11 Havaye Do nafare.mp3
6.64M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت یازدهم ( آخر )
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
📗 داستان کوتاه توبه
🥀 جوانی در بنی اسرائیل زندگی می کرد
🥀 که به ایمان و دیانت معروف بود
🥀 تا بیست سال ،
🥀 هیچ وقت از یاد خدا غافل نمی شد .
🥀 تا اینکه یک روز ،
🥀 به خاطر یک زن زیبا ،
🥀 فریب شیطان را خورد .
🥀 و به گناه آلوده شد .
🥀 کم کم از معنویت کناره گرفت
🥀 و به جای عبادت ،
🥀 به گناه مشغول شد .
🥀 خدای عزوجل را دوست داشت
🥀 اما نمی خواست گناه را ترک کند
🥀 خداوند در قلبش ،
🥀 هر روز کم رنگ تر می شد .
🥀 بعد از بیست سال ،
🥀 ناگهان نگاهش به آئینه افتاد
🥀 خود را دید که موهایش سفید شده
🥀 با خود گفت :
🌱 لذت های دنیا و گناهان ،
🌱 چقدر زود می گذرند .
🥀 از گذشته و گناهان خودش ،
🥀 بدش آمد ، شرمنده شد .
🥀 و از کرده های خود ، پشیمان گشت .
🥀 اشک در چشمانش حلقه زد
🥀 آهی از دل کشید و گفت :
🌱 خدایا !
🌱 بیست سال عبادت کردم
🌱 و بیست سال گناه کردم
🌱 اگر به سوی تو برگردم ،
🌱 آیا قبولم می کنی ؟
🥀 همه شب را گریه می کرد .
🥀 با ناراحتی خوابش برد .
🥀 خواب دید در داخل یک رود ،
🥀 در حال غسل کردن بود .
🥀 ناگهان صدائی شنید که می فرمود :
🕋 تا آن وقتی که ما را دوست داشتی
🕋 پس ما هم تو را دوست داشتیم .
🕋 زمانی که ما را ترک کردی ،
🕋 پس ما هم تو را ترک نمودیم ،
🕋 معصیت ما را کردی ،
🕋 گناه کردی
🕋 ما به تو مهلت دادیم .
🕋 و اگر باز هم به جانب ما برگری
🕋 حتما تو را قبول می کنیم .
🕋 و در آب توبه تو را غسل می دهیم .
🥀 ناگهان از خواب پرید
🥀 به آسمان نگاهی کرد و گفت :
🌱 خدایا توبه ، خدایا مرا ببخش
🌱 أَسْتَغفِرُ اللهَ رَبِّی وَ أَتُوبُ إِلَيهِ
🥀 آن مرد توبه نمود
🥀 و دوباره یکی از بندگان خوب خدا شد
🕋 بازآ ، هر آنچه هستى بازآ
🕋 گر كافر و گبر و بت پرستى بازآ
🕋 اين درگه ما ، درگه ناميدى نيست
🕋 صدبار اگر توبه شكستى بازآ
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #توبه
📙 داستان کوتاه کینه
🌼 یک پسری ، به نام سمیر ،
🌼 زیاد قهر و دعوا می کرد .
🌼 بارها و بارها ،
🌼 در حال بازی با دوستانش ،
🌼 به خاطر مسائل کوچک و بی ارزش
🌼 بازی را خراب می کرد
🌼 و دعوای مفصلی راه می انداخت
🌼 هر روز با یکی قهر می کرد .
🌼 سمیر ، به شدت کینه بود .
🌼 با هر کس جر و بحث می کرد
🌼 زود کینه او را ، به دل می گرفت .
🌼 و هر وقت از او معذرت خواهی کنند
🌼 اصلا هم نمی پذیرفت .
🌼 پدر سمیر ، بارها به او گفت :
❄️ پسرم ! زیاد قهر کردن ،
❄️ و کینه ای بودن ،
❄️ آدما رو بیمار می کنه
❄️ آدمارو فقیر می کنه
❄️برکت رو از زندگی می بره ...
🌼 اما سمیر قبول نمی کرد .
🌼 یه روز پدرش او را صدا زد و گفت :
❄️ پسرم ! یک کیسه با خودت بیار
🌼 سمیر ، کیسه ای از آشپزخانه آورد
🌼 و آن را به پدرش داد .
🌼 پدرش گفت :
❄️ از همین لحظه ، این کیسه رو ،
❄️ همیشه با خودت داشته باش
❄️ و هر وقت دعوا کردی
❄️ یا کینه کسی رو به دل گرفتی
❄️ در اون ، یک پیاز بذار
❄️ تا چند روز ،
❄️ این کیسه همرات باشه
❄️ و اونو از خودت دور نکن .
❄️ از این به بعد ، هرجا که میری
❄️ این کیسه رو با خودت حمل کن
🌼 سمیر نیز ، همین کار را کرد .
🌼 هر روز ، پیازها بیشتر می شدند
🌼 و کیسه سنگین شده بود .
🌼 علاوه بر آن ، پیازها ، گندیده شدند
🌼 بوی آنها غیر قابل تحمل بود
🌼 سمیر ،
🌼 هم از حمل آنها خسته شده بود
🌼 هم از بوی گند آنها
🌼 نزد پدرش ، گلایه کرد و گفت :
🌿 بابا جون ! پیازها گندیده
🌿 بوی تعفن گرفتند
🌿 حمل کردن کیسه و بوی اون ،
🌿 منو اذیت می کنه .
🌿 میشه کیسه رو بندازم ؟!
🌼 پدرش گفت :
❄️ وقتی کینه دیگران رو ،
❄️ در دلت نگه می داری ،
❄️ دقیقا هیمن اتفاق می افته .
❄️ این کینه ها و دعواها ،
❄️ قلب و فکر و روح تو رو ،
❄️ فاسد و تباه می کنه .
❄️ و بیشتر از همه ،
❄️ خود تو اذیت میشی .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #کینه #دعوا
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۶ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، دوباره با اذان صبح ، انسان شد .
🇮🇷 و به دنبال جمع کردن مدارک علیه ایاز رفت .
🇮🇷 و همچنین ، همه جا را گشت
🇮🇷 تا بفهمد که دختران را کجا زندانی کردند .
🇮🇷 از مدارکی که پیدا کرده بود ،
🇮🇷 احساس ترس و وحشت کرد .
🇮🇷 ایاز ، علاوه بر فروش گربه و دختران ،
🇮🇷 در کار مواد مخدر ، فروش جنین به چینی ها
🇮🇷 فروش اعضای انسان و... بود .
🇮🇷 فرامرز ، از دیدن عکس و فیلمهایی که
🇮🇷 در دفتر ایاز پیدا کرده بود
🇮🇷 حالش بد شد و به گریه افتاد .
🇮🇷 عکس چینی هایی را دید
🇮🇷 که ، با جنین و نوزادان مرده ،
🇮🇷 سوپ درست می کردند .
🇮🇷 عکس جنین هایی را دید ،
🇮🇷 که درون چرخ گوشت ، گذاشته بودند .
🇮🇷 عکس دخترانی که ، مثل حیوان ،
🇮🇷 وسط خیابان چهار دست و پا ، راه می رفتند
🇮🇷 یک طناب بر گردنشان انداخته بودند
🇮🇷 و آنها را مثل سگ ،
🇮🇷 به دنبال خود می کشاندند .
🇮🇷 عکس دخترانی را دید ،
🇮🇷 که دست و پاهایشان را قطع می کردند
🇮🇷 زبانشان را می بریدند
🇮🇷 و آنها به عنوان عروسک و حیوان ،
🇮🇷 به پولداران می فروختند .
🇮🇷 عکس دخترانی که با طناب بسته شده بودند
🇮🇷 و چند مرد وحشی به او تجاوز می کردند .
🇮🇷 عکس دخترانی که وسط رینگ بوکس ،
🇮🇷 عریان رهایش می کردند
🇮🇷 تا یکی یکی به او تجاوز کنند .
🇮🇷 و صدها نفر ، دور تا دور رینگ ، نشسته بودند
🇮🇷 و از این وحشی گری ، لذت می بردند .
🇮🇷 عکس دخترانی که در مغازه ها ،
🇮🇷 پشت ویترین گذاشته می شدند
🇮🇷 تا برای استفاده جنسی ، کرایه می دادند .
🇮🇷 فرامرز ، دیگر طاقت نیاورد .
🇮🇷 حالش خیلی بد شده بود
🇮🇷 هم بغضش گرفت هم خیلی ترسید .
🇮🇷 اشک در چشمانش جمع شده بود .
🇮🇷 اشک ، دیدش را تار کرده بود .
🇮🇷 می خواست از آن خانه نفرین شده فرار کند
🇮🇷 و بی خیال ایاز و نجات دخترا و... شود
🇮🇷 اما ذره ای امید داشت
🇮🇷 که با انجام کارهای خوب ،
🇮🇷 دوباره انسان می شود .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
01 Mokhatebe khas.mp3
3.24M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت اول
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
02 Mokhatebe khas.mp3
3.84M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت دوم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
📘 داستان کوتاه جواب ناسزا
🌼 مردی ،
🌼 نزد امام صادق علیه السلام آمد
🌼 و به امام گفت :
🍁 پسر عمویت فلانی ، اسم شما را برد
🍁 و خیلی در مورد شما ،
🍁 بدگوئی و ناسزا گفت .
🌼 امام ، کنیز خود را صدا زدند
🌼 و به او فرمودند :
🌹 آب وضو برایم حاضر کن ؛
🌼 امام صادق وضو گرفتند .
🌼 و مشغول خواندن نماز شدند .
🌼 آن مرد در دلش گفت :
🍁 حتما حضرت می خواهند
🍁 او را نفرین کنند .
🍁 و از خدا بخواهند تا او را ،
🍁 در دنیا و آخرت عذاب کند .
🌼 اما ناگهان صحنه عجیبی دید .
🌼 امام صادق علیه السلام ،
🌼 بعد از خواندن دو رکعت نماز ،
🌼 دستشان را بالا بردند
🌼 و برای آن شخص ، از خداوند ،
🌼 طلب مغفرت کردند و فرمودند :
🕋 ای پروردگار !
🕋 او را ( بخاطر این دشنام ) بخشیدم .
🕋 تو جود و کرمت از من بیشتر است ،
🕋 او را ببخش
🕋 و به خاطر این کردارش ،
🕋 او را جزاء و عقاب نده .
🌼 آن مرد ، از این رفتار امام ،
🌼 مات و مبهوت شده بود .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #جواب_ناسزا
#صبر #کنترل_خشم #اخلاق
📗 داستان کوتاه مجلس شیطان
🏝 روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله
🏝 در کنار اصحابشان نشسته بودند .
🏝 یکی سوال می کرد
🏝 یکی شوخی می نمود
🏝 یکی خاطرات جنگ می گفت
🏝 ناگهان شخصی آمد
🏝 و بدون هیچ مقدمه ای ،
🏝 به ابوبکر ، فحش و دشنام داد .
🏝 پیامبر اکرم ، چیزی نگفتند .
🏝 و ساکت و آرام ،
🏝 فقط تماشا می کردند .
🏝 بعضی از اصحاب ،
🏝 می خواستند او را بزنند
🏝 اما پیامبر مانع آنها شدند .
🏝 شخص دشنام دهنده ساکت شد
🏝 می خواست برود که ناگهان ،
🏝 ابوبکر او را صدا زد
🏝 و به دفاع از خود و در جوابش ،
🏝 به او دشنام و ناسزا گفت .
🏝 همین که ابوبکر ،
🏝 زبان به ناسزاگوئی باز کرد ،
🏝 پیامبر اکرم ، از جای خود برخاستند
🏝 تا از کنار ابوبکر دور شوند .
🏝 اصحاب ، ابوبکر را ملامت کردند
🏝 و به او گفتند :
🌟 او که فحش داد ،
🌟 نادان است ، بی سواد است
🌟 تو دیگر چرا ؟!
🌟 تو که از اصحاب پیامبری
🌟 اگر اون اشتباه کنه ، مهم نیست
🌟 تو نباید اشتباه کنی
🌟 نباید آبروی پیامبر را ببری
🏝 بعد از تمام شدن دعوا ،
🏝 ابوبکر به پیامبر گفت :
🔥 وقتی او دشنام داد ساکت بودید
🔥 وقتی من دشنام دادم
🔥 از کنار من رفتید
🔥 ممکن است دلیل آن را برایم بگویی ؟
🏝 پیامبر اکرم به ابوبکر گفتند :
🕋 ای ابوبکر !
🕋 وقتی که آن شخص به تو دشنام داد
🕋 فرشته ای از جانب خداوند ،
🕋 به دفاع از تو ، جوابگوی او بود .
🕋 اما هنگامی که تو ،
🕋 شروع به ناسزاگوئی کردی ،
🕋 آن فرشته شما را ترک کرد .
🕋 و از نزد شما دور شد .
🕋 و به جای او ، شیطان آمد .
🕋 من هم کسی نیستم
🕋 که در مجلسی بنشینم
🕋 که در آن مجلس ،
🕋 شیطان حضور داشته باشد .
🏝 ابوبکر ، از اینکه صبر نکرد
🏝 و نتوانست خشم خود را کنترل کند
🏝 پشیمان شد و از پیامبر خواست
🏝 تا برای او استغفار کند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مجلس_شیطان
#صبر #کنترل_خشم #کنترل_زبان #بد_زبانی
03 Mokhatebe khas.mp3
4.47M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت سوم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۷ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، محل نگهداری دختران ،
🇮🇷 قراردادهای ایاز و طرف هایش ،
🇮🇷 آزمایشگاه های مواد مخدرش ،
🇮🇷 واسطه های خرید جنین و... را حفظ کرد .
🇮🇷 و به طرف قفس گربه ها رفت .
🇮🇷 روز بعد ،
🇮🇷 در کنار گربه های دیگر ،
🇮🇷 در یک قفس بزرگ ،
🇮🇷 به انتظار اذان نشسته بود .
🇮🇷 با آمدن صدای اذان ، فرامرز انسان شد
🇮🇷 به سرعت ، قفل در قفس خود را شکست ،
🇮🇷 و از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 و گربه های دیگر را نیز آزاد کرد .
🇮🇷 آرام به طرف زیرزمین ، حرکت کرد .
🇮🇷 همه گربه ها نیز پشت سر او می آمدند .
🇮🇷 دو نگهبان ، دم در زیرزمین بودند .
🇮🇷 فرامرز ، به طرف آن دو رفت و گفت :
🐈 آقایون ممکنه کمکم کنید .
🇮🇷 دو نگهبان ، از دیدن فرامرز ،
🇮🇷 هم متعجب گشته و هم احساس خطر کردند .
🇮🇷 سلاح خود را در آورده و به طرف او گرفتند
🇮🇷 یکی از آنان ، با زبان ترکی گفت :
🔥 هِی تو کی هستی ؟! اینجا چکار می کنی ؟!
🔥 چطوری اومدی داخل ؟!
🐈 فرامرز به گربه ها ،
🐈 که پشت نگهبانان بودند ، اشاره کرد و گفت :
🐈 من نمی فهمم چی میگید .
🐈 لطفا از اونا ، بپرسید .
🇮🇷 دو نگهبان ،
🇮🇷 ِسرشان را به سمت عقب چرخاندند
🇮🇷 ناگهان گربه ها به آنها حمله کردند .
🇮🇷 فرامرز نیز ، به طرف آنها دوید .
🇮🇷 و مشت محکمی به گردن آنها زد .
🇮🇷 و آنها را بیهوش نمود .
🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان گرفت ،
🇮🇷 و کلید زیرزمین را برداشت .
🇮🇷 سپس درب زیر زمین را باز کرد .
🇮🇷 چندتا اتاق در زیر زمین بود .
🇮🇷 به سرعت و با عجله ،
🇮🇷 یکی یکی آن درها را باز کرد .
🇮🇷 دختران زیادی در آن اتاق ها زندانی بودند .
🇮🇷 دختران را آزاد کرد و گفت :
🐈 بی سروصدا از اینجا خارج بشید
🐈 و مستقیم به طرف پلیس برید ،
🐈 اونجا جاتون اَمنه .
🇮🇷 فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 دوباره به قفس هاشون برگشتند .
🇮🇷 و با طلوع آفتاب ، دوباره فرامرز ، گربه شد .
🇮🇷 خبر فرار دختران را به اَیّاز دادند .
🇮🇷 او با عصبانیت از اتاقش بیرون آمد و گفت :
🔥 یعنی چی فرار کردند ؟!
🔥 پس شماها اینجا چکاره اید ؟!
☠ اوبات گفت :
☠ قربان ! نگهبانا میگن که غافلگیر شدن
☠ انگار یه پسر جوونی با تعداد زیادی گربه ،
☠ به نگهبانا حمله کرده و دخترا رو آزاد کرده
🔥 اَیّاز ، دوباره با عصبانیت گفت :
🔥 اِی احمقای بی خاصیت .
🔥 شما به درد هیچ کاری نمی خورید
🔥 فوراً همه مدارک و جمع کنید
🔥 باید از اینجا بریم .
🔥 الآنه که سر و کله پلیسا ، تو این خونه پیدا بشه
🔥 و هر چه سریعتر ،
🔥 اون پسره رو هم برام پیدا کنید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
04 Mokhatebe khas.mp3
4.51M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت چهارم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
📗 داستان کوتاه سلطان محمود
🦋 شبی “ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود”
🦋 ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ می کرد
🦋 ﻭ نمی توﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ؛
🦋 ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ :
👑 ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ
👑 ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ .
🦋 ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ
🦋 ناگهان ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ
🦋 که ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ
🦋 ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻭﻧﺪ
🦋 ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ
🦋 ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ
🦋 ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ،
🦋 که ” ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ” ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ
🦋 ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ .
🦋 ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ،
🦋 ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
👑 ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
🦋 ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :
🍄 ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ ، ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ
🍄 ﻭ ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ .
🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ
🦋 ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ،
🦋ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩند .
🦋 ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ،
🦋 ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
🌷 ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !
🌷 ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!….
🌷 ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ،
🌷 ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻫﺴﺘﯽ !
🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ :
👑 ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ،
👑 ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ
👑 ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ،
👑 ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟
🦋 ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :
🌷 ﺑﻠﻪ ! ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ چیزی را داشتم
🌷 ﻭانتظار چنین ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ،
🌷 و چنین ﻗﻀﺎﻭﺕ هایی را داشتم
🌷 و تعجب نمی کنم .
🌷 ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ،
🌷 ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ
🌷 ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ
🌷 ﻣﺸﺮﻭﺏ می خرﯾﺪ ﻭ به ﺧﺎﻧﻪ می آورد
🌷 ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ
🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
🕋 ﺍﻟﺤﻤﺪلله ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ،
🕋 ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ مرﺩﻡ ،
🕋 ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ .
🌷 ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ،
🌷 به ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ،
🌷 که ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ بود ﻣﯿﺮﻓﺖ
🌷 ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
🕋 ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !
🕋 ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ
🕋 ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !!
🌷 ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ
🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
🕋 ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ
🕋 ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ
🕋 ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ
🕋 ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !!
🌷 ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ :
🌷 ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ شما ،
🌷 ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
🌷 مردم فکر می کنند تو فاسدی ؛
🌷 اگر خدایی نکرده بمیری
🌷 ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ
🌷 ﻭ ﮐﺴﯽ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺖ نمی کند .
🌷 ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
🕋 ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ عزیزم
🕋 ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ
🕋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ،
🕋 ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!!
🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ،
🦋 ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
🦋 ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
👑 ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،
👑 ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﯿﻢ .
🦋 ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ،
🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ با لباس پادشاهی ،
🦋 ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ سربازان و درباریان ،
🦋 و با دعوت از ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﻣﺸﺎﯾﺦ
🦋 ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ،
🦋 ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ،
🦋 ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ آن مرد حاضر شدند
🦋 و بر او ﻧﻤﺎﺯ میت ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ
🦋 ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #سلطان_محمود