هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
برید مصی علی نژاد را ریپورت کنید؛
دعوت کرده به حمله به اماکن دیپلماتیک ایران... حتی بخاطر این جرم میتونه مطالبه بازگشتش به ایران کرد
برید به دوستان بگید تو کانالها و گروه هاشون این، مطلب پخش کنن، تا پاک نکرده باید ریپورت بشه و اکانتش بسته بشه...
البته امیدوارم که بسته بشه.
👈 پاسخبهشبهاتفــجازی👇
https://eitaa.com/joinchat/1042808834C1d4becaa06
📚 شک در افعال یا رکعات نماز مستحبی
🔷 سؤال: در صورت شک در افعال یا رکعات نماز نافله، وظیفه مکلف چیست؟
☑️ جواب: اگر در افعالِ (رکنی یا غیر رکنی) نماز مستحبی شك كند چنانکه محل آن نگذشته باشد، بايد آن را به جا آورد و اگر محل آن گذشته باشد، به شك خود اعتنا نكند.
اما اگر در شمارۀ ركعتِ نماز مستحبی شك كند، اختیار دارد که بنا را بر کمتر یا بیشتر بگذارد؛ مگر آنکه طرف بیشتر موجب بطلان نماز شود که در این صورت بنا را بر کمتر بگذارد؛ (مانند اینکه شك كند دو ركعت خوانده يا سه ركعت که بنا را بر دو بگذارد و اگر شك بین یک و دو باشد به هر طرف شك عمل كند، نماز صحيح است).
#احکام_شرعی
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
✍ نیت قوی...
✅ دوستی میگفت به یکی از اولیاء خدا گفتم مدتی است، زیاد مریض میشوم و بدنم ضعیف شده است، به درس و کارهایم نمیرسم، به نظرتان چکار کنم؟
به من جواب دادند: نیتت را قوی کن.
✅ برایش خیلی عجیب بود. همان دوستم میگفت: یک روز قبل از سفر اربعین حالم خیلی بد بود، سرم زدم و رفتم و سه چهار روزی که عراق بودم، مثل اینکه جان گرفته بودم و حالم خوب خوب بود. ولی همین که برگشتم دوباره حالم بد شد.
✅ خوب که دقت کردم دیدم واقعا کسانی که نیتشان قوی است، بدنشان هم همراهی میکند، مصداق بارز آن هم در اربعین بارها دیدهایم که پیرزن و پیرمرد و زن باردار و... همه در آن چند روز سفر مثل یک جوان سرحال و با نشاط با وجود فشار زیاد سفر و پیاده روی و... به این سفر میآیند عین خیالشان هم نیست.
✅ مثال دیگرش مادرم هست، که بیماری دارد و در ایام معمول سال چندان فعالیت نمیکند اما وقتی من و بچههایم به خانه مادرم میرویم، آنقدر ذوق و شاد است که در تمام روزهایی که خانه پدرم هستیم، انگار نه انگار که مریض هستند و شاداب و سرحال کارهای خانه را میکنند، غذا درست میکنند و دائم فعال هستند.
✅ از امام صادق (علیهالسلام) روایت است: «ما ضَعُف بَدَنٌ عمّا قَوِیَتُ علیه النّیّة»
«در موردی که نیّت و اراده آدم قوی باشد، بدن دچار ضعف و ناتوانی نمیشود.»
✅ بدن و روح ما باهم هستند، روح از بدن و بدن از روح تاثیر میگیرد، اما تاثیرشان یکسان نیست، قدرت و تأثیر روح بر بدن بارها و بارها از تاثیر بدن بر روح بیشتر است به حدی که روح قوی میتواند تمام نیازهای بدن حتی ضروریترین آنها مثل خواب و استراحت و غذا و حتی ضربان قلب و... را هم جبران کند.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ویژه| کرامت امام رضا علیه السلام
🔺ماجرای بسیار شنیدنی حیدر قلی نابینا و کرامت امام رضا (علیه السلام)
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🔴چرا #ایتا ورودی جدید خود را بست؟!
اتوبانهای 11 بانده چین و 6 بانده آلمان گاهی درگیر ترافیک میشوند، اونم وقتی که جمعیت به یکباره به جادهها هجوم ببرد و گاهی پلیس منع ورود به اتوبانها را فعال میکند تا تردد جادهای قفل نشود. این درحالیست که در شرایط عادی کاملا روان و عالی هستند.
دولتهای ایران هر ازچند گاهی به خاطر کنترل آشوبها جادههای 65 باندی تلگرام و اینستاگرام رو فیلتر میکنند و یک جمعیت عظیم به یک باره به پیام رسانهای داخلی هجوم ترافیکساز میبرند و اینجاست که پلیس بزرگ راه (مالکان پيام رسانها) مجبور میشوند جهت حفظ کیفیت خدمات، ورودی جدید را ببندند.
درد ماجرا آنجاست که #ایتا هم اکنون با فقط 140 سرور از جمعیت عظیم 16 ميليونی کاربر پذیرایی میکند و چون امکانات اضافه ندارد، مجبور شده ورودى را ببندد. اما عدهای بیخبر از اصل قصه تمسخر میکنند. این درحالی است که #تلگرام بیش از 50,000 سرور دارد.
🔻 ایتا حداقل ۲۰۰۰ سرور نیاز دارد تا کل جمعیت فعال ايران رو با همه امکاناتش میزبانی کند
ایتا برخی امکاناتش رو به خاطر پایداری ارائه خدمات از فتنه ۹۸ محدود کرده در واقع برخی از امکانات ایتا مثل ربات و درحال تایپ و سرعت ارسال و دریافت تو pv و ... محدود کرده تا بتونه از این ۱۶ میلیون پشتیبانی پایدار کنه
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 اللهمّ صلّ علی عليّ بن موسی الرّضا ولیّك عدد ما في علمك صلاة دائمة بدوام ملکك وسلطانك. اللهمّ سلّم علی ولیّك عليّ بن موسی الرّضا عدد ما في علمك سلاماً دائماً بدوام ملکك وسلطانك وجبروتك.
📚 @DasTanaK_ir
پیام امام رضا علیهالسلام به شیعیان از طریق نامه به عبدالعظیم حسنی
📚 @DasTanaK_ir
داناب (داستانک+نکاتناب)
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ ( اینجا کربلاست 5) رقیه تاریکی ش
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
( اینجا کربلاست6)
خورشید این بار طلوع کرد ولی با خجالت زیاد و به همراه یک دنیا دلهره و اضطراب.
به خوبی معلوم بود هیچکس تا صبح نخوابیده است.
تمام شب سجاده ها پهن و سفره ی دل ها برای خدا گشوده بود.
صدای طبل های جنگی به گوش میرسید.
رقیه آرام از گوشه ی خیمه نگاهی به بیرون انداخت.
همه آماده ی یک نبرد بزرگ شده بودند؛ ولی این جنگ با منطق رقیه سازگار نبود، آن همه سپاه در مقابل فقط چند ده نفر...!!
قلبش تاب تاب می تپید. دلشوره ی عجیبی همه ی جانش را فرا گرفته بود. دست هایش می لرزید. دیگر حتی به آب فکر نمیکرد. فقط منتظر بود تا همه چیز به خیر و خوبی تمام شود. ولی آیا ممکن بود؟؟!
ذهنش پر از سوال شده بود. هر چه تلاش می کرد برای سوال هایش جوابی نبود.
در همین فکرها ذهنش می چرخید که ناگهان عمه زینب وارد خیمه شد.
عرق از سر و رویش می ریخت.
گرمای شدید همه را بی رمق کرده بود. با تمام جانی که داشت رو به زنان و بچه ها ایستاد : در خیمه ها بمانید. حسین برادرم می گوید، زنان و کودکان در خیمه ها بمانند.
بلافاصله میخواست از خیمه خارج شود که رباب آرام دستش را گرفت: آیا رباب خاک بر سر شده است؟
_رباب، زینب چه بگوید که دنیا از شرم نمیرد؟
رباب روی زانوهایش نشست. عمه زینب با لبی که مدام ذکر میگفت از خیمه خارج شد.
رقیه نمی دانست رباب و عمه چه می گویند. فقط می دانست بیرون جنگی برپاست.
صدای شیهه ی اسب ها، به هم خوردن شمشیرها و رجزخوانی لشکر به گوش میرسید.
رقیه به رباب نزدیک شد. کنارش نشست: آیا شما هم شنیده اید که حّر پیش ما و به کمک ما آماده است؟
_بله شنیده ام. حّر مردی بزرگ و آزاده است.
رقیه خیلی سریع دامان رباب را در دست گرفت : فکر میکنید چند نفر دیگر مثل حّر به خیمه ی ما و به کمک بابا حسین بیایند؟
رباب که صورتش خیس اشک بود؛ از جا بلند شد؛ رو به رقیه، زنان و کودکان کرد : دست به دعا بردارید، به گمانم اسارت به ما خیلی نزدیک است.
☘️ ادامه دارد....
✍️ به قلم : خانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست6
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
داناب (داستانک+نکاتناب)
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ ( اینجا کربلاست6) خورشید این بار طل
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
(اینجا کربلاست7)
رقیه در دلش فرشته ی امیدی بود که مدام زمزمه می کرد : بیرونِ خیمه ها خبر بدی نیست. پدر تنها نمی ماند. مثل حُّر خیلی ها به کمکش آمده اند. گریه های عمه زینب فقط از دلواپسی حکایت می کند نه از مصیبت...
ولی واقعیت چیز دیگری بود. زینب هربار میآمد اشکی تازه تر بر گونه هایش بود.
زنان اهل حرم یکی پس از دیگری خبر شهادت عزیزانشان را میشنیدند.
رقیه دست های کوچکش را بر صورت گذاشت در گوشه ی خیمه جایی کنار گهواره علی اصغر که مکان قایم باشکش با بچه ها بود پناهی برای گریه پیدا و بغض درون گلویش را آزاد کرد.
چنان گریه می کرد که نمیتوانست نفس بکشد.
صدای شیون عجیبی بلند شد.
عمه زینب که لحظه ای به خیمه ی مجاور رفته بود تا به عموی بیمارِ رقیه سربزند؛ ناگهان سراسیمه وارد خیمه زنان شد.
زنان گردش جمع شدند : خانم این چه خبری است که با تو چنین کرده است؟
عمه زینب اشکهایش این بار خبر از خون گریه کردن داشت. حالش حال هیچ کدام از رفتن ها و آمدن هایش را نداشت.
رقیه خیلی چیزها را شنیده بود. شهادت علی اکبر، قاسم، حُّر مهربان و خیلیهای دیگر. این بار چه کسی می توانست باشد؟!
عمه زینب لب باز کرد : خیمه ی عباس...
جمله اش تمام نشده بود که زنان صدای مویه هایشان به آسمان رفت.
رقیه از کنار گهواره شتابان به سمت عمه آمد : عمو عباس؟ عمه نه... عمو عباس، نه...چنان به زانوی عمه خودش را چسباند که قدرت حرکت را از زینب به کلی گرفت.
زینب که چون کوره ای از آتش میسوخت؛ اشک های رقیه را پاک کرد : یادت هست همیشه به عمو عباس می گفتی عمو، چرا بابا را برادر صدا نمی زنید؟ یادت هست؟
رقیه در میان هق هق گریه هایش با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: بله. یادم هست.
_امروز عمو عباس، بابا حسینت را برادر خطاب کرد؛ برای اولین و آخرین بار.
زینب گویی با گفتن این جمله گدازه ای از آتش در قلب اهل حرم انداخت. اهل حرم از خیمه ها بیرون دویدند.
رقیه اولین کسی بود که خارج شد.
شتابان به سمت خیمه ی عمو عباس رفت، ولی عمود خیمه افتاده بود و بوی شهادت عمو در تمام دشت پر از غم کربلا پیچیده بود.
♻️ ادامه دارد...
✍️ به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست7
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
علم_امام_رضا_حجت_السلام_رفیعی.mp3
941.1K
🏴 #شهادت_امام_رضا(ع)
♨️علم امام رضا(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
اول ربیع الاول سالروز #لیلةالمبیت و نزول آیه شراء گرامی باد 🌺
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
بهترین روش رهایی از مشغولیت فکری
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
🖼 سخننگاشت | رهبر معظم انقلاب:
...بسیاری از شبهات دشمنان بیاثر خواهد شد.
📝ثبت نام دورههای جامع آموزش تدبّر در قرآن
▪️مؤسسه گفتمان قرآن و ولایت (با سابقه ۱۷ ساله)، از میان دانشجویان، طلاب و فارغالتحصیلانِ جوان، مخاطب میپذیرد.
▪️این دورهها همراه با تخفیف ویژه و اعطای گواهینامه در پایانِ دورهها خواهد بود و علاقهمندان متناسب با شرایط و علائق خود میتوانند در دورههای حضوری یا مجازی آن شرکت کنند.
▪️هدف دورههای مجازی، آشنا کردن مخاطبان با تدبّر در قرآن و مأنوس کردن هر چه بیشتر ایشان با قرآن و مفاهیم قرآنی است، اما هدف دورههای حضوری علاوه بر این، تربیت نیروی متخصص در زمینه تدبّر در قرآن و گفتمان قرآن است.
✍🏻 اطلاعات تکمیلی و ثبت نام:
🔗 tadabor.ir/pishdore
📲برای همراهی با ما، از طریق پیوند عضویت زیر به صفحه "مؤسسه گفتمان قرآن و ولایت" در ایتا بپیوندید:
🔗 b2n.ir/tdbr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بی حجابی اثرات خطرناکی روی بدن و مغز زنان و مردان میذاره
واقعا دیدنی!
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شیخ حسین انصاریان روایت شریفی از رسول خدا (ص) را بر فتنه اخیر تطبیق دادند
📚 @DasTanaK_ir
کوتاهی در قضیه حجاب
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
هدایت شده از کانال رسمی استاد جواد حیدری
👆 یک تصویر قابل تامل!
👌👌👌 هزار بیریشه هم جمع بشن نمیتونن یه ریشه دار رو بندازن!
#ایران قوی 🇮🇷
@javadheidari110
داناب (داستانک+نکاتناب)
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ (اینجا کربلاست7) رقیه در د
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
( اینجا کربلاست 8)
بابا حسین سراسیمه به سمت خیمه ها آمد.
رقیه که روزنه ی امیدی دیده بود؛ دواندوان خودش را به پدر رساند و او را آغوش گرفت.
باباحسین نگاهش به سمت میدان جنگ نبود، انگار دغدغه اش فقط خیمه هایی پر از زن و کودک بود. با وجودی که بابا حسین دستور داده بود خندقی پشت خیمه ها حفر کنند ولی باز هم غیرتش اجازه نمیداد زنان و کودکان بیرون خیمه ها بایستند.
بابا حسین کمی رقیه و کودکان را نوازش کرد تا آرام تر شوند سپس رو به عمه زینب کرد: خواهرم، زنان را بگو در خیمه ها بمانند سری هم به خیمه نور دیده ام زین العابدین بزنید.
و بدون معطلی به سمت میدان رفت.
رقیه رفتن بابا را نگاه میکرد، خون های روی لباس پدر به او می گفت که چقدر تن های بی جان را در آغوش گرفته و با آنان وداع کرده است.
رقیه همیشه منتظر بود از این خواب وحشتناک بیدار شود؛ یک بار دیگر لبخند داداش علی اکبرش را ببیند، دلش برای روزهای شاد مدینه تنگ شده بود.
در خیمه مجاور عبدالله بیقراری میکرد و میخواست به میدان برود ولی عمه زینب مانعش میشد. رقیه او را نمی دید ولی عمه برایش گفته بود. آخر خیمه زنان از مردان جدا بود.
کمی از ظهر گذشته بود که بابا حسین به خیمه بازگشت همه به طرف او دویدند.
بابا حسین خیلی عجله داشت رو به سوی خواهرش کرد: زینب، پیراهن کجاست؟ از کدام پیراهن سخن می گفت؟
گویی عمه زینب خوب میدانست او چه می خواهد. بدون هیچ سوالی بابا حسین را به سمت خیمه برد.
رقیه کمی منتظر شد. بعد از اینکه پدر پیراهنش را پوشید، اجازه گرفت و وارد خیمه شد.
پدر پیراهنی کهنه به تن کرده بود.
رقیه به او نگاه کرد و در دلش گفت : چرا این لباس را پوشیده است؟
ولی الان جواب این سوال برایش مهم نبود. فقط آغوش بابا میخواست. خودش را محکم در آغوش بابا انداخت.
آنقدر گریه کرده بود که رد اشک روی صورتش مانده بود.
بابا حسین به سختی لبخند زد: رقیه جان کربلا، دشت بلا بود. بعد از من، عمه مراقب تو خواهد بود و برادرت زین العابدین. پس بیقراری نکنید.
سپس صورت رقیه را به گونه اش گذاشت پیشانیش را ببوسید و بیرون رفت.
اما دلش بیقرار علی اصغر کوچک بود کنار خیمه زنان رفت و علی اصغر را طلب کرد، تا با او هم خداحافظی کند.
خیلی زود رباب در حالی که طفل کوچکش را در آغوش داشت بیرون آمد به چهره اباعبدالله نگاه کرد : پدر و مادرم به فدایت، این هم پسرت علی اصغر.
عمه زینب نگذاشت رقیه بیشتر از این بیرون خیمه بماند و به تماشای وداع جانسوز بابا حسین با علی اصغر نگاه کند. خیلی سریع او را به داخل خیمه فرستاد.
♻️ ادامه دارد....
✍️ آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست8
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
داناب (داستانک+نکاتناب)
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ ( اینجا کربلاست 8) بابا حسین سرا
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
( اینجا کربلاست 9)
زمان کوتاهی از آمدن رقیه به خیمه نگذشته بود که صدای گریه اهل حرم بلند شد.
رباب تا در خیمه رفت. لحظهای به بیرون نگاه کرد و دست بر سر گذاشت. جلوی دهانش را گرفت و سیل اشک از دیدگانش جاری شد.
رقیه که دیگر طاقت ایستادن روی پاهایش را هم نداشت، نیم خیز شد: چه شده است؟ بابا حسین به میدان رفت؟
با دست به گهواره اشاره کرد : او که بیرون از خیمه با علی اصغر دارد بازی میکند!!
رباب زانوانش دیگر جان نداشت. یک دفعه بر زمین افتاد.
زنان حرم دور او جمع شدند. همه اشک می ریختند.
یکی از زنان رباب را در بغل گرفت: میخواهید به داخل خیمه بیارمش؟
رباب دست بر سینه ی زن گذاشت: نه، اباعبدالله از روی من خجالت می کشد. علی اصغر را به دست بابا حسینش سپردم.
رقیه چشمهایش دیگر اشک نداشت. حتی قدرت تکلم را هم از دست داده بود. پلک هایش سنگین شده بود. دست و پایش چون مردگان سرد و بی جان شده بود.
به سمت گهواره رفت. دستش را داخل آن برد و شروع به نوازش آن کرد : حتی تو؟ چرا تو؟ مگر شمشیر کشیده بودی؟ به من بگو... مگر به میدان رفته بودی؟
با هر سوالی که می کرد صدایش بلند تر میشد: مگر به دیدار باباحسین نرفته بودی؟ تو کجا رفتی؟ من قول داده بودم در حیاط بزرگ خانه یمان در کوفه تو را بچرخانم تا به خواب ناز بروی. الان خوابیده ای، خوابی که دیگر بیداری ندارد؟ جوابم را نمیدهی؟
عمه زینب همان لحظه وارد خیمه شد.
وا مصیبتا، از علی اصغر. وای از غم دل حسین. وای بر روزگار سخت کربلا. وای از عطش، ووووووای از خونی که به آسمان رفت و بازنگشت .
همه حرم را صدای گریه پر کرده بود.
هر کس در گوشه ای عزادار نشسته بود.
عمه زینب کمی رقیه را در بغل گرفت.
ولی رقیه دیگر آن دختر پر جنب و جوش گذشته نبود. بدنی بی جان بود که فقط حرارت نفس کشیدنش خبر از زنده بودنش میداد.
عمه زینب اشک هایش را پاک کرد. مانند کسی که هیچ غمی ندارد رفت و جلوی در خیمه رو به زنان کرد: وعده ی خدا حق است، از اینجا هر آن کس که رفت به بهشت خدا پا گذاشت. راضی به رضای خدا باشید
سپس با شتاب از خیمه خارج شد و به سوی قتلگاه رفت.
رقیه نمیدانست چرا، ولی میدانست آنجا انقدر مهم بوده است که عمه زینت سراسیمه خودش را به انجام برساند.
انجا چه چیز در انتظار زینب بود؟!!
♻️ ادامه دارد....
✍️آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست9
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
#داستانک
يک روز وقتي کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگي را در تابلواعلانات ديدند که روي آن نوشته شده بود:
ديروز فردي که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت!! شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار مي شود دعوت مي کنيم.
در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکي از همکارانشان ناراحت مي شدند اما پس از مدتي، کنجکاو مي شدند که بدانند کسي که مانع پيشرفت آن ها در اداره مي شده که بوده است.
اين کنجکاوي، تقريباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مي شد هيجان هم بالا رفت. همه پيش خود فکر مي کردند: اين فرد چه کسي بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!!
کارمندان در صفي قرار گرفتند و يکي يکي از نزديک تابوت رفتند و وقتي به درون تابوت نگاه مي کردند ناگهان خشکششان مي زد و زبانشان بند مي آمد.
آينه ايي درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مي کرد، تصوير خود را مي ديد. نوشته اي نيز بدين مضمون در کنار آينه بود:
«تنها يک نفر وجود دارد که مي تواند مانع رشد شما شود و او هم کسي نيست جز خود شما.
شما تنها کسي هستيد که مي توانيد زندگي تان را متحول کنيد.
شما تنها کسي هستيد که مي توانيد بر روي شادي ها، تصورات و وموفقيت هايتان اثر گذار باشيد.
شما تنها کسي هستيد که مي توانيد به خودتان کمک کنيد.»
ــــــــــــــــ
🚩 أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ لایَضُرُّکُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُمْ؛ ای کسانیکه که ایمان آوردهاید، مراقب خود باشید که گمراهان نمیتوانند به شما آسیبی برسانند اگر هدایت یابید... ۱۰۵ مائده
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir