eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
44 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۲۲ 🌹 🍎 اساتید و دانشجویان زیادی ، 🍎 در محوطه جمع شده بودند . 🍎 بعضی از دانشجویان ، گریه می کردند 🍎 بعضی از آنها ، حالشان بد می شد 🍎 و به طرف دستشویی ها می رفتند 🍎 سمیه ، راه را برای خودش باز می کرد . 🍎 که ناگهان ، 🍎 با جنازه متلاشی شده نگین روبرو شد 🍎 که به خاطر مصرف مواد مخدر ، 🍎 و به خاطر اخراج از دانشگاه ، 🍎 خودکشی کرد . 🍎 سمیه ، دستش را روی دهانش گذاشت 🍎 و زار و زار ، گریه کرد . 🍎 خانواده شیدا نیز ، 🍎 پشت سر هم به دانشگاه می آمدند 🍎 و سراغ شیدا را از دوستانش می گرفتند . 🍎 چند روزی می شود که شیدا گم شده است . 🍎 و هیچ کس از او ، هیچ خبری ندارد . 🍎 معتاد و گم شدن شیدا ، 🍎 و خودکشی نگین ، 🍎 سمیه را ، مصمم کرد 🍎 تا به صورت جدی ، 🍎 با موادفروشان ، مبارزه کند 🍎 و فساد را ، از دانشگاه و جامعه ، پاک کند . 🍎 به خاطر همین ؛ 🍎 همیشه فکرش مشغول بود . 🍎 در ذهن خود ، در حال چیدن نقشه بود . 🍎 نه در کلاس درس ، حواسش جمع بود ؛ 🍎 نه در حیاط دانشگاه ، نه در خانه و خیابان . 🍎 از دانشجویان و اساتید ، 🍎 آمار زنگنه را گرفت . 🍎 از دوستانش نزدیکش نیز ، 🍎 نشانی خانه زنگنه را گرفت ؟ 🍎 و اینکه با چه کسانی در ارتباط است . 🍎 کجا می رود ، چکار می کند . 🍎 چه ساعت هایی کلاس دارد . 🍎 چه ساعتی وارد دانشگاه می شود . 🍎 چه ساعتی از دانشگاه خارج می شود . 🍎 از چه مسیرهایی در تردد است . 🍎 ماشینش را کجا پارک می کند و... 🍎 سمیه ، 🍎 هر چه اطلاعات در مورد زنگنه لازم بوده را ، 🍎 فراهم نمود . 🍎 بعد از چند روز ، 🍎 در کوچه ای که در آن ، 🍎 ماشین زنگنه پارک شده بود ، 🍎 سمیه ایستاد ، و منتظر آمدن او شد . 🍎 بعد از یک ساعت ، 🍎 زنگنه نیز ، به طرف ماشینش آمد . 🍎 دزدگیر ماشین را زد . 🍎 و دستش را به طرف درب ماشین برد . 🍎 که سمیه از پشت صدایش زد و گفت : 🌷 آقای زنگنه ؟! 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
اگه آماده هستید بریم برای مسابقه سین زنی
💥 مسابقه سین زنی شماره ١۴ 👌🏻 ویژه بچه ها ... با کمک خانواده ها 🌟 عزیزانی که دوست دارن در این مسابقه شرکت کنند ، لطفا به آیدی زیر پیام دهند . 🆔 @dezfoool ✍ نحوه مسابقه : 🌟 وقتی پیام دادید 🌟 یک بنر برای شما ارسال می شود 🌟 و شما باید آن را برای گروه ها 🌟 و مخاطبین تون ارسال کنید . 🌟 به سه نفر اولی که بیشتر سین بزنند 🌟 هدیه داده می شود . ⛔️ تذکر ۱. بنر خود را می توانید به هر کانال و گروهی بفرستید اما استفاده از ربات سین زنی یا برنامه هایی که سین فیک می زنن ، جایز نیست . ⛔️ تذکر ۲. عزیزانی که قبلا اول شدند دیگر نمی توانند در این مسابقه شرکت کنند . ✅ هدف از مسابقه : ایجاد رقابت ، چالش و سرگرمی سالم برای بچه ها و خانواده هاست . 🛍 جوایز : 🎁 نفر اول : ۱۰۰ هزار تومان 🎁 نفر دوم : ۵۰ هزار تومان 🎁 نفر سوم : ۳۰ هزار تومان ⏰ پایان مسابقه : روز به امامت رسیدن امام زمان علیه السلام خواهد بود . 🇮🇷 @amoomolla ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔰 کانال مسابقه سین زنی ✅ @seen_game
📙 داستان و رمان 📗
💥 مسابقه سین زنی شماره ١۴ 👌🏻 ویژه بچه ها ... با کمک خانواده ها 🌟 عزیزانی که دوست دارن در این مسابق
تا اینجای مسابقه سرباز امام زمان ۱ 👈 ۷۵ سین سرباز امام زمان ۲ 👈 ۱۵۲ سین سرباز امام زمان ۳ 👈 ۵۸۰۰ سین سرباز امام زمان ۴ 👈 ۴۴۰۰ سین سرباز امام زمان ۵ 👈 ۵۶ سین سرباز امام زمان ۶ 👈 ۶۳ سین سرباز امام زمان ۷ 👈 ۳۹ سین سرباز امام زمان ۸ 👈 ۴۴ سین سرباز امام زمان ۹ 👈 ۴۸۰ سین سرباز امام زمان ۱۰ 👈 ۴۳۴ سین سرباز امام زمان ۱۱ 👈 ۴۲ سین سرباز امام زمان ۱۲ 👈 ۹۱ سین سرباز امام زمان ۱۳ 👈 ۳۸ سین سرباز امام زمان ۱۴ 👈 ۴۰ سین سرباز امام زمان ۱۵ 👈 ۴۵ سین سرباز امام زمان ۱۶ 👈 ۱۲۳ سین سرباز امام زمان ۱۷ 👈 ۱۸۲ سین سرباز امام زمان ۱۸ 👈 ۴۴ سین سرباز امام زمان ۱۹ 👈 ۷۳ سین سرباز امام زمان ۲۰ 👈 ۷۱ سین سرباز امام زمان ۲۱ 👈 ۴۵ سین سرباز امام زمان ۲۲ 👈 ۴۹ سین سرباز امام زمان ۲۳ 👈 ۵۱ سین سرباز امام زمان ۲۴ 👈 ۵۱۰۰ سین سرباز امام زمان ۲۵ 👈 ۵۰ سین سرباز امام زمان ۲۶ 👈 ۲۱۷ سین سرباز امام زمان ۲۷ 👈 ۵۷ سین سرباز امام زمان ۲۸ 👈 ۶۹ سین سرباز امام زمان ۲۹ 👈 ۶۰ سین سرباز امام زمان ۳۰ 👈 ۶۲ سین سرباز امام زمان ۳۱ 👈 ۶۱ سین سرباز امام زمان ۳۲ 👈 ۵۹ سین سرباز امام زمان ۳۳ 👈 ۶۳ سین سرباز امام زمان ۳۴ 👈 ۶۳ سین سرباز امام زمان ۳۵ 👈 ۵۲۰۰ سین سرباز امام زمان ۳۶ 👈 ۹۹ سین سرباز امام زمان ۳۷ 👈 ۱۰۰۰ سین سرباز امام زمان ۳۸ 👈 ۶۶ سین سرباز امام زمان ۳۹ 👈 ۳۴ سین سرباز امام زمان ۴۰ 👈 ۱۶۷ سین سرباز امام زمان ۴۱ 👈 ۴۶۳ سین برای دیدن همه بنرهای مسابقه ، به کانال زیر مراجعه کنید . 👇 ✅ @seen_game زمان پایان مسابقه ۲۲ شهریور ساعت ۲۲ همزمان با آغاز امامت امام زمان علیه السلام
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۲۳ 🌹 🍎 زنگنه ، رویش را به عقب برگرداند . 🍎 خانمی را دید ، 🍎 که سر تا پایش سیاه بود . 🍎 چادر و پوشیه ، پوشیده بود . 🔥 زنگنه گفت : بله امرتون 🌷 سمیه گفت : 🌷 شما در دانشگاه ، مواد می فروشی ؟ 🍎 زنگنه برآشفته شد و گفت : 🔥 به قیافه ام می آید که از این غلطها بکنم . 🍎 سمیه دوباره با جدیت گفت : 🌷 شما مواد فروشی ؟! 🔥 زنگنه گفت : 🔥 شما ماموری یا فضول ؟! 🌷 سمیه گفت : 🌷 جواب مرا بده . 🔥 زنگنه گفت : 🔥 خانم محترم ! 🔥 لطفا بفرما و مزاحم نشو . 🍎 سمیه پایش را بلند کرد 🍎 و لگدی به شکم زنگنه زد . 🍎 سپس نوک کفش همان پایش را ، 🍎 روی گردن زنگنه گذاشت . 🍎 و با عصبانیت گفت : 🌷 از کی مواد می گیری ؟ 🌷 و به دست چه کسانی می رسانی ؟ 🔥 زنگنه با ترس گفت : 🔥 تو همان خانمی هستی 🔥 که به قلیان سراها حمله کردی ؟ 🌷 سمیه گفت : 🌷 اگر به من اطلاعات ندهی ، 🌷 بلائی بدتر از آنها ، سر تو می آورم . 🔥 زنگنه گفت : 🔥 چقدر پول می خواهی ؟ 🔥 هر چه میخواهی به تو می دهم . 🔥 بیا این سوئیچ ... ماشینم را بردار و برو . 🍎 سمیه ، با همان کفش و پایش ، 🍎 گلوی زنگنه را فشار داد و گفت : 🌷 برای کی کار می کنی ؟ 🌷 و کی برای تو کار می کند ؟ 🔥 زنگنه گفت : 🔥 از من هیچی گیر تو نمی آید . 🔥 من فقط یک واسطه ام . 🔥 باور کن هیچ کاره ام . 🔥 هیچ اطلاعاتی ندارم تا به تو بدهم . 🌷 سمیه دوباره با جدیت گفت : 🌷 چندتا اسم به من بده ؟ 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 قسمت ۲۳ _ بخش ۲ 🌹 🔥 زنگنه گفت : 🔥 من فقط می تونم 🔥 اسم چندتا واسطه دیگه ، 🔥 و خرده فروش ها رو بهت بدم . 🔥 چون بالادستی هام رو نمی شناسم . 🔥 و خودم هم از همینا می گیرم . 🍎 سمیه ، چندتا نام گرفت و گفت : 🌷 وای به حالت اگه دروغ گفته باشی . 🍎 سپس با دستش ، 🍎 ضربه ای به رگ گردن زنگنه زد . 🍎 و او را بیهوش کرد . 🍎 چندتا از دانشجویان ، 🍎 در حال گذشتن از همان کوچه ای بودند ، 🍎 که ماشین زنگنه در آن پارک بود . 🍎 که ناگهان متوجه شدند ، 🍎 زنگنه با طناب به ماشینش بسته شده است . 🍎 زنگنه ، روی کابوت ماشینش ، بیهوش بود 🍎 و یک طناب ، روی دست راستش بسته شده 🍎 و طناب دوم را ، به دست چپش بستند . 🍎 و سر هر دو طناب را ، 🍎 از شیشه ماشین به درون ماشین بردند 🍎 و به همدیگر گره زدند . 🍎 دانشجویان ، از دیدن زنگنه ، 🍎 آن هم دست بسته روی ماشینش ، 🍎 خیلی تعجب کردند . 🍎 یک کاغذ بزرگ نیز ، روی سینه زنگنه بود ؛ 🍎 که روی آن نوشته بودند : 🔥 من مواد فروش و نامرد هستم . 🍎 دانشجویان ، از زنگنه عکس گرفتند . 🍎 و به سرعت ، 🍎 آنها را در فضای مجازی پخش کردند . 🍎 آبروی زنگنه در دانشگاه رفت . 🍎 و به شدت در فکر انتقام بر آمد . 🍎 سمیه ، به دانشگاه برگشت . 🍎 وضو گرفت و به نمازخانه رفت . 🍎 مشغول خواندن نماز ظهر شد . 🍎 بعد از نماز ، به فکر فرو رفت . 🍎 دنبال نقشه و راهی بود 🍎 تا آن واسطه ها و خرده فروش هایی که ، 🍎 زنگنه ، نامشان را برده بود را ، 🍎 به چنگ آورده و تنبیه کند . 🍎 از همان روز ، شروع به تحقیق کردن نمود . 🍎 یکی از کسانی که ، 🍎 نامش به عنوان دلال مواد ، 🍎 به سمیه داده شد ، داریوش بود . 🍎 سمیه می خواست از داریوش شروع کند 🍎 اما تصمیم گرفت 🍎 با انداختن ترس بر دل او ، از او انتقام بگیرد . 🍎 به خاطر همین ؛ 🍎 تصمیم گرفت تا از نیما شروع کند . 🍎 چندتا از دختران دانشگاه در آخر نمازخانه 🍎 کنار هم نشسته بودند 🍎 پچ پچ می کردند 🍎 و به عکسهای زنگنه نگاه می کردند . 🍎 سمیه به طرف آنها رفت 🍎 بعد از سلام و احوالپرسی ؛ از آنها پرسید : 🌷 دخترا ! چکار دارید می کنید ؟ 🍎 دختران نیز عکسها را ؛ به سمیه نشان دادند . 🍎 سمیه بعد از دیدن عکسهای زنگنه ، 🍎 در فضای مجازی و گروه های دانشگاه ، 🍎 از یک چیزی تعجب کرد . 🍎 و آن اینکه ، او فقط زنگنه را بیهوش کرد 🍎 نه طنابی در کار بود نه برگه یادداشتی . 🍎 سمیه بعد از آن تا مدتها ؛ به این فکر می کرد 🍎 که بستن زنگنه با طناب و گذاشتن یادداشت ، 🍎 کار چه کسی می تواند باشد ؟ 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 قسمت ۲۳ _ بخش ۳ 🌹 🍎 سمیه بعد از نماز صبح ، 🍎 به طرف خانه نیما رفت . 🍎 و سر کوچه آنها ایستاد . 🍎 و منتظر بیرون آمدنش شد . 🍎 نیما بیرون آمد و به طرف دانشگاه رفت . 🍎 به کوچه روبروی دانشگاه که رسید 🍎 سمیه نزدیک او شد و از پشت او گفت : 🌷 آقا نیما ؟! 🍎 نیما ، رویش را برگرداند و گفت : بله 🍎 نیما ، سمیه را که دید ، ترسید . 🍎 و یاد حرف های قلیان سراها افتاد 🍎 که می گفتند یک دختر پوشیه پوش ؛ 🍎 دنبال مواد فروش ها افتاد . 🍎 و با ترس و وحشت گفت : 🔥 شما کی هستید ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 چرا مواد می فروشی ؟ 🌷 چرا جوونای مردم رو معتاد می کنی ؟ 🌷 چرا زندگی مردم رو تباه می کنی ؟ 🍎 نیما ، کوله پشتی خود را زمین گذاشت 🍎 و آستینش را بالا زد . 🍎 و آماده مبارزه با سمیه شد ... 🍎 یک ساعت بعد ؛ 🍎 چندتا از دانشجویان ، 🍎 که در حال گذر از کوچه بودند ؛ 🍎 متوجه نیما شدند 🍎 که بیهوش ، کنار دکه فلافل فروشی افتاده 🍎 و دستانش بسته شده 🍎 و کاغذی روی سینه اش که نوشته : 🔥 من مواد فروشم 🔥 🍎 تک تک مواد فروشان ، 🍎 به دست سمیه تنبیه شدند ‌. 🍎 و آبروی همه آنها در دانشگاه رفت . 🍎 هر کدام را در جایی ادب کرد . 👈 یکی را در کلاس خالی گیر آورد و کتک زد 👈 یکی را در سرویس بهداشتی 👈 یکی را در کتابخانه 👈 یکی را در کارگاه علوم و... 🍎 سمیه موفق شد ؛ 🍎 ترس و وحشت زیادی در دانشگاه ، 🍎 بین مواد فروشان و فاسدان بیاندازد . 🍎 دیگر کسی جرات نمی کرد ، 🍎 تا آزادانه مواد بفروشد . 🍎 هر روز ، یکی از مواد فروشان رسوا می شد . 🍎 و علاوه بر تنبیه ، 🍎 اطلاعات جدیدی از آنان کسب می کرد . 🍎 سمیه ، همچنین فهمید ، 🍎 که پای دوتا از اساتید ، 🍎 و یکی از مسئولین دانشگاه ، 🍎 در این ماجرا هست . 🍎 اما هنوز نام آنها را نمی داند ‌. 🍎 رئیس مواد فروشان ، 🍎 شخصی به نام کامبیز بود . 🍎 که به شدت از این اتفاقات عصبانی بود . 🍎 و چند نفر را مامور کرد ، 🍎 تا دختر پوشیه پوش را پیدا کنند . 🍎 و به بدترین حالت ، مجازاتش نمایند . 🍎 و دستور داد که همه مواد فروشان ، 🍎 تا اطلاع ثانوی ، کارشان را تعطیل کنند ؛ 🍎 و به جای مواد فروشی ، 👈 به دنبال آن دختر مزاحم بگردند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان دوازده مرد با غیرت 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه رئیس ساواک و آیت الله قاضی 🌟 رئیس ساواک به دیدن آیت الله قاضی طباطبایی رفت . مسئولین همه نشسته بودند . ناگهان یکی از آنها گفت : ☘ اعلی حضرت به روحانیت خیلی علاقه مند است ، فقط یک سید یاغی ای هست که قیام کرده ( منظورش امام خمینی بود ) . 🌟 تا آیت الله قاضی این جمله را شنید ، بلند شد و خواست صندلی را به سمت او پرت کند . 🌟 این غیرت مذهبی است که اجازه نداد به مرجع تقلیدش ، رهبرش ، امامش و مقدسات توهین بشود . 🌟 شهید نواب هم همین طور بود 🌟 تا فهمید به پیامبر و ائمه علیهم السلام توهین شده است ، 🌟 پول قرض گرفت و اسلحه ای خرید 🌟 تا کسروی را ترور کند . 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه شکست قهرمانانه 📗 بخش اول 🏹 فقط چند دقیقه به شروع مسابقه باقی مانده بود . هیجان خاصی سراسر سالن را گرفته بود . عده‌ای من را و عده‌ای حریفم را که هنوز نمی دانستم چه کسی بود تشویق می کردند . 🏹 راستش چندان هم برایم مهم نبود 🏹 من برای رسیدن به مرحله ی پایانی مسابقات کاراته بین مدارس ، هفته‌ها زحمت کشیده بودم ؛ 🏹 البته رسیدن به چنین جایگاهی را مسلماً مدیون راهنمایی‌های دایی ام بودم . فنونی که به من یاد داده بود ، خیلی در پیروزی‌هایم مؤثر بود . 🏹 به یاد زحمات و سختی‌هایی که در طول این مدت کشیده بودم افتادم . چه شبها که تا صبح مشغول تمرین بودم . 🏹 چه روزها که از بسیاری از لذت‌هایم صرف نظر کردم و وقتی همه ی دوستانم به شادی و تفریح مشغول بودند ، من در حال انجام تمریناتم بودم . حالا هم حق داشتم به مرحله ی پایانی مسابقات برسم. 🏹 بعد از آن همه تمرین و با لطف خدا توانسته بودم تمام رقیبانم را شکست دهم و الان در آخرین مرحله برای رسیدن به قهرمانی قرار گرفته بودم . 🏹 خیلی به خود و توانایی‌هایم ایمان داشتم . مطمئن بودم اگر بتوانم روی حریف و مبارزه‌ام تمرکز کنم ، بدون شک این مرحله را هم با موفقیت به پایان می رسانم . 🏹 مربی ، آخرین نکته‌ها را گفت و سپس با اشاره ی داور وارد میدان مبارزه شدم . 🏹 راستش را بخواهید ، قرار گرفتن در چنین فضایی کمی برای آدم استرس آور بود ؛ اما سعی می کردم تا جایی که می شود احساساتم را کنترل نمایم و به ترسم غلبه کنم . نباید اجازه می دادم چنین احساساتی ، تمام کارها و آرزوهایم را خراب کند. 🏹 هدف من از شرکت در این مسابقات ، تنها برنده شدن و جایزه‌ گرفتن بود ؛ چون قرار بود قهرمان مسابقات همراه تیم ورزشی به مناسبت روز اربعین به کربلا بروند . 🏹 من تا حالا کربلا نرفته بودم؛ اما عشق زیارت امام حسین علیه السلام ، تمام وجودم را پر کرده بود. حالا چه افتخاری بالاتر از این که در روز اربعین در چنین جای مقدسی باشم ؟! 🏹 هیچ راه دیگری غیر از برنده شدن در مسابقه پایانی نداشتم. اگر در این قدم پایانی شکست می خوردم ، سفر به کربلا فعلاً تا مدتها بعد عقب می افتاد و من در روز اربعین فقط باید حسرت بودن در کربلا را می خوردم . 🏹 نه ... امکان ندارد ببازم . 🏹 من حتماً باید در این مسابقه پیروز شوم . علاوه بر سفر کربلا ، پیروزی در این مسابقه ، خوشحالی خانواده‌ام را نیز درپی داشت . نمی توانستم آنها را ناامید کنم. 🏹 به هر حال وارد میدان مبارزه شدم 🏹 و منتظر آمدن حریفم شدم. 🏹 چند لحظه بعد که حریفم را دیدم 🏹 دهانم از تعجب باز ماند. 🏹 علی حریف من در مسابقه ی فینال شده بود. باور کردنی نبود. علی ، یکی از هم کلاسی‌هایم بود و من او را از قبل می شناختم. پدر ازکارافتاده‌اش، مادر زحمتکشش، وضع بد زندگی و خانه ی فقیرانه ی آنها ، همه در یک لحظه جلوی چشمانم پدیدار شد. 🏹 اصلاً نمی توانستنم درست فکر کنم 🏹 هزاران سؤال بی جواب در ذهنم نقش بسته بود؛ 🏹 اما مهم ترین سؤال این بود: 🏹 من چگونه می توانستم علی را شکست بدهم؟ 🏹 او یکی از بهترین دوستانم بود. 🏹 به علاوه، او هم حتماً به خاطر برنده شدن و رفتن به کربلا به این مسابقات آمده بود. اگر در این مسابقه شکست می خورد، تمام آرزوهایش به باد می رفت ، 🏹 واقعاً باید چکار می کردم؟! 🏹 در همین فکرها بودم که مسابقه شروع شد. همان چیزی که از آن می ترسیدم اتفاق افتاده بود. 🏹 تمرکزم را از دست داده بودم؛ 🏹 مخصوصاً زمانی که خانواده ی علی را بین تماشاچی‌ها دیدم که با چه ترس و نگرانی ای ، مسابقه را تماشا می کردند، 🏹 به کلی دگرگون شدم.
📙 داستان کوتاه شکست قهرمانانه 📗 بخش دوم / آخر 🏹 مربی من ، از گوشه ی میدان فریاد می کشید : « حواست کجاست ؟ چکار داری می کنی؟» 🏹 اما من حواسم آن جا نبود. 🏹 علی سعی می کرد حمله کند 🏹 و من مدام جا خالی می دادم. 🏹 باید هرچه زودتر تصمیم می گرفتم 🏹 از یک طرف آن همه برای رسیدن به چنین جایگاهی زحمت کشیده بودم، 🏹 و از طرف دیگر 🏹 می دانستم که علی و خانواده‌اش 🏹 چقدر برای پیروزی در این مسابقه زحمت کشیده‌اند. 🏹 تنها چیزی که برایم معلوم شده بود 🏹 این که من تصمیم نداشتم علی را شکست دهم. 🏹 اگرچه در ابتدا خودم هم از این فکر شوکه شدم، تصمیمی بود که گرفته بودم. 🏹 بدون شک ، هرکس دیگری به جای علی بود تمام تلاشم را برای شکست دادنش به خرج می دادم؛ اما قضیه ی علی فرق می کرد. 🏹 شاید او خیلی بیشتر از من به جایزه ی این مسابقه احتیاج داشت. 🏹 بعد از رسیدن به چنین جایگاهی ، دلم نمی خواست من آن کسی باشم که او را از رسیدن به پیروزی باز بدارد. 🏹 احساس می کردم با این کار ، اگرچه به کربلا نمی رسم اما امام حسین خیلی بیشتر خوشحال می شود. 🏹 چندان تلاشی برای مبارزه نکردم. 🏹 علی به راحتی و با چندین ضربه ی محکم ، من را زمین زد و قهرمان شد. 🏹 بعد هم با خوشحالی دوید و خواهرهای کوچکش را که از شدت خوشحالی گریه می کردند بغل کرد. 🏹 آن روز ، لذت بخش ترین ضربه‌های دردناک را در تمام طول مسابقات تجربه کردم. 🏹 آن روز اگرچه باختم، 🏹 اما پدر و مادرم ، حسابی من را برای تمام موفقیت‌هایم تشویق کردند. 🏹 خودم هم اگرچه شکست خورده بودم، نه تنها ناراحت نبودم بلکه از نتیجه کارم حسابی هم خوشحال و راضی بودم و این خوشحالی ، زمانی به اوج خودش رسید که متوجه شدم ، پدرم برای روز شهادت امام رضا علیه السلام ، بلیت مشهد گرفته . نویسنده : امین ریسمان کارزاده 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان مهمان ایران 🌷 🌷 قسمت اول 🌷 🌹 آقا علی که متولد شد ، 🌹 دو دست خود را بر زمین گذاشت . 🌹 و سرش را به سوی آسمان بلند كرد . 🌹 و لبهای مباركش را تكان داد . 🌹 انگار داشت با خدای خودش ، 🌹 حرف می زد . 🌹 مامانش نجمه خاتون ، 🌹 از این کارش تعجب کرد . 🌹 پدرش ، امام كاظم علیه السّلام نیز ، 🌹 او را از زمین برداشت و در آغوش گرفت . 🌹 و به نجمه خاتون گفت : 🇮🇷 ای نجمه جان ! 🇮🇷 این كرامت الهی ، بر تو مبارک باشه . 🌹 سپس امام ، در گوش راست علی ، اذان ، 🌹 و در گوش چپش ، اقامه گفت . 🌹 کمی از آب فرات ، در دهانش گذاشت . 🌹 و او را به مادرش برگرداند . 🌹 آقا علی ، مثل سایر ائمه طاهرین ، 🌹 از همان دوران كودكی ، 🌹 رشد و كمال عقلی فوق العاده ای داشت . 🌹 و از نظر اخلاقی ، 🌹 خیلی خوش اخلاق بود . 🌹 هیچ وقت عصبانی نمی شد . 🌹 و سر هیچ کس داد نمی زد . 🌹 امام کاظم نیز ، 🌹 در همه جا ، نسبت به علی ، 🌹 علاقه و اشتیاق فراوانی ، نشان می داد . 🌹 هر جا می رفت ، علی را با خودش می برد 🌹 و او را به شیعیانش ، معرفی می کرد . 🌹 همه علوم و معارف و اسرار امامت را ، 🌹 به علی ، آموخت . 🌹 و در تربیت او ، كوشید . 🌹 امام كاظم ، 🌹 برای آنكه شیعیان ، پس از شهادتش ، 🌹 سرگردان و حیران نشوند ؛ 🌹 مقام امامت فرزندش علی را ، 🌹 به یاران و اصحاب نزدیکش ، 🌹 و به شیعیان مورد اعتمادش ، 🌹 گوشزد می فرمود . 🕌 ادامه دارد ... 🕌 📙 @dastan_o_roman