eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
43 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
13.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت هشتم 🎼 گابی دیگه مسواک می زنه 🐄 گابی ، یه گاو بامزه و مهربان است 🐄 که خیلی شیرینی و شکلات 🐄 دوست دارد . 🐄 در جشن مدرسه ، 🐄 حسابی کیک و شکلات خورد . 🐄 اما دندان‌ هایش … 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۶ 💎 فرامرز ، پس از جستجو بیرون آمد 💎 و اطلاعات خانه را به پلیس داد 💎 سروان رضایی با تعجب به او گفت : 🚔 تو چطور گربه شدی ؟! 🚔 تو کی هستی ؟ 💎 فرامرز گفت : 🐈 مهم نیست من کی هستم 🐈 مهم اینه که بتونیم با کمک هم ، 🐈 جون دخترا رو نجات بدیم 🐈 توی اون خونه ، 🐈 هفت نفر آدم هست 🐈 دوتا خانم و پنج تا آقا 🐈 دخترای دزدیده شده ، 🐈 همه توی یک اتاق زندانی هستن 🐈 آدم بدا ، مسلح اند 🐈 یه اتاق پر از سلاح هم دارند . 💎 فرامرز رو کرد به شیعه فاطمه ، 💎 و آرام به او گفت : 🐈 من فهمیدم چرا شما نمی تونی ، 🐈 نزدیک اون خونه بشی ؟! 🐈 چون اون خونه ، پر از ماهواره است 🐈 مادرم میگه 🐈 خونه ای که ماهواره داشته باشه 🐈 فرشته ها دیگه نمی تونن 🐈 داخل اون خونه بشن 🐈 اون خونه میشه 🐈 محل رفت و آمد شیاطین . 💎 سروان رضائی گفت : 🚔 خوب کسی فکری پیشنهادی نداره 🚔 چطوری بریم داخل 🚔 که دخترا آسیب نبینند 💎 فرامرز ، به سروان رضایی گفت : 🐈 منم نظرمو بدم ؟! 🚔 سروان رضایی گفت : بفرمایید ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۷ 💎 فرامرز گفت : 🐈 من می تونم دخترا رو ، 🐈 از اتاقی که در اون زندانی اند ، 🐈 بیارم بیرون 🐈 و در اتاق اسلحه خونه ، 🐈 مخفی شون کنم . 💎 سروان نعمتی گفت : 🚔 خوب این کار ، 🚔 چه کمکی به ما می کنه ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 درب اسلحه خونه ، از آهنه 🐈 میشه از داخل قفلش کرد 🐈 وقتی هم قفل بشه ، 🐈 دیگه از بیرون باز نمیشه 🐈 می تونم به دخترا بگم ، 🐈 تا پایان عملیات پلیس ، 🐈 از اسلحه خونه بیرون نیان 🐈 اینطوری ، 🐈 هم جای دخترا ، امن می مونه 🐈 هم دسترسی اون آدم بدا ، 🐈 به سلاح ها قطع میشه 🐈 هم شما با راحتی و آرامش ، 🐈 و بدون هیچ نگرانی و ترسی ، 🐈 می تونید با اون آدما درگیر بشین 💎 سروان رضایی کمی فکر کرد 💎 و سپس 💎 با نقشه فرامرز موافقت نمود 💎 فرامرز نیز گربه شد 💎 و از دیوار ، به خانه دزدان پرید 💎 کنار در اتاق دختران ، انسان شد 💎 با سیم و انبردست کوچک ، 💎 قفل زندان دختران را باز نمود 💎 و به آنها اشاره کرد که ساکت شوند 💎 سپس گفت : 🐈 من اومدم نجاتتون بدم 💎 آرام وارد اتاق شد 💎 و با صدای آهسته گفت : 🐈 آرام باشید 🐈 تا شما رو ببرم به یه جای امن 🐈 آهسته به اتاق بغلی برید 🐈 و از سمت داخل ، در رو قفل کنید 🐈 و تا نگفتم در و باز نکنید 🐈 تا حساب آدم بدارو برسیم ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🖤 شهادت امام پنجم شیعیان 🖤 امام باقر علیه السلام را 🖤 به شما و خانواده محترمتان 🖤 تسلیت عرض می کنیم .
📚 داستان کوتاه مرد غریبه ۱ 🌟 روزی روزگاری در زمان های دور ، 🌟 مردی غریبه ، 🌟 که از راه دوری آمده بود 🌟 به مکانی رسید 🌟 و مدام به اطرافش نگاه می کرد 🌟 تا بتواند جایی را ، 🌟 برای استراحت پیدا کند . 🌟 چشمش به مسجدی افتاد 🌟 را در آن مکان بود 🌟 از شتر خود پیاده شد 🌟 و به طرف مسجد حرکت کرد . 🌟 وارد مسجد شد و در را بست . 🌟 مسجد بسیار خلوت بود 🌟 و تنها سه چهار نفر در آن مسجد 🌟 به نماز ایستاده بودند . 🌟 او در کنار یکی از نمازگزاران نشست 🌟 آرامش دلنشین و بسیار قشنگی ، 🌟 در مسجد حاکم بود . 🌟 عطر و رایحه بسیار خوشایندی نیز ، 🌟 در فضای مسجد پخش شده بود . 🌟 مرد غریبه ، این آرامش لذت بخش 🌟 و رایحه دلنشین را ، 🌟 به خوبی حس می کرد . 🌟 از کنار یکی از پنجره های مسجد ، 🌟 صدای بق بقوی کبوتران می ‌آمد . 🌟 مرد غریبه به نماز ایستاد 🌟 بعد از پایان نمازش ، 🌟 نگاهی به اطراف انداخت . 🌟 کمی دور تر از خود کودکی را دید 🌟 که به همراه پدر خود ، 🌟 مشغول نماز خواندن بود . 🌟 آن کودک ، هر کاری که پدرش ، 🌟 انجام می داد ، عیناً تقلید می کرد . 🌟 با خودش فکر کرد 🌟 احتمالاً این پدر و کودک ، 🌟 بعد از او وارد مسجد شدند 🌟 چون در زمان ورودش به مسجد ، 🌟 آن ها را ندیده بود . 🌟 در همین فکرها بود 🌟 که ناگهان چشمش به مردی افتاد 🌟 که در کنارش به نماز ایستاده بود 🌟 آن مرد ، 🌟 چهره بسیار زیبا و مهربانی داشت 🌟 آن بوی عطر و رایحه خوشی که ، 🌟 در حین نماز آن را احساس می کرد 🌟 از همین مرد می آمد . 🌟 آن مرد بوی بسیار خوشی می داد 🌟 بویی مانند عطر سیب ! 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه مرد غریبه ۲ 🌟 آن مرد خوش چهره و خوشبو ، 🌟 آهسته و زیر لب ، 🌟 مشغول دعا کردن بود . 🌟 مرد غریبه هم دست های خود را ، 🌟 رو به آسمان بلند کرد و گفت : 🕋 خدایا ما را به راه راست هدایت فرما 🕋 خداوندا ما تنها تو را می پرستیم 🕋 و تنها از تو کمک و یاری می خواهیم 🕋 ای خدای بزرگ ! 🕋 ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن 🌟 مرد خوش چهره ، 🌟 از جای خود بلند شد 🌟 می خواست از مسجد بیرون برود 🌟 اما قبل از اینکه برود ، 🌟 روی خود را به مرد غریبه کرد 🌟 مرد غریبه هم بی اختیار ، 🌟 به چهره زیبای او نگاه می کرد . 🌟 مرد زیبا با مهربانی لبخندی زد 🌟 و به آن مرد غریبه سلام نمود 🌟 و با لبخند گفت : 💎 ای برادر ! نگو خدایا 💎 ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن 💎 بلکه بگو خداوندا ! 💎 ما را از مردمان بد بی ‌نیاز فرما 💎 زیرا مومن ، 💎 هیچگاه از برادر مومن خود ، 💎 بی‌ نیاز نمی شود . 🌟 آن مرد خوش بو خداحافظی کرد 🌟 و از مسجد خارج شد . 🌟 مرد غریبه نیز تا آخرین لحظه ، 🌟 او را تماشا می کرد 🌟 و زیر لب می گفت : 🌹 چه مرد نورانی و دانایی بود 🌹 چه کلام زیبا و دلنشینی داشت 🌹 نمی دانم او کیست 🌹 اما هر کسی که هست ، 🌹 حتماً دانشمند است 🌹 زیرا تنها انسان های بزرگ و دانشمند 🌹 می توانند به این زیبایی حرف بزنند 🌟 مرد غریبه ، 🌟 از یکی از افراد در مسجد پرسید : 🌹 ببخشید آقا ! 🌹 این مردی که از مسجد خارج شد 🌹 چه کسی بود ؟ 🌟 آن فرد جواب داد : ☘ چطور این شخص را نشناخته ای ☘ او امام ما شیعیان است ، ☘ امام محمد باقر 🌟 غریبه با تعجب و شرمساری گفت : 🌹 راست می‌گویی ؟ 🌹 ای کاش زودتر او را شناخته بودم . 🌟 رفتار و کردار خوب ، همیشه ، 🌟 ستودنی و قابل احترام است . 🌟 امام محمد باقر علیه السلام ، 🌟 وقتی متوجه خطای آن مرد ، 🌟 در هنگام دعا شدند ، 🌟 با مهربانی و چهره ای بشاش ، 🌟 او را از اشتباه خود مطلع کردند . 🌟 آن مرد نه تنها از امام ناراحت نشد 🌟 بلکه مجذوب وقار و کلام ایشان شد 🌟 انسان های بزرگ و دانا ، 🌟 همیشه با لحن مناسب و لبخند ، 🌟 خطا های دیگران را متذکر می شوند 🌟 چه خوب است که ما شیعه ها ، 🌟 امامان بزرگوار را ، 🌟 الگوی خود قرار دهیم . 🌟 و در زمان مشکلات و ناراحتی ها ، 🌟 از خدای بزرگ طلب صبر و تقوا کنیم 🌟 و همیشه با دیگران مهربان باشیم . 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه هشام پلید 🌴 یکی از امامان معصوم و مهربان ما 🌴 امام باقر علیه السلام است 🌴 ایشان امام پنجم ما شیعیان است 🌴 پدر امام باقر علیه السلام ، 🌴 امام سجاد علیه السلام هستند 🌴 و مادر ایشان ، فاطمه نام داشت 🌴 مادر امام باقر ، 🌴 یکی از دختران امام حسن بود ، 🌴 امام محمد باقر ، در اخلاق ، 🌴 مهربانی و فضیلت های اخلاقی ، 🌴 بی نظیر بود . 🌴 امام محمد باقر ، 🌴 در سن چهارسالگی ، 🌴 همراه پدر و پدربزرگشان ، 🌴 در حادثه کربلا حاضر بودند . 🌴 امام محمد باقر ، 🌴 بعد از شهادت پدرش امام سجاد 🌴 به امامت مسلمانان رسید . 🌴 ایشان مثل بقیه امامان ، 🌴 بسیار خوش اخلاق و مهربان بود 🌴 این امام مهربان ، 🌴 در تمام مدت امامت خود ، 🌴 تلاش می کرد تا علم و معرفت را 🌴 به شیعیان بیاموزد . 🌴 ایشان مانند اجداد خودشان ، 🌴 یتیم نواز بودند 🌴 و همواره به ایتام کمک می کردند 🌴 در زمان ایشان ، 🌴 انسان های بد ذات و بدجنس ، 🌴 بر مردم حکومت می کردند ، 🌴 آن ها مردم را اذیت می کردند 🌴 و تنها به فکر منافع خودشان بودند 🌴 یکی از این حاکمان بد ذات ، 🌴 هشام بن عبد الملک بود . 🌴 هشام به امام باقر حسودی می کرد 🌴 چون مردم او را مثل امام باقر 🌴 دوست نداشتند 🌴 و از این که می دید 🌴 مردم تمامی سوالات و مسائل خود را 🌴 از امام باقر می پرسند 🌴 و به ایشان ، احترام می گذاشتند 🌴 بسیار غمگین و عصبانی بود . 🌴 این موضوع ، 🌴 آتش خشم و حسادت را ، 🌴 در دل او برافروخته بود . 🌴 و همیشه با خود فکر می کرد : 🔥 مردم امام باقر را بسیار دوست دارند 🔥 و سوالات خود را از او می پرسند 🔥 قطعا او را ، 🔥 فردی بسیار عالم و آگاه می دانند 🔥 پس این احتمال وجود دارد 🔥 که روزی من را ، 🔥 از تخت پادشاهی پایین بکشند 🔥 و امام باقر را به تخت بنشانند 🔥 بنابراین باید برای این موضوع ، 🔥 به فکر راه حلی باشم 🔥 باید امام باقر را بکشم 🔥 اما اگر مردم بفهمند 🔥 که من او را کشتم 🔥 حتما از من متنفر می شوند 🔥 و کینه مرا به دل می گیرند . 🔥 پس باید یکی را مامور کنم 🔥 تا او را بکشد . 🌴 هشام بعد از ساعتی فکر کردن 🌴 به ذهنش آمد 🌴 که فردی به نام ابراهیم بن ولید را 🌴 مامور به شهادت رساندن امام کند 🌴 ابراهیم بن ولید ، 🌴 یکی از دشمنان سرسخت ، 🌴 برای اهل بیت پیامبر بود . 🌴 او ، زهری را آماده کرد و آن را ، 🌴 به یکی از افرادی که ، 🌴 با خاندان امام ارتباط داشت ، سپرد 🌴 تا به وسیله آن ، 🌴 امام محمد باقر را به شهادت برساند 🌴 در نهایت این انسان های جاهل ، 🌴 کار خود را کردند 🌴 و امام مهربان ما را ، 🌴 در روز هفتم از ماه ذی الحجه 🌴 در سال ۱۱۴ هجری قمری ، 🌴 به شهادت رساندند . 🌴 پیکر مطهر امام باقر علیه السلام 🌴 در قبرستان بقیع ، 🌴 در کنار پدرشان امام سجاد ، 🌴 دفن شده است . 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۸ 💎 دختران ، آرام و بی‌ صدا ، 💎 به اسلحه خانه رفتند 💎 دختری به نام شیدا نیز ، 💎 آخرین نفری بود که آمد بیرون 💎 در اتاقی که در آن زندانی بودند را 💎 قفل کرد و وارد اسلحه خانه شد . 💎 و آن را نیز از داخل قفل نمود 💎 فرامرز به طرف پلیس ها رفت 💎 و گفت : 🐈 آقا همه چی آماده است 🐈 می توانید عملیات رو کنید 🐈 منم دم در اسحه خونه می ایستم 🐈 تا مطمئن بشم بلایی سر دخترا نمیاد 💎 پلیس ها ، آرام وارد خانه شدند 💎 و فرامرز نیز ، به حالت گربه ای ، 💎 در کنار اسلحه خانه ایستاد 💎 ناگهان 💎 متوجه شیشه های بیهوشی شد 💎 یک فکری به ذهنش خطور کرد 💎 دوباره به طرف سروان رضایی رفت 💎 انسان شد و گفت : 🐈 آقا یک فکر دیگه دارم 🐈 اگه می خواین کمتر تلفات بدیم 🐈 فعلا حمله نکنید 🐈 یک کار دیگه مانده باید انجام بدم 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 باشه پسر ، من بهت اعتماد دارم 🚔 همینجا منتظر علامتت می مانیم 🚔 فقط مراقب خودت باش ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۹ 💎 فرامرز ، 💎 کنار جعبه کمک های اولیه ایستاد 💎 دوباره انسان شد 💎 دوتا شیشه بیهوش کننده برداشت 💎 آرام آنها را باز کرد 💎 و تیز و سریع ، وارد اتاق نگهبانان شد 💎 شیشه ها را ، 💎 به صورت دو مردی که ، 💎 اسلحه در کنارشان بود ، ریخت 💎 و خودش نیز گربه شد 💎 آنها می‌ خواستند 💎 به اسلحه شان دست بزنند 💎 که از هوش رفتند و بیهوش شدند . 💎 سر و صدا ، به گوش پلیس ها رسید 💎 آنها آماده حمله شدند 💎 فرامرز ، به سرعت ، 💎 به طرف یکی دیگر از آنها پرید 💎 سپس انسان شد و روی سرش افتاد 💎 و با ضربه ای در گردنش ، 💎 آن را نیز بیهوش نمود 💎 دوباره گربه شد و از اتاق بيرون رفت 💎 دوتا شیشه بیهوش کننده دیگر ، 💎 برداشت و باز کرد 💎 و آنها را به طرف دو مرد دیگر انداخت 💎 و آنها را نیز بیهوش نمود . 💎 گربه شد و به طرف یک اسلحه رفت 💎 سپس انسان شد 💎 و اسلحه یکی از آنها را برداشت 💎 و به طرف دختران نگهبان گرفت 💎 و گفت : 🐈 بهتره از جاتون تکون نخورید 💎 سپس داد زد : 🐈 جناب سروان ، همه جا امن هست 🐈 میتونید داخل بشین 💎 نیروهای پلیس نیز وارد شدند 💎 و همه آقایان را بیهوش دیدند 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 چطور این کارو کردی 💎 سروان نعمتی گفت : 🚨 بابا دمت گرم ، 🚨 آفرین پسر ، کارت عالیه 💎 فرامرز گفت : 🐈 ما کاری نکردیم 🐈 اینا همش لطف خدا بوده ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه دوری از بهشت 🌟 حضرت آدم علیه‌ السلام ، 🌟 چهل روز از دوری بهشت گریه کرد. 🌟 بعد از چهل روز جبرئیل نازل شد 🌟 و به وی گفت : چرا گریه می‌کنی ؟ 🌟 حضرت آدم جواب داد : 💎 چرا گريه نكنم ؟! 💎 در حالی كه از جوار خداوند 💎 به اين دنيا فرود آمده ام ؟ 🌟 جبرئیل گفت : 👑 به درگاه خدا توبه كن 👑 و به سوی او بازگرد . 💎 حضرت آدم پرسید : چگونه؟ 👑 جبرئیل جواب داد : آدم برخیز . 🌟 سپس حضرت آدم را ، 🌟 در روز هشتم ذی‌الحجه به منی برد 🌟 و شب را در آنجا ماند . 🌟 وقتی ظهر روز عرفه رسید، 🌟 به حضرت آدم دستور داد 🌟 تا غسل کند. 🌟 حضرت آدم چنین کرد 🌟 و بعد از نماز عصر ، 🌟 جبرئیل دعایی را به او آموزش داد. 🌟 حضرت آدم نیز آن را خواند : 🕋 خدایا پاک و منزهی تو 🕋 و تو را شکر می‌کنم . 🕋 هیچ خدایی جز تو نیست . 🕋 من عمل بدی انجام دادم . 🕋 و به خودم ظلم کردم. 🕋 و به گناهم اعتراف می‌کنم. 🕋 پس مرا ببخش 🕋 که همانا تو بخشنده و مهربانی ... 🌟 تا غروب روز عرفه ، 🌟 حضرت آدم در عرفات ماند 🌟 و سپس راهی مشعر شد. 🌟 صبح عید قربان در مشعر ، 🌟 خداوند کلماتی را به وی آموزش داد 🌟 و به برکت این کلمات ، 🌟 خدا توبه حضرت آدم را پذیرفت . 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla رای ما جلیلی است ، شما چطور ؟!
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
💎 دوستان من ! 💎 برای رای دادن و انتخاب اصلح ، 💎 چشم و گوشتان به علما باشه 💎 نه فضای مجازی . 🇮🇷 @amoomolla