🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۷ 🌹
🍎 سمیه با تعجب به دخترها گفت :
🌷 یک نفر به چندتا قلیان سرا حمله کرده ؟
🌷 مطمئنید یک نفر بوده ؟
🌷 آخر یک نفر ،
🌷 چطور میتواند به چندنفر حمله کند ؟
🌷 و دست و پای آنها را ببندد .
🍎 نسترن گفت :
🇮🇷 نمی دانم والله
🇮🇷 خودشان می گویند یک نفر بوده
🇮🇷 تازه ، می گویند یک زن بوده نه مرد
🍎 سمیه ، باز با تعجب گفت :
🌷 چه شیر زنی هم بوده ،
🌷 همه بگوئید ماشالله
🍎 دخترا با خنده گفتند :
🌟 ماشاالله ماشالله ، چشم نخورد ان شاءالله
🍎 سمیه دوباره گفت :
🌷 قیافه آن خانم ، چه شکلی بوده ؟
🌷 صورتش را دیدند یا نه ؟
🌟 مرضیه گفت : نه ندیدند
🌟 گویا آن دختر ، صورتش را پوشانده بوده
🍎 روز بعد ، سمیه دوباره بعد از نماز صبح ،
🍎 پوشیه را پوشید ، و به طرف دانشگاه رفت .
🍎 وارد یکی از قلیان سراها شد .
🍎 و در را بست .
🍎 صاحب قلیان سرا ، که شنیده بود
🍎 شب گذشته ، زنی با چهره پوشیده ،
🍎 به چند نفر حمله کرده است ،
🍎 و دست و پای آنها را بسته است ؛
🍎 اکنون از دیدن سمیه با پوشیه ،
🍎 کمی ترسید و گفت :
🔥 تو کی هستی ؟ چه میخواهی ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 می دانی چرا دیروز ،
🌷 آن چند قلیانی رو زدم و بستم ؟
🌷 چون فقط یک سوال از آنها کردم .
🌷 اما آنها به جای جواب ،
🌷 صدای خود را برای من ، بالا بردند .
🌷 و به من اهانت کردند .
🌷 با اینکه به آرامش دعوت شان کردم
🌷 اما باز با گردن کلفتی و وحشی گری ،
🌷 با من حرف زدند .
🌷 آخر هم جواب مرا ندادند .
🌷 حالا از شما سوال می کنم
🌷 بدون اینکه صدایت بالا برود ؛
🌷 به من بگو کی در دانشگاه ،
🌷 مواد مخدر می فروشد ؟
🍎 صاحب قلیانی گفت :
🔥 من داد نمی زنم
🔥 ولی نمی توانم هیچ اسمی ببرم ، شرمنده
🍎 سمیه گفت :
🌷 اگر حرف نزنی ، برایت بد تمام می شود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 شعر داستانی حضرت رقیه
آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ
برای قصه گفتن،دلم شده خیلی تنگ
من حضرت رقیه،یه دختر سه سالهم
همه میگن شبیه گلهای سرخ و لالهم
گل های دامن من،سرخ و سفید و زردن
همیشه پروانه ها دور سرم میگردن
از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی
میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی
هر کسی مشکل داره،میزنه زیر گریه
مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه
خلاصه ای بچه ها،اسم بابام حسینه
به یادتون میمونه؟بابام امام حسینه
پدربزرگ خوبم امیر مومنینه
اون اولین امامه،ماه روی زمینه
تو دخترای بابام از همشون ریزترم
خیلی منو دوست داره،از همه عزیزترم
مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم
گردنبند ستاره به گردنم میبستم
یه روزی از مدینه،سواره و پیاده
راه افتادیم و رفتیم همراه خونواده
به سوی مکه رفتیم،تو روز و تو تاریکی
تا خونه خدا رو ببینینم از نزدیکی
چن روزی توی مکه موندیم و بعد از اونجا
راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا
به کربلا رسیدیم،اونجا که دریا داره
اونجا که آسمونش پر شده از ستاره
تو کربلا بچه ها سن و سالی نداشتم
بچه کبوتر بودم،پر و بالی نداشتم
همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم
به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم
تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدیدم
با اینکه تنها شدیم ولی نمیترسیدیم
تو کربلا زخمی شد چند جایی از تن من
سبدسبد گل سرخ ریخت روی دامن من
بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت
ما توی خیمه موندیم،بزرگا رفتن بهشت
گلهای دامن من از تشنگی میسوختن
به گریه کردن من چشماشونو میدوختن
تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته
مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درخته
دامنم آتیش گرفت مثل گلای تشنه
به سوی عمه زینب دویدم پابرهنه
خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم
خوردم زمین در اومد گوشواره از تو گوشم
غولا منو گرفتن،دست و پاهامو بستن
خیلی اذیت شدم،قلب منو شکستن
خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا
وقت غروب خورشید،شدیم اسیر غولا
پیاده و پیاده همراه عمه زینب
راه افتادیم و رفتیم،از صبح زود تا به شب
تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه
از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه
توی خرابه شام ما رو زندونی کردن
با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن
فریاد زدم:«آی مردم،عموی من عباسه
بابام امام حسینه،کیه اونو نشناسه؟»
سر غولا داد زدیم،اونا رو رسوا کردیم
تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم
بابام یه شب به خوابم اومد توی خرابه
گفت که:بابا حسینت میخواد پیشت بخوابه
دست انداختم گردنش،تو بغلش خوابیدم
خیلی شب خوبی بود،خوابای رنگی دیدم
صبح که بلند شدم من،دیدم که یک فرشته م
مثل داداش اصغرم،منم توی بهشتم
شاعر:محمد کامرانی اقاقدام
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💻 کانال شعر و سرود
🎼 @sorood_sher
🏴 #محرم #شعر #داستان
🏴 #شعر_داستانی #حضرت_رقیه
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۸ 🌹
🍎 صبح که دانشجوها آمدند ؛
🍎 باز هم ماجرای قلیان سراها ،
🍎 و بسته شدن دست و پای آنها ،
🍎 همه را شگفت زده کرد .
🍎 سمیه ، بعد از اتمام دانشگاه ،
🍎 به طرف شیدا رفت .
🍎 شیدا ، از دیدن سمیه ،
🍎 هم تعجب کرد و هم ترسید .
🍎 با سرعت سمیه را ، به اتاق خودش برد .
🍎 درب اتاقش را قفل کرد .
🍎 و به سمیه گفت :
🎀 تو اینجا چکار می کنی ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 آمدم ببینمت و باهات حرف بزنم .
🍎 شیدا با عصبانیت گفت :
🎀 لازم نکرده
🎀 چرا آمدی اینجا ؟
🎀 خانواده ام نمی دانند که من اخراج شدم
🎀 نمی دانند که من معتاد شدم .
🎀 در دانشگاه آبروی من رفت .
🎀 اینجا هم میخواهی آبروی مرا ببری ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 نه نه شیدا ، اشتباه می کنی .
🌷 من نمی خواهم آبروی تو را ببرم
🌷 من می خواهم کمکت کنم دختر ...
🌷 می خواهم ازت کمک بگیرم .
🌷 من به کمکت احتیاج دارم .
🍎 شیدا گفت :
🎀 نه کمک تو رو می خواهم
🎀 و نه به تو کمک می کنم
🎀 فقط خواهش می کنم
🎀 از خانه ما برو و دیگر هیچ وقت سمت من نیا
🍎 سمیه گفت :
🌷 باشد ، هر چه تو بگویی
🌷 من می روم ، قول می دهم ؛
🌷 فقط به من بگو ، از کی مواد می گرفتی ؟!
🍎 شیدا گفت :
🎀 نمی خواهم بگویم ، برو بیرون لطفا
🍎 سمیه گفت :
🌷 شیدا ! خواهش می کنم لجبازی نکن .
🌷 هر روز چندتا جوان مثل تو ،
🌷 دختر و پسر ، دارند معتاد می شوند ،
🌷 بعد از دانشگاه اخراج می شوند ،
🌷 سابقه دار می شوند ، بدبخت می شوند ،
🌷 و تو باید آنها را نجات بدهی .
🌷 تو فقط به من بگو ، از کی مواد می گیری ؟
🌷 به من بگو چندتا مواد فروش ،
🌷 در دانشگاه و اطراف دانشگاه می شناسی ؟
🌷 آنها را به من معرفی کن ، اسم آنها را بگو .
🍎 سمیه اصرار می کرد
🍎 اما شیدا ، حاضر نشد با او همکاری کند .
🍎 و سمیه را از خانه بیرون کرد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه رضایت و زیارت
🧿 از کلاس که بیرون آمدیم ،
🧿 محسن گفت :
🚥 بلاخره چکار می کنی ؟
🚥 فکراتو کردی ؟!
🧿 چیزی نگفتم ،
🧿 ترسیدم اگر بگویم به من بخندد
🧿 و یا بگوید : ای بچّه ننه ...
🧿 صدای اذان آمد ،
🧿 از محسن خداحافظی کردم
🧿 و به طرف نمازخانهی مدرسه رفتم
🧿 بعضی وقتها که حوصله داشتم ،
🧿 قبل از رفتن به خانه ،
🧿 نمازم را به جماعت میخواندم .
🧿 اینطوری به خانه که میرسیدم
🧿 ناهار میخوردم و درجا ولو میشدم
🧿 خیالم هم از بابت نمازم راحت بود .
🧿 امروز خیلی دلم گرفته بود
🧿 در نمازخانه ،
🧿 از خود امام حسین علیه السلام ،
🧿 خواستم که مرا بطلبد .
🧿 آخر یکی از آرزوهایم این بود
🧿 که در پیاده روی اربعین شرکت کنم
🧿 و در بین الحرمین سینه بزنم
🧿 آنهایی که پارسال به کربلا رفتند
🧿 خیلی از سفرشان تعریف کردند
🧿 از پیادهروی اربعین
🧿 از حسّ و حال بین الحرمین ،
🧿 از مهمان نوازی و پذیرایی عراقی ها
🧿 هر چه از کربلا می گفتند
🧿 دلم بیشتر هوایی می شد
🧿 اگر می شد کربلا بروم
🧿 دوربین عکّاسی ام را هم می برم
🧿 تا کلّی عکس فوق العاده بگیرم .
🧿 امّا ...
🧿 نمی دانم مادر را چه کنم ؟
🧿 بعد از بابا ،
🧿 نمیتوانست دوری مرا تحمّل کند
🧿 مدام می ترسید اتّفاقی بیفتد
🧿 و مرا هم از دست بدهد!
🧿 هرچه هم میگفتم که کربلا ،
🧿 امن و امان است ، باورش نمی شود
🧿 کاش پاهایش اینقدر درد نمی کرد
🧿 تا با هم می رفتیم کربلا ...
🧿 نمی دانم حالا باید چکار کنم ؟
🧿 بدون رضایت مادر که نمیشود رفت !
🧿 دیشب تصمیم گرفته بودم
🧿 در مورد سفر امسال به مادر بگویم
🧿 وقتی اسم کربلا را آوردم
🧿 چشم هایش پر از اشک شد
🧿 سکوت کرد
🧿 خواهر بزرگترم معصومه گفت :
🍎 سکوت علامت خوبی است
🍎 من تلاشم را می کنم
🍎 که انشالله راضی شود .
🍎 به شرطی که
🍎 امسال کنکور را در جا قبول شوی
🍎 و یک سوغاتی سفارشی هم
🍎 برایم بیاوری .
🧿 خندیدم و گفتم :
☘ ممنون آبجی بزرگهی طمعکار
🧿 معصومه خندید و چشمک زد .
🧿 چشمک معصومه امیدوارم کرد .
🧿 به قول معصومه ،
🧿 این سکوت میتوانست
🧿 به رضایت تبدیل شود ؛
🧿 امّا اگر بیش از حد طولانی شود چه ؟
🧿 دوستانم می خواستند راهی شوند
🧿 می خواستند قبل از اربعین ،
🧿 به کربلا برسند .
🧿 نمازم را با هزار آرزو و امید خواندم
🧿 کاش مامان زودتر جوابم را می داد
🧿 تا تکلیفم را می دانستم .
🧿 از نمازخانه بیرون زدم
🧿 ناگهان گوشی من زنگ خورد .
🧿 شماره مادر بود :
🌹 پسرم ! کجایی ؟ زود بیا خانه ،
🌹 وسایلت را جمع کردهام ،
🌹 مگر نمی خواهی به کربلا بروی ؟!
✍ نوشته فاطمه نفری با تغییرات
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #اربعین #زیارت_اربعین #رضایت_و_زیارت #احترام_به_والدین
✍ داستان کوتاه رفاقت دو دانشمند
🌹 روزی شاه عباس ،
🌹 همراه اردوی مخصوص خود ،
🌹 به برخی نواحی اطراف شهر می رفت
🌹 دو دانشمند بزرگوار ،
🌹 میرداماد و شیخ بهایی نیز ،
🌹 همراه او در اردو بودند .
🌹 شاه عباس ،
🌹 به این دو دانشمند آزاده ،
🌹 توجّه و ارادت خاصی داشت
🌹 و آنان را به عنوان مشاوران عالی رتبه
🌹 در کارهای سیاسی _ مذهبی ،
🌹 در سفرها به همراه خود می برد .
🌹 میرداماد ،
🌹 قدری تنومند و قوی هیکلی بود
🌹 ولی شیخ بهایی ،
🌹 لاغر و سبک وزن بود
🌹 شاه عباس ،
🌹 تصمیم گرفت تا رفاقت این دو ،
🌹 و روابط قلبی آنها را بیازماید .
🌹 ابتدا ، نَزد میرداماد آمد ،
🌹 که عقب اردو قرار داشت .
🌹 علائم خستگی و رنج و زحمت ،
🌹 در چهرهاش پیدا بود .
🌹 شاه نیز به میرداماد کرد و گفت :
👑 سید بزرگوار ! ملاحظه بفرمایید .
👑 این شیخ ( شیخ بهایی )
👑 چگونه با اسب بازی می کند
👑 و با وقار و آرامش راه نمیرود .
👑 کاش از حضرتعالی یاد بگیرد
👑 که چگونه با متانت و ادب و احترام
👑 حرکت می کنید .
🌹 میردامادد، درنگی کرد
🌹 و سپس در پاسخ شاه گفت :
☘ خیر ، مسأله این نیست .
☘ اَسب شیخ بهائی ،
☘ از شور و شوق اینکه
☘ شخصی مثل این عالم بزرگوار
☘ بر رویش سوار شده ،
☘ چنین به تکاپو افتاده است .
🌹 شاه که انتظار این جواب را نداشت
🌹 اندک اندک ، حرکت را تند کرده
🌹 تا در کنار شیخ بهایی قرار گرفت
🌹 و سر صحبت را باز کرد و گفت :
👑 جناب شیخ توجه دارید ،
👑 این هیکل بزرگ میرداماد ،
👑 چه بلایی بر سر حیوان بیچاره آورده
👑 عالم باید همانند حضرتعالی
👑 اهل ریاضت ، کم خرج ،
👑 و سبک وزن باشد .
🌹 شیخ بهایی در پاسخ گفت :
🌟 نه ، موضوع چیز دیگری است
🌟 که لازم است شاه ،
🌟 بدان توجه داشته باشد .
🌟 اسب سید بزرگوار ( میرداماد )
🌟 به این خاطر خسته است
🌟 که کسی بر آن سوار شده
🌟 که کوههای استوار هم ،
🌟 از حمل علم و ایمان اش
🌟 و اندیشه گران وی ناتواناند .
🌹 شاه عباس ،
🌹 وقتی این احترام متقابل
🌹 و روابط صمیمانه آن دو را دید
🌹 از اسب پیاده شد ،
🌹 و سجده شکر به جا آورد
🌹 و به خاطر نعمت وحدت عالمان
🌹 از خداوند سپاسگذاری کرد
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #رفاقت_دو_دانشمند #تواضع #غیبت #رفاقت #دوستی
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۹ 🌹
🍎 بعد از نماز صبح ،
🍎 سمیه ، چادر و پوشیه اش را پوشید ؛
🍎 و به طرف دانشگاه حرکت کرد .
🍎 کنار یکی از قلیان سراها ایستاد .
🍎 به اطراف خود نگاه کرد .
🍎 پس از کمی مکث ،
🍎 وارد قلیان سرا شد و در را بست .
🍎 صاحب قلیان خانه ، با دیدن سمیه ترسید .
🍎 سمیه گفت :
🌷 من با شما کاری ندارم .
🌷 فقط دنبال چندتا جواب می گردم
🌷 می خوام بدانم اینجا کی مواد می فروشد ؟
🍎 صاحب قلیانی ، گفت :
⚜ به تو نمیاد ، که مواد مصرف کنی ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 فقط از تو یک اسم می خواهم ،
🌷 به من بگو
🌷 کی به دانشجویان ، مواد می فروشد ؟
🍎 مرد کمی مکث کرد و گفت :
⚜ برای چه می خواهی ؟
⚜ برای خریدن مواد یا دستگیری آنها ؟
⚜ معتادی ، پلیسی یا اطلاعاتی ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 هیچ کدام .
🌷 فقط می خواهم انتقام جوانهایی را بگیرم ،
🌷 که به دست آنها معتاد شدند .
🍎 مرد خیالش راحت شد .
🍎 سپس به طرف سمیه رفت .
🍎 به سمیه اشاره کرد که بنشیند .
🍎 اول خودش روی صندلی نشست و گفت :
⚜ بفرمائید بنشینید .
🍎 سمیه گفت :
🌷 نه ممنون ، ایستاده راحت ترم
🍎 قلیانی گفت :
⚜ نمی دانم کی هستی ، چی هستی ،
⚜ و نمی دانم چه نیت و قصد و غرضی داری
⚜ شنیدم دیروز و پریروز با همکارانم چه کردی
⚜ ولی به عنوان یک برادر ، به شما می گویم
⚜ دنبال این چیزها نرو .
⚜ این بازی ، خیلی خیلی خطرناک است .
⚜ خودت را گرفتار نکن دختر .
🍎 سمیه گفت :
🌷 آقای محترم ! لطفا به من بگوئید ؛
🌷 اینجا کی مواد فروشی می کند ؟!
🍎 آقا گفت :
⚜ نگو کی ، بگو کیا ...
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
بهنام محمدی.mp3
5.98M
🎧 قصه صوتی بهنام
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #بهنام #شهدا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۲۰ 🌹
🍎 سمیه گفت :
🌷 لطفا چندتا اسم به من بدهید
🌷 به من بگو باید دنبال کی بگردم ؟
🍎 مرد گفت :
⚜ خانم محترم ! گفتم که
⚜ قدم زدن شما در این راه ، خطرناک است .
⚜ این آدمها ، مثل زنبورای یک کندو می مانند .
⚜ به هر کدامشان که دست بزنی ،
⚜ بقیه دنبال تو می آیند . .
🍎 سمیه با جدیّت گفت :
🌷 خواهش می کنم بفرمائید .
🌷 نمی خواهم به شما آسیبی بزنم
🍎 مرد کمی مکث کرد .
🍎 سپس لبانش را گاز گرفت .
🍎 سرش را به چپ و راست چرخاند .
🍎 و مشغول فکر کردن شد .
🍎 سپس به سمیه رو کرد و گفت :
⚜ باشه به تو می گویم ، ولی اگر گیر افتادی ،
⚜ نه من تو را می شناسم نه تو مرا می شناسی
⚜ و هیچ اسمی از من نبر
⚜ نمی خواهم در خطر بیفتم
⚜ چون من مثل تو قوی نیستم
🍎 سمیه گفت :
🌷 باشه قول میدهم .
🍎 صاحب قلیان سرا گفت :
⚜ زنگنه ، سمیر زنگنه ؛
⚜ دانشجوی پایه چهار دانشکده ادبیات .
⚜ همه دانشجویانی که ،
⚜ در دانشگاه مواد می فروشند
⚜ موادشان را ، از همین زنگنه می گیرند .
🍎 سمیه تشکر کرد و بیرون رفت .
🍎 پوشیه اش را در آورد ؛
🍎 و به داخل دانشگاه رفت .
🍎 دانشگاه خلوت بود .
🍎 گوشه ای نشست و دفتری در آورد .
🍎 و نقشه ای برای مبارزه با موادفروشان ،
🍎 و دستگیری فاسدان ، طراحی کرد .
🍎 یکی یکی دانشجویان و اساتید ،
🍎 وارد دانشگاه شدند .
🍎 از دور متوجه مرضیه شد ،
🍎 مرضیه با یک پسر دیگر ،
🍎 وارد دانشگاه شد .
🍎 با دقت که نگاه کرد متوجه داریوش شد .
🍎 سمیه ، از اینکه ببیند ،
🍎 دختری با پسر غریبه ،
🍎 ارتباط و خوش و بش داشته باشد ؛
🍎 به شدت ناراحت می شود .
🍎 اما در مورد داریوش ،
🍎 بیشتر به خاطر اعتیاد ، نگران شد .
🍎 بخاطر همین ؛
🍎 به سرعت به طرف مرضیه رفت ...
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۲۱ 🌹
🍎 سمیه ، با ناراحتی ،
🍎 به طرف مرضیه و داریوش رفت .
🍎 مرضیه با لبخند به سمیه سلام کرد .
🍎 اما سمیه ، بدون جواب سلام ،
🍎 دست مرضیه را گرفت ؛
🍎 و او را به گوشه ای برد و گفت :
🌷 مرضیه تو داری چکار می کنی ؟
🌷 چرا با این کثافت می گردی ؟
🌷 تو می دانی او کی هست ؟
🌷 این همانیست که شیدا را معتاد کرد .
🌷 داریوش ، یک احمق است ، یک آشغال .
🌷 او یک دختر باز است ، هوس باز است .
🌷 اصلاً آدم درستی نیست
🌷 باهاش نگرد دختر ، ولش کن .
🍎 مرضیه با لبخندی گفت :
🌟 چرا شلوغش می کنی سمیه .
🌟 من که کاری با او ندارم .
🌟 اون خودش سر راه ، جلوی مرا گرفت
🌟 و گفت که چندتا سوال دارم .
🌟 منم جوابش را دادم همین .
🌟 به خدا هیچ رابطه ای با هم نداریم .
🍎 سمیه ، خیلی نگران مرضیه بود .
🍎 اما مرضیه ، انگار نگران خودش نبود .
🍎 مرضیه ، دختری بود
🍎 که زود با همه صمیمی می شود .
🍎 و خیلی راحت ،
🍎 به هر کسی اعتماد می کند .
🍎 و همین امر ، در آینده ،
🍎 باعث نابودی او می شود .
🍎 بعد از کلاس سوم ،
🍎 دانشجویان ، دوان دوان ،
🍎 به طرف حیاط دانشگاه می رفتند
🍎 سر و صدا و همهمه ،
🍎 در حیاط مدرسه ، زیاد بود .
🍎 همه از همدیگر سوال می کردند که چی شده
🍎 سمیه نیز ، به طرف حیاط رفت
🍎 و در مسیر ، از دانشجوها می پرسید :
🌷 چیزی شده ؟! اتفاقی افتاده ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۲۲ 🌹
🍎 اساتید و دانشجویان زیادی ،
🍎 در محوطه جمع شده بودند .
🍎 بعضی از دانشجویان ، گریه می کردند
🍎 بعضی از آنها ، حالشان بد می شد
🍎 و به طرف دستشویی ها می رفتند
🍎 سمیه ، راه را برای خودش باز می کرد .
🍎 که ناگهان ،
🍎 با جنازه متلاشی شده نگین روبرو شد
🍎 که به خاطر مصرف مواد مخدر ،
🍎 و به خاطر اخراج از دانشگاه ،
🍎 خودکشی کرد .
🍎 سمیه ، دستش را روی دهانش گذاشت
🍎 و زار و زار ، گریه کرد .
🍎 خانواده شیدا نیز ،
🍎 پشت سر هم به دانشگاه می آمدند
🍎 و سراغ شیدا را از دوستانش می گرفتند .
🍎 چند روزی می شود که شیدا گم شده است .
🍎 و هیچ کس از او ، هیچ خبری ندارد .
🍎 معتاد و گم شدن شیدا ،
🍎 و خودکشی نگین ،
🍎 سمیه را ، مصمم کرد
🍎 تا به صورت جدی ،
🍎 با موادفروشان ، مبارزه کند
🍎 و فساد را ، از دانشگاه و جامعه ، پاک کند .
🍎 به خاطر همین ؛
🍎 همیشه فکرش مشغول بود .
🍎 در ذهن خود ، در حال چیدن نقشه بود .
🍎 نه در کلاس درس ، حواسش جمع بود ؛
🍎 نه در حیاط دانشگاه ، نه در خانه و خیابان .
🍎 از دانشجویان و اساتید ،
🍎 آمار زنگنه را گرفت .
🍎 از دوستانش نزدیکش نیز ،
🍎 نشانی خانه زنگنه را گرفت ؟
🍎 و اینکه با چه کسانی در ارتباط است .
🍎 کجا می رود ، چکار می کند .
🍎 چه ساعت هایی کلاس دارد .
🍎 چه ساعتی وارد دانشگاه می شود .
🍎 چه ساعتی از دانشگاه خارج می شود .
🍎 از چه مسیرهایی در تردد است .
🍎 ماشینش را کجا پارک می کند و...
🍎 سمیه ،
🍎 هر چه اطلاعات در مورد زنگنه لازم بوده را ،
🍎 فراهم نمود .
🍎 بعد از چند روز ،
🍎 در کوچه ای که در آن ،
🍎 ماشین زنگنه پارک شده بود ،
🍎 سمیه ایستاد ، و منتظر آمدن او شد .
🍎 بعد از یک ساعت ،
🍎 زنگنه نیز ، به طرف ماشینش آمد .
🍎 دزدگیر ماشین را زد .
🍎 و دستش را به طرف درب ماشین برد .
🍎 که سمیه از پشت صدایش زد و گفت :
🌷 آقای زنگنه ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla