکتر آمد . 💎 سه نفر ، درون آن بودند . 💎 مرضیه و شیدا ، یکی از آنان را شناختند . 💎 او استاد آزاد ، یکی از اساتید دانشگاه بود 💎 مرضیه نگران شد . 💎 نمی دانست که آیا استاد آزاد ، 💎 به صورت اتفاقی به این منطقه آمده 💎 یا برای کمک به دختران آمده 💎 و یا شاید 💎 همدست موادفروشان و آدما رباها باشد . 💎 به خاطر همین ، 💎 آرام به دختران گفت : 🌟 بچه ها ! همه آرام باشید 🌟 و از هیچی نترسید . 🌟 حتی اگه اونا هم با موادفروشا ، 🌟 همدست باشن 🌟 ما می تونیم با همدیگه ، به اونا حمله کنیم 🌟 ما که تونستیم چهار نفر رو از پا دربیاریم 🌟 اینارو هم می تونیم ادب کنیم 🌟 خیالتون راحت باشه 💎 ماشین ایستاد 💎 و استاد آزاد از ماشین پیاده شد . 💎 دختران به طرف استاد آزاد رفتند و گفتند : 👈 آقا تو رو خدا کمکمون کنید 💎 استاد آزاد گفت : 🔸 دخترا شما اینجا چکار می کنید ؟! 🔸 با کی اومدین ؟! 🔸 ماشین تون کجاست ؟! 💎 مرضیه گفت : 🌟 استاد آزاد منو می شناسین ؟! 🌟 دانشگاه شهید چمران ... 🌟 من از دانشجویان اونجا هستم 🌟 استاد ، لطفا به ما کمک کنید ، 🌟 مارو دزدیده بودن 🌟 ما موفق شدیم از دستشون فرار کنیم 💎 استاد آزاد گفت : 🔸 چی ؟! شمارو دزدیدن ؟! 🔸 کیا ؟! چطوری ؟! 💎 یکی از دختران گفت : 🔰 به بهانه خارج رفتن و زندگی بهتر ، 🔰 با وعده شادی و خوشبختی ، 🔰 اول مارو معتاد کردن 🔰 بعد مارو زندانی کردن 🔰 می گفتن ، قراره مارو ، 🔰 به یک آمریکایی کثیف بفروشند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla