📗 داستان کوتاه زیبا و زشت
📓 تخیلی
🍁 روزی که موجودات آفریده شدند
🍁 عده ای از آنها ،
🍁 راضی به رضای خدا بودند
🍁 و عده ای نیز ،
🍁 لب به شکایت گشودند .
🍁 یکی گفت : چرا عمر من کوتاه است ؟
🍁 یکی گفت : چرا عمر من دراز است ؟!
🍁 یکی گفت : چرا مرا بزرگ آفریدی ؟!
🍁 یکی گفت : چرا مرا ریز آفریدی ؟!
🍁 از میان آنها ، کلاغ و طوطی نیز ،
🍁 هر دو زشت آفریده شدند .
🍁 کلاغ راضی بود به رضای خدا ،
🍁 اما طوطی ،
🍁 نسبت به خلقتش ، اعتراض کرد .
🍁 خداوند نیز ، او را زیبا نمود .
🍁 طوطی به سبب زیبایی اش ،
🍁 در قفس نگه داشته شد
🍁 اما کلاغ ،
🍁 آزادانه در همه جا ، پرواز می کرد .
🌼 پشت هر حادثه ای حکمتی است
🌼 که شاید متوجه آن حکمت نشویم !
🌼 تو فقط به خدا اعتماد کن
🌼 هرگز به خدا نگو چرا ؟!
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
#زیبا_و_زشت
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۰ 🐈 🐈 🐈
🌸 فرامرز ، از دیوار بالا رفت .
🌸 دوباره به شیعه فاطمه نگاهی کرد و گفت :
🐈 راستی ، تو چی ؟ کی هستی ؟ اسمت چیه ؟!
🍎 گفت : من شیعه فاطمه هستم .
🐈 فرامرز گفت : تو انسانی ؟!
🌸 شیعه فاطمه فقط لبخند زد
🌸 و جوابی به او نداد .
🌸 فرامرز دوباره گفت :
🐈 نه ، تو انسان نیستی ، پس چی هستی ؟!
🍎 شیعه فاطمه گفت :
👑 فعلا نمی تونم بهت بگم
👑 برو به سلامت .
🌸 فرامرز خداحافظی کرد
🌸 و به دنبال مینه و دوست شکارچی ،
🌸 با سرعت به طرف بندرگاه رفت .
🌸 شکارچی ، همه مدت در تعجب بود .
🌸 تعجب از تبدیل سنگ به طلا
🌸 تعجب از حرف زدن دختر کوچولو با گربه
🌸 و تعجب از اینکه آن گربه ، یک انسان بوده .
🇮🇷 فرامرز ، همه بندرگاه را گشت ،
🇮🇷 اما چیزی پیدا نکرد .
🇮🇷 سپس سوار یکی از کشتی ها شد .
🇮🇷 و آن کشتی را ، جستجو کرد
🇮🇷 اما مینه را پیدا نکرد .
🇮🇷 سپس به کشتی های دیگری رفت .
🇮🇷 در یکی از کشتی ها ،
🇮🇷 یکی از ملوانان ، فرامرز را دید
🇮🇷 و قصد داشت تا او را از کشتی بیرون کند
🇮🇷 فرامرز در قسمت بار ، مخفی گشت .
🇮🇷 و در آنجا ، قفسی پر از گربه دید .
🇮🇷 از آنها ، سراغ مینه را گرفت .
🇮🇷 امّا کسی او را نمی شناخت .
🇮🇷 با گربه های در قفس ، آشنا شد .
🇮🇷 و خودش را به آنها معرفی کرد .
🇮🇷 و قول داد که راهی پیدا کند ،
🇮🇷 تا همه آنها را نجات دهد .
🇮🇷 کم کم هوا تاریک شد .
🇮🇷 سپس آرام از قسمت بار بیرون آمد .
🇮🇷 کشتی در حال حرکت بود .
🇮🇷 برای پیدا کردن مینه ،
🇮🇷 به قسمت های مختلف کشتی رفت .
🇮🇷 اما اثری از او پیدا نکرد .
🇮🇷 از شدت خستگی ، پشت طنابها ،
🇮🇷 در روی ارشه ، خوابش برد .
🇮🇷 چند ساعت بعد ، در نیمه های شب ،
🇮🇷 دزدان دریایی به آن کشتی حمله کردند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
14.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت پنجم
🎼 دنیای کوچک گل رز 🌹
🌹 گل رز دچار احساس غرور و زیبایی بیش از حد شده است و باعث ناراحتی دوستانش میشود. کار تا جایی پیش میرود که جانش به خطر میافتد …
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#طوطی_نارگیلی
#دنیای_کوچک_گل_رز
01 Kenare Man Bash.mp3
2.74M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت اول
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
02 Kenare Man Bash.mp3
3.25M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت دوم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
03 Kenare Man Bash.mp3
2.91M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت سوم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۱ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 دزدان دریایی ، به کشتی حمله کردند
🇮🇷 و دست و پای ملوانان و ناخدا را بستند
🇮🇷 کشتی را تصاحب کردند .
🇮🇷 مسافران را در اتاقهای خودشان زندانی کردند
🇮🇷 و کشتی را به طرف پناهگاه خودشان ،
🇮🇷 تغییر مسیر دادند .
🇮🇷 نزدیک اذان صبح بود .
🇮🇷 فرامرز ، از سر و صدای آنان ، از خواب پرید .
🇮🇷 و از دیدن دزدان دریایی ترسید .
🇮🇷 به فکر فرو رفت .
🇮🇷 و دنبال راهی برای نجات کشتی گشت .
🇮🇷 همه دزدان دریایی را رصد کرد
🇮🇷 و با دقت آنها را شمارش کرد .
🇮🇷 و فهمید هر کدام از آنها ،
🇮🇷 در کجا ایستاده است .
🇮🇷 فرامرز ، کنار دوتا از دزدان دریایی بود ،
🇮🇷 که ناگهان با اذان صبح ، انسان شد .
🇮🇷 دزدان ، از دیدن فرامرز تعجب کردند .
🇮🇷 و می خواستند به او شلیک کنند .
🇮🇷 اما فرامرز ، در حالی که نشسته بود ،
🇮🇷 با سرعت ، با پای خود ،
🇮🇷 به پاهای یکی از دزدان زد ،
🇮🇷 و او را به زمین انداخت .
🇮🇷 و با مشت ، ضربه محکمی به سرش کوبید
🇮🇷 و او را بیهوش کرد
🇮🇷 سپس چاقوی او را برداشت
🇮🇷 و دزد دومی را با آن چاقو کشت .
🇮🇷 سپس به طرف اتاقی که ،
🇮🇷 ناخدا و ملوانان در آن زندانی بودند ، رفت .
🇮🇷 دوتا از دزدان دریایی ،
🇮🇷 کنار درب آن اتاق ، نگهبانی می دادند
🇮🇷 فرامرز ، کنار آنها مخفی شد .
🇮🇷 یک دفعه ای و با سرعت بیرون آمد
🇮🇷 و سر آن دوتا را ، به هم زد
🇮🇷 و آنها را بیهوش کرد .
🇮🇷 کلید اتاق را از جیب دزدان برداشت
🇮🇷 ناخدا و ملوانان را ، آزاد کرد .
🇮🇷 و اسلحه های دزدان را به آنها داد و گفت :
🐈 بیایید بیرون من اومدم کمکتون کنم
🇮🇷 ناخدا تشکر کرد و گفت :
👨🏻✈️تو کی هستی ؟ اینجا چکار می کنی ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 الآن وقت ندارم خودمو معرفی کنم
🐈 باید با کمک هم ، کشتی رو نجات بدیم .
🇮🇷 فرامرز ، چند نفر از ملوانان را ،
🇮🇷 به طرف سالن مسافران فرستاد و گفت :
🐈 شما اونجا مستقر بشید
🐈 همین که صدای شلیک گلوله شنیدید
🐈 به اونا حمله کنید و مسافران رو نجات بدید
🇮🇷 فرامرز و ناخدا و چند ملوان دیگر نیز ،
🇮🇷 به طرف ارشه رفتند .
🇮🇷 و با کمک هم ،
🇮🇷 موفق شدند دزدان دریایی را محاصره کنند
🇮🇷 بعد از تیراندازی و مبارزه ،
🇮🇷 همه آنها را دستگیر کردند .
🇮🇷 و به پلیس دریایی ، زنگ زدند .
🇮🇷 اما با طلوع آفتاب ،
🇮🇷 دوباره فرامرز ، به گربه تبدیل شد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
📙 داستان واقعی سمیه حیدری
🌷 او نخستین بانوی مدال آور
🌷 در رقابت های جهانی ،
🌷 در رشتهی جودو شد .
🌷 موقع اهدای جوایز مسابقات آسیایی
🌷 مسؤولان تشریفات کره جنوبی ،
🌷 به او گفتند :
🍁 گرمکن بپوش و روی سکو برو
🌷 اما سمیه گفت :
🌹 چادرم را بیاورید !
🌹 من با چادر روی سکو می روم .
🍁 گفتند : نه باید گرمکن بپوشید
🌹 گفت : برایم مهم نیست
🌹 که روی سکو بروم یا نروم ؛
🌹 مهم این است
🌹 که با چادرم روی سکو بروم .
🌷 ۲۰ دقیقه گذشت ولی او بالا نرفت
🌷 همه منتظر سمیه بودند
🌷 سراغ او را می گرفتند .
🌷 عده ای از تاخیر او نگران شدند
🌷 از مسئولین جویای حال او شدند
🌷 ناگهان مسئولین گفتند :
🍁 هر چه می خواهد به او بدهید
🍁 که سریع برود روی سکو
🌷 چادرش را آوردند و تحویل او دادند
🌷 سمیه نیز با افتخار ،
🌷 چادر زیبایش را پوشید
🌷 سپس پرچم ایران را بوسید
🌷 و با چادرش ، روی سکو رفت .
🌷 او مثل شهدای مدافع حرم ،
🌷 و مثل حضرت زینب ،
🌷 شجاعانه از هویت ملی مذهبی خود
🌷 دفاع کرد .
🌷 در هتل بود که ناگهان ،
🌷 در اتاقش زده شد .
🌷 در را باز کرد ، آقايی پشت در بود
🌷 آقا گفت :
🌟 یک عده ای از چادر پوشیدن شما
🌟 در هنگام قهرمانی ناراحت شدند .
🌟 ممکن است بخواهند برای شما ،
🌟 دردسر درست کنند .
🌷 سمیه ، چشمان خود را بست
🌷 و آرام زیر لب گفت :
🌹 یا حضرت زینب !
🌹 من فقط به خاطر خودت
🌹 و به عشق خودت
🌹 با چادر رفتم روی سکو .
🌷 ناگهان تلفن به صدا در آمد .
🌷 گوشی را برداشت .
🌷 هیجان او بالا رفت و غش کرد .
🌷 او را به بیمارستان فرستادند
🌷 و برایش سُرُم گذاشتند .
🌷 از او پرسیدند :
🍁 چه اتفاقی برایت افتاده ؟
🍁 چه کسی پشت تلفن بود ؟
🍁 چی به تو گفتند ؟
🌷 سمیه ، که بی حال بود
🌷 لبخندی زد و گفت :
🌹 از دفتر رهبر عزیزم امام خامنهای
🌹 با من تماس گرفتند
🌹 و پیغام ایشان را به من رساندند
🌹 ایشان از من تشکر کردند
🌹 که با چادر روی سکو رفتم .
🌹 منم آنقدر هیجان زده شدم
🌹 که دیگه نفهمیدم چی شد .
🌹 اصلا باورم نمی شه .
🌷 بعد از اینکه به ایران برگشت
🌷 از او دعوت کردند
🌷 تا با امام خامنهای دیدار کند .
🌷 با ذوق و شوق و هیجان فراوان ،
🌷 به محل دیدار با یار شتافت .
🌷 این زیباترین لحظات عمرش بود
🌷 امام خامنه ای ،
🌷 نگاه پدرانه ای به سمیه کردند
🌷 و با لبخند زیبایی گفتند :
🦋 خیلی کار خوبی کردید
🦋 که با چادر روی سکو رفتید .
🦋 شما باعث افتخار ایران هستید ؛
🦋 من سجده شکر به جا آوردم
🦋 که شما با چادر روی سکو رفتید .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه
#سمیه_حیدری
04 Kenare Man Bash.mp3
2.38M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت چهارم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 ناخدا و ملوانان ، به دنبال فرامرز گشتند
🇮🇷 اما هیچ اثری از او نیافتند .
🇮🇷 پلیس دریایی آمد
🇮🇷 و دزدان دریایی را تحویل آنها دادند ،
🇮🇷 و ماجرای فرامرز را به پلیس گفتند .
🇮🇷 دوباره ملوانان با کمک پلیس دریایی ،
🇮🇷 همه کشتی را جستجو کردند ،
🇮🇷 اما باز اثری از فرامرز نیافتند .
🇮🇷 فرامرز ، در آن روز ،
🇮🇷 به عنوان یک قهرمان گمنام ،
🇮🇷 بر سر زبان همه اعضای کشتی قرار گرفت .
🇮🇷 صبح زود ، کشتی به کویت رسید
🇮🇷 و قفس گربه ها ، به یک خانه بزرگ برده شد
🇮🇷 آن خانه ، متعلق به یک مرد کویتی پولدار بود .
🇮🇷 فرامرز ، در طول مسیر سعی می کرد ،
🇮🇷 تا مسیرها را بشناسد
🇮🇷 و کوچه ها و خیابانها را یاد بگیرد .
🇮🇷 سپس قفس را در اتاقی نگه داشتند .
🇮🇷 بعد از ظهر ،
🇮🇷 دو مرد کویتی به نام های حمزه و احمد ،
🇮🇷 به اتاق گربه ها آمدند ؛
🇮🇷 و به جر و بحث و دعوا پرداختند .
🇮🇷 هر دو به زبان عربی حرف می زدند .
🇮🇷 فرامرز ، که خودش بزرگ شده اهواز است
🇮🇷 و دوستان عرب زبان زیادی داشت
🇮🇷 زبان عربی را خیلی خوب می فهمید
🇮🇷 اما در جواب دادن ، کاملا مسلط نبود .
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 صحبت های این دو مرد کویتی را ،
🇮🇷 خیلی خوب می فهمید .
🇮🇷 دعوای آنان ، سر مقدار زیادی الماس بود ،
🇮🇷 که از ایران آورده بودند .
🇮🇷 و در کف قفس گربه ها ، مخفی کرده بودند .
🇮🇷 احمد ، پول زیادی از حمزه طلب داشت .
🇮🇷 با هم قرار گذاشتند
🇮🇷 که احمد ، قفس گربه ها را ،
🇮🇷 از ایران تحویل بگیرد ،
🇮🇷 و به کویت بیاورد .
🇮🇷 تا هم طلب خود را بگیرد .
🇮🇷 و هم از آوردن گربه ها به کویت ،
🇮🇷 حق الزحمه ای دریافت نماید .
🇮🇷 اما حمزه از دادن پول ، امتناع کرد .
🇮🇷 احمد ، پشت در اتاق حمزه ایستاده بود
🇮🇷 و منتظر بیرون آمدن او بود
🇮🇷 تا طلبش را مطالبه کند
🇮🇷 ناگهان به صورت اتفاقی ،
🇮🇷 سخنان تلفنی حمزه را شنید .
🇮🇷 و از حرفایش فهمید
🇮🇷 که الماس های کوچک زیادی ،
🇮🇷 در قفس گربه ها ، مخفی شده است .
🇮🇷 احمد ، ناراحت و عصبانی شد .
🇮🇷 و حمزه را تهدید کرد
🇮🇷 که یا پولش را بدهد یا الماس ها را می برد
🇮🇷 احمد به طرف اتاق گربه ها آمد .
🇮🇷 حمزه نیز به دنبال او آمد .
🇮🇷 جر و بحث آنان بالا گرفت .
🇮🇷 ناگهان ، حمزه عصبانی شد
🇮🇷 و با طناب ، احمد را خفه کرد .
🇮🇷 و جنازه اش را در انبار ، مخفی کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
05 Kenare Man Bash.mp3
3.69M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت پنجم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
06 Kenare Man Bash.mp3
2.01M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت ششم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش