9.mp3
7.22M
📗 داستان صوتی معمایی
📙 راز درخت کاج ۹ ( آخر )
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #راز_درخت_کاج
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۰ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 هاشم ، به رسانه ها زنگ زد
🇮🇷 و آنها را از عملیات پسر گربه ای آگاه کرد .
🇮🇷 اما آنها ، ابتدا حرف او را باور نکردند .
🇮🇷 هاشم ، از فرامرز و گربه هایش ،
🇮🇷 و از اوضاع ناجور دختران ، عکس گرفت
🇮🇷 و برای تلویزیون ، ارسال کرد .
🇮🇷 تا حرف او را باور کردند .
🇮🇷 سپس به پلیس زنگ زد .
🇮🇷 و آنها را به این ساختمان کشاند .
🇮🇷 دختران ، یکی یکی ،
🇮🇷 از ساختمان بیرون می آمدند .
🇮🇷 و دوستان سیاه پوست فرامرز ،
🇮🇷 به آنها لباس و پتو می دادند .
🇮🇷 و آنها را در یک جا جمع می کردند .
🇮🇷 تا اینکه پلیس و خبرنگاران آمدند .
🇮🇷 آبروی سرمایه گذاران آن ساختمان ، در دنیا رفت .
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 در صدد انتقام از فرامرز ، برآمدند .
🇮🇷 و پول خیلی زیادی به مزدوران دادند
🇮🇷 تا او را پیدا کنند و بکشند .
🇮🇷 فرامرز ، وقتی مطمئن شد
🇮🇷 که جای همه دختران امن است
🇮🇷 بدون اینکه با خبرنگاران مصاحبه کند
🇮🇷 از در پشتی خارج شد .
🇮🇷 و به طرف خانه سیاه پوستان رفت .
🇮🇷 اما هاشم و صادق ، از در بیرون رفتند .
🇮🇷 و خبرنگاران را به داخل بردند .
🇮🇷 سپس به فرامرز ملحق شدند .
🇮🇷 هاشم به فرامرز گفت :
🌹 هی پسر ، تو دنیا معروف شدیم آ
🇮🇷 فرامرز ، با ناراحتی گفت :
🐈 من به جات بودم ، خوشحالی نمی کردم
🐈 الآن عکسای ما ، توی همه رسانه ها
🐈 و حتی فضای مجازی پخش شده
🐈 اونایی که ساختمون به این بزرگی دارن
🐈 و تو قلب آمریکا ، راحت وحشی گری می کنن
🐈 پس حتما نفوذ و قدرت بالایی دارن
🐈 پس هر آن ممکنه بیان سراغ ما
🌹 هاشم گفت : حالا چکار کنیم ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 به نظر من در این موقعیت ،
🐈 بهترین ، مطمئن ترین و امن ترین جا ،
🐈 برای شما ، ایران هست .
🇮🇷 صادق گفت :
🌸 آخه چه جوری ، با چه رویی برگردیم ؟!
🌸 ما به همه دوستان و فک و فامیلامون گفتیم
🌸 که اینجا خیلی خوشبختیم
🌸 حالا بدون پول و سرمایه بخوایم برگردیم
🌸 خیلی ضایع میشیم ، آبرومون میره .
🌹 هاشم گفت : راستی چطوری گربه شدی ؟!
🇮🇷 فرامرز ، ماجرای گربه شدن خود را ،
🇮🇷 برای هاشم و صادق ، تعریف کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
1_723591765.mp3
11.09M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت اول
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت اولین 🌷
🌸 نام ام البنین ، فاطمه کلابیه بود .
🌸 که پس از ازدواج با حضرت علی علیه السلام
👈 به امُّ البنین ( یعنی مادر پسران ) معروف شد
🌸 پدر و مادرش ، از خاندان بنی کلاب ،
🌸 و از اجداد بزرگ حضرت محمد ،
👈 صلی الله علیه و آله ، بودند .
🌸 حزام بن خالد ، پدر ام البنین است .
🌸 او مردی شجاع و دلیر و راستگو بود .
🌸 که شجاعت از صفات ویژه اوست .
🌸 حزام ، در میان عرب ، به شرافت معروف بود
🌸 و در بخشش ، مهمان نوازى ، دلاورى ،
🌸 رادمردى و منطق قوی ، مشهور بود .
🌸 مادر بزرگوار #ام_البنین نیز ،
🌸 ثمامه ( یا لیلی) ، دختر سهیل بن عامر بود .
🌸 که اجداد او نیز ،
👈 اجداد رسول خدا و امیرالمومنین ، بودند .
🌸 ثمامه ، در تربیت فرزندانش کوشا بوده ،
🌸 و دارای بینش عمیقی بود .
🌸 به شدت عاشق اهل بیت بود .
🌸 و همیشه در کنار وظیفه مهم مادری ،
🌸 سعی می کرد تا با فرزندانش ، دوست باشد .
🌸 و مثل معلمی دلسوز ،
🌸 باورهای اعتقادی ، مسائل همسرداری ،
🌸 و آداب معاشرت با دیگران را ،
🌸 به آنان بیاموزد .
🌸 قبیله ام البنین ،
🌸 به دلیرى و بزرگی و دستگیرى و شرافت ،
🌸 معروف بودند .
🌸 و در شجاعت ، کرم ، اخلاق ، هنر ،
🌸 و وجاهت اجتماعی و بزرگواری ،
🌸 پس از قریش ، سرآمد قبایل عرب بودند .
🌸 آنان از سوارکاران شجاع عرب بوده ،
🌸 و شرافت و آقایی ( و سیادت ) آنها ،
🌸 به حدی بوده است که حتی پادشاهان نیز ،
🌸 به آن اذعان داشته اند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت دومین 🌷
🌸 حَزام بن خالد ، پدر ام البنین ،
🌸 به همراه جمعی از قبیله بنی کلاب ،
🌸 به سفر رفته بود .
🌸 در یکی از شب ها ، به خواب فرو رفت
🌸 و در عالم رؤیا دید
🌸 که در زمین سرسبزی نشسته بود
🌸 و ناگهان مروارید درخشان و زیبایی ،
🌸 بر دستان او نشست .
🌸 حَزام ، از زیبایی آن ، تعجب کرد .
🌸 سپس از دور مردی را دید
🌸 که از طرف بلندی ، به سوی او می آید .
🌸 آن مرد غریبه کنار حَزام ایستاد و سلام کرد
🌸 حزام نیز ، جواب سلام او را داد .
🌸 آن مرد به حَزام گفت :
☀️ این مروارید را به چه قیمت می فروشی ؟
🌸 حَزام ، به آن دُرّ زیبایی که در دستانش بود ،
🌸 نگاهی کرد و گفت :
🍎 من قیمت این دُرّ را نمی دانم
🍎 شما آن را به چه قیمت می خرید ؟
☀️ مرد گفت : من نیز قیمت او را نمی دانم
☀️ ولی این هدیه ای است که یکی از پادشاهان ،
☀️ به تو عطا کرده است .
☀️ و من در عوض آن برای تو ضامنم
☀️ تا چیزی بهتر و بالاتر از درهم و دینار ،
☀️ به تو عطا کنم .
🍎 حَزام گفت : آن چیز چیست ؟
☀️ مرد گفت :
☀️ تضمین می کنم که او ،
☀️ شرافت و سیادت ابدی دارد
☀️ و بهره و بزرگی از او ، نصیب تو می شود .
🍎 حزام گفت :
🍎 آیا این را برایم ضمانت می کنی ؟
☀️ و مرد پاسخ داد : آری .
🌸 ناگهان در بین گفتگویش با آن مرد غریبه ،
🌸 حَزام از خواب بیدار شد .
🌸 و رؤیای خود را برای دوستانش ، تعریف کرد
🌸 و خواستار تعبیر آن شد .
🌸 یکی از خاندان او گفت :
🍂 اگر رؤیای صادقه باشد
🍂 دختری روزی تو خواهد شد
🍂 که یکی از بزرگان ، او را عقد خواهد کرد
🍂 و به سبب این دختر ،
🍂 مجد و شرافت و آقایی ،
🍂 نصیب تو خواهد شد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
1_1103750522.mp3
10.89M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت دوم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت سومین 🌷
🌸 حَزام ، چند هفته بعد از خوابی که دید
🌸 از سفر برگشت ، و ثمامة همسر باوفایش را ،
🌸 که حامله بود ، وضع حمل کرده دید
🌸 و دختری هم چون مروارید درخشان و زیبا
🌸 به دنیا آورده بود .
🌸 حزام ، پس از آگاه شدن از تولد دخترش ،
🌸 با خود گفت : واقعا خواب من تعبیر شد .
🌸 حَزام از تولد دخترش شاد و مسرور شد .
🌸 و نام او را " فاطمه " گذاشت .
🌸 فاطمه ، در دامان مادری مهربان و پاک ،
🌸 و زیر دست پدری شجاع و شریف ،
🌸 که هر دو دارای سجایای اخلاقی فراوان بودند
🌸 رشد کرد و بزرگ شد .
🌸 ثمامه ، مادر ام البنین ،
🌸 بانویی ادیب و کامل و عاقل بود .
🌸 آداب عرب را به دخترش آموخت
🌸 و هر آنچه که مورد نیاز یک دختر است ،
🌸 به فاطمه یاد داد .
🌸 ثمامه ، همه مسائل خانه داری ، اَدای حقوق ،
🌸 همسرداری و غیره را ، به فاطمه آموزش داد .
🌸 فاطمه ، دختری پاکدل و باتقوا شد .
🌸 فضایل اخلاقی ، کمالات انسانی ،
🌸 نیروی ایمانی ، حیا و حجاب ،
🌸 ثبات و پایداری ، شکیبایی و بردباری ،
🌸 بصیرت و دانایی و نطق و سخندانی ،
🌸 او را به شایستگی ، بانوی بانوان کرده بود .
🌸 خاندان و قبیله پاک او نیز ،
🌸 چند ویژگی مهم دارند
🌸 که همه آنها در وجود نازنین فاطمه ،
🌸 به ظهور رسیده بودند :
🌹 مثل شجاعت و دلاوری ،
🌹 ادب و متانت و عزت نفس ،
🌹 هنر و ادبیات ،
🌹 حجاب و غیرت و حیا و عفت ،
🌹 ایثارگری و فداکادری ،
🌹 احترام به حقوق دیگران ،
🌹 عشق به ولایت و امامت ،
🌹 وفا و پایبندی به تعهدات و...
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
Part03.mp3
9.92M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت سوم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت چهارمین 🌷
🌸 حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ،
🌸 قبل از شهادتشان ، به امام علی وصیت کردند
🌸 که بعد از مرگم ، حتما ازدواج کن .
🌸 وقتی امام علی علیه السلام ،
🌸 به فکر گرفتن همسر دیگری بود ،
🌸 دائما حادثه عاشورا را ، در برابر خود میدید .
🌸 به خاطر همین به دنبال زنی بود
🌸 که مردان قبیله اش ، شجاع و دلاور باشند
🌸 تا پسرانی برایش به دنیا آورند ،
🌸 که در روز عاشورا ،
🌸 حامی و کمک یار امام حسین باشند .
🌸 عقیل بن ابی طالب ، یکی از کسانی بود
🌸 که در علم انساب ، معروف و حجت بود
🌸 و در مسجد حضرت رسول ،
🌸 روی حصیری می نشست
🌸 که هم بر آن نماز می خواند
🌸 و هم به سوالات قبائل عرب ،
🌸 در مورد علم انساب ، پاسخ می داد .
🌸 امام علی نیز وقتی قصد ازدواج کردند ،
🌸 به طرف برادر خویش ، عقیل رفتند
🌸 و از تصمیم خود فرمودند :
🌹 زنی را برای من اختیار کن
🌹 که از نسل دلیرمردان عرب باشد
🌹 تا با او ازدواج کنم
🌹 و او برایم پسری شجاع و سوارکار ،
🌹 به دنیا آورد .
🌸 عقیل نیز ، بانو ام البنین را ،
🌸 که از خاندان بنی کلاب بود ،
🌸 و در شجاعت و دلاوری ، بى مانند بودند ،
🌸 براى امام علی انتخاب کرد .
🌸 ودر پاسخ برادر گفت :
🌷 با ام البنین کلابیه ازدواج کن .
🌷 زیرا در عرب ،
🌷 شجاعتر از پدران و خاندان وی نیست .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۶۱ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 صادق به فرامرز گفت :
🌸 حالا برنامه بعدیت چیه ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 باید برم دنبال مینه
🐈 باید به کویت برگردم و پیداش کنم .
🌹 هاشم گفت : پس خواهر و مادرت چی ؟!
🌹 نمی خوای بری ، اونا رو ببینی ؟!
🇮🇷 فرامرز ، مکثی کرد
🇮🇷 و با حسرت ، آهی کشید و گفت :
🐈 من خیلی به اونا بد کردم
🐈 نمی دونم اونا منو می بخشن یا نه ؟!
🇮🇷 صادق گفت :
🌸 خب باید گذشته هارو جبران کنی
🌸 هم باید کار کنی و براشون پول در بیاری
🌸 هم اونقدر بهشون محبت کنی
🌸 که سالها غصه خوردنشون ، فراموش بشه
🇮🇷 فرامرز ، خیلی به این موضوع فکر کرد
🇮🇷 و تصمیم گرفت که با اولین پرواز ،
🇮🇷 به تهران برگردد .
🇮🇷 اما پرواز مستقیم به تهران نداشتند .
🇮🇷 به خاطر همین به کویت رفت .
🇮🇷 و با خودش فکر کرد
🇮🇷 تا خانه حسن علی را پیدا کند .
🇮🇷 حسن علی ، همان مرد شیعی بود
🇮🇷 که دخترش توسط مادو کشته شده بود .
🇮🇷 فرامرز ، خانه حسن علی را پیدا کرد .
🇮🇷 خودش را معرفی کرد
🇮🇷 و پس از پذیرایی و استراحت ،
🇮🇷 به عربی به حسن علی گفت :
🐈 اجازه هست تا خواهشی از شما بکنم ؟!
🇮🇷 حسن علی با لبخند گفت :
🌹 خواهش می کنم ، بفرمائید .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من اینجا تو کشور شما ، یک گربه گم کردم
🐈 اگه اجازه بدین هم این گربه ها رو ،
🐈 اینجا در خونه شما بذارم
🐈 هم اینکه هر روز بازشون کنید
🐈 تا دنبال اون گربه گم شده بگردند .
🇮🇷 حسن علی ، با درخواست فرامرز ،
🇮🇷 موافقت کرد .
🇮🇷 فرامرز نیز ، بعد از چند روز ،
🇮🇷 با کشتی به اهواز رفت .
🇮🇷 و با حس غریبی ، وارد محله خودشان شد .
🇮🇷 همه مغازه داران ، از ترس فرامرز ،
🇮🇷 وارد مغازه های خود شدند .
🇮🇷 پدر و مادران ، بچه های خود را محکم گرفته
🇮🇷 و به سرعت از کنار فرامرز رد می شدند .
🇮🇷 فرامرز ، سر به زیر ، به طرف خانه رفت .
🇮🇷 کنار در خانه مادرش ایستاد .
🇮🇷 یاد همه بدی هایی که ،
🇮🇷 در حق مادر و خواهرش کرده بود ، افتاد ؛
🇮🇷 اما با خودش گفت :
🐈 من دیگه فرامرز سابق نیستم .
🐈 من دیگه عوض شدم .
🐈 من خوب شدم .
🐈 من باید جبران کنم .
🐈 باید اونقدر برای رضایت خدا ،
🐈 به مردم خدمت کنم ؛
🐈 تا گذشته بد و ننگین من ،
🐈 از ذهن مردم پاک بشه .
🇮🇷 فرامرز ، نگاهی به آسمان کرد و گفت :
🐈 خدایا به امید تو
🇮🇷 سپس در خانه را کوبید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت پنجمین 🌷
🌸 امام علی عليه السلام ،
🌸 فاطمه کلابيه را تاييد کرد و پسنديد .
🌸 و برادرش عقيل را ،
🌸 به خواستگاری او فرستاد .
🌸 حزام ، بسيار ميهمان دوست بود .
🌸 و پذيرايی کاملی از عقیل نمود .
🌸 و با احترام فراوان ، به او خيرمقدم گفت
🌸 و در مقابل او نیز ، قربانی کرد .
🌸 سنت و رسم عرب اين بود
🌸 که تا سه روز از ميهمان پذيرايی کنند
🌸 و روز سوم حاجت او را می پرسیدند
🌸 و از علت آمدنش سؤال می کردند
🌸 خانواده ام البنين نيز ،
🌸 چنين رسمی را به جای آوردند .
🌸 و روز چهارم ، با ادب و احترام ،
🌸 از عقیل ، علت ورودش را جويا شدند .
🌸 عقيل گفت :
🌹 راستش به خواستگاری دخترت فاطمه آمدم .
🌸 حزام گفت :
🍎 برای چه کسی ؟!
🌸 عقیل گفت :
🌹 براي پيشوای دين و بزرگ اوصيا ،
🌹 و امير مؤمنان ، علی بن ابيطالب .
🌸 حزام جا خورد و حیرت زده شد .
🌸 او هرگز چنين پيشنهادی را تصور نمی کرد .
🌸 سپس با کمال صداقت و راستگويی گفت :
🍎 بَه بَه چه نسب شريفی
🍎 و چه خاندان با مجد و عظمتي !
🍎 اما ای عقيل !
🍎 يک زن صحرایی و باديه نشين ،
🍎 آن هم با فرهنگ ابتدايی باديه نشينان ،
🍎 شایسته امیرالمومنین نيست .
🍎 راستش فرهنگ ما با هم فرق دارند .
🍎 ایشان باید با يک زنی که ،
🍎 فرهنگ بالاتري دارد ، ازدواج کنند .
🌸 عقيل ، پس از شنيدن سخنان حزام گفت :
🌹 اميرالمؤمنين ،
🌹 از آنچه تو می گويی ، خبر دارد
🌹 و با اين اوصاف ،
🌹 ميل به ازدواج با فاطمه دارد .
🌸 حزام که نمی دانست چه بگويد
🌸 از عقيل مهلت خواست
🌸 تا از ثمامه بنت سهيل ، مادر فاطمه ،
🌸 و خود فاطمه سؤال کند .
🌸 و سپس به عقیل گفت :
🍎 زنان بيشتر از روحيات و حالات دخترانشان ،
🍎 آگاه هستند
🍎 و مصلحت آنها را بيشتر می دانند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت ششمین 🌷
🌸 پدر فاطمه ، نزد همسر و دخترش آمد
🌸 و از بیرون ، به حرف های آنها گوش می کرد
🌸 ثمامه ، در حال شانه زدن موهای دخترش بود
🌸 فاطمه در فکر عمیقی فرو رفته بود .
🌸 مادرش ، متوجه او شد و گفت :
🌹 چی شده دخترکم ؟!
🌹 انگار تو فکری ؟
🌸 فاطمه گفت :
🌷 مادر ، راستش ، دیشب خواب عجیبی ديدم
🌷 در باغ سرسبز و پردرختی نشسته بودم
🌷 نهرهای روان و ميوه های فراوان ،
🌷 در آنجا وجود داشت .
🌷 ماه و ستارگان می درخشيدند
🌷 و من به آن ها چشم دوخته بودم
🌷 و درباره عظمت آفرينش و مخلوقات خدا ،
🌷 فکر می کردم .
🌷 در اين افکار غرق بودم
🌷 که ناگهان دیدم ماه از آسمان فرود آمد
🌷 و در دامن من ، قرار گرفت .
🌷 که نور خیلی زیبایی از آن می درخشید
🌷 نوری که چشمها را خيره می کرد .
🌷 در حال تعجب و تحير بودم
🌷 که ناگهان سه ستاره نورانی ديگر هم ،
🌷 پایین آمدند و در دامنم نشستند .
🌷 نور آنها نيز مرا مبهوت کرده بود .
🌷 هنوز در حيرت و تعجب بودم
🌷 که صدایی داد و مرا با اسم خطاب کرد
🌷 من صدايش را می شنيدم
🌷 ولی گوینده را نمی ديدم .
🌷 شنیدم که به من می گفت :
🕋 فاطمه !
🕋 مژده باد تو را به سيادت و نورانيت .
🕋 به ماه نورانی و سه ستاره درخشان .
🕋 که پدرشان ، سيد و سرور همه انسانها ،
🕋 بعد از پيامبر گرامی است .
🌷 پس از آن ، از خواب بيدار شدم
🌷 در حالی که می ترسيدم .
🌷 مادرم ! به نظر شما ،
🌷 تاويل رؤيای من چيست ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
AUD-20210801-WA0007.mp3
10.02M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت چهارم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، در خانه را کوبید .
🇮🇷 بعد از چند لحظه ، خواهرش در را باز کرد .
🇮🇷 چشم فرامرز به چشمان خواهرش زینت افتاد
🇮🇷 اشک در چشمانش جمع شد .
🇮🇷 بغض ، گلویش را فشرد .
🇮🇷 زینت با خوشحالی ، مادرش را صدا زد :
🌹 مامان ، مامان ، فرامرز اومده
🇮🇷 زینت به خیال اینکه ،
🇮🇷 این همان فرامرز سابق است ،
🇮🇷 از دور به او سلام کرد .
🇮🇷 فرامرز ، آرام داخل شد و در خانه را بست
🇮🇷 ولی نگاهش از زینت قطع نمی شد .
🇮🇷 و آرام به زینت گفت :
🐈 نمی خوای داداشتو بغل کنی ؟!
🇮🇷 زینت ، از شنیدن این حرف شوکه شد .
🇮🇷 آرام به طرف فرامرز رفت
🇮🇷 او را در آغوش گرفت
🇮🇷 و به یاد سالها ، تنهایی و بی کسی اش ،
🇮🇷 گریه کرد و اشک ریخت .
🇮🇷 فرامرز ، در حالی که زینت را در آغوش داشت
🇮🇷 از او عذرخواهی می کرد .
🇮🇷 ناگهان مادر فرامرز آمد .
🇮🇷 و کنار آنها ایستاد .
🇮🇷 زینت عقب رفت و به مادرش نگاه کرد .
🇮🇷 فرامرز با دیدن مادرش ،
🇮🇷 گریه اش شدیدتر شد .
🇮🇷 به طرف مادرش رفت
🇮🇷 و جلوی پای او به زمین افتاد .
🇮🇷 و پای او را بوسید .
🇮🇷 سپس بلند شد و او را در آغوش گرفت
🇮🇷 و زار و زار گریه کرد .
🇮🇷 فرامرز ، از خواهر و مادرش ،
🇮🇷 خیلی معذرت خواهی کرد .
🇮🇷 و قول داد
🇮🇷 که همه بدی های گذشته را ، جبران بکند .
🇮🇷 فرامرز ، در همان روز ،
🇮🇷 هر چه وسیله خراب در خانه بود را تعمیر کرد
🇮🇷 باغچه خانه را ، تمییز کرد
🇮🇷 و در کار خانه ، به مادرش کمک نمود .
🇮🇷 سپس تا ساعتها ،
🇮🇷 پای حرفهای خواهر و مادرش نشست .
🇮🇷 چند روز بعد نیز ،
🇮🇷 به طرف عموها و دایی هایش رفت
🇮🇷 و از آنها نیز معذرت خواهی کرد
🇮🇷 و به آنها اطمینان داد
🇮🇷 تا دیگر هیچ وقت ، آبروی طایفه را نبرد
🇮🇷 سپس به سراغ هر کسی که ،
🇮🇷 از او اذیت و آزاری دیده بود ، رفت
🇮🇷 و با نرمی و مهربانی ، از آنها حلالیت گرفت
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
هدایت شده از 🎥 فیلم و کارتون ایرانی 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 داستان صوتی تصویری ۹ دی
👈 به زبان طنز 😁
📼 قسمت اول
🎥 @kartoon_film
📚 @dastan_o_roman
#ویژه_نامه_خط_خطی #علی_زکریایی
#دهه_بصیرت #فتنه۸۸ #۹دی
#دهه_مقاومت
هدایت شده از 🧠 چیستان ، معما ، مسابقه
💥 مسابقه سین زنی
☀️ به مناسبت ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها
👌🏻 ویژه بچه ها ... با کمک خانواده ها
🌟 عزیزانی که دوست دارن در مسابقه شرکت کنند ، لطفا به آیدی زیر پیام دهند .
🆔 @dezfoool
🌟 ایشون هم زحمت می کشند
🌟 یک بنر به نام شما برای شما ،
🌟 ارسال می کنند
🌟 و شما باید آن را برای گروه ها و مخاطبین تون ارسال کنید .
🌟 هر بنری که بیشتر سین خورد ،
🌟 اون برنده است .
🎁 جایزه نفر اول :
💻 یک عدد تبلت جادویی
🎁 جایزه نفر دوم و سوم :
📲 ۱۰ گیگ اینترنت
⏰ زمان پایان مسابقه :
👈 ۱۵ دی ماه ۱۴۰۲ ساعت ۲۲
🇮🇷 @moomolla
🧠 @moaama_chistan
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت هفتمین 🌷
🌸 ثمامه مادر فاطمه ،
🌸 به دختر فهيمه و عاقله اش گفت :
🌹 دخترم ! رؤيای تو صادقه است .
🌹 یعنی به زودی ،
🌹 تو با مرد جليل القدری که ،
🌹 مجد و عظمت فراوانی دارد ،
🌹 ازدواج می کنی .
🌹 مردی که مورد اطاعت امت خود است .
🌹 و از او صاحب چهار فرزند می شوی .
🌹 که اولين آنها ،
🌹 چهره اش مثل ماه درخشان است .
🌹 و سه تای ديگر ، مثل ستارگان اند .
🌸 حزام ، پدر فاطمه ،
🌸 پشت در ایستاده بود ،
🌸 و به صحبت های دوستانه و صميمانه آنها ،
🌸 گوش می داد .
🌸 صبر کرد تا حرفشان تمام شود ،
🌸 سپس وارد اتاق شد .
🌸 و از ثمامه و فاطمه ،
🌸 در مورد پذيرش امام علی ( عليه السلام ) ،
🌸 سؤال کرد و گفت :
☀️ ای ثمامه ! آيا دخترمان را ،
☀️ شايسته همسری اميرالمؤمنين می دانی ؟
☀️ بدان که خانه او ، خانه وحی و نبوت است ،
☀️ خانه علم و حکمت و آداب است .
☀️ اگر دخترت را ، لايق اين خانه می دانی
☀️ که خادمه اين خانه باشد
☀️ خواستگاری امام علی را قبول کنيم ،
☀️ و اگر دخترت ، اهليت آن خانه را ندارد
☀️ پس نه قبول نمی کنیم ؟
🌸 ثمامه ، قلبی پر از عشق به امامت داشت
🌸 بدون معطلی گفت :
🌹 ای حزام ! به خدا سوگند
🌹 من او را خوب تربيت کردم
🌹 و از خدای متعال و قدير خواستارم
🌹 که فاطمه ام ، واقعا سعادتمند شود
🌹 و صالح و شایسته آن خانه باشد
🌹 و برای خدمت به آقا و مولايم اميرالمؤمنين ،
🌹 همسری شایسته و نیکو باشد .
🌹 پس او را به مولایم علی بن ابيطالب ،
🌹 تزويج کن .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز تصمیم گرفت تا نمازش را ،
🇮🇷 همیشه در مسجد و به جماعت بخواند .
🇮🇷 همه اهالی محل ، بازاریان و اهل مسجد ،
🇮🇷 از عوض شدن اخلاق فرامرز ، تعجب کردند .
🇮🇷 ایوب ، همان کسی که در بازار ،
🇮🇷 با فرامرز درگیر شده بود ،
🇮🇷 وقتی فرامرز را در مسجد دید
🇮🇷 تعجب کرد و حیران او را تماشا می کرد
🇮🇷 سپس کنار فرامرز نشست .
🇮🇷 و در گوشش گفت :
🌸 به به ، آقای فراتر از مرز
🌸 شما کجا ، اینجا کجا ؟!
🌸 شنیدم خیلی معروف شدی ؟!
🌸 برای خودت ، آدم حسابی شدی
🇮🇷 فرامرز ، روی خود را به طرف ایوب برگرداند
🇮🇷 سپس لبخندی زد و گفت :
🐈 به به آقا ایوب ،
🐈 مرد با غیرت محله
🇮🇷 ایوب گفت :
🌸 سلام فرامرز جان
🌸 مشتاق دیدار
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 سلام داداش ایوب ، خیلی شرمندتم
🐈 تو رو خدا حلالم کن .
🇮🇷 ایوب و فرامرز ، همدیگر را بغل کردند
🇮🇷 و بهترین دوست هم شدند .
🇮🇷 فرامرز در حال خرید بود
🇮🇷 که ناگهان صدای دزدگیر بانک ، درآمد
🇮🇷 جنسش را ، پیش مغازه دار گذاشت
🇮🇷 و به طرف بانک رفت .
🇮🇷 به گربه تبدیل شد و پشت در بانک ایستاد .
🇮🇷 و از پشت شیشه ، حرکات دزدان را ،
🇮🇷 رصد می کرد .
🇮🇷 و منتظر ماند تا بیرون بیایند .
🇮🇷 تعداد آنها سه نفر بود .
🇮🇷 که بعد از دزدی از بانک ،
🇮🇷 به طرف در خروجی آمدند .
🇮🇷 دو نفر که بیرون آمدند .
🇮🇷 فرامرز ، به انسان تبدیل شد
🇮🇷 و در را ، به صورت نفر سوم زد
🇮🇷 و به آن دو نفر حمله کرد .
🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان در آورد
🇮🇷 و دوباره گربه شد
🇮🇷 پای یکی از آنان را گرفت و انسان شد
🇮🇷 و هر دو دزد را ، به هم کوبید .
🇮🇷 نفر چهارمی که در ماشین منتظر بود
🇮🇷 با دیدن این ماجرا پیاده شد
🇮🇷 و به طرف فرامرز ، شلیک کرد .
🇮🇷 فرامرز ، پشت ستون مخفی شد .
🇮🇷 تا شلیک ها ، پایان یافت .
🇮🇷 آرام سرش را بیرون آورد .
🇮🇷 متوجه شد که ایوب و دوستانش ،
🇮🇷 در حال مبارزه با آن دزد چهارمی هستند .
🇮🇷 بعد از اینکه او را دستگیر کردند
🇮🇷 به طرف سه نفر دیگر رفتند
🇮🇷 و آنها را نیز بستند .
🇮🇷 ایوب و دوستانش ، به همدیگر می گفتند :
🌸 کی اینارو اینجوری کتک زده
🌸 بابا هر کی بوده ، دمش گرم
🐈 ادامه دارد ... 🐈
👈 پایان فصل اول
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
4_5924966633905851413.mp3
10.15M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت پنجم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت هشتمین 🌷
🌸 عقيل برادر امام علی علیه السلام ،
🌸 با اجازه فاطمه و پدرش ،
🌸 عقد بين اين دو بزرگوار را اجرا کرد .
🌸 آن هم با مهريه ۵۰۰ درهم ،
🌸 که سنت رسول خدا بود .
🌸 اما پدر فاطمه گفت :
🌹 دختر ما ، هديه ای است از سوی ما ،
🌹 به پسرعموی رسول خدا .
🌹 و ما طمع به مال و ثروت او ندوخته ايم .
🌸 فاطمه کلابيه ،
🌸 سراسر نجابت و پاکی و خلوص بود .
🌸 او را به طرف خانه امام علی بدرقه کردند .
🌸 هنگامی که می خواست وارد خانه شود ،
🌸 ایستاد و مکث کرد .
🌸 و پا به خانه امام علی علیه السلام نگذاشت
🌸 به او گفتند : چرا وارد نمی شوید ؟
🌸 فاطمه گفت :
🍎 تا دختر بزرگ حضرت فاطمه علیهاالسلام ،
🍎 یعنی حضرت زینب اجازه نفرمايند
🍎 وارد خانه نمی شوم .
🌸 اين سخن او ،
🌸 نهايت ادب او را به خاندان امامت می رساند.
🌸 حضرت زینب ، اجازه ورود ایشان را دادند
🌸 فاطمه نیز با خوشحالی وارد خانه شد .
🌸 همان روز اول ، که پا در خانه امام گذاشت
🌸 حسن و حسين عليهماالسلام ،
🌸 مریض در بستر افتاده بودند .
🌸 عروس تازه نیز ،
🌸 به محض آنکه وارد خانه شد ،
🌸 خود را به بالين آن دو عزيز رسانيد
🌸 و همچون مادری مهربان ،
🌸 به دلجويی و پرستاری از آنان پرداخت
🌸 و همواره می گفت :
🍎 من کنيز فرزندان فاطمه هستم .
🌸 هر وقت امام علی علیه السلام ،
🌸 فاطمه را صدا می زد ،
🌸 حسن و حسین و زینب ،
🌸 به یاد مادرشان می افتادند و گریه می کردند
🌸 بعد از گذشت مدت کوتاهی ،
🌸 از زندگی مشترکش با امام علی عليهالسلام ،
🌸 به اميرالمؤمنين پيشنهاد کرد
🌸 که به جای « فاطمه » ،
🌸 او را ام البنين صدا بزند
🌸 تا فرزندان حضرت زهرا عليهاالسلام ،
🌸 به ياد مادرشان ، فاطمه زهرا نيفتند
🌸 و در نتيجه ، خاطرات تلخ گذشته ،
🌸 در ذهن آنها تداعی نگردد
🌸 و رنج بی مادری ، آنها را آزار ندهد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت نهمین 🌷
🌸 حضرت علی عليه السلام ،
🌸 در همسرش ام البنین ، خردمندی ، نيرومندی ،
🌸 ايمانى استوار ، آدابى والا و صفاتى نيکو ،
🌸 مشاهده کرد و او را گرامى داشت ،
🌸 و از صميم قلب ، در حفظ او کوشيد .
🌸 و ثمره ازدواج حضرت با ایشان ،
🌸 چهار پسر رشيد بود که نامشان :
👈 عبّاس ، عبدالله ، جعفر و عثمان بود .
🌸 فرزندان ام البنين ،
🌸 همگی در کربلا به شهادت رسيدند
🌸 و نسل ايشان از طريق عُبيداللّه ،
🌸 فرزند حضرت عباس عليه السلام ادامه يافت.
🌸 اولین فرزند پاک بانو ام البنين ،
👈 علمدار کربلا ، حضرت عباس بود ؛
🌸 حضرت عباس ،
🌸 در روز چهارم ماه شعبان ، به دنیا آمد .
🌸 هنگامى که مژده ولادت عباس را ،
🌸 به اميرالمؤمنين عليه السلام ، داده شد ،
🌸 به خانه شتافت و او را در برگرفت ،
🌸 باران بوسه بر او فرو ريخت
🌸 و مراسم شرعى تولد را درباره او اجرا کرد .
🌸 در روز هفتم تولّدش ،
🌸 طبق رسم و سنّت اسلامی ،
🌸 گوسفندی را به عنوانِ عقيقه ذبح کردند ،
🌸 و گوشت آن را به فقرا صدقه دادند .
🌸 امام علی علیه السلام ، از عالم غيب ،
🌸 جنگآورى و دليرى عباس را ،
🌸 در عرصه هاى پيکار دريافته بود
🌸 و مى دانست که او يکى از قهرمانان اسلام ،
🌸 خواهد بود ،
🌸 به خاطر همین ، نام او را عباس نامید .
🌸 که به معنی شیر بیشه بود
🌸 این نام را برایش انتخاب کرد
🌸 چون او در برابر کژی ها و باطل ،
🌸 ترشرو بود .
🌸 و در مقابل نيکى ها ،
🌸 خندان و چهره گشوده بود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
قسمت دهمین و آخرین
🌸 ام البنین ، توجه و محبت بسیاری ،
🌸 به فرزندان حضرت زهرا ، داشت .
🌸 و خود را ، کنیز و خدمتکار آنها می دانست
🌸 و حتی بیشتر از بچه هایش ،
🌸 آنها را دوست می داشت .
🌸 و همیشه آرزو می کرد
🌸 تا خودش و بچه هایش ، فدای آنها شوند
🌸 ولی هیچ صدمه ای ، به آنها نرسد .
🌸 روزی ام البنين وارد اتاق شد .
🌸 امام علی عليه السلام را ديد
🌸 که عباس خردسال را روی پاهايش نشانده ،
🌸 و آستينهای کودک را بالا زده ،
🌸 بازوانش را می بوسید ،
🌸 و به شدت گریه می کرد .
🌸 ام البنين ، از دیدن این منظره ،
🌸 حيران و نگران شد و علتش را پرسيد .
🌸 امام علی نیز با اندوه پاسخ دادند :
🕋 به اين دو دست نگاه می کردم
🕋 و آنچه بر سرشان می آيد را ،
🕋 به ياد می آوردم .
🌸 تعجب ام البنين به ترس تبديل شد :
🌸 و با نگرانی گفت :
🌹 مگر چه بر سر دستان پسرم خواهد آمد ؟
🌸 امام علی با چشمانی گریان گفت :
🕋 از بازو قطع خواهند شد .
🌸 ام البنین گفت :
🌹 چرا يا على ؟
🌸 امام علی نیز ، ماجرای عاشورا و کربلا را ،
🌸 برای او تعریف کرد و گفت :
🕋 دستان فرزند تو ،
🕋 در راه فرزند پیامبر ، حسین ،
🕋 قطع خواهند شد .
🌸 چشمان ام البنین ، پر از اشک شد
🌸 گریه ، امانش نمی داد .
🌸 اما باز ، خدا را شکر کرد و گفت :
🌹 پسرم فدای سبط گرامی رسول .
🌸 امام علی ، ام البنین را ،
🌸 به مقام و منزلتی که فرزندش نزد خدا دارد
🌸 بشارت داد و گفت :
🕋 خداوند در عوض دو دست ،
🕋 دو بال به او می بخشد
🕋 تا با ملائکه در بهشت پرواز کند .
🌹 پایان 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
1_2721933613.pdf
4.52M
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
_1-1.pdf
133.3K