#انگیزشی
زندگی یک فرصت است. از آن استفاده کن
زندگی زیبایی است، آن را تحسین می کنم،
زندگی یک رویاست آن را درک کنید
زندگی چالش است، با آن روبروشو.
زندگی یک وظیفه است ، آن را کامل کنید.
زندگی یک بازی است، بازی اش کن.
زندگی یک تعهد است، آن را انجام بده.
زندگی غم و اندوه است ، بر آن غلبه کن
زندگی یک آواز است، آن را بخوان.
زندگی مبارزه است، آن را بپذیر.
زندگی یک تراژدی است ، با آن مقابله کنید.
زندگی یک ماجراجویی است، شهامتش را داشته باش.
زندگی اگر بد شانس باشد ، آن را بساز.
زندگی خیلی ارزشمند است ، آن را نابود نکن.
زندگی همینه که هست، باید برای پیشرفت خود بجنگی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡
آخرِ هفته که شد ؛
دلت را به دلِ جاده بزن
با آرامش طبیعت همراه شو .
فراموش کن هفته ات چطور گذشت ،
مهم نیست که شنبه قرار است چه اتفاقاتی بیفتد ،
و مهم نیست چقدر مشغله رویِ هم تلنبار شده ...
روزهایِ رفته را به بادِ فراموشی بسپار
و روزهایِ نیامده را به خدا
جوری باش که سقفِ دنیا هم اگر ریخت ؛
آب در دلِ لحظه هایت تکان نخورَد .
آدمها نیاز دارند گاهی عینِ خیالشان نباشد .
آدمها نیاز دارند برای یک روز هم که شده ؛
به خاطرِ خودشان نفس بکشند . . .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗣قسمت17
👤تقدیر
❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم
مخالفت نکردم حوصله ی غر زدناشو نداشتم و شروع کردم به شستن و بیتا هم دست به کمر نظاره گر من بود و بعد از چند دقیقه رفت داخل خونه سه ساعت مشغول رخت و لباس شستن بودم و هنوز تموم نشده بود که دیدم محسن با مادرشوهر و پدرشوهرم اومدن داخل خونه سراسیمه از سرجام پریدم و سلامی کردم سه تاشون از سر تا پام یه نگاهی بهم انداختن و بعدش مادرشوهرم سریع اومد سمت منو یه سیلی محکم بهم زد گفت خدا از سرت نگذره خیر ندیده ! اون لحظه تو شوک بودم و با چشمای گرد شده فقط به مادرشوهرم نگاه میکردم با تته پته گفتم مادرجون چی شده؟ که یه سیلی دیگه بهم زد و گفت تو عروس بدقدمی !...یه پسرمو به خاطر تو از دست دادم یه پسر دیگمم دارم از دست میدم .. محسن به خاطر قدم بد تو سرطان گرفته
تا اسم سرطان اومد دلم لرزید کاری به خودم نداشتم برای محسن ناراحت شدم محسن عصبی بود ولی کاری به من نداشت سریع رفت داخل و به بیتا گفت که دکتر اینجوری گفته بیتا اومد بیرون و شروع کرد به گریه کردن و به من بد و بیراه گفتن بعدشم با مادرشوهرم دوتایی ریختن رو سرم و منو زدن و بهم میگفتن بدقدم اینقدر اون لحظه بدبخت بودم که فقط زیر دست اینا اشک میریختم و هیچ مقاومتی نشون نمیدادم ...درواقع قدرتی هم برای مقاومت نداشتم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔅 #پندانه
✍ چرا میگویند سکوت طلاست؟
🔹زبان، زره قلب است. زبان از زندگی فرد پاسداری میکند. با صدای بلند حرف زدن، طولانی حرف زدن، وحشیانه و سرشار از خشم و نفرت حرف زدن، همه اینها بر سلامت انسان اثر میگذارند.
🔸این رفتارها خشم و نفرت را در دیگران دامن میزند؛ آنها را زخمی، برافروخته و به خشم میآورد، و افراد را با هم غریبه میکند.
🔹چرا میگویند #سکوت طلاست؟ چون انسان ساکت هیچ دشمنی ندارد، هرچند شاید دوستی هم نداشته باشد.
🔸او این فراغت و فرصت را دارد که درون خویشتن غوطهور شود و خطاها و کوتاهیهای خود را مورد بررسی قرار دهد.
🔹او دیگر تمایلی به جستوجوکردن این نقصها در دیگران ندارد.
🔸اگر پای شما بلغزد، دچار شکستگی میشوید؛ اگر زبان شما بلغزد، سبب شکستن ایمان یا شادی فرد دیگری میشوید. آن شکستگی را هرگز نمیتوان درست کرد؛ آن زخم برای همیشه ملتهب خواهد ماند.
🔹پس از زبان با دقت فراوان استفاده کنید.
🔸هر اندازه ملایمتر صحبت کنید، هر اندازه کمتر صحبت کنید و هر اندازه شیرینتر صحبت کنید، برای شما و برای جهان بهتر خواهد بود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پندانه
نکته کلیدی در زندگی انگیزه و اشتیاق هست - اگه به خودت باور نداشته باشی و با بی میلی اهدافت رو دنبال کنی تغییری حاصل نمیشه و به عادت های قدیمیت برمیگردی..
عادت ها خیلی قدرتمندند و مقاومت در برابرشون سخته چون شنا بر خلاف امواج کار ساده ای نیست .
پس اگه انگیزه نداری، اگه انرژی نداری و اگه این ذهنیت رو نداری که « هرطور شده این وضعیت رو تغییر میدم » سقوط میکنی.
بهتره پیش فرض های غلط گذشته رو نابود کنی تا بتونی طوری که خودت میخوای ذهنیت جدیدت رو طراحی کنی و خود زیبای خودت رو که مورد تایید خداست زندگی کنی تا احساس بهتری از خودت داشته باشی و به موفقیت های بیشتری برسی.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗣قسمت18
👤تقدیر
❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم
چون جایی رو نداشتم برم اینقدر منو زدن که کم کم چشمام داشت سیاهی میرفت تا صدای محسن تو گوشم پیچید که گفت بسه ...چیکار اون بدبخت دارین ! همین یه جمله اش کافی بود که مادرش و بیتا منو ول کنن مادرش رفت سمتش و گفت الهی دورت بگردم اخه مریضیت به خاطر اون بدقدمه محسن گفت بسه میخوام تنها باشم شما برید خونتون ...بیتا هم ببرید حوصله ی گریه کردناشو ندارم اوناهم به خاطر اینکه اعصاب محسن بیشتر از این خورد نشه قبول کردن بیتا فوری اماده شد و مامانش قبل رفتن اومد آروم به من گفت فکر نکن همینجوری ولت میکنم ...میندازمت بیرون ...الانم مراقب پسرم باش ...مبادا کاری کنی ناراحت شه اینو گفت و با بیتا و پدرشوهرم رفتن محسن توی سالن همینجوری راه میرفت و دور خودش میچرخید میترسیدم چیزی بگم دیگه خودمم کم کم داشت باورم میشد که بدقدمم ولی با این حال نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و رفتم پیشش آروم گفتم صیغه رو باطل کن ...من میرم ...من بدقدمم ... جونِ توروهم میگیرم محسن یکم ساکت موند و بعد چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت خاک توسرت که اینقدر بدبختی ...برو تو اتاقت ...مریضی من چه ربطی به تو داره خرافاتی بااینکه محسن باهام بد حرف زد ولی لااقل دلم گرم شد که اون منو بدقدم نمیدونست و ته دلم قرص شد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱 #ارتعاش_مثبت بدهید؛
به هر کس که می رسید، از شادکامی و سلامتی، از آرامش و شکوفایی و از سعادت و نیکبختی سخن بگویید.
🌼 به جنبه خوشایند هر چیز نگاه کنید. فقط به بهترین ها فکر کنید، فقط به خاطر بهترین ها کار کنید و فقط در انتظار بهترین ها باشید.
با دیدن و شنیدن موفقیت دیگران به همان اندازه شاد و خوشحال شوید که از موفقیت خود شاد و خوشحال می شوید.
🌼 از اشتباهات گذشته درس گرفته و آن ها را به فراموشی بسپارید و با عزم راسخ و ثبات قدم بیشتر به سوی دستاوردهای عظیم آینده بشتابید.
به هر کس که می رسید، لبخند بزنید.
برای دیدن چیزهای مثبت در زندگی و اطرافیان به قدری وقت صرف کنید که وقتی برای جستجوی منفی ها نداشته باشید.
🤍 خود را لايق بهترینها بدانید زيرا هر انسان تحفه ای الهی است 🤍
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
⭕️ اگه بخوام بگم قشنگ ترین رفتارهایی که توی یه رابطه داشت چیه؟!
جوابم خرس قرمز و شکلات نیست!
- بنظرم از قشنگ ترین رفتارها توی رابطه حامی بودنه...
- توجه کردن مثل همون روزهایی که برای بدست آوردنش تلاش می کردی
- متعهد بودن حتی وقتی ازش دلخوری و پیشت نیست
- احترام گذاشتن نه اینکه فقط توهین نکنی؛
احترام یعنی اگه گفت نه بپذیری و اصرار و مجبور به کاریش نکنی
- وقت گذاشتن براش با تموم شلوغیت
و در نهایت درک کردن و فهمیدنش...
+ ایناست که رابطه خوب و عالی بهت میده، وگرنه کادو خریدن رو همه بلدن
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۲ روش برای دوست داشتن خودت:
۱. اگه انجام کاری حس بدی بهت میده، انجامش نده.
۲. دقیقاً همون چیزی که منظورته رو بگو.
۳. سعی نکن برای دلخوشی بقیه زندگی کنی.
۴. به احساسات غریزهات اعتماد داشته باش.
۵. هیچوقت از خودت بد نگو.
۶. هیچوقت دست از آرزوهات نکش.
۷. از «نه» گفتن ترس نداشته باش.
۸. از «بله» گفتن هم نترس.
۹. با خودت مهربون و منصف باش.
۱۰. چیزی که نمیتونی کنترل کنی رو کنار بذار.
۱۱. از قشقرق و انرژی منفی دور بمون.
۱۲. به خودت عشق و توجه نشون بده 🤍🌱
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
۴پادزهر برای اضطراب:
1. از لغتهایی مثل «همیشه، هرگز» استفاده نکنید
این لغات امید شما رو برای یه آینده بهتر کمو کمتر میکنن! در عوض میتونیم بگیم بعضی از آدما این مدلین، تا حالا اینطوری بوده ..
2. در برخورد با مشکلات از لغات خیلی تند و تیز و شدید استفاده نکنید! خیلی وحشتناک خرابه، این افتضاحه! بجاش مشکلات رو به چشم چالش ببینید مثل یه چالش جدید برای قویتر شدن
3. از گفتن جملاتی مثل «چرا من؟! چرا این اتفاق باید برای من بیفته؟!» خودداری کنید و در عوض بگید چطور من باید قویتر شم؟! چطور من راهکار پیدا کنم؟!
4. با جمله «اگه نشد، چی؟!» تمام امیدتون رو به ناامیدی تبدیل نکنید و اضطرابتون رو بالا نبرید!
بجاش به این فکر کنید که همه اینها یه چالشه برای بهتر شدن، برای یچیز بیشتر یاد گرفتن🌱
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#فرزندپرری
♻️توقع زیاد از کودک
انتظارات کودکان از ما بسیار کم است و در دسترس....
مثلا
کمی بیشتر بخندیم،
بازی کنیم
باحوصله تر باشیم
ولی فرزندان ما #باید
باهوش
خوش اخلاق
درسخوان
مودب
منظم
و.... باشند!!!
احساس نمی کنید توقع ما از کودکان زیاد است؟!
#کودک
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗣قسمت19
👤تقدیر
❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم
بااینکه محسن بهم گفته بود برو تو اتاق ولی نرفتم خیلی برای محسن ناراحت بودم رفتم تو اشپزخونه و یه اب پرتغال براش گرفتم و براش آوردم آروم و با صدایی که تر_س توش هویدا بود گفتم برات اب پرتقال گرفتم ... خوبه برات یکم بخور محسن یکم بهم زل زد و بعد درکمال تعجب من اب پرتقالو گرفت و سریع خورد که یهو اشک تو چشماش جمع شد و نشست رو زمین و شروع به گریه کردن کرد میگفت مهسا ...من میمیرم ... من دیگه زنده نمیمونم نشستم پیشش نمیدونم اون جرئتو از کجا آوردم دستاش رو گرفتم و گفتم نت_رس عزیزم تا خدا نخواد اتفاقی نمیفته محسنم که کلافه تر از همه جا بود سرش رو گذاشت روی پ_اهام و با اشک ریختن خوابش برد اینقدر مظلوم شده بود که انگار اون محسنی نبود که چند روز پیش چقدر ظلم درحقم کرده بود یا شاید ترس ازترس مر_گ بود یکی دوساعت گذشت تکون نمیخوردم که مبادا محسن بیدار شه تا با زنگ خوردن گوشیش بیدار شد پدرشوهرم بود به محسن گفت زود آماده شو بیا بریم چندتا ازمایش دیگه بده برای عمل محسنم رفت و قبل از رفتن یه نگاه محبت امیز برعکس همیشه تحویلم داد دل تو دلم نبود ببینم حالِ محسن چی میشه خدا خدا میکردم چیزیش نشه مخصوصا وقتی حالِ امروزشو دیده بودم به خدا گفتم من بخشیدم توهم ببخشش همینجوری چندین ساعت دور خودم میچرخیدم که یهو زنگ خونه رو زدن عکس محسن و مامان باباش و بیتا رو توی ایفون دیدم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh