✍ داستان کوتاه رفاقت دو دانشمند
🌹 روزی شاه عباس ،
🌹 همراه اردوی مخصوص خود ،
🌹 به برخی نواحی اطراف شهر می رفت
🌹 دو دانشمند بزرگوار ،
🌹 میرداماد و شیخ بهایی نیز ،
🌹 همراه او در اردو بودند .
🌹 شاه عباس ،
🌹 به این دو دانشمند آزاده ،
🌹 توجّه و ارادت خاصی داشت
🌹 و آنان را به عنوان مشاوران عالی رتبه
🌹 در کارهای سیاسی _ مذهبی ،
🌹 در سفرها به همراه خود می برد .
🌹 میرداماد ،
🌹 قدری تنومند و قوی هیکلی بود
🌹 ولی شیخ بهایی ،
🌹 لاغر و سبک وزن بود
🌹 شاه عباس ،
🌹 تصمیم گرفت تا رفاقت این دو ،
🌹 و روابط قلبی آنها را بیازماید .
🌹 ابتدا ، نَزد میرداماد آمد ،
🌹 که عقب اردو قرار داشت .
🌹 علائم خستگی و رنج و زحمت ،
🌹 در چهرهاش پیدا بود .
🌹 شاه نیز به میرداماد کرد و گفت :
👑 سید بزرگوار ! ملاحظه بفرمایید .
👑 این شیخ ( شیخ بهایی )
👑 چگونه با اسب بازی می کند
👑 و با وقار و آرامش راه نمیرود .
👑 کاش از حضرتعالی یاد بگیرد
👑 که چگونه با متانت و ادب و احترام
👑 حرکت می کنید .
🌹 میردامادد، درنگی کرد
🌹 و سپس در پاسخ شاه گفت :
☘ خیر ، مسأله این نیست .
☘ اَسب شیخ بهائی ،
☘ از شور و شوق اینکه
☘ شخصی مثل این عالم بزرگوار
☘ بر رویش سوار شده ،
☘ چنین به تکاپو افتاده است .
🌹 شاه که انتظار این جواب را نداشت
🌹 اندک اندک ، حرکت را تند کرده
🌹 تا در کنار شیخ بهایی قرار گرفت
🌹 و سر صحبت را باز کرد و گفت :
👑 جناب شیخ توجه دارید ،
👑 این هیکل بزرگ میرداماد ،
👑 چه بلایی بر سر حیوان بیچاره آورده
👑 عالم باید همانند حضرتعالی
👑 اهل ریاضت ، کم خرج ،
👑 و سبک وزن باشد .
🌹 شیخ بهایی در پاسخ گفت :
🌟 نه ، موضوع چیز دیگری است
🌟 که لازم است شاه ،
🌟 بدان توجه داشته باشد .
🌟 اسب سید بزرگوار ( میرداماد )
🌟 به این خاطر خسته است
🌟 که کسی بر آن سوار شده
🌟 که کوههای استوار هم ،
🌟 از حمل علم و ایمان اش
🌟 و اندیشه گران وی ناتواناند .
🌹 شاه عباس ،
🌹 وقتی این احترام متقابل
🌹 و روابط صمیمانه آن دو را دید
🌹 از اسب پیاده شد ،
🌹 و سجده شکر به جا آورد
🌹 و به خاطر نعمت وحدت عالمان
🌹 از خداوند سپاسگذاری کرد
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #رفاقت_دو_دانشمند #تواضع #غیبت #رفاقت #دوستی
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۹ 🌹
🍎 بعد از نماز صبح ،
🍎 سمیه ، چادر و پوشیه اش را پوشید ؛
🍎 و به طرف دانشگاه حرکت کرد .
🍎 کنار یکی از قلیان سراها ایستاد .
🍎 به اطراف خود نگاه کرد .
🍎 پس از کمی مکث ،
🍎 وارد قلیان سرا شد و در را بست .
🍎 صاحب قلیان خانه ، با دیدن سمیه ترسید .
🍎 سمیه گفت :
🌷 من با شما کاری ندارم .
🌷 فقط دنبال چندتا جواب می گردم
🌷 می خوام بدانم اینجا کی مواد می فروشد ؟
🍎 صاحب قلیانی ، گفت :
⚜ به تو نمیاد ، که مواد مصرف کنی ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 فقط از تو یک اسم می خواهم ،
🌷 به من بگو
🌷 کی به دانشجویان ، مواد می فروشد ؟
🍎 مرد کمی مکث کرد و گفت :
⚜ برای چه می خواهی ؟
⚜ برای خریدن مواد یا دستگیری آنها ؟
⚜ معتادی ، پلیسی یا اطلاعاتی ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 هیچ کدام .
🌷 فقط می خواهم انتقام جوانهایی را بگیرم ،
🌷 که به دست آنها معتاد شدند .
🍎 مرد خیالش راحت شد .
🍎 سپس به طرف سمیه رفت .
🍎 به سمیه اشاره کرد که بنشیند .
🍎 اول خودش روی صندلی نشست و گفت :
⚜ بفرمائید بنشینید .
🍎 سمیه گفت :
🌷 نه ممنون ، ایستاده راحت ترم
🍎 قلیانی گفت :
⚜ نمی دانم کی هستی ، چی هستی ،
⚜ و نمی دانم چه نیت و قصد و غرضی داری
⚜ شنیدم دیروز و پریروز با همکارانم چه کردی
⚜ ولی به عنوان یک برادر ، به شما می گویم
⚜ دنبال این چیزها نرو .
⚜ این بازی ، خیلی خیلی خطرناک است .
⚜ خودت را گرفتار نکن دختر .
🍎 سمیه گفت :
🌷 آقای محترم ! لطفا به من بگوئید ؛
🌷 اینجا کی مواد فروشی می کند ؟!
🍎 آقا گفت :
⚜ نگو کی ، بگو کیا ...
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
بهنام محمدی.mp3
5.98M
🎧 قصه صوتی بهنام
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #بهنام #شهدا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۲۰ 🌹
🍎 سمیه گفت :
🌷 لطفا چندتا اسم به من بدهید
🌷 به من بگو باید دنبال کی بگردم ؟
🍎 مرد گفت :
⚜ خانم محترم ! گفتم که
⚜ قدم زدن شما در این راه ، خطرناک است .
⚜ این آدمها ، مثل زنبورای یک کندو می مانند .
⚜ به هر کدامشان که دست بزنی ،
⚜ بقیه دنبال تو می آیند . .
🍎 سمیه با جدیّت گفت :
🌷 خواهش می کنم بفرمائید .
🌷 نمی خواهم به شما آسیبی بزنم
🍎 مرد کمی مکث کرد .
🍎 سپس لبانش را گاز گرفت .
🍎 سرش را به چپ و راست چرخاند .
🍎 و مشغول فکر کردن شد .
🍎 سپس به سمیه رو کرد و گفت :
⚜ باشه به تو می گویم ، ولی اگر گیر افتادی ،
⚜ نه من تو را می شناسم نه تو مرا می شناسی
⚜ و هیچ اسمی از من نبر
⚜ نمی خواهم در خطر بیفتم
⚜ چون من مثل تو قوی نیستم
🍎 سمیه گفت :
🌷 باشه قول میدهم .
🍎 صاحب قلیان سرا گفت :
⚜ زنگنه ، سمیر زنگنه ؛
⚜ دانشجوی پایه چهار دانشکده ادبیات .
⚜ همه دانشجویانی که ،
⚜ در دانشگاه مواد می فروشند
⚜ موادشان را ، از همین زنگنه می گیرند .
🍎 سمیه تشکر کرد و بیرون رفت .
🍎 پوشیه اش را در آورد ؛
🍎 و به داخل دانشگاه رفت .
🍎 دانشگاه خلوت بود .
🍎 گوشه ای نشست و دفتری در آورد .
🍎 و نقشه ای برای مبارزه با موادفروشان ،
🍎 و دستگیری فاسدان ، طراحی کرد .
🍎 یکی یکی دانشجویان و اساتید ،
🍎 وارد دانشگاه شدند .
🍎 از دور متوجه مرضیه شد ،
🍎 مرضیه با یک پسر دیگر ،
🍎 وارد دانشگاه شد .
🍎 با دقت که نگاه کرد متوجه داریوش شد .
🍎 سمیه ، از اینکه ببیند ،
🍎 دختری با پسر غریبه ،
🍎 ارتباط و خوش و بش داشته باشد ؛
🍎 به شدت ناراحت می شود .
🍎 اما در مورد داریوش ،
🍎 بیشتر به خاطر اعتیاد ، نگران شد .
🍎 بخاطر همین ؛
🍎 به سرعت به طرف مرضیه رفت ...
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۲۱ 🌹
🍎 سمیه ، با ناراحتی ،
🍎 به طرف مرضیه و داریوش رفت .
🍎 مرضیه با لبخند به سمیه سلام کرد .
🍎 اما سمیه ، بدون جواب سلام ،
🍎 دست مرضیه را گرفت ؛
🍎 و او را به گوشه ای برد و گفت :
🌷 مرضیه تو داری چکار می کنی ؟
🌷 چرا با این کثافت می گردی ؟
🌷 تو می دانی او کی هست ؟
🌷 این همانیست که شیدا را معتاد کرد .
🌷 داریوش ، یک احمق است ، یک آشغال .
🌷 او یک دختر باز است ، هوس باز است .
🌷 اصلاً آدم درستی نیست
🌷 باهاش نگرد دختر ، ولش کن .
🍎 مرضیه با لبخندی گفت :
🌟 چرا شلوغش می کنی سمیه .
🌟 من که کاری با او ندارم .
🌟 اون خودش سر راه ، جلوی مرا گرفت
🌟 و گفت که چندتا سوال دارم .
🌟 منم جوابش را دادم همین .
🌟 به خدا هیچ رابطه ای با هم نداریم .
🍎 سمیه ، خیلی نگران مرضیه بود .
🍎 اما مرضیه ، انگار نگران خودش نبود .
🍎 مرضیه ، دختری بود
🍎 که زود با همه صمیمی می شود .
🍎 و خیلی راحت ،
🍎 به هر کسی اعتماد می کند .
🍎 و همین امر ، در آینده ،
🍎 باعث نابودی او می شود .
🍎 بعد از کلاس سوم ،
🍎 دانشجویان ، دوان دوان ،
🍎 به طرف حیاط دانشگاه می رفتند
🍎 سر و صدا و همهمه ،
🍎 در حیاط مدرسه ، زیاد بود .
🍎 همه از همدیگر سوال می کردند که چی شده
🍎 سمیه نیز ، به طرف حیاط رفت
🍎 و در مسیر ، از دانشجوها می پرسید :
🌷 چیزی شده ؟! اتفاقی افتاده ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۲۲ 🌹
🍎 اساتید و دانشجویان زیادی ،
🍎 در محوطه جمع شده بودند .
🍎 بعضی از دانشجویان ، گریه می کردند
🍎 بعضی از آنها ، حالشان بد می شد
🍎 و به طرف دستشویی ها می رفتند
🍎 سمیه ، راه را برای خودش باز می کرد .
🍎 که ناگهان ،
🍎 با جنازه متلاشی شده نگین روبرو شد
🍎 که به خاطر مصرف مواد مخدر ،
🍎 و به خاطر اخراج از دانشگاه ،
🍎 خودکشی کرد .
🍎 سمیه ، دستش را روی دهانش گذاشت
🍎 و زار و زار ، گریه کرد .
🍎 خانواده شیدا نیز ،
🍎 پشت سر هم به دانشگاه می آمدند
🍎 و سراغ شیدا را از دوستانش می گرفتند .
🍎 چند روزی می شود که شیدا گم شده است .
🍎 و هیچ کس از او ، هیچ خبری ندارد .
🍎 معتاد و گم شدن شیدا ،
🍎 و خودکشی نگین ،
🍎 سمیه را ، مصمم کرد
🍎 تا به صورت جدی ،
🍎 با موادفروشان ، مبارزه کند
🍎 و فساد را ، از دانشگاه و جامعه ، پاک کند .
🍎 به خاطر همین ؛
🍎 همیشه فکرش مشغول بود .
🍎 در ذهن خود ، در حال چیدن نقشه بود .
🍎 نه در کلاس درس ، حواسش جمع بود ؛
🍎 نه در حیاط دانشگاه ، نه در خانه و خیابان .
🍎 از دانشجویان و اساتید ،
🍎 آمار زنگنه را گرفت .
🍎 از دوستانش نزدیکش نیز ،
🍎 نشانی خانه زنگنه را گرفت ؟
🍎 و اینکه با چه کسانی در ارتباط است .
🍎 کجا می رود ، چکار می کند .
🍎 چه ساعت هایی کلاس دارد .
🍎 چه ساعتی وارد دانشگاه می شود .
🍎 چه ساعتی از دانشگاه خارج می شود .
🍎 از چه مسیرهایی در تردد است .
🍎 ماشینش را کجا پارک می کند و...
🍎 سمیه ،
🍎 هر چه اطلاعات در مورد زنگنه لازم بوده را ،
🍎 فراهم نمود .
🍎 بعد از چند روز ،
🍎 در کوچه ای که در آن ،
🍎 ماشین زنگنه پارک شده بود ،
🍎 سمیه ایستاد ، و منتظر آمدن او شد .
🍎 بعد از یک ساعت ،
🍎 زنگنه نیز ، به طرف ماشینش آمد .
🍎 دزدگیر ماشین را زد .
🍎 و دستش را به طرف درب ماشین برد .
🍎 که سمیه از پشت صدایش زد و گفت :
🌷 آقای زنگنه ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
💥 مسابقه سین زنی شماره ١۴
👌🏻 ویژه بچه ها ... با کمک خانواده ها
🌟 عزیزانی که دوست دارن در این مسابقه شرکت کنند ، لطفا به آیدی زیر پیام دهند .
🆔 @dezfoool
✍ نحوه مسابقه :
🌟 وقتی پیام دادید
🌟 یک بنر برای شما ارسال می شود
🌟 و شما باید آن را برای گروه ها
🌟 و مخاطبین تون ارسال کنید .
🌟 به سه نفر اولی که بیشتر سین بزنند
🌟 هدیه داده می شود .
⛔️ تذکر ۱. بنر خود را می توانید به هر کانال و گروهی بفرستید اما استفاده از ربات سین زنی یا برنامه هایی که سین فیک می زنن ، جایز نیست .
⛔️ تذکر ۲. عزیزانی که قبلا اول شدند دیگر نمی توانند در این مسابقه شرکت کنند .
✅ هدف از مسابقه : ایجاد رقابت ، چالش و سرگرمی سالم برای بچه ها و خانواده هاست .
🛍 جوایز :
🎁 نفر اول : ۱۰۰ هزار تومان
🎁 نفر دوم : ۵۰ هزار تومان
🎁 نفر سوم : ۳۰ هزار تومان
⏰ پایان مسابقه : روز به امامت رسیدن امام زمان علیه السلام خواهد بود .
🇮🇷 @amoomolla
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔰 کانال مسابقه سین زنی
✅ @seen_game
📙 داستان و رمان 📗
💥 مسابقه سین زنی شماره ١۴ 👌🏻 ویژه بچه ها ... با کمک خانواده ها 🌟 عزیزانی که دوست دارن در این مسابق
تا اینجای مسابقه
سرباز امام زمان ۱ 👈 ۷۵ سین
سرباز امام زمان ۲ 👈 ۱۵۲ سین
سرباز امام زمان ۳ 👈 ۵۸۰۰ سین
سرباز امام زمان ۴ 👈 ۴۴۰۰ سین
سرباز امام زمان ۵ 👈 ۵۶ سین
سرباز امام زمان ۶ 👈 ۶۳ سین
سرباز امام زمان ۷ 👈 ۳۹ سین
سرباز امام زمان ۸ 👈 ۴۴ سین
سرباز امام زمان ۹ 👈 ۴۸۰ سین
سرباز امام زمان ۱۰ 👈 ۴۳۴ سین
سرباز امام زمان ۱۱ 👈 ۴۲ سین
سرباز امام زمان ۱۲ 👈 ۹۱ سین
سرباز امام زمان ۱۳ 👈 ۳۸ سین
سرباز امام زمان ۱۴ 👈 ۴۰ سین
سرباز امام زمان ۱۵ 👈 ۴۵ سین
سرباز امام زمان ۱۶ 👈 ۱۲۳ سین
سرباز امام زمان ۱۷ 👈 ۱۸۲ سین
سرباز امام زمان ۱۸ 👈 ۴۴ سین
سرباز امام زمان ۱۹ 👈 ۷۳ سین
سرباز امام زمان ۲۰ 👈 ۷۱ سین
سرباز امام زمان ۲۱ 👈 ۴۵ سین
سرباز امام زمان ۲۲ 👈 ۴۹ سین
سرباز امام زمان ۲۳ 👈 ۵۱ سین
سرباز امام زمان ۲۴ 👈 ۵۱۰۰ سین
سرباز امام زمان ۲۵ 👈 ۵۰ سین
سرباز امام زمان ۲۶ 👈 ۲۱۷ سین
سرباز امام زمان ۲۷ 👈 ۵۷ سین
سرباز امام زمان ۲۸ 👈 ۶۹ سین
سرباز امام زمان ۲۹ 👈 ۶۰ سین
سرباز امام زمان ۳۰ 👈 ۶۲ سین
سرباز امام زمان ۳۱ 👈 ۶۱ سین
سرباز امام زمان ۳۲ 👈 ۵۹ سین
سرباز امام زمان ۳۳ 👈 ۶۳ سین
سرباز امام زمان ۳۴ 👈 ۶۳ سین
سرباز امام زمان ۳۵ 👈 ۵۲۰۰ سین
سرباز امام زمان ۳۶ 👈 ۹۹ سین
سرباز امام زمان ۳۷ 👈 ۱۰۰۰ سین
سرباز امام زمان ۳۸ 👈 ۶۶ سین
سرباز امام زمان ۳۹ 👈 ۳۴ سین
سرباز امام زمان ۴۰ 👈 ۱۶۷ سین
سرباز امام زمان ۴۱ 👈 ۴۶۳ سین
برای دیدن همه بنرهای مسابقه ،
به کانال زیر مراجعه کنید . 👇
✅ @seen_game
زمان پایان مسابقه
۲۲ شهریور ساعت ۲۲
همزمان با آغاز امامت امام زمان علیه السلام
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۲۳ 🌹
🍎 زنگنه ، رویش را به عقب برگرداند .
🍎 خانمی را دید ،
🍎 که سر تا پایش سیاه بود .
🍎 چادر و پوشیه ، پوشیده بود .
🔥 زنگنه گفت : بله امرتون
🌷 سمیه گفت :
🌷 شما در دانشگاه ، مواد می فروشی ؟
🍎 زنگنه برآشفته شد و گفت :
🔥 به قیافه ام می آید که از این غلطها بکنم .
🍎 سمیه دوباره با جدیت گفت :
🌷 شما مواد فروشی ؟!
🔥 زنگنه گفت :
🔥 شما ماموری یا فضول ؟!
🌷 سمیه گفت :
🌷 جواب مرا بده .
🔥 زنگنه گفت :
🔥 خانم محترم !
🔥 لطفا بفرما و مزاحم نشو .
🍎 سمیه پایش را بلند کرد
🍎 و لگدی به شکم زنگنه زد .
🍎 سپس نوک کفش همان پایش را ،
🍎 روی گردن زنگنه گذاشت .
🍎 و با عصبانیت گفت :
🌷 از کی مواد می گیری ؟
🌷 و به دست چه کسانی می رسانی ؟
🔥 زنگنه با ترس گفت :
🔥 تو همان خانمی هستی
🔥 که به قلیان سراها حمله کردی ؟
🌷 سمیه گفت :
🌷 اگر به من اطلاعات ندهی ،
🌷 بلائی بدتر از آنها ، سر تو می آورم .
🔥 زنگنه گفت :
🔥 چقدر پول می خواهی ؟
🔥 هر چه میخواهی به تو می دهم .
🔥 بیا این سوئیچ ... ماشینم را بردار و برو .
🍎 سمیه ، با همان کفش و پایش ،
🍎 گلوی زنگنه را فشار داد و گفت :
🌷 برای کی کار می کنی ؟
🌷 و کی برای تو کار می کند ؟
🔥 زنگنه گفت :
🔥 از من هیچی گیر تو نمی آید .
🔥 من فقط یک واسطه ام .
🔥 باور کن هیچ کاره ام .
🔥 هیچ اطلاعاتی ندارم تا به تو بدهم .
🌷 سمیه دوباره با جدیت گفت :
🌷 چندتا اسم به من بده ؟
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت ۲۳ _ بخش ۲ 🌹
🔥 زنگنه گفت :
🔥 من فقط می تونم
🔥 اسم چندتا واسطه دیگه ،
🔥 و خرده فروش ها رو بهت بدم .
🔥 چون بالادستی هام رو نمی شناسم .
🔥 و خودم هم از همینا می گیرم .
🍎 سمیه ، چندتا نام گرفت و گفت :
🌷 وای به حالت اگه دروغ گفته باشی .
🍎 سپس با دستش ،
🍎 ضربه ای به رگ گردن زنگنه زد .
🍎 و او را بیهوش کرد .
🍎 چندتا از دانشجویان ،
🍎 در حال گذشتن از همان کوچه ای بودند ،
🍎 که ماشین زنگنه در آن پارک بود .
🍎 که ناگهان متوجه شدند ،
🍎 زنگنه با طناب به ماشینش بسته شده است .
🍎 زنگنه ، روی کابوت ماشینش ، بیهوش بود
🍎 و یک طناب ، روی دست راستش بسته شده
🍎 و طناب دوم را ، به دست چپش بستند .
🍎 و سر هر دو طناب را ،
🍎 از شیشه ماشین به درون ماشین بردند
🍎 و به همدیگر گره زدند .
🍎 دانشجویان ، از دیدن زنگنه ،
🍎 آن هم دست بسته روی ماشینش ،
🍎 خیلی تعجب کردند .
🍎 یک کاغذ بزرگ نیز ، روی سینه زنگنه بود ؛
🍎 که روی آن نوشته بودند :
🔥 من مواد فروش و نامرد هستم .
🍎 دانشجویان ، از زنگنه عکس گرفتند .
🍎 و به سرعت ،
🍎 آنها را در فضای مجازی پخش کردند .
🍎 آبروی زنگنه در دانشگاه رفت .
🍎 و به شدت در فکر انتقام بر آمد .
🍎 سمیه ، به دانشگاه برگشت .
🍎 وضو گرفت و به نمازخانه رفت .
🍎 مشغول خواندن نماز ظهر شد .
🍎 بعد از نماز ، به فکر فرو رفت .
🍎 دنبال نقشه و راهی بود
🍎 تا آن واسطه ها و خرده فروش هایی که ،
🍎 زنگنه ، نامشان را برده بود را ،
🍎 به چنگ آورده و تنبیه کند .
🍎 از همان روز ، شروع به تحقیق کردن نمود .
🍎 یکی از کسانی که ،
🍎 نامش به عنوان دلال مواد ،
🍎 به سمیه داده شد ، داریوش بود .
🍎 سمیه می خواست از داریوش شروع کند
🍎 اما تصمیم گرفت
🍎 با انداختن ترس بر دل او ، از او انتقام بگیرد .
🍎 به خاطر همین ؛
🍎 تصمیم گرفت تا از نیما شروع کند .
🍎 چندتا از دختران دانشگاه در آخر نمازخانه
🍎 کنار هم نشسته بودند
🍎 پچ پچ می کردند
🍎 و به عکسهای زنگنه نگاه می کردند .
🍎 سمیه به طرف آنها رفت
🍎 بعد از سلام و احوالپرسی ؛ از آنها پرسید :
🌷 دخترا ! چکار دارید می کنید ؟
🍎 دختران نیز عکسها را ؛ به سمیه نشان دادند .
🍎 سمیه بعد از دیدن عکسهای زنگنه ،
🍎 در فضای مجازی و گروه های دانشگاه ،
🍎 از یک چیزی تعجب کرد .
🍎 و آن اینکه ، او فقط زنگنه را بیهوش کرد
🍎 نه طنابی در کار بود نه برگه یادداشتی .
🍎 سمیه بعد از آن تا مدتها ؛ به این فکر می کرد
🍎 که بستن زنگنه با طناب و گذاشتن یادداشت ،
🍎 کار چه کسی می تواند باشد ؟
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت ۲۳ _ بخش ۳ 🌹
🍎 سمیه بعد از نماز صبح ،
🍎 به طرف خانه نیما رفت .
🍎 و سر کوچه آنها ایستاد .
🍎 و منتظر بیرون آمدنش شد .
🍎 نیما بیرون آمد و به طرف دانشگاه رفت .
🍎 به کوچه روبروی دانشگاه که رسید
🍎 سمیه نزدیک او شد و از پشت او گفت :
🌷 آقا نیما ؟!
🍎 نیما ، رویش را برگرداند و گفت : بله
🍎 نیما ، سمیه را که دید ، ترسید .
🍎 و یاد حرف های قلیان سراها افتاد
🍎 که می گفتند یک دختر پوشیه پوش ؛
🍎 دنبال مواد فروش ها افتاد .
🍎 و با ترس و وحشت گفت :
🔥 شما کی هستید ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 چرا مواد می فروشی ؟
🌷 چرا جوونای مردم رو معتاد می کنی ؟
🌷 چرا زندگی مردم رو تباه می کنی ؟
🍎 نیما ، کوله پشتی خود را زمین گذاشت
🍎 و آستینش را بالا زد .
🍎 و آماده مبارزه با سمیه شد ...
🍎 یک ساعت بعد ؛
🍎 چندتا از دانشجویان ،
🍎 که در حال گذر از کوچه بودند ؛
🍎 متوجه نیما شدند
🍎 که بیهوش ، کنار دکه فلافل فروشی افتاده
🍎 و دستانش بسته شده
🍎 و کاغذی روی سینه اش که نوشته :
🔥 من مواد فروشم 🔥
🍎 تک تک مواد فروشان ،
🍎 به دست سمیه تنبیه شدند .
🍎 و آبروی همه آنها در دانشگاه رفت .
🍎 هر کدام را در جایی ادب کرد .
👈 یکی را در کلاس خالی گیر آورد و کتک زد
👈 یکی را در سرویس بهداشتی
👈 یکی را در کتابخانه
👈 یکی را در کارگاه علوم و...
🍎 سمیه موفق شد ؛
🍎 ترس و وحشت زیادی در دانشگاه ،
🍎 بین مواد فروشان و فاسدان بیاندازد .
🍎 دیگر کسی جرات نمی کرد ،
🍎 تا آزادانه مواد بفروشد .
🍎 هر روز ، یکی از مواد فروشان رسوا می شد .
🍎 و علاوه بر تنبیه ،
🍎 اطلاعات جدیدی از آنان کسب می کرد .
🍎 سمیه ، همچنین فهمید ،
🍎 که پای دوتا از اساتید ،
🍎 و یکی از مسئولین دانشگاه ،
🍎 در این ماجرا هست .
🍎 اما هنوز نام آنها را نمی داند .
🍎 رئیس مواد فروشان ،
🍎 شخصی به نام کامبیز بود .
🍎 که به شدت از این اتفاقات عصبانی بود .
🍎 و چند نفر را مامور کرد ،
🍎 تا دختر پوشیه پوش را پیدا کنند .
🍎 و به بدترین حالت ، مجازاتش نمایند .
🍎 و دستور داد که همه مواد فروشان ،
🍎 تا اطلاع ثانوی ، کارشان را تعطیل کنند ؛
🍎 و به جای مواد فروشی ،
👈 به دنبال آن دختر مزاحم بگردند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان دوازده مرد با غیرت
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_تصویری #غیرت #شهدا #خاطره
📗 داستان کوتاه رئیس ساواک و آیت الله قاضی
🌟 رئیس ساواک به دیدن آیت الله قاضی طباطبایی رفت . مسئولین همه نشسته بودند . ناگهان یکی از آنها گفت : ☘ اعلی حضرت به روحانیت خیلی علاقه مند است ، فقط یک سید یاغی ای هست که قیام کرده ( منظورش امام خمینی بود ) .
🌟 تا آیت الله قاضی این جمله را شنید ، بلند شد و خواست صندلی را به سمت او پرت کند .
🌟 این غیرت مذهبی است که اجازه نداد به مرجع تقلیدش ، رهبرش ، امامش و مقدسات توهین بشود .
🌟 شهید نواب هم همین طور بود
🌟 تا فهمید به پیامبر و ائمه علیهم السلام توهین شده است ،
🌟 پول قرض گرفت و اسلحه ای خرید
🌟 تا کسروی را ترور کند .
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان #داستان_کوتاه #غیرت #علما #خاطره
#رئیس_ساواک_و_آیت_الله_قاضی
📙 داستان کوتاه شکست قهرمانانه
📗 بخش اول
🏹 فقط چند دقیقه به شروع مسابقه باقی مانده بود . هیجان خاصی سراسر سالن را گرفته بود . عدهای من را و عدهای حریفم را که هنوز نمی دانستم چه کسی بود تشویق می کردند .
🏹 راستش چندان هم برایم مهم نبود
🏹 من برای رسیدن به مرحله ی پایانی مسابقات کاراته بین مدارس ، هفتهها زحمت کشیده بودم ؛
🏹 البته رسیدن به چنین جایگاهی را مسلماً مدیون راهنماییهای دایی ام بودم . فنونی که به من یاد داده بود ، خیلی در پیروزیهایم مؤثر بود .
🏹 به یاد زحمات و سختیهایی که در طول این مدت کشیده بودم افتادم . چه شبها که تا صبح مشغول تمرین بودم .
🏹 چه روزها که از بسیاری از لذتهایم صرف نظر کردم و وقتی همه ی دوستانم به شادی و تفریح مشغول بودند ، من در حال انجام تمریناتم بودم . حالا هم حق داشتم به مرحله ی پایانی مسابقات برسم.
🏹 بعد از آن همه تمرین و با لطف خدا توانسته بودم تمام رقیبانم را شکست دهم و الان در آخرین مرحله برای رسیدن به قهرمانی قرار گرفته بودم .
🏹 خیلی به خود و تواناییهایم ایمان داشتم . مطمئن بودم اگر بتوانم روی حریف و مبارزهام تمرکز کنم ، بدون شک این مرحله را هم با موفقیت به پایان می رسانم .
🏹 مربی ، آخرین نکتهها را گفت و سپس با اشاره ی داور وارد میدان مبارزه شدم .
🏹 راستش را بخواهید ، قرار گرفتن در چنین فضایی کمی برای آدم استرس آور بود ؛ اما سعی می کردم تا جایی که می شود احساساتم را کنترل نمایم و به ترسم غلبه کنم . نباید اجازه می دادم چنین احساساتی ، تمام کارها و آرزوهایم را خراب کند.
🏹 هدف من از شرکت در این مسابقات ، تنها برنده شدن و جایزه گرفتن بود ؛ چون قرار بود قهرمان مسابقات همراه تیم ورزشی به مناسبت روز اربعین به کربلا بروند .
🏹 من تا حالا کربلا نرفته بودم؛ اما عشق زیارت امام حسین علیه السلام ، تمام وجودم را پر کرده بود. حالا چه افتخاری بالاتر از این که در روز اربعین در چنین جای مقدسی باشم ؟!
🏹 هیچ راه دیگری غیر از برنده شدن در مسابقه پایانی نداشتم. اگر در این قدم پایانی شکست می خوردم ، سفر به کربلا فعلاً تا مدتها بعد عقب می افتاد و من در روز اربعین فقط باید حسرت بودن در کربلا را می خوردم .
🏹 نه ... امکان ندارد ببازم .
🏹 من حتماً باید در این مسابقه پیروز شوم . علاوه بر سفر کربلا ، پیروزی در این مسابقه ، خوشحالی خانوادهام را نیز درپی داشت . نمی توانستم آنها را ناامید کنم.
🏹 به هر حال وارد میدان مبارزه شدم
🏹 و منتظر آمدن حریفم شدم.
🏹 چند لحظه بعد که حریفم را دیدم
🏹 دهانم از تعجب باز ماند.
🏹 علی حریف من در مسابقه ی فینال شده بود. باور کردنی نبود. علی ، یکی از هم کلاسیهایم بود و من او را از قبل می شناختم. پدر ازکارافتادهاش، مادر زحمتکشش، وضع بد زندگی و خانه ی فقیرانه ی آنها ، همه در یک لحظه جلوی چشمانم پدیدار شد.
🏹 اصلاً نمی توانستنم درست فکر کنم
🏹 هزاران سؤال بی جواب در ذهنم نقش بسته بود؛
🏹 اما مهم ترین سؤال این بود:
🏹 من چگونه می توانستم علی را شکست بدهم؟
🏹 او یکی از بهترین دوستانم بود.
🏹 به علاوه، او هم حتماً به خاطر برنده شدن و رفتن به کربلا به این مسابقات آمده بود. اگر در این مسابقه شکست می خورد، تمام آرزوهایش به باد می رفت ،
🏹 واقعاً باید چکار می کردم؟!
🏹 در همین فکرها بودم که مسابقه شروع شد. همان چیزی که از آن می ترسیدم اتفاق افتاده بود.
🏹 تمرکزم را از دست داده بودم؛
🏹 مخصوصاً زمانی که خانواده ی علی را بین تماشاچیها دیدم که با چه ترس و نگرانی ای ، مسابقه را تماشا می کردند،
🏹 به کلی دگرگون شدم.
📙 داستان کوتاه شکست قهرمانانه
📗 بخش دوم / آخر
🏹 مربی من ، از گوشه ی میدان فریاد می کشید : « حواست کجاست ؟ چکار داری می کنی؟»
🏹 اما من حواسم آن جا نبود.
🏹 علی سعی می کرد حمله کند
🏹 و من مدام جا خالی می دادم.
🏹 باید هرچه زودتر تصمیم می گرفتم
🏹 از یک طرف آن همه برای رسیدن به چنین جایگاهی زحمت کشیده بودم،
🏹 و از طرف دیگر
🏹 می دانستم که علی و خانوادهاش
🏹 چقدر برای پیروزی در این مسابقه زحمت کشیدهاند.
🏹 تنها چیزی که برایم معلوم شده بود
🏹 این که من تصمیم نداشتم علی را شکست دهم.
🏹 اگرچه در ابتدا خودم هم از این فکر شوکه شدم، تصمیمی بود که گرفته بودم.
🏹 بدون شک ، هرکس دیگری به جای علی بود تمام تلاشم را برای شکست دادنش به خرج می دادم؛ اما قضیه ی علی فرق می کرد.
🏹 شاید او خیلی بیشتر از من به جایزه ی این مسابقه احتیاج داشت.
🏹 بعد از رسیدن به چنین جایگاهی ، دلم نمی خواست من آن کسی باشم که او را از رسیدن به پیروزی باز بدارد.
🏹 احساس می کردم با این کار ، اگرچه به کربلا نمی رسم اما امام حسین خیلی بیشتر خوشحال می شود.
🏹 چندان تلاشی برای مبارزه نکردم.
🏹 علی به راحتی و با چندین ضربه ی محکم ، من را زمین زد و قهرمان شد.
🏹 بعد هم با خوشحالی دوید و خواهرهای کوچکش را که از شدت خوشحالی گریه می کردند بغل کرد.
🏹 آن روز ، لذت بخش ترین ضربههای دردناک را در تمام طول مسابقات تجربه کردم.
🏹 آن روز اگرچه باختم،
🏹 اما پدر و مادرم ، حسابی من را برای تمام موفقیتهایم تشویق کردند.
🏹 خودم هم اگرچه شکست خورده بودم، نه تنها ناراحت نبودم بلکه از نتیجه کارم حسابی هم خوشحال و راضی بودم و این خوشحالی ، زمانی به اوج خودش رسید که متوجه شدم ، پدرم برای روز شهادت امام رضا علیه السلام ، بلیت مشهد گرفته .
نویسنده : امین ریسمان کارزاده
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان #داستان_کوتاه #شکست_قهرمانانه #اخلاق_در_ورزش #جوانمردی #مروت
🌷 داستان مهمان ایران 🌷
🌷 قسمت اول 🌷
🌹 آقا علی که متولد شد ،
🌹 دو دست خود را بر زمین گذاشت .
🌹 و سرش را به سوی آسمان بلند كرد .
🌹 و لبهای مباركش را تكان داد .
🌹 انگار داشت با خدای خودش ،
🌹 حرف می زد .
🌹 مامانش نجمه خاتون ،
🌹 از این کارش تعجب کرد .
🌹 پدرش ، امام كاظم علیه السّلام نیز ،
🌹 او را از زمین برداشت و در آغوش گرفت .
🌹 و به نجمه خاتون گفت :
🇮🇷 ای نجمه جان !
🇮🇷 این كرامت الهی ، بر تو مبارک باشه .
🌹 سپس امام ، در گوش راست علی ، اذان ،
🌹 و در گوش چپش ، اقامه گفت .
🌹 کمی از آب فرات ، در دهانش گذاشت .
🌹 و او را به مادرش برگرداند .
🌹 آقا علی ، مثل سایر ائمه طاهرین ،
🌹 از همان دوران كودكی ،
🌹 رشد و كمال عقلی فوق العاده ای داشت .
🌹 و از نظر اخلاقی ،
🌹 خیلی خوش اخلاق بود .
🌹 هیچ وقت عصبانی نمی شد .
🌹 و سر هیچ کس داد نمی زد .
🌹 امام کاظم نیز ،
🌹 در همه جا ، نسبت به علی ،
🌹 علاقه و اشتیاق فراوانی ، نشان می داد .
🌹 هر جا می رفت ، علی را با خودش می برد
🌹 و او را به شیعیانش ، معرفی می کرد .
🌹 همه علوم و معارف و اسرار امامت را ،
🌹 به علی ، آموخت .
🌹 و در تربیت او ، كوشید .
🌹 امام كاظم ،
🌹 برای آنكه شیعیان ، پس از شهادتش ،
🌹 سرگردان و حیران نشوند ؛
🌹 مقام امامت فرزندش علی را ،
🌹 به یاران و اصحاب نزدیکش ،
🌹 و به شیعیان مورد اعتمادش ،
🌹 گوشزد می فرمود .
🕌 ادامه دارد ... 🕌
📙 @dastan_o_roman
#داستان #امام_رضا
🌷 داستان مهمان ایران 🌷
🌷 قسمت دوم 🌷
🌹 یک روز امام کاظم ، در جلسه ای بود .
🌹 و آقا علی را ، روی پاهایش ، نشانده بود .
🌹 و مدام او را می خنداند و می بوسید .
🌹 مُفَضل که از یاران امام کاظم بود ، گفت :
🌟 آقا جان ! فداتون بشم
🌟 با دیدن صورت این كودک ،
🌟 علاقه و ارادتی در قلبم نسبت بهش پیدا کردم
🌟 كه نظیرش ، برای هیچ احدی جز شما ،
🌟 در دلم قرار نگرفته بود .
🌹 امام کاظم فرمود :
🇮🇷 نسبت علی به من ،
🇮🇷 مثل نسبت من به پدرم است .
🌹 مُفَضل گفت :
🌟 آیا پس از شما هم ،
🌟 او صاحب امامت و حجت خدا بر زمین ،
🌟 خواهد بود ؟!
🌹 امام فرمود :
🇮🇷 بله ؛ و هر كسی که از او پیروی كند
🇮🇷 رستگار می شود .
🇮🇷 اما کسی که ، از فرمانش سرپیچی نماید
🇮🇷 كافر می گردد .
🌹 آقا علی ،
🌹 با تعالیم سازنده و رشد دهنده پدرش ،
🌹 روز به روز ، بزرگتر می شد .
🌹 او از پدر مهربان و بزرگوارش ،
🌹 علوم و فضائل و مكارم زیادی ، آموخت .
🔥 پادشاه آن زمان ، مردی پست فطرت ،
🔥 قاتل ، بی رحم ، وحشی و خبیث بود .
🔥 که به او ، منصور دوانیقی می گفتند .
🔥 منصور ، در اوج قدرت و سلطه بود ،
🔥 و برای تثبیت پایه های حكومتش ،
🔥 عده زیادی را به قتل رساند .
🔥 پس از حكومت ظالمانه منصور ،
🔥 پسرش مهدی عباسی ، پادشاه شد .
🔥 او هم پس از مدتی ،
🔥 به ظلم و تجاوز پرداخت .
🔥 و با قتل و آزار و شكنجه مسلمانان ،
🔥 برنامه های ضد اسلامی ، انجام می داد .
🌹 آقا علی ، در این زمان ،
🌹 دوران نوجوانی خود را ، سپری می كرد .
🕌 ادامه دارد ... 🕌
📙 @dastan_o_roman
🌷 داستان مهمان ایران 🌷
🌷 قسمت سوم 🌷
🔥 مهدی عباسی ، به فرماندار خود در مدینه ،
🔥 دستور داد تا امام كاظم را ،
🔥 به بغداد ( یعنی مركز حكومت ) بیاورند .
🌹 رفتن امام کاظم علیه السلام ، به بغداد ،
🌹 موجب حزن و اندوه خانواده ، شیعیان ،
🌹 همسایه ها و دوستدارانش شد .
🌹 آقا علی نیز ،
🌹 از این اتفاق شوم ، ناراحت و گریان شد .
🌹 امّا امام كاظم علیه السلام ،
🌹 به فرزندش آقا علی اطمینان داد
🌹 كه در این سفر ، هیچ گونه خطری ،
🌹 ایشان را تهدید نمی كند .
🌹 و به زودی به مدینه باز می گردد .
🌹 بعد از چند ماه ، طبق وعده امام کاظم ،
🌹 ایشان به مدینه بازگشتند .
🔥 و بعد از مدت کوتاهی ،
🔥 مهدی عباسی ، آن پادشاه ظالم ،
🔥 به هلاكت رسید .
🔥 سپس هادی عباسی به حكومت رسید .
🌹 در همین زمان بود ،
🌹 كه حسین بن علی ( معروف به صاحب فخ )
🌹 علیه حکومت ظالم عباسی ، قیام كرد .
🌹 اما قیامش ، به شکست منجر شد .
🌹 و عده زیادی از علویان ، اسیر شده ،
🌹 و سپس به شهادت رسیدند .
🔥 هادی عباسی نیز ، بعد از مدتی ،
🔥 به درک واصل شد .
🔥 و برادرش هارون ، به حكومت رسید .
🔥 هارون ، خبیث تر از حاکمان قبلی بود .
🔥 و در صدد اذیت و آزار شیعیان برآمد .
🔥 ولی به شدت از محبوبیت امام کاظم ،
🔥 در بین مردم ، می ترسید .
🔥 به خاطر همین ، نقشه قتل امام را کشید .
🔥 سپس امام کاظم را ،
🔥 به مركز خلافت احضار نمود .
🔥 و چندین سال ، امام را زندانی کرد .
🌹 امام با مردم ، خیلی مهربان بود .
🌹 و با همین مهربانی ها ،
🌹 محبوب همه آدمها و بچه ها شده بود .
🌹 به خاطر همین هارون می ترسید
🌹 که نکند امام کاظم با دوستان و شیعیانش ،
🌹 به او حمله کنند و پادشاهی را از او بگیرند .
🌹 به خاطر همین ،
🌹 امام کاظم را در زندان ، به شهادت رساند .
🕌 ادامه دارد ... 🕌
📙 @dastan_o_roman
🌷 داستان مهمان ایران 🌷
🌷 قسمت چهارم 🌷
🌹 آقا علی ، ۳۵ ساله شده بود .
🌹 با شنیدن خبر شهادت پدرش ،
🌹 خیلی غمگین و ناراحت شد .
🌹 بعد از دفن و خواندن نماز میت برای پدرش ،
🌹 امامت خودش آغاز شد .
🌹 آقا علی ، نامها و لقب های زیادی داشت .
🌹 اما لقب " رضا " ، مشهورتر شد .
🌹 و خیلی زود به " امام رضا " معروف شد .
🌹 دیگر کسی به او علی نمی گفت .
🌹 کلمه " رضا " ،
🌹 به معنای رضایت و خشنودی است .
🌹 امّا یک سوال ، همیشه در ذهن مردم بود
🌹 و آن این است که امام رضا علیه السلام ،
🌹 از چه چیزی خوشنود بودند ؛
🌹 که به این نام ، معروف شدند ؟
🌹 رضایت امام رضا علیه السلام چهار طرفه بود
🌹 هم خودشان راضی به رضای پروردگار بود
🌹 هم در آسمان ، مورد پسند خداوند بود ،
🌹 و هم در زمین نیز ،
🌹 مورد پسند رسول خدا و امامان بود .
🌹 و هم به خاطر اخلاق زببایی که داشت
🌹 بزرگ و کوچک ، دوست و دشمن ،
🌹 مخالف و موافق ، شیعه و سنی ،
🌹 او را پسندیده و دوست می داشتند .
🌹 به خاطر همین ،
🌹 به آقا علی ، لقب رضا دادند .
🌹 چون مورد رضا و پسند همه بود .
🌹 امام رضا علیه السلام ،
🌹 در مدینه ، در جوار حرم پیامبر ،
🌹 به هدايت مردم ،
🌹 و تبلیغ و تبيين معارف دينی ،
🌹 و احیای سيره نبوی می پرداخت .
🌹 مردم مدينه نيز ،
🌹 ایشان را ، خیلی دوست داشتند .
🌹 و مثل پدری مهربان ، با مردم رفتار می کرد .
🌹 محبوبیت امام رضا ، فقط در مدینه نبود
🌹 در همه کشورهای اسلامی ،
🌹 دوستان و پيروان بسياری داشتند .
🌹 که گوش به فرمان اوامر ایشان بودند .
🕌 ادامه دارد ... 🕌
📙 @dastan_o_roman
🌷 داستان مهمان ایران 🌷
🌷 قسمت پنجم 🌷
🌹 عده ای از مردم ،
🌹 امامت امام رضا را قبول نکردند .
🌹ایشان را دوست داشتند ،
🌹 اما ایشان را امام نمی دانند .
🌹 و می گویند آخرین امام ،
🌹 همان امام کاظم است .
🌹 اسم این گروه ، واقفیه بود .
🌹 امام رضا عليه السّلام ،
🌹 درباره سرنوشت واقفیه فرمودند :
🕌 در حيرت ، زندگى مى كنند .
🕌 و در نهايت ، در حال كفر ، مى ميرند .
🌹 یک روز ، يكی از ياران امام كاظم ،
🌹 با یکی از گروه واقفیه بحث کرد .
🌹 واقفیه گفت :
🔥 اگر راست می گی که رضا ، امام هست
🔥 یک دلیل برام بیار ببینم ...
🌹 شیعه امام رضا گفت :
☀️ یادته یه روزی ، ما شصت نفر بوديم
☀️ كه موسی بن جعفر علیه السلام ،
☀️ به جمع ما وارد شد ؟!
☀️ درحالی که دست فرزندش علی ،
☀️ در دست مبارکش بود .
☀️ سپس امام کاظم به همه ما فرمود :
🕌 آيا می دانيد من كيستم ؟
☀️ یادته همه ما از این سوال آقا ،
☀️ متعجب و شگفت زده شدیم .
☀️ بعد من گفتم : که تو آقا و بزرگ ما هستی
☀️ یادته دوباره فرمود : نام و لقب من را بگوئيد
☀️ و ما گفتم : شما موسی بن جعفر هستيد
☀️ بعد فرمود : اين كه با من است ، كيست؟
☀️ ما هم گفتم : علی بن موسی بن جعفر
☀️ یادته از سوالات امام کاظم تعجب کرده بودی
☀️ و حتی خودت بهم گفتی :
🔥 چرا امام کاظم اینارو میگه ،
🔥 مگه ما اونو نمی شناسیم ؟!
☀️ یادته یا نه ؟! ....
☀️ یادته که همون لحظه امام فرمود :
🕌 پس شهادت دهيد که او ،
🕌 در زندگانی من ، وكيل من است .
🕌 و بعد از مرگ من ، وصی من می باشد .
🔥 واقفیه گفت : آره یادم اومد
🔥 من خیلی اشتباه کردم ، خدا منو ببخشه
🕌 ادامه دارد ... 🕌
📙 @dastan_o_roman
🌷 داستان مهمان ایران 🌷
🌷 قسمت ششم 🌷
🌹 امام رضا علیه السلام ،
🌹 هر روز ، عزیزتر و محبوب تر می شد .
🌹 اما مأمون ملعون ،
🌹 به امام رضا حسادت می کرد .
🌹 چون هیچ کس او را دوست نداشت .
🌹 مأمون ، کارهای خیلی بدی انجام می داد
🌹 از مردم ، پول می گرفت .
🌹 به مردم ، حرف زور می گفت .
🌹 دوستان امام را می کشت و...
🌹 یک روز ، مأمون به مشاورش گفت :
🔥 به نظر تو چکار کنیم
🔥 تا مردم از امام رضا ، بدشون بیاد .
🌹 مشاور با خودش فکر کرد و گفت :
🔥 باید هر کاری بکنیم ،
🔥 بندازیم گردن امام رضا .
🔥 مثلا وقتی آدم می کشیم ،
🔥 به مردم بگیم که امام رضا گفته
🔥 یا دزدی ها و فسادهامون رو ،
🔥 به نام امام رضا بنویسیم .
🌹 مأمون گفت :
🔥 خب چطوری ؟!
🔥 مردم که باور نمی کنن
🔥 آخه ما اینجا توی خراسانیم ،
🔥 امام رضا هم ، که توی مدینه است .
🔥 تازه هیچ مسئولیتی هم تو حکومت نداره
🌹 مشاور گفت :
🔥 خب بهش بدیم .
🔥 یه مسئولیت تو حکومت بهش بدیم
🔥 یه مسئولیت خیلی مهم ، مثل ولیعهدی
🌹 مأمون عصبانی شد و گفت :
🔥 ای احمق !
🔥 می خوای جای منو به امام رضا بدی
🌹 مشاور گفت :
🔥 نه قربان !
🔥 فقط اسمش ولیعهدیه
🔥 وگرنه هیچ اختیاراتی بهش نمیدیم
🔥 بلکه اونو میاریم اینجا توی قصر
🔥 تا همیشه تحت کنترل ما باشه
🔥 تازه بهش اجازه نمیدیم تکون بخوره
🌹 مأمون ، فکر کرد و خندید و گفت :
🔥 باشه فکر خوبیه
🌹 مامون ، یک دعوتنامه به امام رضا فرستاد
🌹 تا به خراسان بیاید
🌹 اما امام رضا علیه السلام قبول نکرد .
🕌 ادامه دارد ... 🕌
📙 @dastan_o_roman
🌷 داستان مهمان ایران 🌷
🌷 قسمت هفتم 🌷
🌹 مامون ، دوباره برای امام رضا ،
🌹 دعوتنامه فرستاد و گفت :
🔥 می خوام به شما مسئولیت بدم
🔥 می خوام شمارو ولیعهد خودم کنم
🌹 اما باز امام رضا نپذیرفتند .
🌹 این بار مأمون ، ناراحت شد و گفت :
🔥 اگر نیایی ، همه شیعیان تو رو می کشم
🌹 امام رضا ، به خاطر حفظ جان شیعیان ،
🌹 مجبور شد دعوت آن ملعون را بپذیرد .
🌹 در سال ۲۰۰ هجری قمری ،
🌹 مأمون ملعون ، یکی از افراد خودش را ،
🌹 که نامش رجاء بن ابی ضحاک بود ؛
🌹 به مدینه فرستاد تا امام را به مرو بیاورد .
🌹 محل اقامت مأمون نیز در مرو بود .
🌹 مأمون بدجنس ، برای آوردن امام رضا ،
🌹 مسیری انتخاب کرد
🌹 که شهر شیعیان در آن مسیر نباشد
🌹 تا امام رضا نتواند
🌹 با دوستان و شیعیانش ارتباط بگیرند .
🌹 چون مامون ، از اجتماع شیعیان ،
🌹 بر گرد امام رضا علیه السلام ، میترسید .
🌹 مامون به مامورش ، رجا ، دستور داد
🌹 تا حضرت را از مسیر کوفه نیاورد
🌹 بلکه از طریق بصره ، خوزستان و فارس ،
🌹 به نیشابور بیاورند .
🌹 مسیر حرکت امام رضا از مدینه شروع شد
🌹 سپس به شهر نقره رفتند ،
🌹 بعد هوسجه ، نباج ، حفر ابوموسی ،
🌹 بصره ، اهواز ، بهبهان ، اصطخر ، ابرقوه ،
🌹 ده شیر (فراشاه) ، یزد ،
🌹 خرانق ، رباط پشت بام ، نیشابور ،
🌹 قدمگاه ، ده سرخ ، طوس ، سرخس ،
🌹 و بعد از آن ، به مرو رسیدند ...
🕌 پایان 🕌
📙 @dastan_o_roman
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۲۴ 🌹🌹
🍎 بعد از نماز صبح ،
🍎 سمیه با خود فکر می کرد .
🍎 که فقط داریوش مانده بود .
🍎 که هم باید تنبیه شود ،
🍎 و هم اطلاعاتی در مورد نام اساتید ،
🍎 و مسئولینی که در این فساد ، دست داشتند ،
🍎 از او بگیرد .
🍎 سمیه به دانشگاه رفت .
🍎 و داریوش را زیر نظر گرفت .
🍎 داریوش ، بعد از اتمام کلاسش ،
🍎 در حال صحبت کردن با دوستانش ،
🍎 از کلاس خارج شد .
🍎 کنار درب دانشگاه ، از دوستانش جدا شد .
🍎 سمیه نیز به دنبال داریوش رفت .
🍎 و در یکی از کوچه های خلوت ،
🍎 پوشیه خود را زد و سرعتش را بیشتر کرد ؛
🍎 و جلوی داریوش ایستاد و گفت :
🌷 آقا داریوش ؟!
🍎 داریوش ، از دیدن دختر پوشیه پوش ،
🍎 شوکه شد و جا خورد .
🍎 و با ترس و وحشت به سمیه گفت :
🔥 بله داریوشم ، چی می خوای ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 هم می خوام اَدَبت کنم
🌷 تا دیگه جوونای مردم و بدبخت نکنی
🌷 و هم ازت اسم می خوام
🌷 نام چندتا مواد فروش بهم بده
🌷 اسم اونی که ازش مواد می گیری
🌷 اسم بالادستاتو می خوام .
🍎 داریوش کمی مکث کرد ،
🍎 سپس لبخندی زد و گفت :
🔥 بدجور تو تله افتادی دختر پوشیه پوش
🍎 سمیه به پشت سرش نگاه کرد .
🍎 سه نفر به طرفش آمدند .
🍎 سه نفر دیگر نیز از پشت داریوش آمدند .
🍎 و چهار نفر دیگر نیز ،
🍎 از بالای پشت بام خانه ها به پایین پریدند .
🍎 سمیه تا به خودش آمد
🍎 ناگهان خود را ، بین یازده نفر محاصره دید .
🍎 بعضی از آنها ، موادفروشانی بودند
🍎 که قبلا توسط سمیه ،
🍎 کتک خورده و رسوا شده بودند .
🍎 اما سمیه بدون اینکه بترسد
🍎 چرخی زد
🍎 و نگاهی به موادفروشان و اطرافش انداخت .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۲۵ 🌹🌹
🍎 یکی از موادفروشان به سمیه گفت :
🔥 پس تو بودی
🔥 که کار و کاسبی ما رو به هم زدی ؟!
🍎 یکی دیگر گفت :
🔥 ازت می خوام که با زبون خوش ، با ما بیای
🔥 نه جیغ میزنی نه کاری می کنی ، فهمیدی ؟
🔥 وگرنه حالتو می گیرم
🍎 نفر بعدی گفت :
🔥 خاک تو سر ما ، که نتونستیم
🔥 از پس این دختر خانوم بر بیاییم .
🍎 یکی دیگر گفت :
🔥 چطوره به رئیس بگیم ،
🔥 که این خانمه رو هم ، بیاره تو گروهمون
🍎 یکی دیگر گفت :
🔥 اگه رئیس اجازه بده ،
🔥 من حاضرم باهاش ازدواج کنم .
🍎 یکی از آنها خندید و گفت :
🔥 این همه دختر ، چرا با این ؟
🍎 دوباره گفت :
🔥 چون همه چی تمومه
🔥 هم حجابش کامله
🔥 هم تو این گرمای خوزستان ،
🔥 پوشیه و دستکش و جوراب پوشیده
🔥 اونم با عشق نه با اجبار
🔥 هم شجاعت و غیرت داره
🔥 که تنهایی با ما در افتاده
🔥 هم پایبند اعتقاداتشه
🔥 هم خیلی با کلاسه ... نه قرتیه و هرزه و....
🔥 کجا چنین دختری پیدا میشه ؟
🍎 یکی دیگر گفت :
🔥 آره والله ، راست گفتی
🔥 اصلا اگه با هم ازدواج کنید ،
🔥 گروه خوب و موفقی می شید .
🍎 سمیه با صبر و حوصله ،
🍎 به حرف های آنان گوش می داد
🍎 سپس به اطرافش نگاه کرد .
🍎 و در ذهنش چنین می گفت :
🌷 سمت چپم ، دوتا جاکولری هست
🌷 سمت راست ، چندتا پایه برق ...
🌷 یکی از دیوارها ، کوتاهه
🌷 اگه نیاز به فرار باشه
🌷 می تونم با کمک جاکولری ،
🌷 روی دیوار کوتاه بپرم .
🌷 و از دیوار به پشت بوم برم .
🌷 و از اونجا ، می تونم برم کوچه پشتی
🌷 اگر قراره دعوا کنم ،
🌷 بعضی از اون یازده نفر ،
🌷 چون قبلا باهاشون درگیر شدم ؛
🌷 پس از من می ترسند
🌷 باید دعوارو از اون جدیدترها شروع کنم
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla