13.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت هشتم
🎼 گابی دیگه مسواک می زنه
🐄 گابی ، یه گاو بامزه و مهربان است
🐄 که خیلی شیرینی و شکلات
🐄 دوست دارد .
🐄 در جشن مدرسه ،
🐄 حسابی کیک و شکلات خورد .
🐄 اما دندان هایش …
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #طوطی_نارگیلی #مسواک
#گابی_دیگه_مسواک_می_زنه
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۶
💎 فرامرز ، پس از جستجو بیرون آمد
💎 و اطلاعات خانه را به پلیس داد
💎 سروان رضایی با تعجب به او گفت :
🚔 تو چطور گربه شدی ؟!
🚔 تو کی هستی ؟
💎 فرامرز گفت :
🐈 مهم نیست من کی هستم
🐈 مهم اینه که بتونیم با کمک هم ،
🐈 جون دخترا رو نجات بدیم
🐈 توی اون خونه ،
🐈 هفت نفر آدم هست
🐈 دوتا خانم و پنج تا آقا
🐈 دخترای دزدیده شده ،
🐈 همه توی یک اتاق زندانی هستن
🐈 آدم بدا ، مسلح اند
🐈 یه اتاق پر از سلاح هم دارند .
💎 فرامرز رو کرد به شیعه فاطمه ،
💎 و آرام به او گفت :
🐈 من فهمیدم چرا شما نمی تونی ،
🐈 نزدیک اون خونه بشی ؟!
🐈 چون اون خونه ، پر از ماهواره است
🐈 مادرم میگه
🐈 خونه ای که ماهواره داشته باشه
🐈 فرشته ها دیگه نمی تونن
🐈 داخل اون خونه بشن
🐈 اون خونه میشه
🐈 محل رفت و آمد شیاطین .
💎 سروان رضائی گفت :
🚔 خوب کسی فکری پیشنهادی نداره
🚔 چطوری بریم داخل
🚔 که دخترا آسیب نبینند
💎 فرامرز ، به سروان رضایی گفت :
🐈 منم نظرمو بدم ؟!
🚔 سروان رضایی گفت : بفرمایید
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۷
💎 فرامرز گفت :
🐈 من می تونم دخترا رو ،
🐈 از اتاقی که در اون زندانی اند ،
🐈 بیارم بیرون
🐈 و در اتاق اسلحه خونه ،
🐈 مخفی شون کنم .
💎 سروان نعمتی گفت :
🚔 خوب این کار ،
🚔 چه کمکی به ما می کنه ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 درب اسلحه خونه ، از آهنه
🐈 میشه از داخل قفلش کرد
🐈 وقتی هم قفل بشه ،
🐈 دیگه از بیرون باز نمیشه
🐈 می تونم به دخترا بگم ،
🐈 تا پایان عملیات پلیس ،
🐈 از اسلحه خونه بیرون نیان
🐈 اینطوری ،
🐈 هم جای دخترا ، امن می مونه
🐈 هم دسترسی اون آدم بدا ،
🐈 به سلاح ها قطع میشه
🐈 هم شما با راحتی و آرامش ،
🐈 و بدون هیچ نگرانی و ترسی ،
🐈 می تونید با اون آدما درگیر بشین
💎 سروان رضایی کمی فکر کرد
💎 و سپس
💎 با نقشه فرامرز موافقت نمود
💎 فرامرز نیز گربه شد
💎 و از دیوار ، به خانه دزدان پرید
💎 کنار در اتاق دختران ، انسان شد
💎 با سیم و انبردست کوچک ،
💎 قفل زندان دختران را باز نمود
💎 و به آنها اشاره کرد که ساکت شوند
💎 سپس گفت :
🐈 من اومدم نجاتتون بدم
💎 آرام وارد اتاق شد
💎 و با صدای آهسته گفت :
🐈 آرام باشید
🐈 تا شما رو ببرم به یه جای امن
🐈 آهسته به اتاق بغلی برید
🐈 و از سمت داخل ، در رو قفل کنید
🐈 و تا نگفتم در و باز نکنید
🐈 تا حساب آدم بدارو برسیم
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
🖤 شهادت امام پنجم شیعیان
🖤 امام باقر علیه السلام را
🖤 به شما و خانواده محترمتان
🖤 تسلیت عرض می کنیم .
📚 داستان کوتاه مرد غریبه ۱
🌟 روزی روزگاری در زمان های دور ،
🌟 مردی غریبه ،
🌟 که از راه دوری آمده بود
🌟 به مکانی رسید
🌟 و مدام به اطرافش نگاه می کرد
🌟 تا بتواند جایی را ،
🌟 برای استراحت پیدا کند .
🌟 چشمش به مسجدی افتاد
🌟 را در آن مکان بود
🌟 از شتر خود پیاده شد
🌟 و به طرف مسجد حرکت کرد .
🌟 وارد مسجد شد و در را بست .
🌟 مسجد بسیار خلوت بود
🌟 و تنها سه چهار نفر در آن مسجد
🌟 به نماز ایستاده بودند .
🌟 او در کنار یکی از نمازگزاران نشست
🌟 آرامش دلنشین و بسیار قشنگی ،
🌟 در مسجد حاکم بود .
🌟 عطر و رایحه بسیار خوشایندی نیز ،
🌟 در فضای مسجد پخش شده بود .
🌟 مرد غریبه ، این آرامش لذت بخش
🌟 و رایحه دلنشین را ،
🌟 به خوبی حس می کرد .
🌟 از کنار یکی از پنجره های مسجد ،
🌟 صدای بق بقوی کبوتران می آمد .
🌟 مرد غریبه به نماز ایستاد
🌟 بعد از پایان نمازش ،
🌟 نگاهی به اطراف انداخت .
🌟 کمی دور تر از خود کودکی را دید
🌟 که به همراه پدر خود ،
🌟 مشغول نماز خواندن بود .
🌟 آن کودک ، هر کاری که پدرش ،
🌟 انجام می داد ، عیناً تقلید می کرد .
🌟 با خودش فکر کرد
🌟 احتمالاً این پدر و کودک ،
🌟 بعد از او وارد مسجد شدند
🌟 چون در زمان ورودش به مسجد ،
🌟 آن ها را ندیده بود .
🌟 در همین فکرها بود
🌟 که ناگهان چشمش به مردی افتاد
🌟 که در کنارش به نماز ایستاده بود
🌟 آن مرد ،
🌟 چهره بسیار زیبا و مهربانی داشت
🌟 آن بوی عطر و رایحه خوشی که ،
🌟 در حین نماز آن را احساس می کرد
🌟 از همین مرد می آمد .
🌟 آن مرد بوی بسیار خوشی می داد
🌟 بویی مانند عطر سیب !
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #امام_باقر #مرد_غریبه
📚 داستان کوتاه مرد غریبه ۲
🌟 آن مرد خوش چهره و خوشبو ،
🌟 آهسته و زیر لب ،
🌟 مشغول دعا کردن بود .
🌟 مرد غریبه هم دست های خود را ،
🌟 رو به آسمان بلند کرد و گفت :
🕋 خدایا ما را به راه راست هدایت فرما
🕋 خداوندا ما تنها تو را می پرستیم
🕋 و تنها از تو کمک و یاری می خواهیم
🕋 ای خدای بزرگ !
🕋 ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن
🌟 مرد خوش چهره ،
🌟 از جای خود بلند شد
🌟 می خواست از مسجد بیرون برود
🌟 اما قبل از اینکه برود ،
🌟 روی خود را به مرد غریبه کرد
🌟 مرد غریبه هم بی اختیار ،
🌟 به چهره زیبای او نگاه می کرد .
🌟 مرد زیبا با مهربانی لبخندی زد
🌟 و به آن مرد غریبه سلام نمود
🌟 و با لبخند گفت :
💎 ای برادر ! نگو خدایا
💎 ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن
💎 بلکه بگو خداوندا !
💎 ما را از مردمان بد بی نیاز فرما
💎 زیرا مومن ،
💎 هیچگاه از برادر مومن خود ،
💎 بی نیاز نمی شود .
🌟 آن مرد خوش بو خداحافظی کرد
🌟 و از مسجد خارج شد .
🌟 مرد غریبه نیز تا آخرین لحظه ،
🌟 او را تماشا می کرد
🌟 و زیر لب می گفت :
🌹 چه مرد نورانی و دانایی بود
🌹 چه کلام زیبا و دلنشینی داشت
🌹 نمی دانم او کیست
🌹 اما هر کسی که هست ،
🌹 حتماً دانشمند است
🌹 زیرا تنها انسان های بزرگ و دانشمند
🌹 می توانند به این زیبایی حرف بزنند
🌟 مرد غریبه ،
🌟 از یکی از افراد در مسجد پرسید :
🌹 ببخشید آقا !
🌹 این مردی که از مسجد خارج شد
🌹 چه کسی بود ؟
🌟 آن فرد جواب داد :
☘ چطور این شخص را نشناخته ای
☘ او امام ما شیعیان است ،
☘ امام محمد باقر
🌟 غریبه با تعجب و شرمساری گفت :
🌹 راست میگویی ؟
🌹 ای کاش زودتر او را شناخته بودم .
🌟 رفتار و کردار خوب ، همیشه ،
🌟 ستودنی و قابل احترام است .
🌟 امام محمد باقر علیه السلام ،
🌟 وقتی متوجه خطای آن مرد ،
🌟 در هنگام دعا شدند ،
🌟 با مهربانی و چهره ای بشاش ،
🌟 او را از اشتباه خود مطلع کردند .
🌟 آن مرد نه تنها از امام ناراحت نشد
🌟 بلکه مجذوب وقار و کلام ایشان شد
🌟 انسان های بزرگ و دانا ،
🌟 همیشه با لحن مناسب و لبخند ،
🌟 خطا های دیگران را متذکر می شوند
🌟 چه خوب است که ما شیعه ها ،
🌟 امامان بزرگوار را ،
🌟 الگوی خود قرار دهیم .
🌟 و در زمان مشکلات و ناراحتی ها ،
🌟 از خدای بزرگ طلب صبر و تقوا کنیم
🌟 و همیشه با دیگران مهربان باشیم .
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #امام_باقر #مرد_غریبه
📚 داستان کوتاه هشام پلید
🌴 یکی از امامان معصوم و مهربان ما
🌴 امام باقر علیه السلام است
🌴 ایشان امام پنجم ما شیعیان است
🌴 پدر امام باقر علیه السلام ،
🌴 امام سجاد علیه السلام هستند
🌴 و مادر ایشان ، فاطمه نام داشت
🌴 مادر امام باقر ،
🌴 یکی از دختران امام حسن بود ،
🌴 امام محمد باقر ، در اخلاق ،
🌴 مهربانی و فضیلت های اخلاقی ،
🌴 بی نظیر بود .
🌴 امام محمد باقر ،
🌴 در سن چهارسالگی ،
🌴 همراه پدر و پدربزرگشان ،
🌴 در حادثه کربلا حاضر بودند .
🌴 امام محمد باقر ،
🌴 بعد از شهادت پدرش امام سجاد
🌴 به امامت مسلمانان رسید .
🌴 ایشان مثل بقیه امامان ،
🌴 بسیار خوش اخلاق و مهربان بود
🌴 این امام مهربان ،
🌴 در تمام مدت امامت خود ،
🌴 تلاش می کرد تا علم و معرفت را
🌴 به شیعیان بیاموزد .
🌴 ایشان مانند اجداد خودشان ،
🌴 یتیم نواز بودند
🌴 و همواره به ایتام کمک می کردند
🌴 در زمان ایشان ،
🌴 انسان های بد ذات و بدجنس ،
🌴 بر مردم حکومت می کردند ،
🌴 آن ها مردم را اذیت می کردند
🌴 و تنها به فکر منافع خودشان بودند
🌴 یکی از این حاکمان بد ذات ،
🌴 هشام بن عبد الملک بود .
🌴 هشام به امام باقر حسودی می کرد
🌴 چون مردم او را مثل امام باقر
🌴 دوست نداشتند
🌴 و از این که می دید
🌴 مردم تمامی سوالات و مسائل خود را
🌴 از امام باقر می پرسند
🌴 و به ایشان ، احترام می گذاشتند
🌴 بسیار غمگین و عصبانی بود .
🌴 این موضوع ،
🌴 آتش خشم و حسادت را ،
🌴 در دل او برافروخته بود .
🌴 و همیشه با خود فکر می کرد :
🔥 مردم امام باقر را بسیار دوست دارند
🔥 و سوالات خود را از او می پرسند
🔥 قطعا او را ،
🔥 فردی بسیار عالم و آگاه می دانند
🔥 پس این احتمال وجود دارد
🔥 که روزی من را ،
🔥 از تخت پادشاهی پایین بکشند
🔥 و امام باقر را به تخت بنشانند
🔥 بنابراین باید برای این موضوع ،
🔥 به فکر راه حلی باشم
🔥 باید امام باقر را بکشم
🔥 اما اگر مردم بفهمند
🔥 که من او را کشتم
🔥 حتما از من متنفر می شوند
🔥 و کینه مرا به دل می گیرند .
🔥 پس باید یکی را مامور کنم
🔥 تا او را بکشد .
🌴 هشام بعد از ساعتی فکر کردن
🌴 به ذهنش آمد
🌴 که فردی به نام ابراهیم بن ولید را
🌴 مامور به شهادت رساندن امام کند
🌴 ابراهیم بن ولید ،
🌴 یکی از دشمنان سرسخت ،
🌴 برای اهل بیت پیامبر بود .
🌴 او ، زهری را آماده کرد و آن را ،
🌴 به یکی از افرادی که ،
🌴 با خاندان امام ارتباط داشت ، سپرد
🌴 تا به وسیله آن ،
🌴 امام محمد باقر را به شهادت برساند
🌴 در نهایت این انسان های جاهل ،
🌴 کار خود را کردند
🌴 و امام مهربان ما را ،
🌴 در روز هفتم از ماه ذی الحجه
🌴 در سال ۱۱۴ هجری قمری ،
🌴 به شهادت رساندند .
🌴 پیکر مطهر امام باقر علیه السلام
🌴 در قبرستان بقیع ،
🌴 در کنار پدرشان امام سجاد ،
🌴 دفن شده است .
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #امام_باقر #هشام_پلید
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۸
💎 دختران ، آرام و بی صدا ،
💎 به اسلحه خانه رفتند
💎 دختری به نام شیدا نیز ،
💎 آخرین نفری بود که آمد بیرون
💎 در اتاقی که در آن زندانی بودند را
💎 قفل کرد و وارد اسلحه خانه شد .
💎 و آن را نیز از داخل قفل نمود
💎 فرامرز به طرف پلیس ها رفت
💎 و گفت :
🐈 آقا همه چی آماده است
🐈 می توانید عملیات رو کنید
🐈 منم دم در اسحه خونه می ایستم
🐈 تا مطمئن بشم بلایی سر دخترا نمیاد
💎 پلیس ها ، آرام وارد خانه شدند
💎 و فرامرز نیز ، به حالت گربه ای ،
💎 در کنار اسلحه خانه ایستاد
💎 ناگهان
💎 متوجه شیشه های بیهوشی شد
💎 یک فکری به ذهنش خطور کرد
💎 دوباره به طرف سروان رضایی رفت
💎 انسان شد و گفت :
🐈 آقا یک فکر دیگه دارم
🐈 اگه می خواین کمتر تلفات بدیم
🐈 فعلا حمله نکنید
🐈 یک کار دیگه مانده باید انجام بدم
💎 سروان رضایی گفت :
🚔 باشه پسر ، من بهت اعتماد دارم
🚔 همینجا منتظر علامتت می مانیم
🚔 فقط مراقب خودت باش
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۹
💎 فرامرز ،
💎 کنار جعبه کمک های اولیه ایستاد
💎 دوباره انسان شد
💎 دوتا شیشه بیهوش کننده برداشت
💎 آرام آنها را باز کرد
💎 و تیز و سریع ، وارد اتاق نگهبانان شد
💎 شیشه ها را ،
💎 به صورت دو مردی که ،
💎 اسلحه در کنارشان بود ، ریخت
💎 و خودش نیز گربه شد
💎 آنها می خواستند
💎 به اسلحه شان دست بزنند
💎 که از هوش رفتند و بیهوش شدند .
💎 سر و صدا ، به گوش پلیس ها رسید
💎 آنها آماده حمله شدند
💎 فرامرز ، به سرعت ،
💎 به طرف یکی دیگر از آنها پرید
💎 سپس انسان شد و روی سرش افتاد
💎 و با ضربه ای در گردنش ،
💎 آن را نیز بیهوش نمود
💎 دوباره گربه شد و از اتاق بيرون رفت
💎 دوتا شیشه بیهوش کننده دیگر ،
💎 برداشت و باز کرد
💎 و آنها را به طرف دو مرد دیگر انداخت
💎 و آنها را نیز بیهوش نمود .
💎 گربه شد و به طرف یک اسلحه رفت
💎 سپس انسان شد
💎 و اسلحه یکی از آنها را برداشت
💎 و به طرف دختران نگهبان گرفت
💎 و گفت :
🐈 بهتره از جاتون تکون نخورید
💎 سپس داد زد :
🐈 جناب سروان ، همه جا امن هست
🐈 میتونید داخل بشین
💎 نیروهای پلیس نیز وارد شدند
💎 و همه آقایان را بیهوش دیدند
💎 سروان رضایی گفت :
🚔 چطور این کارو کردی
💎 سروان نعمتی گفت :
🚨 بابا دمت گرم ،
🚨 آفرین پسر ، کارت عالیه
💎 فرامرز گفت :
🐈 ما کاری نکردیم
🐈 اینا همش لطف خدا بوده
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
📚 داستان کوتاه دوری از بهشت
🌟 حضرت آدم علیه السلام ،
🌟 چهل روز از دوری بهشت گریه کرد.
🌟 بعد از چهل روز جبرئیل نازل شد
🌟 و به وی گفت : چرا گریه میکنی ؟
🌟 حضرت آدم جواب داد :
💎 چرا گريه نكنم ؟!
💎 در حالی كه از جوار خداوند
💎 به اين دنيا فرود آمده ام ؟
🌟 جبرئیل گفت :
👑 به درگاه خدا توبه كن
👑 و به سوی او بازگرد .
💎 حضرت آدم پرسید : چگونه؟
👑 جبرئیل جواب داد : آدم برخیز .
🌟 سپس حضرت آدم را ،
🌟 در روز هشتم ذیالحجه به منی برد
🌟 و شب را در آنجا ماند .
🌟 وقتی ظهر روز عرفه رسید،
🌟 به حضرت آدم دستور داد
🌟 تا غسل کند.
🌟 حضرت آدم چنین کرد
🌟 و بعد از نماز عصر ،
🌟 جبرئیل دعایی را به او آموزش داد.
🌟 حضرت آدم نیز آن را خواند :
🕋 خدایا پاک و منزهی تو
🕋 و تو را شکر میکنم .
🕋 هیچ خدایی جز تو نیست .
🕋 من عمل بدی انجام دادم .
🕋 و به خودم ظلم کردم.
🕋 و به گناهم اعتراف میکنم.
🕋 پس مرا ببخش
🕋 که همانا تو بخشنده و مهربانی ...
🌟 تا غروب روز عرفه ،
🌟 حضرت آدم در عرفات ماند
🌟 و سپس راهی مشعر شد.
🌟 صبح عید قربان در مشعر ،
🌟 خداوند کلماتی را به وی آموزش داد
🌟 و به برکت این کلمات ،
🌟 خدا توبه حضرت آدم را پذیرفت .
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #دوری_از_بهشت
#حضرت_آدم #توبه
رای ما جلیلی است ، شما چطور ؟!
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
💎 دوستان من !
💎 برای رای دادن و انتخاب اصلح ،
💎 چشم و گوشتان به علما باشه
💎 نه فضای مجازی .
🇮🇷 @amoomolla
#انتخابات