#همـــسرانه
✍مردها قبل از هر چیز به این نگاه میکنند که زن زندگی شان چقدر #مهربان است!
👈 پس برگ برنده در دست زنی است که لقب مهربان را بگیرد.
❤️زن مظهر #محبت و #نرمی است و این چیزی است که مردها از قدیم تا امروز به عنوان اولین شرط انتخاب همسر در نظر داشته اند.
✍البته یک رابطه کامل رابطهای است که در آن هم #محبت کنید و هم محبت ببینید.
🪴هم دوست داشته باشید و هم مورد دوست داشتن قرار بگیرید
✍و بنابراین هر قدر در یک رابطه، به لحاظ عاطفی، زیاد (اما متعادل) مایه بگذارید، #رابطه قوی تر می شود
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
میخواهم
بهترین خاطراتمرا
روی کاغذی سپیدی بنویسم
سپید
به پاکیِ دست هایِ همیشه
تَر و خشکِ مادرم
با تمیزیِ قالیچه هایی که میشُست
که در ظهر هایِ تابستانه رویِ آن مینشستیم گل یا پوچ و مارپله
یادر حیاط وسطی وهفت سنگ
به نورِ آفتابِ سوزان
بی آنکه دانه های درشتِ غرق
روی پیشانی مان
مانع شادیمان باشند
میخواهم بنویسم روی کاغذی سپید
به سپیدیِ
دستهایِ پینه بسته یِ پدر که هندوانه ی قرمزی را با دستهای خسته اما پُرمِهرَش بُرِش میدادهمراهِ تکه ای نان باپنیر....
هرچه بودونبود ،داشتیم ونداشتیم آخر به شبانه سَر میکردیم
خواب های سیاه وسفید
اما شیرین
می خواهم
روی کاغذی سپید بنویسم
به سپیدیِ گوله های برف
در زمستانهایِ سخت ،سردوطولانی
آنچنان که سقف خانه ها یمان
نم میداد
بی آنکه از سرماخوردگی بترسیم،
آنچنان که با آن
سوزش، سرما و بارشِ تند آسمان میتوانستیم
یک آدم برفی باهویج ،شال گردن وکلاه درست کنیم
بی آنکه سردمان شود
بی آنکه هراس داشته باشیم از پایانسلطنت آن تا غروب خورشید
آسمان گوله گوله روزها در پی هم میبارید
و
آدم برفی روزهای بیشتری در پشت بام خانه هابا دوربینهای عکاسی
برایمان خاطره ساز میشد
میخواهم بنویسم
بر کاغذی سپید....
چه تلخ،پریشان،نالان،گریان وتکراری
گذشته های کودکانه مان،
رویایی
دست نیافتنی شد....
#به_وقت_شعر
#سپیده_اسدی
#مهربان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت 3
با ذوق لپ تپلش را میکشم و با صدای بچگانه قربان صدقه اش میروم . پشت چادر سنگر میگیرد، یاد #خودم و #مادر میافتم
دوباره و با پررویی می گویم :
_اشکالی نداره بیام تو؟
نگاهی به کوچه میاندازد و با دودلی جواب میدهد :
_نه بفرمایید
با خوشحالی اول نگاهم را میفرستم توی حیاط و بعد خودم پا میگذارم به این دفتر مصور خاطرات….
باورم نمیشود ! هنوز هم همان حیاط است باغچه ی بزرگش پر از درخت و گل و گلدانهای شمعدانی و حسن یوسف ، حتی حوض کوچکش هم پابرجاست نفس عمیقی میکشم .
و با صدای دختر حاج رضا به خودم میآیم :
+بفرمایید بالا
#مهربان است ! مثل لاله چشمم می افتد به تخت چوبی کنار حیاط که زیر سایهی درختهاست و فرش دستبافتی هم رویش پهن شده .
_میشه اینجا بشینم ؟
+هرجا راحتی ، میام الان
_مرسی
نفسی عمیق میکشم و روی تخت کنار حیاط مینشینم.خستهی راهم و منتظر. نمیدانم چرا و چطور به اینجا رسیدم اما دلم می خواهدش .
انگار #مادر حضور دارد و نگاهم می کند ، عزیز هست و برایم پشت چشم نازک میکند انگار برگشتهام به تمام روزهای خوبی که بی مهابا گذشت ،
صدای مادر توی گوشم زنگ میزند
“دختر که از درخت بالا نمیره خوب باش پناهم ، بیا ماهی گلی ها رو بشمار ”
بعد از او دیگر هیچکس نگفت “پناهم” انگار فقط پناه خودش بودم و بس، شاید هم برعکس حوض آبی رنگ را انگار گربه ها لیس زده اند که اینطور خلوت و خالی شده
احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر میگفت اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد !
انگار زمان کندتر از همیشه میگذرد ، بیدلیل بغض میکنم .اگر قبولم نکنند کاش ته همین کوچه ی بن بست برای همیشه در خاطرات دور و شیرینم مدفون میشدم اصلا ! راستی کسی هم هست که برای نبودنم چله بگیرد !؟
صدای قدمهایی میآید و دستی رو به رویم دراز میشود .
+بفرمایید ، شربت آلبالوی خونگی
چشمانم به نم نشسته اما با لبخند لیوان را برمیدارم و تشکر میکنم.
مینشیند کنارم ، شربت را مزه میکنم و میگویم:
_خوشمزست
نوش جان ، مامانم عادت داره که هنوز مثل قدیما خودش شربت و مربا و رب و این چیزا رو درست کنه
_عالیه
چهرهاش دلنشین است ، اجزای صورتش را انگار طراحی کرده باشند همه چیزش اندازه و خوش فرم است و چشم های عسلی رنگش بیش از همه جذابش کرده .
چشمکی می زند و می پرسد :
+پسندیدی؟
لبخند میزنم
و او دوباره میپرسد:
+مسافری؟
دلم هری میریزد ، تازه یاد شرایط فعلیام می افتم و با استیصال فقط سرم را تکان میدهم سینی خالی را روی پایش می گذارد.
_از کجا فهمیدی که مسافرم؟!
+از چمدون به این بزرگی
_راست میگی
انگشتم را دور لبه ی لیوان میچرخانم.
+از کجا میای ؟
_مشهد همین دو سه ساعت پیش رسیدم!
+خسته نباشید حالا چرا به این سرعت خودت رو رسوندی اینجا ؟نکنه طلبی چیزی از بابای من داری ؟
میزنم زیر خنده از لحن بامزه اش .شالم سر میخورد و میافتد
_نه بابا چه طلبی ! قصهش مفصله
+بسلامتی ،راستی اسمت پگاه بود ؟
_پناه ، و تو ؟
+من که قدسی
ابروهایم بالا می رود ولی خیلی عادی میگویم :
_خوشبختم
+یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_اصلا ! راحت باش
+خب پس شما یکم ناراحت باش
گیج می شوم و می پرسم :
_یعنی چی ؟
+یعنی بابای من مذهبیه عزیزم ، #معذب میشه شما رو اینجوری ببینه
لبخند #مهربانی ضمیمه ی صورتش می کند
+یه لطفی کن وقتی اومد شالت رو سرت کن ، هرچند این حیاط همینجوری هم از خونههای دیگه دید داره یکم ،میبینی که من هنوز چادر سرمه
_اوه ، معذرت
با شنیدن صدای زنگ سریع لیوان توی دستم را روی تخت میگذارم و شالم را درست میکنم هرچند باز هم طبق #عادت موهایم بیرون زده اصلا مگر میشود از این بسته تر بود !؟
در را باز میکند و خانوم و آقای مسنی داخل میشوند . از همین فاصله هم چهرههای #مهربان و #خوبی دارند.
دخترشان آرام چیزی میگوید و با دست مرا نشان میدهد
به احترام میایستم ،...
حاجی همانطور که سرش پایین است سلام میدهد
ولی همسرش چند لحظهای به صورتم خیره میشود و بعد مثل آدمهای بهت زده چند قدمی جلو میآید
بعد از چند لحظه دستم را میگیرد و با #مهر میگوید :......
🕊ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت 11
فرشته با عجله میدود توی حیاط ، چادر گلدارش را توی هوا چرخی میدهد و میگوید :
+کسی در نزد ؟
_نه ولی یه آقایی بیرونه که سوالای عجیب غریب میکرد ،چطور ؟
+اوه اوه شهاب سنگ نازل شد !
_یعنی چی؟
+هیچی ، تو برو داخل دستت افتاد !
با عجله میرود سمت در ، امروز همه مشکوکاند! شانهای بالا میاندازم و با اینکه از شدت فضولی در حال مردنم اما ترجیح میدهم نامحسوس آمار بگیرم !
پله ها را با وجود سنگینی خریدها دوتا یکی طی می کنم ، شالم را از سرم میکشم و از پشت پنجرهی اتاق بیرون را دید میزنم .
پسر جوان توی حیاط کنار فرشته ایستاده و آهسته حرف میزنند .دستهایش را جوری توی هوا تکان میدهد که میفهمم عصبانیست !
چشمهایم را ریز میکنم و گوشم را تیز. قد نسبتا بلندی دارد و چهره ای آرام و مذهبی با تیپی ساده شاید دوست پسر فرشته باشد ! خودم خنده ام می گیرد از این تصور محال …
نمیدانم چه میگویند که ناگهان هر دو نگاهشان سمت پنجره ی اتاق من میچرخد. چشمان فرشته گرد میشود و تند و تند با دست اشاره میکند که دور شوم پسر اما به ثانیه نرسیده رو برمیگرداند و از در بیرون میزند .
تازه میفهمم شهاب سنگی که فرشته میگفت، برادرش شهابالدین است ! یعنی همان پسر آشنایی که دیروز سر و کلهاش پیدا شد و وقتی عصر با فرشته رفتیم خرید از زیر زبانش بیرون کشیدم بالاخره
_چرا این چند روزه نبود برادر گرامیت
+داداش شهاب خیلی وقتا مسافرته ، یعنی در واقع ماموریته بخاطر کارش
_مگه کارش چیه ؟
+مستندساز و مجری و این چیزا
_ای بابا ! گفتم چقدر آشناستا
+یعنی دیدی برنامه هاشو؟!
_حتما دیگه ! چون از همون اول فکر کردم میشناسمش
+عجیبه
_چرا ؟ مگه نمیگی مجریه ؟
+خب آره هست ، ولی مجری برنامههای مذهبیه …
نفهمیدم کنایه بود یا نه ولی احساس کردم که مذهبی را به عمد غلیظ گفت و بعد هم ادامه داد :
+اصلا سختگیری اولیه آقاجونم برای موندن تو توی خونه ی ما بخاطر همین خانداداشم بود
_که یه وقت از راه به در نشه؟
خندید و گفت:
+نه بابا ! ولش کن …کلا حالا خودت بیشتر آشنا میشی با مدل ما ،ببینم نگفتی قراره چیا بخریم ؟
این دختر دلیلی برای اذیت کردن من نداشت وقتی اینهمه #مهربان بود . وقتی آمد دنبالم و گفت آماده شده برای خرید تعجب کردم .
روسری طرحدار بلند و قشنگی را با گیره لبنانی بسته بود که با چادر واقعا زیبایش کرده بود حتی با اینکه بدون هیچ آرایشی بود .
انقدر ساده و راحت که فکر کردم مگر می شود اینطور هم بیرون رفت و اعتماد به نفس داشت ؟! حتی لاله هم که چادری بود به زور من کمی آرایش میکرد !
فقط یک لحظه احساس کردم چقدر دنیای ما متفاوت است ،موقعی که توی شیشه ی یک مغازه تصویر کنار هم ایستاده مان را دیدم !
من با مانتوی سبک و رنگ روشنی که آستینهایش تقریبا کوتاه بود و بدون هیچ ساق دستی ، با ساپورت و لاک ناخن و موهای اتو کشیده و آرایش کامل ….
و او دقیقا نقطهی مقابلم بود .
حتما برادرش از همین ایراد گرفته و نمیخواست یا تعجب کرده بود که من ساکن خانهشان شدهام ! آن هم وقتی که فقط یک هفته غایب بوده!
و همین برخورد تند اولیه اش که البته خیلی هم مستقیم نبود باعث شد تا جرقهی کینهی عمیقی نسبت به او در دلم زده شود !
تمام دیروز را اختصاص دادم به مرتب کردن و چیدن وسایل اندکی که تهیه کرده بودیم .
با شنیدن صدای در از مرور خاطرات میگذرم و در را باز میکنم ..
زهرا خانوم است با لبخندی که همیشه به چهره دارد از دیروز کلی خرده پاش برایم فرستاده
+خواب که نبودی ؟
_نه ،اگه کار داشتین میگفتین من میومدم پایین پاتون درد میگیره که
دستش را بالا میآورد و میگوید:
+نمیدونم چطور یادم نبود که دیروز تا حالا اینو برات بیارم
دستم را دراز میکنم و قالیچه کوچک نازکی که تا زده است را میگیرم
+سجاده و چادرنمازه ، تو رو خدا حلال کن حواس پرتی منو قبله که خودت میدونی دیگه کدوم وره مادر التماس دعای زیاد
عطر گل محمدی پر میکند ریه ام را ،
انگار بعد از سال ها عزیز را بغل کردهام! انقدر گیج شدهام که نمیفهمم کی میرود و من حتی تشکر هم نکردهام
امروز کیان رسما دعوتم کرده به کافهی پشت دانشگاه برای آشنایی با دوستانش از بچههای کلاس خودمان خیلی خوشم نمیآید ، کلاس ادبیات را غیبت میخورم و راهی آدرسی که کیان داده میشوم .
قبل از رفتن توی کافه آینهی کوچکم را از کیف درمیآورم و نگاهی به صورتم میکنم. موهایم را با دست مرتب میکنم ، رژم را تجدید و لبخندم را امتحان میکنم همه چیز مرتب است...!
هرچند فضای کافی شاپ دلگیر است ،
اما از این که بوی قهوه به مشامم بخورد و با کسانی که هم سن و سال و همعقیدهام هستند گپ بزنم لذت میبرم …
لازم به گشتن نیست !.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh