🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۲۱ 🌹
🍎 سمیه ، با ناراحتی ،
🍎 به طرف مرضیه و داریوش رفت .
🍎 مرضیه با لبخند به سمیه سلام کرد .
🍎 اما سمیه ، بدون جواب سلام ،
🍎 دست مرضیه را گرفت ؛
🍎 و او را به گوشه ای برد و گفت :
🌷 مرضیه تو داری چکار می کنی ؟
🌷 چرا با این کثافت می گردی ؟
🌷 تو می دانی او کی هست ؟
🌷 این همانیست که شیدا را معتاد کرد .
🌷 داریوش ، یک احمق است ، یک آشغال .
🌷 او یک دختر باز است ، هوس باز است .
🌷 اصلاً آدم درستی نیست
🌷 باهاش نگرد دختر ، ولش کن .
🍎 مرضیه با لبخندی گفت :
🌟 چرا شلوغش می کنی سمیه .
🌟 من که کاری با او ندارم .
🌟 اون خودش سر راه ، جلوی مرا گرفت
🌟 و گفت که چندتا سوال دارم .
🌟 منم جوابش را دادم همین .
🌟 به خدا هیچ رابطه ای با هم نداریم .
🍎 سمیه ، خیلی نگران مرضیه بود .
🍎 اما مرضیه ، انگار نگران خودش نبود .
🍎 مرضیه ، دختری بود
🍎 که زود با همه صمیمی می شود .
🍎 و خیلی راحت ،
🍎 به هر کسی اعتماد می کند .
🍎 و همین امر ، در آینده ،
🍎 باعث نابودی او می شود .
🍎 بعد از کلاس سوم ،
🍎 دانشجویان ، دوان دوان ،
🍎 به طرف حیاط دانشگاه می رفتند
🍎 سر و صدا و همهمه ،
🍎 در حیاط مدرسه ، زیاد بود .
🍎 همه از همدیگر سوال می کردند که چی شده
🍎 سمیه نیز ، به طرف حیاط رفت
🍎 و در مسیر ، از دانشجوها می پرسید :
🌷 چیزی شده ؟! اتفاقی افتاده ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۲۲ 🌹
🍎 اساتید و دانشجویان زیادی ،
🍎 در محوطه جمع شده بودند .
🍎 بعضی از دانشجویان ، گریه می کردند
🍎 بعضی از آنها ، حالشان بد می شد
🍎 و به طرف دستشویی ها می رفتند
🍎 سمیه ، راه را برای خودش باز می کرد .
🍎 که ناگهان ،
🍎 با جنازه متلاشی شده نگین روبرو شد
🍎 که به خاطر مصرف مواد مخدر ،
🍎 و به خاطر اخراج از دانشگاه ،
🍎 خودکشی کرد .
🍎 سمیه ، دستش را روی دهانش گذاشت
🍎 و زار و زار ، گریه کرد .
🍎 خانواده شیدا نیز ،
🍎 پشت سر هم به دانشگاه می آمدند
🍎 و سراغ شیدا را از دوستانش می گرفتند .
🍎 چند روزی می شود که شیدا گم شده است .
🍎 و هیچ کس از او ، هیچ خبری ندارد .
🍎 معتاد و گم شدن شیدا ،
🍎 و خودکشی نگین ،
🍎 سمیه را ، مصمم کرد
🍎 تا به صورت جدی ،
🍎 با موادفروشان ، مبارزه کند
🍎 و فساد را ، از دانشگاه و جامعه ، پاک کند .
🍎 به خاطر همین ؛
🍎 همیشه فکرش مشغول بود .
🍎 در ذهن خود ، در حال چیدن نقشه بود .
🍎 نه در کلاس درس ، حواسش جمع بود ؛
🍎 نه در حیاط دانشگاه ، نه در خانه و خیابان .
🍎 از دانشجویان و اساتید ،
🍎 آمار زنگنه را گرفت .
🍎 از دوستانش نزدیکش نیز ،
🍎 نشانی خانه زنگنه را گرفت ؟
🍎 و اینکه با چه کسانی در ارتباط است .
🍎 کجا می رود ، چکار می کند .
🍎 چه ساعت هایی کلاس دارد .
🍎 چه ساعتی وارد دانشگاه می شود .
🍎 چه ساعتی از دانشگاه خارج می شود .
🍎 از چه مسیرهایی در تردد است .
🍎 ماشینش را کجا پارک می کند و...
🍎 سمیه ،
🍎 هر چه اطلاعات در مورد زنگنه لازم بوده را ،
🍎 فراهم نمود .
🍎 بعد از چند روز ،
🍎 در کوچه ای که در آن ،
🍎 ماشین زنگنه پارک شده بود ،
🍎 سمیه ایستاد ، و منتظر آمدن او شد .
🍎 بعد از یک ساعت ،
🍎 زنگنه نیز ، به طرف ماشینش آمد .
🍎 دزدگیر ماشین را زد .
🍎 و دستش را به طرف درب ماشین برد .
🍎 که سمیه از پشت صدایش زد و گفت :
🌷 آقای زنگنه ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
💥 مسابقه سین زنی شماره ١۴
👌🏻 ویژه بچه ها ... با کمک خانواده ها
🌟 عزیزانی که دوست دارن در این مسابقه شرکت کنند ، لطفا به آیدی زیر پیام دهند .
🆔 @dezfoool
✍ نحوه مسابقه :
🌟 وقتی پیام دادید
🌟 یک بنر برای شما ارسال می شود
🌟 و شما باید آن را برای گروه ها
🌟 و مخاطبین تون ارسال کنید .
🌟 به سه نفر اولی که بیشتر سین بزنند
🌟 هدیه داده می شود .
⛔️ تذکر ۱. بنر خود را می توانید به هر کانال و گروهی بفرستید اما استفاده از ربات سین زنی یا برنامه هایی که سین فیک می زنن ، جایز نیست .
⛔️ تذکر ۲. عزیزانی که قبلا اول شدند دیگر نمی توانند در این مسابقه شرکت کنند .
✅ هدف از مسابقه : ایجاد رقابت ، چالش و سرگرمی سالم برای بچه ها و خانواده هاست .
🛍 جوایز :
🎁 نفر اول : ۱۰۰ هزار تومان
🎁 نفر دوم : ۵۰ هزار تومان
🎁 نفر سوم : ۳۰ هزار تومان
⏰ پایان مسابقه : روز به امامت رسیدن امام زمان علیه السلام خواهد بود .
🇮🇷 @amoomolla
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔰 کانال مسابقه سین زنی
✅ @seen_game
📙 داستان و رمان 📗
💥 مسابقه سین زنی شماره ١۴ 👌🏻 ویژه بچه ها ... با کمک خانواده ها 🌟 عزیزانی که دوست دارن در این مسابق
تا اینجای مسابقه
سرباز امام زمان ۱ 👈 ۷۵ سین
سرباز امام زمان ۲ 👈 ۱۵۲ سین
سرباز امام زمان ۳ 👈 ۵۸۰۰ سین
سرباز امام زمان ۴ 👈 ۴۴۰۰ سین
سرباز امام زمان ۵ 👈 ۵۶ سین
سرباز امام زمان ۶ 👈 ۶۳ سین
سرباز امام زمان ۷ 👈 ۳۹ سین
سرباز امام زمان ۸ 👈 ۴۴ سین
سرباز امام زمان ۹ 👈 ۴۸۰ سین
سرباز امام زمان ۱۰ 👈 ۴۳۴ سین
سرباز امام زمان ۱۱ 👈 ۴۲ سین
سرباز امام زمان ۱۲ 👈 ۹۱ سین
سرباز امام زمان ۱۳ 👈 ۳۸ سین
سرباز امام زمان ۱۴ 👈 ۴۰ سین
سرباز امام زمان ۱۵ 👈 ۴۵ سین
سرباز امام زمان ۱۶ 👈 ۱۲۳ سین
سرباز امام زمان ۱۷ 👈 ۱۸۲ سین
سرباز امام زمان ۱۸ 👈 ۴۴ سین
سرباز امام زمان ۱۹ 👈 ۷۳ سین
سرباز امام زمان ۲۰ 👈 ۷۱ سین
سرباز امام زمان ۲۱ 👈 ۴۵ سین
سرباز امام زمان ۲۲ 👈 ۴۹ سین
سرباز امام زمان ۲۳ 👈 ۵۱ سین
سرباز امام زمان ۲۴ 👈 ۵۱۰۰ سین
سرباز امام زمان ۲۵ 👈 ۵۰ سین
سرباز امام زمان ۲۶ 👈 ۲۱۷ سین
سرباز امام زمان ۲۷ 👈 ۵۷ سین
سرباز امام زمان ۲۸ 👈 ۶۹ سین
سرباز امام زمان ۲۹ 👈 ۶۰ سین
سرباز امام زمان ۳۰ 👈 ۶۲ سین
سرباز امام زمان ۳۱ 👈 ۶۱ سین
سرباز امام زمان ۳۲ 👈 ۵۹ سین
سرباز امام زمان ۳۳ 👈 ۶۳ سین
سرباز امام زمان ۳۴ 👈 ۶۳ سین
سرباز امام زمان ۳۵ 👈 ۵۲۰۰ سین
سرباز امام زمان ۳۶ 👈 ۹۹ سین
سرباز امام زمان ۳۷ 👈 ۱۰۰۰ سین
سرباز امام زمان ۳۸ 👈 ۶۶ سین
سرباز امام زمان ۳۹ 👈 ۳۴ سین
سرباز امام زمان ۴۰ 👈 ۱۶۷ سین
سرباز امام زمان ۴۱ 👈 ۴۶۳ سین
برای دیدن همه بنرهای مسابقه ،
به کانال زیر مراجعه کنید . 👇
✅ @seen_game
زمان پایان مسابقه
۲۲ شهریور ساعت ۲۲
همزمان با آغاز امامت امام زمان علیه السلام
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۲۳ 🌹
🍎 زنگنه ، رویش را به عقب برگرداند .
🍎 خانمی را دید ،
🍎 که سر تا پایش سیاه بود .
🍎 چادر و پوشیه ، پوشیده بود .
🔥 زنگنه گفت : بله امرتون
🌷 سمیه گفت :
🌷 شما در دانشگاه ، مواد می فروشی ؟
🍎 زنگنه برآشفته شد و گفت :
🔥 به قیافه ام می آید که از این غلطها بکنم .
🍎 سمیه دوباره با جدیت گفت :
🌷 شما مواد فروشی ؟!
🔥 زنگنه گفت :
🔥 شما ماموری یا فضول ؟!
🌷 سمیه گفت :
🌷 جواب مرا بده .
🔥 زنگنه گفت :
🔥 خانم محترم !
🔥 لطفا بفرما و مزاحم نشو .
🍎 سمیه پایش را بلند کرد
🍎 و لگدی به شکم زنگنه زد .
🍎 سپس نوک کفش همان پایش را ،
🍎 روی گردن زنگنه گذاشت .
🍎 و با عصبانیت گفت :
🌷 از کی مواد می گیری ؟
🌷 و به دست چه کسانی می رسانی ؟
🔥 زنگنه با ترس گفت :
🔥 تو همان خانمی هستی
🔥 که به قلیان سراها حمله کردی ؟
🌷 سمیه گفت :
🌷 اگر به من اطلاعات ندهی ،
🌷 بلائی بدتر از آنها ، سر تو می آورم .
🔥 زنگنه گفت :
🔥 چقدر پول می خواهی ؟
🔥 هر چه میخواهی به تو می دهم .
🔥 بیا این سوئیچ ... ماشینم را بردار و برو .
🍎 سمیه ، با همان کفش و پایش ،
🍎 گلوی زنگنه را فشار داد و گفت :
🌷 برای کی کار می کنی ؟
🌷 و کی برای تو کار می کند ؟
🔥 زنگنه گفت :
🔥 از من هیچی گیر تو نمی آید .
🔥 من فقط یک واسطه ام .
🔥 باور کن هیچ کاره ام .
🔥 هیچ اطلاعاتی ندارم تا به تو بدهم .
🌷 سمیه دوباره با جدیت گفت :
🌷 چندتا اسم به من بده ؟
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت ۲۳ _ بخش ۲ 🌹
🔥 زنگنه گفت :
🔥 من فقط می تونم
🔥 اسم چندتا واسطه دیگه ،
🔥 و خرده فروش ها رو بهت بدم .
🔥 چون بالادستی هام رو نمی شناسم .
🔥 و خودم هم از همینا می گیرم .
🍎 سمیه ، چندتا نام گرفت و گفت :
🌷 وای به حالت اگه دروغ گفته باشی .
🍎 سپس با دستش ،
🍎 ضربه ای به رگ گردن زنگنه زد .
🍎 و او را بیهوش کرد .
🍎 چندتا از دانشجویان ،
🍎 در حال گذشتن از همان کوچه ای بودند ،
🍎 که ماشین زنگنه در آن پارک بود .
🍎 که ناگهان متوجه شدند ،
🍎 زنگنه با طناب به ماشینش بسته شده است .
🍎 زنگنه ، روی کابوت ماشینش ، بیهوش بود
🍎 و یک طناب ، روی دست راستش بسته شده
🍎 و طناب دوم را ، به دست چپش بستند .
🍎 و سر هر دو طناب را ،
🍎 از شیشه ماشین به درون ماشین بردند
🍎 و به همدیگر گره زدند .
🍎 دانشجویان ، از دیدن زنگنه ،
🍎 آن هم دست بسته روی ماشینش ،
🍎 خیلی تعجب کردند .
🍎 یک کاغذ بزرگ نیز ، روی سینه زنگنه بود ؛
🍎 که روی آن نوشته بودند :
🔥 من مواد فروش و نامرد هستم .
🍎 دانشجویان ، از زنگنه عکس گرفتند .
🍎 و به سرعت ،
🍎 آنها را در فضای مجازی پخش کردند .
🍎 آبروی زنگنه در دانشگاه رفت .
🍎 و به شدت در فکر انتقام بر آمد .
🍎 سمیه ، به دانشگاه برگشت .
🍎 وضو گرفت و به نمازخانه رفت .
🍎 مشغول خواندن نماز ظهر شد .
🍎 بعد از نماز ، به فکر فرو رفت .
🍎 دنبال نقشه و راهی بود
🍎 تا آن واسطه ها و خرده فروش هایی که ،
🍎 زنگنه ، نامشان را برده بود را ،
🍎 به چنگ آورده و تنبیه کند .
🍎 از همان روز ، شروع به تحقیق کردن نمود .
🍎 یکی از کسانی که ،
🍎 نامش به عنوان دلال مواد ،
🍎 به سمیه داده شد ، داریوش بود .
🍎 سمیه می خواست از داریوش شروع کند
🍎 اما تصمیم گرفت
🍎 با انداختن ترس بر دل او ، از او انتقام بگیرد .
🍎 به خاطر همین ؛
🍎 تصمیم گرفت تا از نیما شروع کند .
🍎 چندتا از دختران دانشگاه در آخر نمازخانه
🍎 کنار هم نشسته بودند
🍎 پچ پچ می کردند
🍎 و به عکسهای زنگنه نگاه می کردند .
🍎 سمیه به طرف آنها رفت
🍎 بعد از سلام و احوالپرسی ؛ از آنها پرسید :
🌷 دخترا ! چکار دارید می کنید ؟
🍎 دختران نیز عکسها را ؛ به سمیه نشان دادند .
🍎 سمیه بعد از دیدن عکسهای زنگنه ،
🍎 در فضای مجازی و گروه های دانشگاه ،
🍎 از یک چیزی تعجب کرد .
🍎 و آن اینکه ، او فقط زنگنه را بیهوش کرد
🍎 نه طنابی در کار بود نه برگه یادداشتی .
🍎 سمیه بعد از آن تا مدتها ؛ به این فکر می کرد
🍎 که بستن زنگنه با طناب و گذاشتن یادداشت ،
🍎 کار چه کسی می تواند باشد ؟
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت ۲۳ _ بخش ۳ 🌹
🍎 سمیه بعد از نماز صبح ،
🍎 به طرف خانه نیما رفت .
🍎 و سر کوچه آنها ایستاد .
🍎 و منتظر بیرون آمدنش شد .
🍎 نیما بیرون آمد و به طرف دانشگاه رفت .
🍎 به کوچه روبروی دانشگاه که رسید
🍎 سمیه نزدیک او شد و از پشت او گفت :
🌷 آقا نیما ؟!
🍎 نیما ، رویش را برگرداند و گفت : بله
🍎 نیما ، سمیه را که دید ، ترسید .
🍎 و یاد حرف های قلیان سراها افتاد
🍎 که می گفتند یک دختر پوشیه پوش ؛
🍎 دنبال مواد فروش ها افتاد .
🍎 و با ترس و وحشت گفت :
🔥 شما کی هستید ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 چرا مواد می فروشی ؟
🌷 چرا جوونای مردم رو معتاد می کنی ؟
🌷 چرا زندگی مردم رو تباه می کنی ؟
🍎 نیما ، کوله پشتی خود را زمین گذاشت
🍎 و آستینش را بالا زد .
🍎 و آماده مبارزه با سمیه شد ...
🍎 یک ساعت بعد ؛
🍎 چندتا از دانشجویان ،
🍎 که در حال گذر از کوچه بودند ؛
🍎 متوجه نیما شدند
🍎 که بیهوش ، کنار دکه فلافل فروشی افتاده
🍎 و دستانش بسته شده
🍎 و کاغذی روی سینه اش که نوشته :
🔥 من مواد فروشم 🔥
🍎 تک تک مواد فروشان ،
🍎 به دست سمیه تنبیه شدند .
🍎 و آبروی همه آنها در دانشگاه رفت .
🍎 هر کدام را در جایی ادب کرد .
👈 یکی را در کلاس خالی گیر آورد و کتک زد
👈 یکی را در سرویس بهداشتی
👈 یکی را در کتابخانه
👈 یکی را در کارگاه علوم و...
🍎 سمیه موفق شد ؛
🍎 ترس و وحشت زیادی در دانشگاه ،
🍎 بین مواد فروشان و فاسدان بیاندازد .
🍎 دیگر کسی جرات نمی کرد ،
🍎 تا آزادانه مواد بفروشد .
🍎 هر روز ، یکی از مواد فروشان رسوا می شد .
🍎 و علاوه بر تنبیه ،
🍎 اطلاعات جدیدی از آنان کسب می کرد .
🍎 سمیه ، همچنین فهمید ،
🍎 که پای دوتا از اساتید ،
🍎 و یکی از مسئولین دانشگاه ،
🍎 در این ماجرا هست .
🍎 اما هنوز نام آنها را نمی داند .
🍎 رئیس مواد فروشان ،
🍎 شخصی به نام کامبیز بود .
🍎 که به شدت از این اتفاقات عصبانی بود .
🍎 و چند نفر را مامور کرد ،
🍎 تا دختر پوشیه پوش را پیدا کنند .
🍎 و به بدترین حالت ، مجازاتش نمایند .
🍎 و دستور داد که همه مواد فروشان ،
🍎 تا اطلاع ثانوی ، کارشان را تعطیل کنند ؛
🍎 و به جای مواد فروشی ،
👈 به دنبال آن دختر مزاحم بگردند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان دوازده مرد با غیرت
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_تصویری #غیرت #شهدا #خاطره
📗 داستان کوتاه رئیس ساواک و آیت الله قاضی
🌟 رئیس ساواک به دیدن آیت الله قاضی طباطبایی رفت . مسئولین همه نشسته بودند . ناگهان یکی از آنها گفت : ☘ اعلی حضرت به روحانیت خیلی علاقه مند است ، فقط یک سید یاغی ای هست که قیام کرده ( منظورش امام خمینی بود ) .
🌟 تا آیت الله قاضی این جمله را شنید ، بلند شد و خواست صندلی را به سمت او پرت کند .
🌟 این غیرت مذهبی است که اجازه نداد به مرجع تقلیدش ، رهبرش ، امامش و مقدسات توهین بشود .
🌟 شهید نواب هم همین طور بود
🌟 تا فهمید به پیامبر و ائمه علیهم السلام توهین شده است ،
🌟 پول قرض گرفت و اسلحه ای خرید
🌟 تا کسروی را ترور کند .
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان #داستان_کوتاه #غیرت #علما #خاطره
#رئیس_ساواک_و_آیت_الله_قاضی
📙 داستان کوتاه شکست قهرمانانه
📗 بخش اول
🏹 فقط چند دقیقه به شروع مسابقه باقی مانده بود . هیجان خاصی سراسر سالن را گرفته بود . عدهای من را و عدهای حریفم را که هنوز نمی دانستم چه کسی بود تشویق می کردند .
🏹 راستش چندان هم برایم مهم نبود
🏹 من برای رسیدن به مرحله ی پایانی مسابقات کاراته بین مدارس ، هفتهها زحمت کشیده بودم ؛
🏹 البته رسیدن به چنین جایگاهی را مسلماً مدیون راهنماییهای دایی ام بودم . فنونی که به من یاد داده بود ، خیلی در پیروزیهایم مؤثر بود .
🏹 به یاد زحمات و سختیهایی که در طول این مدت کشیده بودم افتادم . چه شبها که تا صبح مشغول تمرین بودم .
🏹 چه روزها که از بسیاری از لذتهایم صرف نظر کردم و وقتی همه ی دوستانم به شادی و تفریح مشغول بودند ، من در حال انجام تمریناتم بودم . حالا هم حق داشتم به مرحله ی پایانی مسابقات برسم.
🏹 بعد از آن همه تمرین و با لطف خدا توانسته بودم تمام رقیبانم را شکست دهم و الان در آخرین مرحله برای رسیدن به قهرمانی قرار گرفته بودم .
🏹 خیلی به خود و تواناییهایم ایمان داشتم . مطمئن بودم اگر بتوانم روی حریف و مبارزهام تمرکز کنم ، بدون شک این مرحله را هم با موفقیت به پایان می رسانم .
🏹 مربی ، آخرین نکتهها را گفت و سپس با اشاره ی داور وارد میدان مبارزه شدم .
🏹 راستش را بخواهید ، قرار گرفتن در چنین فضایی کمی برای آدم استرس آور بود ؛ اما سعی می کردم تا جایی که می شود احساساتم را کنترل نمایم و به ترسم غلبه کنم . نباید اجازه می دادم چنین احساساتی ، تمام کارها و آرزوهایم را خراب کند.
🏹 هدف من از شرکت در این مسابقات ، تنها برنده شدن و جایزه گرفتن بود ؛ چون قرار بود قهرمان مسابقات همراه تیم ورزشی به مناسبت روز اربعین به کربلا بروند .
🏹 من تا حالا کربلا نرفته بودم؛ اما عشق زیارت امام حسین علیه السلام ، تمام وجودم را پر کرده بود. حالا چه افتخاری بالاتر از این که در روز اربعین در چنین جای مقدسی باشم ؟!
🏹 هیچ راه دیگری غیر از برنده شدن در مسابقه پایانی نداشتم. اگر در این قدم پایانی شکست می خوردم ، سفر به کربلا فعلاً تا مدتها بعد عقب می افتاد و من در روز اربعین فقط باید حسرت بودن در کربلا را می خوردم .
🏹 نه ... امکان ندارد ببازم .
🏹 من حتماً باید در این مسابقه پیروز شوم . علاوه بر سفر کربلا ، پیروزی در این مسابقه ، خوشحالی خانوادهام را نیز درپی داشت . نمی توانستم آنها را ناامید کنم.
🏹 به هر حال وارد میدان مبارزه شدم
🏹 و منتظر آمدن حریفم شدم.
🏹 چند لحظه بعد که حریفم را دیدم
🏹 دهانم از تعجب باز ماند.
🏹 علی حریف من در مسابقه ی فینال شده بود. باور کردنی نبود. علی ، یکی از هم کلاسیهایم بود و من او را از قبل می شناختم. پدر ازکارافتادهاش، مادر زحمتکشش، وضع بد زندگی و خانه ی فقیرانه ی آنها ، همه در یک لحظه جلوی چشمانم پدیدار شد.
🏹 اصلاً نمی توانستنم درست فکر کنم
🏹 هزاران سؤال بی جواب در ذهنم نقش بسته بود؛
🏹 اما مهم ترین سؤال این بود:
🏹 من چگونه می توانستم علی را شکست بدهم؟
🏹 او یکی از بهترین دوستانم بود.
🏹 به علاوه، او هم حتماً به خاطر برنده شدن و رفتن به کربلا به این مسابقات آمده بود. اگر در این مسابقه شکست می خورد، تمام آرزوهایش به باد می رفت ،
🏹 واقعاً باید چکار می کردم؟!
🏹 در همین فکرها بودم که مسابقه شروع شد. همان چیزی که از آن می ترسیدم اتفاق افتاده بود.
🏹 تمرکزم را از دست داده بودم؛
🏹 مخصوصاً زمانی که خانواده ی علی را بین تماشاچیها دیدم که با چه ترس و نگرانی ای ، مسابقه را تماشا می کردند،
🏹 به کلی دگرگون شدم.
📙 داستان کوتاه شکست قهرمانانه
📗 بخش دوم / آخر
🏹 مربی من ، از گوشه ی میدان فریاد می کشید : « حواست کجاست ؟ چکار داری می کنی؟»
🏹 اما من حواسم آن جا نبود.
🏹 علی سعی می کرد حمله کند
🏹 و من مدام جا خالی می دادم.
🏹 باید هرچه زودتر تصمیم می گرفتم
🏹 از یک طرف آن همه برای رسیدن به چنین جایگاهی زحمت کشیده بودم،
🏹 و از طرف دیگر
🏹 می دانستم که علی و خانوادهاش
🏹 چقدر برای پیروزی در این مسابقه زحمت کشیدهاند.
🏹 تنها چیزی که برایم معلوم شده بود
🏹 این که من تصمیم نداشتم علی را شکست دهم.
🏹 اگرچه در ابتدا خودم هم از این فکر شوکه شدم، تصمیمی بود که گرفته بودم.
🏹 بدون شک ، هرکس دیگری به جای علی بود تمام تلاشم را برای شکست دادنش به خرج می دادم؛ اما قضیه ی علی فرق می کرد.
🏹 شاید او خیلی بیشتر از من به جایزه ی این مسابقه احتیاج داشت.
🏹 بعد از رسیدن به چنین جایگاهی ، دلم نمی خواست من آن کسی باشم که او را از رسیدن به پیروزی باز بدارد.
🏹 احساس می کردم با این کار ، اگرچه به کربلا نمی رسم اما امام حسین خیلی بیشتر خوشحال می شود.
🏹 چندان تلاشی برای مبارزه نکردم.
🏹 علی به راحتی و با چندین ضربه ی محکم ، من را زمین زد و قهرمان شد.
🏹 بعد هم با خوشحالی دوید و خواهرهای کوچکش را که از شدت خوشحالی گریه می کردند بغل کرد.
🏹 آن روز ، لذت بخش ترین ضربههای دردناک را در تمام طول مسابقات تجربه کردم.
🏹 آن روز اگرچه باختم،
🏹 اما پدر و مادرم ، حسابی من را برای تمام موفقیتهایم تشویق کردند.
🏹 خودم هم اگرچه شکست خورده بودم، نه تنها ناراحت نبودم بلکه از نتیجه کارم حسابی هم خوشحال و راضی بودم و این خوشحالی ، زمانی به اوج خودش رسید که متوجه شدم ، پدرم برای روز شهادت امام رضا علیه السلام ، بلیت مشهد گرفته .
نویسنده : امین ریسمان کارزاده
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان #داستان_کوتاه #شکست_قهرمانانه #اخلاق_در_ورزش #جوانمردی #مروت