eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
43 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
07 Havaye Do nafare.mp3
4.14M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت هفتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز به مادو گفت : 🐈 بگو با دختر حسن علی چکار کردی ؟! 🐈 زود بگو اون دخترک بدبخت کجاست ؟! 🔥 مادو گفت : 🔥 آخه من چی بگم 🔥 وقتی نمی دونم کجاست ، چی بگم 🇮🇷 فرامرز به گربه ها اشاره کرد 🇮🇷 و آنها نیز دوباره به مادو حمله کردند 🇮🇷 و او را چنگ زدند و گاز گرفتند . 🇮🇷 مادو گفت : 🔥 باشه باشه ، همه چی رو می گم 🔥 فقط اینارو بردار 🇮🇷 فرامرز بشکن زد و گربه ها ، عقب کشیدند . 🇮🇷 مادو گفت : 🔥 آخه من نمی دونم کجاست . 🇮🇷 فرامرز دوباره بشکن زد . 🇮🇷 و گربه ها به مادو حمله کردند . 🇮🇷 مادو دوباره گفت : 🔥 نه نه غلط کردم ، باشه میگم 🇮🇷 فرامرز بشکن زد و گفت : خب بگو 🇮🇷 گربه ها ، آرام به عقب برگشتند . 🇮🇷 مادو گفت : 🔥 اون دختره رو ، من کشتم 🔥 و جنازشو توی بیابون ، دفن کردم .🐈 🇮🇷 فرامرز ، مادو را کشان کشان با کتک و لگد ، 🇮🇷 به طرف حیاط خانه بیرون آورد . 🇮🇷 و حسن علی را صدا زد . 🇮🇷 حسن علی ، مشغول خواندن قرآن بود . 🇮🇷 که از سر و صدای فرامرز ترسید ، 🇮🇷 به سرعت بلند شد و به حیاط خانه رفت . 🇮🇷 فرامرز را دید که دورتادورش گربه بود . 🇮🇷 و به مادو نگاه کرد که زیر پای فرامرز افتاده . 🇮🇷 حسن علی ، با آرامش به فرامرز گفت : 🌷 هی آقا تو کی هستی ؟! 🌷 چکار این بدبخت داری ، ولش کن . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 آقا من شمارو نمی شناسم 🐈 ولی فکر کنید که از طرف خدا اومدم 🐈 دو سه روزه که ماجرای شما و دخترتون رو شنیدم 🐈 و می دونم که هنوز منتظرش هستین 🐈 من اومدم به انتظارتون ، خاتمه بدم . 🐈 و این پست فطرت ، 🐈 می خواد همه ماجرا رو براتون تعریف کنه 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
08 Havaye Do nafare.mp3
3.91M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت هشتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان آتش و ابراهیم 🍃 بت پرستان تصمیم گرفتند 🍃 تا حضرت ابراهیم را ، 🍃 در میان آتش بسوزانند . 🍃 یک ماه هیزم جمع آوری کردند 🍃 و آنقدر هیزم روی هم ریختند 🍃 که هنگام آتش زدن هیزم ها ، 🍃 به‌ قدری شعله ی آتش شدید بود 🍃 که حتی پرندگان قادر نبودند 🍃 از آن منطقه عبور کنند . 🍃 آنقدر شیاطین جن و انس ، 🍃 در مورد کافر بودن حضرت ابراهیم 🍃 و بی دینی او گفتند 🍃 که همه بر آتش زدن او راضی شدند 🍃 حتی کسانی که بیمار بودند 🍃 و به زنده بودن خود امید نداشتند 🍃 وصیت می‌ کردند 🍃 که مقداری از مال آنان را ، 🍃 صرف خریدن هیزم ، 🍃 برای سوزانیدن ابراهیم کنند 🍃 برخی از زنان نیز ، 🍃 که کارشان پشم ریسی بود 🍃 از درآمدشان هیزم تهیه می‌ کردند . 🍃 اگر زنی مریض می‌ شد نذر می‌ کرد 🍃 چنان چه شفا یابد 🍃 مقداری هیزم ، 🍃 برای سوزانیدن ابراهیم تهیه کند . 🍃 به هر حال ، تا آنجا که توان داشتند 🍃 هیزم روی هم انباشتند 🍃 و آن گاه که هیزم ها را آتش زدند 🍃 و خواستند حضرت ابراهیم را ، 🍃 در میان آتش بیفکنند ، 🍃 از شدت حرارت ، 🍃 نمی توانستند نزدیک آتش بروند 🍃 تا اینکه شیطان ، 🍃 منجنیقی برای آنان ساخت 🍃 و ابراهیم را بر بالای آن نهادند 🍃 و او را به درون آتش پرتاپ کردند . 🍃 جبرئیل به ملاقات ابراهیم آمد 🍃 و پس از سلام گفت : 😇 آیا نیاز داری که به تو کمک کنم ؟ 🕋 حضرت ابراهیم علیه السلام گفت : 🕋 بله نیاز دارم امّا به تو نه .! 😇 جبرئیل به حضرت ابراهیم ، 😇 پیشنهاد کرد : 😇 حال که از من کمک نمی طلبی 😇 پس از خدا نیازت را بخواه . 🕋 حضرت ابراهیم گفت : 🕋 همین قدر که از حال من آگاه است 🕋 برای من کافی است . 🌹 چون رها از منجنیق آمد خلیل 🌹 آمد از دربار عزت جبرئیل 🌹 گفت هل لک حاجة یا مجتبا 🌹 گفت اما منک یا جبریل لا 🌹 من ندارم حاجتی از هیچکس 🌹 با یکی کار من افتاده است و بس 🌹 هین ادب بنگر که در آن تنگنای 🌹 لب به حاجت هم نه بگشود از خدای 🌹 عرض حاجت در اشاره درج کرد 🌹 داد تصریح و کنایت خرج کرد 🌹 گفت با او جبرئیل ای پادشاه 🌹 پس ز هرکس باشدت حاجت بخواه 🌹 من نمی دانم چه خواهم زآن جناب 🌹 بهر خود والله اعلم بالصواب 🌹 گر سزاوار من آمد سوختن 🌹 لب ز دفع او بباید دوختن 🌹 ور نخواهد سوزد آن شه پیکرم 🌹 هم نسوزاند به آتش گر درم 🌹 چون قضای او رضای جان ماست 🌹 آتش و گلشن همه یکسان ماست 🌹 من نمی خواهم جز آنچه خواهد او 🌹 حال من می بیند و می داند او 🌹 آنچه داند لایق من آن کند 🌹 خواه ویران خواه آبادان کند 🌹 او اگر خواهد بسوزاند مرا 🌹 من کجا بگریزم از آتش کجا 🍃 و سرانجام ، 🍃 برای این که کار خود را ، 🍃 به خدا واگذاشت 🍃 و به خداوند اعتماد کرد 🍃 خدا به آتش امر نمود : 🔥 ای آتش ! 🔥 بر ابراهیم ، سرد و سالم باش . 🍃 با قدرت خدا ، 🍃 آتش بر ابراهیم گلستان شد . 🍃 اگر خدای متعال به آتش نمی فرمود 🍃 بر ابراهیم سالم باش 🍃 و فقط کلمه سرد باش را می گفت 🍃 جان حضرت ابراهیم ، 🍃 از سرما به خطر می‌ افتاد . 🍃 بله دوست من ! 🍃 کسی که تا این حد بر خدا توکل کند 🍃 خداوند متعال نیز او را ، 🍃 از گرفتاری‌ ها و سختی‌ ها ، 🍃 نجات می‌ دهد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
داستان کوتاه روز دانش آموز 🌼 در ۱۳ آبان سال ۱۳۵۷ 🌼 تعدادی از دانش‌آموزان تهرانی ، 🌼 به نشانه اعتراض به وضعیت جامعه ، 🌼 دست به اعتراض زدند 🌼 و با اجتماع در دانشگاه تهران ، 🌼 به همراه دانشجویان ، 🌼 اعتراض خود را نشان دادند 🌼 ولی به مردم اهانت نکردند 🌼 چیزی را خراب نکردند 🌼 و چیزی نسوزاندند . 🌼 اما نیروهای حکومتی ، 🌼 با گاز اشک‌آور ، 🌼 به آنها حمله کردند . 🌼 با این حال آنها ، 🌼 بر خواسته خود پافشاری کردند 🌼 و متفرق نشدند 🌼 ولی مامورین بی رحم حکومتی ، 🌼 به آنها تیراندازی کردند . 🌼 در آن روز ، 🌼 ۵۶ نفر شهید 🌼 و صد‌ها نفر مجروح شدند . 🌼 این حادثه تلخ باعث شد ، 🌼 که ۱۳ آبان ، 🌼 در تقویم جمهوری اسلامی ، 🌼 به نام روز دانش آموز شناخته شود 🌼 تا یاد و خاطره شهیدانی که ، 🌼 در این روز ، 🌼 در برابر آن ناعدالتی‌ها ، 🌼 ساکت نمانده‌ بودند. 🌼 زنده نگه داشته شود . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان نیمه بلند شهید حسین فهمیده 📗 قسمت اول 🕊 در آن سالهایی که شاه ستمگر و ظالم ، 🕊 در کشور ما حکومت می کرد 🕊 در شهر قم ، پسری زندگی می کرد 🕊 که اسمش محمد حسین بود . 🕊 محمد حسین ، پسری شجاع ، فعال ، 🕊 خوش اخلاق ، مهربان و خنده رو بود 🕊 و همیشه به مردم ، کمک می کرد 🕊 همه همسایه ها ، از او راضی بودند 🕊 و او را ، دوست می داشتند . 🕊 محمد حسین ، 🕊 به مدرسه رفتن و مطالعه کردن ، 🕊 علاقه زیادی داشت 🕊 با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود 🕊 اما هر روز ، نمازش را سر وقت می خواند . 🕊 محمد حسین ، با تمام کوچکی اش ، 🕊 امام خمینی را ، خیلی دوست داشت 🕊 و هر وقت امام صحبت می کرد 🕊 به صحبتهای امام ، با دقت گوش می داد 🕊 آنقدر امام را دوست داشت که می گفت : 👈 امام هر چه بگوید ، حاضرم انجام دهم . 🕊 محمد حسین از همان کودکی ، 🕊 در مغازه پدرش ، کنار او کار می کرد 🕊 و از این طریق ، 🕊 حرفها و اعلامیه های امام را ، 🕊 به دست مردم و دوستانش می رساند 🕊 حتی بعضی وقت ها ، 🕊 با بچه های محل قرار می گذاشت 🕊 که رأس ساعت خاصی ، 🕊 از خانه ها بیرون بیایند 🕊 و شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی ، 🕊 سر دهند . 🕊 بعد از اینکه انقلاب پیروز شد 🕊 صدام جنایتکار و کشورهای استکبار ، 🕊 مثل آمریکا و انگلیس و اسرائیل و... 🕊 به ایران حمله کردند 🕊 و باعث شدند تا بین کشور ما و عراق ، 🕊 یک جنگ طولانی اتفاق بیفتد . 🕊 دشمن می خواست ، 🕊 ما مسلمانان دو کشور ، همدیگر را بکشیم 🕊 تا راحت وارد کشور و خانه های ما بشود 🕊 و ما را بکشد . 🕊 به خاطر همین ، 🕊 محمد حسین ، که آن زمان دانش آموز بود 🕊 وقتی دید که دشمن به کشور حمله کرد 🕊 به جای درس خواندن تصمیم گرفت 🕊 به جنگ با دشمنان برود . 🕊 چون دلش نمی خواست 🕊 که دشمن ، وارد کشورش بشود . 🕊 اما چون خیلی کوچک بود 🕊 هیچ کس اجازه رفتن به جبهه را ، 🕊 به او نمی داد تا اینکه ... . 📔 ادامه دارد ... 📚@dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
09 Havaye Do nafare.mp3
4.57M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت نهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 مادو ، پیش حسن علی اعتراف کرد 🇮🇷 که خودش دختر او را کشته است . 🇮🇷 فرامرز ، دست و پای مادو را بست و رفت . 🇮🇷 حسن علی نیز به پلیس خبر داد . 🇮🇷 پلیس ، مادو را شکنجه کرد 🇮🇷 تا بگوید که جنازه را کجا مخفی کرده است . 🇮🇷 مادو ، اول حرف خود را انکار کرد 🇮🇷 سپس بعد از تحمل شکنجه ها ، 🇮🇷 اعتراف کرد که جنازه دخترک را ، 🇮🇷 تکه تکه کرده 🇮🇷 و درون کیسه زباله انداخت . 🇮🇷 و همراه با آشغال ها ، 🇮🇷 تحویل ماشین زباله داد . 🇮🇷 پلیس و حسن علی ، 🇮🇷 از شنیدن این ماجرا ، به گریه افتادند . 🇮🇷 پلیس ، شکنجه مادوی بی رحم را بیشتر کرد 🇮🇷 و تحقیقات بیشتری درباره او انجام دادند ‌ 🇮🇷 و به جنایات و گناهان بیشتری از او ، 🇮🇷 دست یافتند . 🇮🇷 فرامرز ، به حالت گربه ، به خانه حسن علی می رفت 🇮🇷 وقتی ماجرای تکه تکه شدن دخترک را شنید 🇮🇷 خیلی ناراحت شد . 🇮🇷 حسن علی ، بعد از این ماجرا ، 🇮🇷 همه جا را به دنبال فرامرز گشت . 🇮🇷 تا از او قدردانی کند ؛ 🇮🇷 اما هیچ وقت او را نیافت . 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 در روزنانه ها و تلویزیون اعلامیه گذاشت 🇮🇷 و با تیتر بزرگ نوشت : 🌷 به هر کسی که پسر گربه ای را پیدا کند ، 🌷 جایزه میلیاردی ، داده می شود . 🌷 او پسری مهربان ، قوی و با ایمان است 🌷 که تعدادی گربه نیز ، او را همراهی می کنند . 🇮🇷 فرامرز ، انسان شد و به طرف فهد رفت 🇮🇷 و ماجرای تکه تکه شدن دخترک را به او گفت 🇮🇷 فهد خیلی متاسف شد . 🇮🇷 و عذاب وجدانش نیز بیشتر شد . 🇮🇷 فرامرز به فهد گفت : 🐈 بهت قول دادم که تو رو لو ندم 🐈 ولی ای کاش می دونستی 🐈 که با چه آشغالی داشتی کار می کردی 🇮🇷 فهد با گریه گفت : 🌟 تو ایرانی هستی ؟! 🐈 فرامرز گفت : آره چطور مگه ؟! 🇮🇷 فهد گفت : 🌟 از چند ماه پیش فهمیدم ، 🌟 که یکی از مشتریان ما ، که اهل ترکیه هم بود 🌟 دختران ایرانی رو ، از کویت قاچاق می کنه 🌟 و به ترکیه می بره . 🌟 ولی نمی دونم که اون دخترارو ، 🌟 از اینجا می دزده ؟! یا از ایران ؟! 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
10 Havaye Do nafare.mp3
4.31M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت دهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌹 نوجوان که بودم 🌹 همه دنیام شده بود امام زمان 🌹 بلند می شدم ، می‌خوابیدم 🌹 قدم می زدم ، نفس می‌کشیدم 🌹 می گفتم یا امام زمان 🌹 نماز شب که می خوندم 🌹 برای ظهورش دعا می کردم 🌹 دعای عهد که می خوندم 🌹 با تک تک کلمات ، صدایش می زدم 🌹 گاهی جمعه ها به عشق دیدنش 🌹 پیاده تا علی بن مهزیار می رفتم 🌹 عشق دعای ندبه هاش شده بودم 🌹 از هوا ، بوی قدم هاش رو ، 🌹 استشمام می کردم 🌹 امام زمان شده بود 🌹 همه دنیای من 🌹 تمام رویاهای زیبای من 🌹 بدون او نمی‌ تونستم نفس بکشم 🌹 فضای بدون او برام سم بود 🌹 برای دیدنش بی تابم 🌹 به عشق او برای نماز صبح 🌹 توی تاریکی می رفتم مسجد 🌹 آقا رو بابایی صدا می زدم 🌹 چون بهترین بابای دنیاست 🌹 و واقعا هر لحظه حسش می کردم 🌹 بد جور عاشقش شده بودم 🌹 انگار تو دنیا فقط یه مرد بود 🌹 اونم آقا امام زمان 🌹 الآنم فقط اونو می خوام 🌹 ولی عملم خیلی ازش دوره 🌹 خوش به حال اونایی که آقا رو دارن ✍🏻 ارسالی از مخاطبین 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۵ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، 🇮🇷 از شنیدن خبر دزدیدن دختران ایرانی ، 🇮🇷 جا خورد و با عصبانیت گفت : 🐈 اسم اون کثافتی که ، 🐈 دخترای ما رو می دزده چیه ؟ 🇮🇷 فهد گفت : اَیّاز 🐈 فرامرز گفت : 🐈 مشخصات و آدرسشو بهم بده . 🇮🇷 فرامرز ، یاد گذشته زشت خود افتاد 🇮🇷 آن زمان که مزاحم ناموس مردم می شد 🇮🇷 و در کوچه و بازار و خیابان ، 🇮🇷جلوی آنها را می گرفت . 🇮🇷 نزدیک طلوع آفتاب شده بود . 🇮🇷 فرامرز ، مشخصات ایاز را گرفت . 🇮🇷 و از فهد خواست تا با اَیّاز ، قرار بگذارد 🇮🇷 و گربه ها را به او بفروشد . 🇮🇷 فهد نیز ، بعد از فروش گربه ها به ایاز ، 🇮🇷 به جایی دور فرار کرد . 🇮🇷 اما فکر تکه تکه شدن دختر حسن علی ، 🇮🇷 عذاب وجدان او را بیشتر می کرد . 🇮🇷 و هر روز که می گذشت ، 🇮🇷 کابوس های او بیشتر می شد . 🇮🇷 و هر جا می رفت آن دخترک را می دید . 🇮🇷 پس از چند روز ، به مرز دیوانگی رسید . 🇮🇷 سپس خود را به پلیس معرفی کرد . 🇮🇷 فرامرز ، از آن روز به بعد ، 🇮🇷 هر روز ، با اذان صبح انسان می شود . 🇮🇷 و با طلوع آفتاب ، گربه می شود . 🇮🇷 ایاز نیز ، با اولین پرواز ، 🇮🇷 گربه ها ، جواهرات ، موادمخدر ، 🇮🇷 و تعدادی از دختران ایرانی و عربی را ، 🇮🇷 به ترکیه برد . 🇮🇷 فرامرز ، در هواپیما متوجه شد 🇮🇷 که عده ای از دختران را ، 🇮🇷 به بهانه های مختلف مثل کار و مانکنی ، 🇮🇷 با خود به ترکیه می برند . 🇮🇷 وقتی به خانه ایاز رسیدند . 🇮🇷 دختران را در اتاقهایی در انباری زندانی کردند 🇮🇷 و از قبل ، دختران زیادی ، 🇮🇷 از کشورهای مختلف نیز آنجا بودند . 🇮🇷 فرامرز متوجه شد 🇮🇷 که ایاز ، این دختران را ، 🇮🇷 به یک میلیاردر آمریکایی ، 👈 به نام استیون دنان ، می فروشد . 🇮🇷 استیون دنان نیز ، آنها را به آمریکا برده 🇮🇷 و به عنوان برده جنسی به مردم می فروشد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla