eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
43 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
10 Havaye Do nafare.mp3
4.31M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت دهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌹 نوجوان که بودم 🌹 همه دنیام شده بود امام زمان 🌹 بلند می شدم ، می‌خوابیدم 🌹 قدم می زدم ، نفس می‌کشیدم 🌹 می گفتم یا امام زمان 🌹 نماز شب که می خوندم 🌹 برای ظهورش دعا می کردم 🌹 دعای عهد که می خوندم 🌹 با تک تک کلمات ، صدایش می زدم 🌹 گاهی جمعه ها به عشق دیدنش 🌹 پیاده تا علی بن مهزیار می رفتم 🌹 عشق دعای ندبه هاش شده بودم 🌹 از هوا ، بوی قدم هاش رو ، 🌹 استشمام می کردم 🌹 امام زمان شده بود 🌹 همه دنیای من 🌹 تمام رویاهای زیبای من 🌹 بدون او نمی‌ تونستم نفس بکشم 🌹 فضای بدون او برام سم بود 🌹 برای دیدنش بی تابم 🌹 به عشق او برای نماز صبح 🌹 توی تاریکی می رفتم مسجد 🌹 آقا رو بابایی صدا می زدم 🌹 چون بهترین بابای دنیاست 🌹 و واقعا هر لحظه حسش می کردم 🌹 بد جور عاشقش شده بودم 🌹 انگار تو دنیا فقط یه مرد بود 🌹 اونم آقا امام زمان 🌹 الآنم فقط اونو می خوام 🌹 ولی عملم خیلی ازش دوره 🌹 خوش به حال اونایی که آقا رو دارن ✍🏻 ارسالی از مخاطبین 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۵ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، 🇮🇷 از شنیدن خبر دزدیدن دختران ایرانی ، 🇮🇷 جا خورد و با عصبانیت گفت : 🐈 اسم اون کثافتی که ، 🐈 دخترای ما رو می دزده چیه ؟ 🇮🇷 فهد گفت : اَیّاز 🐈 فرامرز گفت : 🐈 مشخصات و آدرسشو بهم بده . 🇮🇷 فرامرز ، یاد گذشته زشت خود افتاد 🇮🇷 آن زمان که مزاحم ناموس مردم می شد 🇮🇷 و در کوچه و بازار و خیابان ، 🇮🇷جلوی آنها را می گرفت . 🇮🇷 نزدیک طلوع آفتاب شده بود . 🇮🇷 فرامرز ، مشخصات ایاز را گرفت . 🇮🇷 و از فهد خواست تا با اَیّاز ، قرار بگذارد 🇮🇷 و گربه ها را به او بفروشد . 🇮🇷 فهد نیز ، بعد از فروش گربه ها به ایاز ، 🇮🇷 به جایی دور فرار کرد . 🇮🇷 اما فکر تکه تکه شدن دختر حسن علی ، 🇮🇷 عذاب وجدان او را بیشتر می کرد . 🇮🇷 و هر روز که می گذشت ، 🇮🇷 کابوس های او بیشتر می شد . 🇮🇷 و هر جا می رفت آن دخترک را می دید . 🇮🇷 پس از چند روز ، به مرز دیوانگی رسید . 🇮🇷 سپس خود را به پلیس معرفی کرد . 🇮🇷 فرامرز ، از آن روز به بعد ، 🇮🇷 هر روز ، با اذان صبح انسان می شود . 🇮🇷 و با طلوع آفتاب ، گربه می شود . 🇮🇷 ایاز نیز ، با اولین پرواز ، 🇮🇷 گربه ها ، جواهرات ، موادمخدر ، 🇮🇷 و تعدادی از دختران ایرانی و عربی را ، 🇮🇷 به ترکیه برد . 🇮🇷 فرامرز ، در هواپیما متوجه شد 🇮🇷 که عده ای از دختران را ، 🇮🇷 به بهانه های مختلف مثل کار و مانکنی ، 🇮🇷 با خود به ترکیه می برند . 🇮🇷 وقتی به خانه ایاز رسیدند . 🇮🇷 دختران را در اتاقهایی در انباری زندانی کردند 🇮🇷 و از قبل ، دختران زیادی ، 🇮🇷 از کشورهای مختلف نیز آنجا بودند . 🇮🇷 فرامرز متوجه شد 🇮🇷 که ایاز ، این دختران را ، 🇮🇷 به یک میلیاردر آمریکایی ، 👈 به نام استیون دنان ، می فروشد . 🇮🇷 استیون دنان نیز ، آنها را به آمریکا برده 🇮🇷 و به عنوان برده جنسی به مردم می فروشد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
11 Havaye Do nafare.mp3
6.64M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت یازدهم ( آخر ) نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه توبه 🥀 جوانی در بنی اسرائیل زندگی می کرد 🥀 که به ایمان و دیانت معروف بود 🥀 تا بیست سال ، 🥀 هیچ وقت از یاد خدا غافل نمی شد . 🥀 تا اینکه یک روز ، 🥀 به خاطر یک زن زیبا ، 🥀 فریب شیطان را خورد . 🥀 و به گناه آلوده شد . 🥀 کم کم از معنویت کناره گرفت 🥀 و به جای عبادت ، 🥀 به گناه مشغول شد . 🥀 خدای عزوجل را دوست داشت 🥀 اما نمی خواست گناه را ترک کند 🥀 خداوند در قلبش ، 🥀 هر روز کم رنگ تر می شد . 🥀 بعد از بیست سال ، 🥀 ناگهان نگاهش به آئینه افتاد 🥀 خود را دید که موهایش سفید شده 🥀 با خود گفت : 🌱 لذت های دنیا و گناهان ، 🌱 چقدر زود می گذرند . 🥀 از گذشته و گناهان خودش ، 🥀 بدش آمد ، شرمنده شد . 🥀 و از کرده های خود ، پشیمان گشت . 🥀 اشک در چشمانش حلقه زد 🥀 آهی از دل کشید و گفت : 🌱 خدایا ! 🌱 بیست سال عبادت کردم 🌱 و بیست سال گناه کردم 🌱 اگر به سوی تو برگردم ، 🌱 آیا قبولم می کنی ؟ 🥀 همه شب را گریه می کرد . 🥀 با ناراحتی خوابش برد . 🥀 خواب دید در داخل یک رود ، 🥀 در حال غسل کردن بود . 🥀 ناگهان صدائی شنید که می فرمود : 🕋 تا آن وقتی که ما را دوست داشتی 🕋 پس ما هم تو را دوست داشتیم . 🕋 زمانی که ما را ترک کردی ، 🕋 پس ما هم تو را ترک نمودیم ، 🕋 معصیت ما را کردی ، 🕋 گناه کردی 🕋 ما به تو مهلت دادیم . 🕋 و اگر باز هم به جانب ما برگری 🕋 حتما تو را قبول می کنیم . 🕋 و در آب توبه تو را غسل می دهیم . 🥀 ناگهان از خواب پرید 🥀 به آسمان نگاهی کرد و گفت : 🌱 خدایا توبه ، خدایا مرا ببخش 🌱 أَسْتَغفِرُ اللهَ رَبِّی وَ أَتُوبُ إِلَيهِ 🥀 آن مرد توبه نمود 🥀 و دوباره یکی از بندگان خوب خدا شد 🕋 بازآ ، هر آنچه هستى بازآ 🕋 گر كافر و گبر و بت پرستى بازآ 🕋 اين درگه ما ، درگه ناميدى نيست 🕋 صدبار اگر توبه شكستى بازآ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه کینه 🌼 یک پسری ، به نام سمیر ، 🌼 زیاد قهر و دعوا می کرد . 🌼 بارها و بارها ، 🌼 در حال بازی با دوستانش ، 🌼 به خاطر مسائل کوچک و بی ارزش 🌼 بازی را خراب می کرد 🌼 و دعوای مفصلی راه می انداخت 🌼 هر روز با یکی قهر می کرد . 🌼 سمیر ، به شدت کینه بود . 🌼 با هر کس جر و بحث می کرد 🌼 زود کینه او را ، به دل می گرفت . 🌼 و هر وقت از او معذرت خواهی کنند 🌼 اصلا هم نمی پذیرفت . 🌼 پدر سمیر ، بارها به او گفت : ❄️ پسرم ! زیاد قهر کردن ، ❄️ و کینه ای بودن ، ❄️ آدما رو بیمار می کنه ❄️ آدمارو فقیر می کنه ❄️برکت رو از زندگی می بره ... 🌼 اما سمیر قبول نمی کرد . 🌼 یه روز پدرش او را صدا زد و گفت : ❄️ پسرم ! یک کیسه با خودت بیار 🌼 سمیر ، کیسه ای از آشپزخانه آورد 🌼 و آن را به پدرش داد . 🌼 پدرش گفت : ❄️ از همین لحظه ، این کیسه رو ، ❄️ همیشه با خودت داشته باش ❄️ و هر وقت دعوا کردی ❄️ یا کینه کسی رو به دل گرفتی ❄️ در اون ، یک پیاز بذار ❄️ تا چند روز ، ❄️ این کیسه همرات باشه ❄️ و اونو از خودت دور نکن . ❄️ از این به بعد ، هرجا که میری ❄️ این کیسه رو با خودت حمل کن 🌼 سمیر نیز ، همین کار را کرد . 🌼 هر روز ، پیازها بیشتر می شدند 🌼 و کیسه سنگین شده بود . 🌼 علاوه بر آن ، پیازها ، گندیده شدند 🌼 بوی آنها غیر قابل تحمل بود 🌼 سمیر ، 🌼 هم از حمل آنها خسته شده بود 🌼 هم از بوی گند آنها 🌼 نزد پدرش ، گلایه کرد و گفت : 🌿 بابا جون ! پیازها گندیده 🌿 بوی تعفن گرفتند 🌿 حمل کردن کیسه و بوی اون ، 🌿 منو اذیت می‌ کنه . 🌿 میشه کیسه رو بندازم ؟! 🌼 پدرش گفت : ❄️ وقتی کینه دیگران رو ، ❄️ در دلت نگه می داری ، ❄️ دقیقا هیمن اتفاق می افته . ❄️ این کینه ها و دعواها ، ❄️ قلب و فکر و روح تو رو ، ❄️ فاسد و تباه می‌ کنه . ❄️ و بیشتر از همه ، ❄️ خود تو اذیت میشی . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، دوباره با اذان صبح ، انسان شد . 🇮🇷 و به دنبال جمع کردن مدارک علیه ایاز رفت . 🇮🇷 و همچنین ، همه جا را گشت 🇮🇷 تا بفهمد که دختران را کجا زندانی کردند . 🇮🇷 از مدارکی که پیدا کرده بود ، 🇮🇷 احساس ترس و وحشت کرد . 🇮🇷 ایاز ، علاوه بر فروش گربه و دختران ، 🇮🇷 در کار مواد مخدر ، فروش جنین به چینی ها 🇮🇷 فروش اعضای انسان و... بود . 🇮🇷 فرامرز ، از دیدن عکس و فیلمهایی که 🇮🇷 در دفتر ایاز پیدا کرده بود 🇮🇷 حالش بد شد و به گریه افتاد . 🇮🇷 عکس چینی هایی را دید 🇮🇷 که ، با جنین و نوزادان مرده ، 🇮🇷 سوپ درست می کردند . 🇮🇷 عکس جنین هایی را دید ، 🇮🇷 که درون چرخ گوشت ، گذاشته بودند . 🇮🇷 عکس دخترانی که ، مثل حیوان ، 🇮🇷 وسط خیابان چهار دست و پا ، راه می رفتند 🇮🇷 یک طناب بر گردنشان انداخته بودند 🇮🇷 و آنها را مثل سگ ، 🇮🇷 به دنبال خود می کشاندند . 🇮🇷 عکس دخترانی را دید ، 🇮🇷 که دست و پاهایشان را قطع می کردند 🇮🇷 زبانشان را می بریدند 🇮🇷 و آنها به عنوان عروسک و حیوان ، 🇮🇷 به پولداران می فروختند . 🇮🇷 عکس دخترانی که با طناب بسته شده بودند 🇮🇷 و چند مرد وحشی به او تجاوز می کردند . 🇮🇷 عکس دخترانی که وسط رینگ بوکس ، 🇮🇷 عریان رهایش می کردند 🇮🇷 تا یکی یکی به او تجاوز کنند . 🇮🇷 و صدها نفر ، دور تا دور رینگ ، نشسته بودند 🇮🇷 و از این وحشی گری ، لذت می بردند . 🇮🇷 عکس دخترانی که در مغازه ها ، 🇮🇷 پشت ویترین گذاشته می شدند 🇮🇷 تا برای استفاده جنسی ، کرایه می دادند . 🇮🇷 فرامرز ، دیگر طاقت نیاورد . 🇮🇷 حالش خیلی بد شده بود 🇮🇷 هم بغضش گرفت هم خیلی ترسید . 🇮🇷 اشک در چشمانش جمع شده بود . 🇮🇷 اشک ، دیدش را تار کرده بود . 🇮🇷 می خواست از آن خانه نفرین شده فرار کند 🇮🇷 و بی خیال ایاز و نجات دخترا و... شود 🇮🇷 اما ذره ای امید داشت 🇮🇷 که با انجام کارهای خوب ، 🇮🇷 دوباره انسان می شود . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
01 Mokhatebe khas.mp3
3.24M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت اول نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
02 Mokhatebe khas.mp3
3.84M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت دوم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📘 داستان کوتاه جواب ناسزا 🌼 مردی ، 🌼 نزد امام صادق علیه السلام آمد 🌼 و به امام گفت : 🍁 پسر عمویت فلانی ، اسم شما را برد 🍁 و خیلی در مورد شما ، 🍁 بدگوئی و ناسزا گفت . 🌼 امام ، کنیز خود را صدا زدند 🌼 و به او فرمودند : 🌹 آب وضو برایم حاضر کن ؛ 🌼 امام صادق وضو گرفتند . 🌼 و مشغول خواندن نماز شدند . 🌼 آن مرد در دلش گفت : 🍁 حتما حضرت می خواهند 🍁 او را نفرین کنند . 🍁 و از خدا بخواهند تا او را ، 🍁 در دنیا و آخرت عذاب کند . 🌼 اما ناگهان صحنه عجیبی دید . 🌼 امام صادق علیه السلام ، 🌼 بعد از خواندن دو رکعت نماز ، 🌼 دستشان را بالا بردند 🌼 و برای آن شخص ، از خداوند ، 🌼 طلب مغفرت کردند و فرمودند : 🕋 ای پروردگار ! 🕋 او را ( بخاطر این دشنام ) بخشیدم . 🕋 تو جود و کرمت از من بیشتر است ، 🕋 او را ببخش 🕋 و به خاطر این کردارش ، 🕋 او را جزاء و عقاب نده . 🌼 آن مرد ، از این رفتار امام ، 🌼 مات و مبهوت شده بود . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه مجلس شیطان 🏝 روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله 🏝 در کنار اصحابشان نشسته بودند . 🏝 یکی سوال می کرد 🏝 یکی شوخی می نمود 🏝 یکی خاطرات جنگ می گفت 🏝 ناگهان شخصی آمد 🏝 و بدون هیچ مقدمه ای ، 🏝 به ابوبکر ، فحش و دشنام داد . 🏝 پیامبر اکرم ، چیزی نگفتند . 🏝 و ساکت و آرام ، 🏝 فقط تماشا می کردند . 🏝 بعضی از اصحاب ، 🏝 می خواستند او را بزنند 🏝 اما پیامبر مانع آنها شدند . 🏝 شخص دشنام دهنده ساکت شد 🏝 می خواست برود که ناگهان ، 🏝 ابوبکر او را صدا زد 🏝 و به دفاع از خود و در جوابش ، 🏝 به او دشنام و ناسزا گفت . 🏝 همین که ابوبکر ، 🏝 زبان به ناسزاگوئی باز کرد ، 🏝 پیامبر اکرم ، از جای خود برخاستند 🏝 تا از کنار ابوبکر دور شوند . 🏝 اصحاب ، ابوبکر را ملامت کردند 🏝 و به او گفتند : 🌟 او که فحش داد ، 🌟 نادان است ، بی سواد است 🌟 تو دیگر چرا ؟! 🌟 تو که از اصحاب پیامبری 🌟 اگر اون اشتباه کنه ، مهم نیست 🌟 تو نباید اشتباه کنی 🌟 نباید آبروی پیامبر را ببری 🏝 بعد از تمام شدن دعوا ، 🏝 ابوبکر به پیامبر گفت : 🔥 وقتی او دشنام داد ساکت بودید 🔥 وقتی من دشنام دادم 🔥 از کنار من رفتید 🔥 ممکن است دلیل آن را برایم بگویی ؟ 🏝 پیامبر اکرم به ابوبکر گفتند : 🕋 ای ابوبکر ! 🕋 وقتی که آن شخص به تو دشنام داد 🕋 فرشته ای از جانب خداوند ، 🕋 به دفاع از تو ، جوابگوی او بود . 🕋 اما هنگامی که تو ، 🕋 شروع به ناسزاگوئی کردی ، 🕋 آن فرشته شما را ترک کرد . 🕋 و از نزد شما دور شد . 🕋 و به جای او ، شیطان آمد . 🕋 من هم کسی نیستم 🕋 که در مجلسی بنشینم 🕋 که در آن مجلس ، 🕋 شیطان حضور داشته باشد . 🏝 ابوبکر ، از اینکه صبر نکرد 🏝 و نتوانست خشم خود را کنترل کند 🏝 پشیمان شد و از پیامبر خواست 🏝 تا برای او استغفار کند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
03 Mokhatebe khas.mp3
4.47M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت سوم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla