05 Havaye Do nafare.mp3
4.36M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت پنجم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
📚 داستان کوتاه
📗 ولادت امام عسکری علیه السلام
🌟 سال ۲۳۲ هجری بود .
🌟 از ماه ربیع الثانی ،
🌟 هشت روز گذشته بود .
🌟 در یکی از خانه های مدینه ،
🌟 پدر و مادری ،
🌟 منتظر تولد فرزند خود بودند .
🌟 آن پدر ، بهترین پدر دنیاست .
🌟 و از نسل پیامبر و امام علی بود
🌟 نام ایشان امام هادی علیه السلام بود .
🌟 و آن مادر ، زنی دانشمند ، با تقوا ،
🌟 پاک ، باحیا ، با حجاب و با خدا بود ؛
🌟 که نام مبارکش ، حُدَیثه بود .
🌟 ناگهان ، صدای نوزادی ،
🌟 در خانه کوچک امام هادی علیه السلام ،
🌟 بلند شد .
🌟 بله بچه ها ، امام یازدهم ما ،
🌟 به دنیا آمد .
🌟 و دنیا را با وجودش ، روشن نمود .
🌟 شکوفه لبخند ،
🌟 روی لبان پدر و مادرش نشست
🌟 و نام او را ، حسن گذاشتند .
🌟 بنابراین ، نام یازدهمین امام ما ،
🌟 مثل نام امام دوم ما شد .
🌟 در این روز زیبا و با برکت ،
🌟 همه به هم شادباش می گفتند
🌟 آسمون به زمین تبریک می گفت
🌟 انسانها ، پرندگان و ماهیان ،
🌟 خوشحال و خندان بودند .
🌟 زمین به خودش افتخار می کرد .
🌟 که بهترین فرزند دنیا ،
🌟 روی به دنیا آمد .
🌟 فرشته ها نیز ،
🌟 بال هاشون رو باز کرده بودند
🌟 و از خوشحالی این تولد ،
🌟 دور تا دور زمین می گشتند .
🌟 و تولد این نوزاد را ،
🌟 به همدیگر تبریک می گفتند .
🌟 وقتی امام حسن عسکری بزرگ شد ؛
🌟 آدم های بد ،
🌟 پدرش امام هادی را شهید کردند
🌟 و خودش بعد از پدرش ، امام شد .
🌟 آدمای بد و شیطان ها ، وقتی دیدند ،
🌟 همه مردم و بچه ها ،
🌟 امام عسکری را دوست دارند ؛
🌟 به ایشان حسودی کردند
🌟 و به خانه ایشان حمله کردند ؛
🌟 و ایشان را دستگیر نمودند ؛
🌟 آنها امام ما را ،
🌟 در پادگان و منطقه نظامی و ارتشی ،
🌟 که به عربی به آن می گفتند عسکریه
🌟 زندانی کردند .
🌟 به خاطر همین ،
🌟 شیعیان لقب امان یازدهم را ،
🌟 عسکری گذاشتند .
🌟 بعدها ،
🌟 امام حسن عسکری علیه السلام ،
🌟 پسری زیبا به دنیا آوردند .
🌟 و نام او را مهدی گذاشت .
🌟 بله بچه ها ، امام حسن عسکری ،
🌟 پدر بزرگوار امام زمان ما هستند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_حسن_عسکری علیه السلام
#ربیع_الثانی #مقدمه
#طرح_درس #درس_نامه #درسنامه
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فهد ، همه کارهای خلاف مادو را لو داد .
🇮🇷 سپس فرامرز گفت :
🐈 الآن کاری باهات ندارم
🐈 ولی اگه به کسی گفتی که منو دیدی ،
🐈 به خدا نابودت می کنم .
🌟 فهد گفت : باشه چیزی نمیگم
🇮🇷 فرامرز ، به سرعت به طرف قفسش رفت .
🇮🇷 و جلوی چشم گربه ها ، تبدیل به گربه شد
🇮🇷 گربه های ایرانی و خارجی ،
🇮🇷 از دیدن این صحنه تعجب کردند
🇮🇷 و بعد از آن ،
🇮🇷 حرف فرامرز را باور کردند که می گفت :
👈 من یک انسانم نه گربه
🇮🇷 یکی از گربه های خارجی گفت :
⚜ من حرفش و قبول ندارم
⚜ اون میگه من انسانم نه گربه
⚜ پس چرا الآن گربه است ؟!
⚜ پس نتیجه می گیریم هم انسانه هم گربه
🇮🇷 فرامرز ، روز بعد ، بر خلاف همشه ،
🇮🇷 باز هم با صدای اذان ، انسان شد .
🇮🇷 فرامرز از این واقعه ، خیلی تعجب کرد .
🇮🇷 اما به فال نیک گرفت
🇮🇷 و قفس گربه ها را باز کرد .
🇮🇷 و با گربه ها ، به طرف خانه حسن علی رفت .
🇮🇷 مستقیم دنبال اتاق مادو گشت .
🇮🇷 وارد اتاق مادو شدند .
🇮🇷 و گربه ها را به جان او انداخت .
🇮🇷 مادو ، داد می زد و درخواست کمک می کرد .
🇮🇷 فرامرز به او گفت :
🐈 هی مادو ، اگه حرف نزنی ، زنده نمی مونی
🔥 مادو گفت : از من چی می خوای ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 بگو با دختر حسن علی چکار کردی ؟!
🇮🇷 مادو گفت :
🔥 من که کاریش نکردم آخه .
🔥 دزدا اونو با خودشون بردن .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 خر خودتی ، احمق تویی ، بی شرفِ قاتل
🐈 من می دونم که تو ، اون دختره رو کشتی
🐈 به نفعته که حرف بزنی
🐈 وگرنه این گربه ها ، به حسابت می رسن
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
06 Havaye Do nafare.mp3
5.26M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت ششم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
📙 داستان و رمان 📗
نظر یکی از مادران و مربیان دغدغه مند در مورد کانال های ما
07 Havaye Do nafare.mp3
4.14M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت هفتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز به مادو گفت :
🐈 بگو با دختر حسن علی چکار کردی ؟!
🐈 زود بگو اون دخترک بدبخت کجاست ؟!
🔥 مادو گفت :
🔥 آخه من چی بگم
🔥 وقتی نمی دونم کجاست ، چی بگم
🇮🇷 فرامرز به گربه ها اشاره کرد
🇮🇷 و آنها نیز دوباره به مادو حمله کردند
🇮🇷 و او را چنگ زدند و گاز گرفتند .
🇮🇷 مادو گفت :
🔥 باشه باشه ، همه چی رو می گم
🔥 فقط اینارو بردار
🇮🇷 فرامرز بشکن زد و گربه ها ، عقب کشیدند .
🇮🇷 مادو گفت :
🔥 آخه من نمی دونم کجاست .
🇮🇷 فرامرز دوباره بشکن زد .
🇮🇷 و گربه ها به مادو حمله کردند .
🇮🇷 مادو دوباره گفت :
🔥 نه نه غلط کردم ، باشه میگم
🇮🇷 فرامرز بشکن زد و گفت : خب بگو
🇮🇷 گربه ها ، آرام به عقب برگشتند .
🇮🇷 مادو گفت :
🔥 اون دختره رو ، من کشتم
🔥 و جنازشو توی بیابون ، دفن کردم .🐈
🇮🇷 فرامرز ، مادو را کشان کشان با کتک و لگد ،
🇮🇷 به طرف حیاط خانه بیرون آورد .
🇮🇷 و حسن علی را صدا زد .
🇮🇷 حسن علی ، مشغول خواندن قرآن بود .
🇮🇷 که از سر و صدای فرامرز ترسید ،
🇮🇷 به سرعت بلند شد و به حیاط خانه رفت .
🇮🇷 فرامرز را دید که دورتادورش گربه بود .
🇮🇷 و به مادو نگاه کرد که زیر پای فرامرز افتاده .
🇮🇷 حسن علی ، با آرامش به فرامرز گفت :
🌷 هی آقا تو کی هستی ؟!
🌷 چکار این بدبخت داری ، ولش کن .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 آقا من شمارو نمی شناسم
🐈 ولی فکر کنید که از طرف خدا اومدم
🐈 دو سه روزه که ماجرای شما و دخترتون رو شنیدم
🐈 و می دونم که هنوز منتظرش هستین
🐈 من اومدم به انتظارتون ، خاتمه بدم .
🐈 و این پست فطرت ،
🐈 می خواد همه ماجرا رو براتون تعریف کنه
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
08 Havaye Do nafare.mp3
3.91M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت هشتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
📙 داستان آتش و ابراهیم
🍃 بت پرستان تصمیم گرفتند
🍃 تا حضرت ابراهیم را ،
🍃 در میان آتش بسوزانند .
🍃 یک ماه هیزم جمع آوری کردند
🍃 و آنقدر هیزم روی هم ریختند
🍃 که هنگام آتش زدن هیزم ها ،
🍃 به قدری شعله ی آتش شدید بود
🍃 که حتی پرندگان قادر نبودند
🍃 از آن منطقه عبور کنند .
🍃 آنقدر شیاطین جن و انس ،
🍃 در مورد کافر بودن حضرت ابراهیم
🍃 و بی دینی او گفتند
🍃 که همه بر آتش زدن او راضی شدند
🍃 حتی کسانی که بیمار بودند
🍃 و به زنده بودن خود امید نداشتند
🍃 وصیت می کردند
🍃 که مقداری از مال آنان را ،
🍃 صرف خریدن هیزم ،
🍃 برای سوزانیدن ابراهیم کنند
🍃 برخی از زنان نیز ،
🍃 که کارشان پشم ریسی بود
🍃 از درآمدشان هیزم تهیه می کردند .
🍃 اگر زنی مریض می شد نذر می کرد
🍃 چنان چه شفا یابد
🍃 مقداری هیزم ،
🍃 برای سوزانیدن ابراهیم تهیه کند .
🍃 به هر حال ، تا آنجا که توان داشتند
🍃 هیزم روی هم انباشتند
🍃 و آن گاه که هیزم ها را آتش زدند
🍃 و خواستند حضرت ابراهیم را ،
🍃 در میان آتش بیفکنند ،
🍃 از شدت حرارت ،
🍃 نمی توانستند نزدیک آتش بروند
🍃 تا اینکه شیطان ،
🍃 منجنیقی برای آنان ساخت
🍃 و ابراهیم را بر بالای آن نهادند
🍃 و او را به درون آتش پرتاپ کردند .
🍃 جبرئیل به ملاقات ابراهیم آمد
🍃 و پس از سلام گفت :
😇 آیا نیاز داری که به تو کمک کنم ؟
🕋 حضرت ابراهیم علیه السلام گفت :
🕋 بله نیاز دارم امّا به تو نه .!
😇 جبرئیل به حضرت ابراهیم ،
😇 پیشنهاد کرد :
😇 حال که از من کمک نمی طلبی
😇 پس از خدا نیازت را بخواه .
🕋 حضرت ابراهیم گفت :
🕋 همین قدر که از حال من آگاه است
🕋 برای من کافی است .
🌹 چون رها از منجنیق آمد خلیل
🌹 آمد از دربار عزت جبرئیل
🌹 گفت هل لک حاجة یا مجتبا
🌹 گفت اما منک یا جبریل لا
🌹 من ندارم حاجتی از هیچکس
🌹 با یکی کار من افتاده است و بس
🌹 هین ادب بنگر که در آن تنگنای
🌹 لب به حاجت هم نه بگشود از خدای
🌹 عرض حاجت در اشاره درج کرد
🌹 داد تصریح و کنایت خرج کرد
🌹 گفت با او جبرئیل ای پادشاه
🌹 پس ز هرکس باشدت حاجت بخواه
🌹 من نمی دانم چه خواهم زآن جناب
🌹 بهر خود والله اعلم بالصواب
🌹 گر سزاوار من آمد سوختن
🌹 لب ز دفع او بباید دوختن
🌹 ور نخواهد سوزد آن شه پیکرم
🌹 هم نسوزاند به آتش گر درم
🌹 چون قضای او رضای جان ماست
🌹 آتش و گلشن همه یکسان ماست
🌹 من نمی خواهم جز آنچه خواهد او
🌹 حال من می بیند و می داند او
🌹 آنچه داند لایق من آن کند
🌹 خواه ویران خواه آبادان کند
🌹 او اگر خواهد بسوزاند مرا
🌹 من کجا بگریزم از آتش کجا
🍃 و سرانجام ،
🍃 برای این که کار خود را ،
🍃 به خدا واگذاشت
🍃 و به خداوند اعتماد کرد
🍃 خدا به آتش امر نمود :
🔥 ای آتش !
🔥 بر ابراهیم ، سرد و سالم باش .
🍃 با قدرت خدا ،
🍃 آتش بر ابراهیم گلستان شد .
🍃 اگر خدای متعال به آتش نمی فرمود
🍃 بر ابراهیم سالم باش
🍃 و فقط کلمه سرد باش را می گفت
🍃 جان حضرت ابراهیم ،
🍃 از سرما به خطر می افتاد .
🍃 بله دوست من !
🍃 کسی که تا این حد بر خدا توکل کند
🍃 خداوند متعال نیز او را ،
🍃 از گرفتاری ها و سختی ها ،
🍃 نجات می دهد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #حضرت_ابراهیم
#توکل #توکل_بر_خدا #آتش_و_ابراهیم
✍ داستان کوتاه روز دانش آموز
🌼 در ۱۳ آبان سال ۱۳۵۷
🌼 تعدادی از دانشآموزان تهرانی ،
🌼 به نشانه اعتراض به وضعیت جامعه ،
🌼 دست به اعتراض زدند
🌼 و با اجتماع در دانشگاه تهران ،
🌼 به همراه دانشجویان ،
🌼 اعتراض خود را نشان دادند
🌼 ولی به مردم اهانت نکردند
🌼 چیزی را خراب نکردند
🌼 و چیزی نسوزاندند .
🌼 اما نیروهای حکومتی ،
🌼 با گاز اشکآور ،
🌼 به آنها حمله کردند .
🌼 با این حال آنها ،
🌼 بر خواسته خود پافشاری کردند
🌼 و متفرق نشدند
🌼 ولی مامورین بی رحم حکومتی ،
🌼 به آنها تیراندازی کردند .
🌼 در آن روز ،
🌼 ۵۶ نفر شهید
🌼 و صدها نفر مجروح شدند .
🌼 این حادثه تلخ باعث شد ،
🌼 که ۱۳ آبان ،
🌼 در تقویم جمهوری اسلامی ،
🌼 به نام روز دانش آموز شناخته شود
🌼 تا یاد و خاطره شهیدانی که ،
🌼 در این روز ،
🌼 در برابر آن ناعدالتیها ،
🌼 ساکت نمانده بودند.
🌼 زنده نگه داشته شود .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه
#روز_دانش_آموز #سیزده_آبان
📙 داستان نیمه بلند شهید حسین فهمیده
📗 قسمت اول
🕊 در آن سالهایی که شاه ستمگر و ظالم ،
🕊 در کشور ما حکومت می کرد
🕊 در شهر قم ، پسری زندگی می کرد
🕊 که اسمش محمد حسین بود .
🕊 محمد حسین ، پسری شجاع ، فعال ،
🕊 خوش اخلاق ، مهربان و خنده رو بود
🕊 و همیشه به مردم ، کمک می کرد
🕊 همه همسایه ها ، از او راضی بودند
🕊 و او را ، دوست می داشتند .
🕊 محمد حسین ،
🕊 به مدرسه رفتن و مطالعه کردن ،
🕊 علاقه زیادی داشت
🕊 با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود
🕊 اما هر روز ، نمازش را سر وقت می خواند .
🕊 محمد حسین ، با تمام کوچکی اش ،
🕊 امام خمینی را ، خیلی دوست داشت
🕊 و هر وقت امام صحبت می کرد
🕊 به صحبتهای امام ، با دقت گوش می داد
🕊 آنقدر امام را دوست داشت که می گفت :
👈 امام هر چه بگوید ، حاضرم انجام دهم .
🕊 محمد حسین از همان کودکی ،
🕊 در مغازه پدرش ، کنار او کار می کرد
🕊 و از این طریق ،
🕊 حرفها و اعلامیه های امام را ،
🕊 به دست مردم و دوستانش می رساند
🕊 حتی بعضی وقت ها ،
🕊 با بچه های محل قرار می گذاشت
🕊 که رأس ساعت خاصی ،
🕊 از خانه ها بیرون بیایند
🕊 و شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی ،
🕊 سر دهند .
🕊 بعد از اینکه انقلاب پیروز شد
🕊 صدام جنایتکار و کشورهای استکبار ،
🕊 مثل آمریکا و انگلیس و اسرائیل و...
🕊 به ایران حمله کردند
🕊 و باعث شدند تا بین کشور ما و عراق ،
🕊 یک جنگ طولانی اتفاق بیفتد .
🕊 دشمن می خواست ،
🕊 ما مسلمانان دو کشور ، همدیگر را بکشیم
🕊 تا راحت وارد کشور و خانه های ما بشود
🕊 و ما را بکشد .
🕊 به خاطر همین ،
🕊 محمد حسین ، که آن زمان دانش آموز بود
🕊 وقتی دید که دشمن به کشور حمله کرد
🕊 به جای درس خواندن تصمیم گرفت
🕊 به جنگ با دشمنان برود .
🕊 چون دلش نمی خواست
🕊 که دشمن ، وارد کشورش بشود .
🕊 اما چون خیلی کوچک بود
🕊 هیچ کس اجازه رفتن به جبهه را ،
🕊 به او نمی داد تا اینکه ... .
📔 ادامه دارد ...
📚@dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#روز_نوجوان
#روز_دانش_آموز #شهدا #شهید_حسین_فهمیده
#شهید_فهمیده
#هفته_دفاع_مقدس
09 Havaye Do nafare.mp3
4.57M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت نهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۴ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 مادو ، پیش حسن علی اعتراف کرد
🇮🇷 که خودش دختر او را کشته است .
🇮🇷 فرامرز ، دست و پای مادو را بست و رفت .
🇮🇷 حسن علی نیز به پلیس خبر داد .
🇮🇷 پلیس ، مادو را شکنجه کرد
🇮🇷 تا بگوید که جنازه را کجا مخفی کرده است .
🇮🇷 مادو ، اول حرف خود را انکار کرد
🇮🇷 سپس بعد از تحمل شکنجه ها ،
🇮🇷 اعتراف کرد که جنازه دخترک را ،
🇮🇷 تکه تکه کرده
🇮🇷 و درون کیسه زباله انداخت .
🇮🇷 و همراه با آشغال ها ،
🇮🇷 تحویل ماشین زباله داد .
🇮🇷 پلیس و حسن علی ،
🇮🇷 از شنیدن این ماجرا ، به گریه افتادند .
🇮🇷 پلیس ، شکنجه مادوی بی رحم را بیشتر کرد
🇮🇷 و تحقیقات بیشتری درباره او انجام دادند
🇮🇷 و به جنایات و گناهان بیشتری از او ،
🇮🇷 دست یافتند .
🇮🇷 فرامرز ، به حالت گربه ، به خانه حسن علی می رفت
🇮🇷 وقتی ماجرای تکه تکه شدن دخترک را شنید
🇮🇷 خیلی ناراحت شد .
🇮🇷 حسن علی ، بعد از این ماجرا ،
🇮🇷 همه جا را به دنبال فرامرز گشت .
🇮🇷 تا از او قدردانی کند ؛
🇮🇷 اما هیچ وقت او را نیافت .
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 در روزنانه ها و تلویزیون اعلامیه گذاشت
🇮🇷 و با تیتر بزرگ نوشت :
🌷 به هر کسی که پسر گربه ای را پیدا کند ،
🌷 جایزه میلیاردی ، داده می شود .
🌷 او پسری مهربان ، قوی و با ایمان است
🌷 که تعدادی گربه نیز ، او را همراهی می کنند .
🇮🇷 فرامرز ، انسان شد و به طرف فهد رفت
🇮🇷 و ماجرای تکه تکه شدن دخترک را به او گفت
🇮🇷 فهد خیلی متاسف شد .
🇮🇷 و عذاب وجدانش نیز بیشتر شد .
🇮🇷 فرامرز به فهد گفت :
🐈 بهت قول دادم که تو رو لو ندم
🐈 ولی ای کاش می دونستی
🐈 که با چه آشغالی داشتی کار می کردی
🇮🇷 فهد با گریه گفت :
🌟 تو ایرانی هستی ؟!
🐈 فرامرز گفت : آره چطور مگه ؟!
🇮🇷 فهد گفت :
🌟 از چند ماه پیش فهمیدم ،
🌟 که یکی از مشتریان ما ، که اهل ترکیه هم بود
🌟 دختران ایرانی رو ، از کویت قاچاق می کنه
🌟 و به ترکیه می بره .
🌟 ولی نمی دونم که اون دخترارو ،
🌟 از اینجا می دزده ؟! یا از ایران ؟!
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
10 Havaye Do nafare.mp3
4.31M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت دهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
🌹 نوجوان که بودم
🌹 همه دنیام شده بود امام زمان
🌹 بلند می شدم ، میخوابیدم
🌹 قدم می زدم ، نفس میکشیدم
🌹 می گفتم یا امام زمان
🌹 نماز شب که می خوندم
🌹 برای ظهورش دعا می کردم
🌹 دعای عهد که می خوندم
🌹 با تک تک کلمات ، صدایش می زدم
🌹 گاهی جمعه ها به عشق دیدنش
🌹 پیاده تا علی بن مهزیار می رفتم
🌹 عشق دعای ندبه هاش شده بودم
🌹 از هوا ، بوی قدم هاش رو ،
🌹 استشمام می کردم
🌹 امام زمان شده بود
🌹 همه دنیای من
🌹 تمام رویاهای زیبای من
🌹 بدون او نمی تونستم نفس بکشم
🌹 فضای بدون او برام سم بود
🌹 برای دیدنش بی تابم
🌹 به عشق او برای نماز صبح
🌹 توی تاریکی می رفتم مسجد
🌹 آقا رو بابایی صدا می زدم
🌹 چون بهترین بابای دنیاست
🌹 و واقعا هر لحظه حسش می کردم
🌹 بد جور عاشقش شده بودم
🌹 انگار تو دنیا فقط یه مرد بود
🌹 اونم آقا امام زمان
🌹 الآنم فقط اونو می خوام
🌹 ولی عملم خیلی ازش دوره
🌹 خوش به حال اونایی که آقا رو دارن
✍🏻 ارسالی از مخاطبین
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#دلنوشته #ارسالی_مخاطبین
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۵ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ،
🇮🇷 از شنیدن خبر دزدیدن دختران ایرانی ،
🇮🇷 جا خورد و با عصبانیت گفت :
🐈 اسم اون کثافتی که ،
🐈 دخترای ما رو می دزده چیه ؟
🇮🇷 فهد گفت : اَیّاز
🐈 فرامرز گفت :
🐈 مشخصات و آدرسشو بهم بده .
🇮🇷 فرامرز ، یاد گذشته زشت خود افتاد
🇮🇷 آن زمان که مزاحم ناموس مردم می شد
🇮🇷 و در کوچه و بازار و خیابان ،
🇮🇷جلوی آنها را می گرفت .
🇮🇷 نزدیک طلوع آفتاب شده بود .
🇮🇷 فرامرز ، مشخصات ایاز را گرفت .
🇮🇷 و از فهد خواست تا با اَیّاز ، قرار بگذارد
🇮🇷 و گربه ها را به او بفروشد .
🇮🇷 فهد نیز ، بعد از فروش گربه ها به ایاز ،
🇮🇷 به جایی دور فرار کرد .
🇮🇷 اما فکر تکه تکه شدن دختر حسن علی ،
🇮🇷 عذاب وجدان او را بیشتر می کرد .
🇮🇷 و هر روز که می گذشت ،
🇮🇷 کابوس های او بیشتر می شد .
🇮🇷 و هر جا می رفت آن دخترک را می دید .
🇮🇷 پس از چند روز ، به مرز دیوانگی رسید .
🇮🇷 سپس خود را به پلیس معرفی کرد .
🇮🇷 فرامرز ، از آن روز به بعد ،
🇮🇷 هر روز ، با اذان صبح انسان می شود .
🇮🇷 و با طلوع آفتاب ، گربه می شود .
🇮🇷 ایاز نیز ، با اولین پرواز ،
🇮🇷 گربه ها ، جواهرات ، موادمخدر ،
🇮🇷 و تعدادی از دختران ایرانی و عربی را ،
🇮🇷 به ترکیه برد .
🇮🇷 فرامرز ، در هواپیما متوجه شد
🇮🇷 که عده ای از دختران را ،
🇮🇷 به بهانه های مختلف مثل کار و مانکنی ،
🇮🇷 با خود به ترکیه می برند .
🇮🇷 وقتی به خانه ایاز رسیدند .
🇮🇷 دختران را در اتاقهایی در انباری زندانی کردند
🇮🇷 و از قبل ، دختران زیادی ،
🇮🇷 از کشورهای مختلف نیز آنجا بودند .
🇮🇷 فرامرز متوجه شد
🇮🇷 که ایاز ، این دختران را ،
🇮🇷 به یک میلیاردر آمریکایی ،
👈 به نام استیون دنان ، می فروشد .
🇮🇷 استیون دنان نیز ، آنها را به آمریکا برده
🇮🇷 و به عنوان برده جنسی به مردم می فروشد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
11 Havaye Do nafare.mp3
6.64M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت یازدهم ( آخر )
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
📗 داستان کوتاه توبه
🥀 جوانی در بنی اسرائیل زندگی می کرد
🥀 که به ایمان و دیانت معروف بود
🥀 تا بیست سال ،
🥀 هیچ وقت از یاد خدا غافل نمی شد .
🥀 تا اینکه یک روز ،
🥀 به خاطر یک زن زیبا ،
🥀 فریب شیطان را خورد .
🥀 و به گناه آلوده شد .
🥀 کم کم از معنویت کناره گرفت
🥀 و به جای عبادت ،
🥀 به گناه مشغول شد .
🥀 خدای عزوجل را دوست داشت
🥀 اما نمی خواست گناه را ترک کند
🥀 خداوند در قلبش ،
🥀 هر روز کم رنگ تر می شد .
🥀 بعد از بیست سال ،
🥀 ناگهان نگاهش به آئینه افتاد
🥀 خود را دید که موهایش سفید شده
🥀 با خود گفت :
🌱 لذت های دنیا و گناهان ،
🌱 چقدر زود می گذرند .
🥀 از گذشته و گناهان خودش ،
🥀 بدش آمد ، شرمنده شد .
🥀 و از کرده های خود ، پشیمان گشت .
🥀 اشک در چشمانش حلقه زد
🥀 آهی از دل کشید و گفت :
🌱 خدایا !
🌱 بیست سال عبادت کردم
🌱 و بیست سال گناه کردم
🌱 اگر به سوی تو برگردم ،
🌱 آیا قبولم می کنی ؟
🥀 همه شب را گریه می کرد .
🥀 با ناراحتی خوابش برد .
🥀 خواب دید در داخل یک رود ،
🥀 در حال غسل کردن بود .
🥀 ناگهان صدائی شنید که می فرمود :
🕋 تا آن وقتی که ما را دوست داشتی
🕋 پس ما هم تو را دوست داشتیم .
🕋 زمانی که ما را ترک کردی ،
🕋 پس ما هم تو را ترک نمودیم ،
🕋 معصیت ما را کردی ،
🕋 گناه کردی
🕋 ما به تو مهلت دادیم .
🕋 و اگر باز هم به جانب ما برگری
🕋 حتما تو را قبول می کنیم .
🕋 و در آب توبه تو را غسل می دهیم .
🥀 ناگهان از خواب پرید
🥀 به آسمان نگاهی کرد و گفت :
🌱 خدایا توبه ، خدایا مرا ببخش
🌱 أَسْتَغفِرُ اللهَ رَبِّی وَ أَتُوبُ إِلَيهِ
🥀 آن مرد توبه نمود
🥀 و دوباره یکی از بندگان خوب خدا شد
🕋 بازآ ، هر آنچه هستى بازآ
🕋 گر كافر و گبر و بت پرستى بازآ
🕋 اين درگه ما ، درگه ناميدى نيست
🕋 صدبار اگر توبه شكستى بازآ
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #توبه
📙 داستان کوتاه کینه
🌼 یک پسری ، به نام سمیر ،
🌼 زیاد قهر و دعوا می کرد .
🌼 بارها و بارها ،
🌼 در حال بازی با دوستانش ،
🌼 به خاطر مسائل کوچک و بی ارزش
🌼 بازی را خراب می کرد
🌼 و دعوای مفصلی راه می انداخت
🌼 هر روز با یکی قهر می کرد .
🌼 سمیر ، به شدت کینه بود .
🌼 با هر کس جر و بحث می کرد
🌼 زود کینه او را ، به دل می گرفت .
🌼 و هر وقت از او معذرت خواهی کنند
🌼 اصلا هم نمی پذیرفت .
🌼 پدر سمیر ، بارها به او گفت :
❄️ پسرم ! زیاد قهر کردن ،
❄️ و کینه ای بودن ،
❄️ آدما رو بیمار می کنه
❄️ آدمارو فقیر می کنه
❄️برکت رو از زندگی می بره ...
🌼 اما سمیر قبول نمی کرد .
🌼 یه روز پدرش او را صدا زد و گفت :
❄️ پسرم ! یک کیسه با خودت بیار
🌼 سمیر ، کیسه ای از آشپزخانه آورد
🌼 و آن را به پدرش داد .
🌼 پدرش گفت :
❄️ از همین لحظه ، این کیسه رو ،
❄️ همیشه با خودت داشته باش
❄️ و هر وقت دعوا کردی
❄️ یا کینه کسی رو به دل گرفتی
❄️ در اون ، یک پیاز بذار
❄️ تا چند روز ،
❄️ این کیسه همرات باشه
❄️ و اونو از خودت دور نکن .
❄️ از این به بعد ، هرجا که میری
❄️ این کیسه رو با خودت حمل کن
🌼 سمیر نیز ، همین کار را کرد .
🌼 هر روز ، پیازها بیشتر می شدند
🌼 و کیسه سنگین شده بود .
🌼 علاوه بر آن ، پیازها ، گندیده شدند
🌼 بوی آنها غیر قابل تحمل بود
🌼 سمیر ،
🌼 هم از حمل آنها خسته شده بود
🌼 هم از بوی گند آنها
🌼 نزد پدرش ، گلایه کرد و گفت :
🌿 بابا جون ! پیازها گندیده
🌿 بوی تعفن گرفتند
🌿 حمل کردن کیسه و بوی اون ،
🌿 منو اذیت می کنه .
🌿 میشه کیسه رو بندازم ؟!
🌼 پدرش گفت :
❄️ وقتی کینه دیگران رو ،
❄️ در دلت نگه می داری ،
❄️ دقیقا هیمن اتفاق می افته .
❄️ این کینه ها و دعواها ،
❄️ قلب و فکر و روح تو رو ،
❄️ فاسد و تباه می کنه .
❄️ و بیشتر از همه ،
❄️ خود تو اذیت میشی .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #کینه #دعوا
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۶ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، دوباره با اذان صبح ، انسان شد .
🇮🇷 و به دنبال جمع کردن مدارک علیه ایاز رفت .
🇮🇷 و همچنین ، همه جا را گشت
🇮🇷 تا بفهمد که دختران را کجا زندانی کردند .
🇮🇷 از مدارکی که پیدا کرده بود ،
🇮🇷 احساس ترس و وحشت کرد .
🇮🇷 ایاز ، علاوه بر فروش گربه و دختران ،
🇮🇷 در کار مواد مخدر ، فروش جنین به چینی ها
🇮🇷 فروش اعضای انسان و... بود .
🇮🇷 فرامرز ، از دیدن عکس و فیلمهایی که
🇮🇷 در دفتر ایاز پیدا کرده بود
🇮🇷 حالش بد شد و به گریه افتاد .
🇮🇷 عکس چینی هایی را دید
🇮🇷 که ، با جنین و نوزادان مرده ،
🇮🇷 سوپ درست می کردند .
🇮🇷 عکس جنین هایی را دید ،
🇮🇷 که درون چرخ گوشت ، گذاشته بودند .
🇮🇷 عکس دخترانی که ، مثل حیوان ،
🇮🇷 وسط خیابان چهار دست و پا ، راه می رفتند
🇮🇷 یک طناب بر گردنشان انداخته بودند
🇮🇷 و آنها را مثل سگ ،
🇮🇷 به دنبال خود می کشاندند .
🇮🇷 عکس دخترانی را دید ،
🇮🇷 که دست و پاهایشان را قطع می کردند
🇮🇷 زبانشان را می بریدند
🇮🇷 و آنها به عنوان عروسک و حیوان ،
🇮🇷 به پولداران می فروختند .
🇮🇷 عکس دخترانی که با طناب بسته شده بودند
🇮🇷 و چند مرد وحشی به او تجاوز می کردند .
🇮🇷 عکس دخترانی که وسط رینگ بوکس ،
🇮🇷 عریان رهایش می کردند
🇮🇷 تا یکی یکی به او تجاوز کنند .
🇮🇷 و صدها نفر ، دور تا دور رینگ ، نشسته بودند
🇮🇷 و از این وحشی گری ، لذت می بردند .
🇮🇷 عکس دخترانی که در مغازه ها ،
🇮🇷 پشت ویترین گذاشته می شدند
🇮🇷 تا برای استفاده جنسی ، کرایه می دادند .
🇮🇷 فرامرز ، دیگر طاقت نیاورد .
🇮🇷 حالش خیلی بد شده بود
🇮🇷 هم بغضش گرفت هم خیلی ترسید .
🇮🇷 اشک در چشمانش جمع شده بود .
🇮🇷 اشک ، دیدش را تار کرده بود .
🇮🇷 می خواست از آن خانه نفرین شده فرار کند
🇮🇷 و بی خیال ایاز و نجات دخترا و... شود
🇮🇷 اما ذره ای امید داشت
🇮🇷 که با انجام کارهای خوب ،
🇮🇷 دوباره انسان می شود .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
01 Mokhatebe khas.mp3
3.24M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت اول
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
02 Mokhatebe khas.mp3
3.84M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت دوم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
📘 داستان کوتاه جواب ناسزا
🌼 مردی ،
🌼 نزد امام صادق علیه السلام آمد
🌼 و به امام گفت :
🍁 پسر عمویت فلانی ، اسم شما را برد
🍁 و خیلی در مورد شما ،
🍁 بدگوئی و ناسزا گفت .
🌼 امام ، کنیز خود را صدا زدند
🌼 و به او فرمودند :
🌹 آب وضو برایم حاضر کن ؛
🌼 امام صادق وضو گرفتند .
🌼 و مشغول خواندن نماز شدند .
🌼 آن مرد در دلش گفت :
🍁 حتما حضرت می خواهند
🍁 او را نفرین کنند .
🍁 و از خدا بخواهند تا او را ،
🍁 در دنیا و آخرت عذاب کند .
🌼 اما ناگهان صحنه عجیبی دید .
🌼 امام صادق علیه السلام ،
🌼 بعد از خواندن دو رکعت نماز ،
🌼 دستشان را بالا بردند
🌼 و برای آن شخص ، از خداوند ،
🌼 طلب مغفرت کردند و فرمودند :
🕋 ای پروردگار !
🕋 او را ( بخاطر این دشنام ) بخشیدم .
🕋 تو جود و کرمت از من بیشتر است ،
🕋 او را ببخش
🕋 و به خاطر این کردارش ،
🕋 او را جزاء و عقاب نده .
🌼 آن مرد ، از این رفتار امام ،
🌼 مات و مبهوت شده بود .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #جواب_ناسزا
#صبر #کنترل_خشم #اخلاق