eitaa logo
داستان های آموزنده
67.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت 3 با ذوق لپ تپلش را میکشم و با صدای بچگانه قربان صدقه اش میروم . پشت چادر سنگر میگیرد، یاد و می‌افتم دوباره و با پررویی می گویم : _اشکالی نداره بیام تو؟ نگاهی به کوچه می‌اندازد و با دودلی جواب میدهد : _نه بفرمایید با خوشحالی اول نگاهم را میفرستم توی حیاط و بعد خودم پا میگذارم به این دفتر مصور خاطرات…. باورم نمیشود ! هنوز هم همان حیاط است باغچه ی بزرگش پر از درخت و گل و گلدان‌های شمعدانی و حسن یوسف ، حتی حوض کوچکش هم پابرجاست نفس عمیقی میکشم . و با صدای دختر حاج رضا به خودم می‌آیم : +بفرمایید بالا است ! مثل لاله چشمم می افتد به تخت چوبی کنار حیاط که زیر سایه‌ی درخت‌هاست و فرش دستبافتی هم رویش پهن شده . _میشه اینجا بشینم ؟ +هرجا راحتی ، میام الان _مرسی نفسی عمیق میکشم و روی تخت کنار حیاط مینشینم.خسته‌ی راهم و منتظر. نمیدانم چرا و چطور به اینجا رسیدم اما دلم می خواهدش . انگار حضور دارد و نگاهم می کند ، عزیز هست و برایم پشت چشم نازک میکند انگار برگشته‌ام به تمام روزهای خوبی که بی مهابا گذشت ، صدای مادر توی گوشم زنگ میزند “دختر که از درخت بالا نمیره خوب باش پناهم ، بیا ماهی گلی ها رو بشمار ” بعد از او دیگر هیچکس نگفت “پناهم” انگار فقط پناه خودش بودم و بس، شاید هم برعکس حوض آبی رنگ را انگار گربه ها لیس زده اند که اینطور خلوت و خالی شده احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر میگفت اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد ! انگار زمان کندتر از همیشه میگذرد ، بی‌دلیل بغض میکنم .اگر قبولم نکنند کاش ته همین کوچه ی بن بست برای همیشه در خاطرات دور و شیرینم مدفون میشدم اصلا ! راستی کسی هم هست که برای نبودنم چله بگیرد !؟ صدای قدم‌هایی می‌آید و دستی رو به رویم دراز میشود . +بفرمایید ، شربت آلبالوی خونگی چشمانم به نم نشسته اما با لبخند لیوان را برمیدارم و تشکر میکنم. مینشیند کنارم ، شربت را مزه میکنم و میگویم: _خوشمزست نوش جان ، مامانم عادت داره که هنوز مثل قدیما خودش شربت و مربا و رب و این چیزا رو درست کنه _عالیه چهره‌اش دلنشین است ، اجزای صورتش را انگار طراحی کرده باشند همه چیزش اندازه و خوش فرم است و چشم های عسلی رنگش بیش از همه جذابش کرده . چشمکی می زند و می پرسد : +پسندیدی؟ لبخند میزنم و او دوباره می‌پرسد: +مسافری؟ دلم هری میریزد ، تازه یاد شرایط فعلی‌ام می افتم و با استیصال فقط سرم را تکان میدهم سینی خالی را روی پایش می گذارد. _از کجا فهمیدی که مسافرم؟! +از چمدون به این بزرگی _راست میگی انگشتم را دور لبه ی لیوان میچرخانم. +از کجا میای ؟ _مشهد همین دو سه ساعت پیش رسیدم! +خسته نباشید حالا چرا به این سرعت خودت رو رسوندی اینجا ؟نکنه طلبی چیزی از بابای من داری ؟ میزنم زیر خنده از لحن بامزه اش .شالم سر میخورد و می‌افتد _نه بابا چه طلبی ! قصه‌ش مفصله +بسلامتی ،راستی اسمت پگاه بود ؟ _پناه ، و تو ؟ +من که قدسی ابروهایم بالا می رود ولی خیلی عادی میگویم : _خوشبختم +یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ _اصلا ! راحت باش +خب پس شما یکم ناراحت باش گیج می شوم و می پرسم : _یعنی چی ؟ +یعنی بابای من مذهبیه عزیزم ، میشه شما رو اینجوری ببینه لبخند ضمیمه ی صورتش می کند +یه لطفی کن وقتی اومد شالت رو سرت کن ، هرچند این حیاط همینجوری هم از خونه‌های دیگه دید داره یکم ،میبینی که من هنوز چادر سرمه _اوه ، معذرت با شنیدن صدای زنگ سریع لیوان توی دستم را روی تخت میگذارم و شالم را درست میکنم هرچند باز هم طبق موهایم بیرون زده اصلا مگر میشود از این بسته تر بود !؟ در را باز میکند و خانوم و آقای مسنی داخل میشوند . از همین فاصله هم چهره‌های و دارند. دخترشان آرام چیزی میگوید و با دست مرا نشان میدهد به احترام می‌ایستم ،... حاجی همانطور که سرش پایین است سلام میدهد ولی همسرش چند لحظه‌ای به صورتم خیره میشود و بعد مثل آدم‌های بهت زده چند قدمی جلو می‌آید بعد از چند لحظه دستم را میگیرد و با میگوید :...... 🕊ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت10 +این چه حرفیه مادر، توام برای ما مثل همین فرشته می‌مونی .یعنی اگه دختر من در خونه ی پدر تو رو میزد دست رد به سینش میزدن؟ خیلی دلم میخواهد بگویم پدرم که سهل است، اگر در خانه‌ی را هم میزدند اینطور و هیچوقت کسی را قبول نمیکردم ! اما در عوض فقط لبخند ملیحی تحویلش میدهم. می‌فهمم که بین صحبت‌ها چشمان به چروک نشسته‌اش هر از گاهی نگاهی به سر و وضعم میکند اما مثل تمام سه روز گذشته اشاره‌ای یا کنایه‌ای به تیپم نمیکند ! در صورتی که زمین تا آسمان با مدل خودشان فرق دارم +خلاصه که جونم بهت بگه از امروز میتونی دستی به سر و گوش طبقه‌ی بالا بکشی و ازش استفاده کنی ! آنقدر ذوق زده ام که ترجیح میدهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی بالا را رصد کنم . کلی از زهرا خانوم تشکر میکنم و به نیم ساعت نکشیده بار و بندیل مختصرم را جمع کرده و همراه با فرشته راهی طبقه‌ی بالا میشوم . جای دنج و دوست داشتنی است مخصوصا با پنجره ی بزرگی که سمت حیاط دارد و یک سری وسایل جزئی که خود حاج خانوم گفته بود ! تنها نکته ی بدی که همین اول کاری به نظرم می‌آید توی پاگرد بودن سرویس بهداشتیش است … +پسندیدی؟☺️ _عالیه😍 +ببینم تو دست خالی اومدی تازه میخوای چند ماهم بمونی ؟ _نه دیگه یه چمدون وسیله دارم +منظورم وسیله زندگیه ! نمی‌بینی اینجا تقریبا خالیه ؟ _خوب یه چزایی میخرم +چه دست و دلباز ! از سمساری میگیری یا میری بازار در حد جهیزیه پول میدی ؟ _هوم نمیدونم تو کمکم میکنی +یعنی بیام خرید ؟ _خب آره +با مامان هماهنگ میکنم بهت خبر میدم _یه خرید رفتن هماهنگی خانوادگی میخواد ؟! +بی اطلاع که نمیشه _چرا نشه ؟ +اصلا سعی نکن منو از راه به در کنی که عجیب مقاومم گفته باشم ! مثل خودش میخندم و درحالیکه هنوز با چشم همه جا را وارسی میکنم میگویم : _توام مثل لاله ای ،بچه پاستوریزه +دوستته؟ _هم آره هم نه ، دخترعمه هم هستن ایشون آخه ! +پس شانس آوردی که بچه مثبتا احاطه ت کردن. ببینم کاغذ و قلم داری ؟ _میخوای چیکار ؟ +برات لیست جهیزیه بنویسم دیگه از توی خرت و پرت های کوله پشتی بزرگم دفترچه یادداشت صورتی رنگ و خودکاری پیدا میکنم و به او میدهم فکر میکنم کل مساحت اینجا بیست متر هم نباشد . با پولی که پدر به کارتم ریخته میشود یک چیزهایی خرید +خب اینم از این، هرچی که فکر کردم لازمه رو نوشتم _مرسی.کی بریم ؟ _الان که دیگه نزدیک ظهره و ناهار و نماز ، بذار عصر لب برمیچینم اما به ناچار قبول میکنم . +من میرم پایین توام فعلا با همین یه فرش و چند تا تیکه ظرف سر کن که خدا با صابرینه! _اوکی +راستی اینو مامان داد، کلید در ورودیه _دستت درد نکنه +خواهش میکنم، فعلا دستی تکان میدهد و در را می‌بندد. باورم نمیشود که بالاخره تنها شدم ! نفس راحتی میکشم و به لاله زنگ میزنم .قول داده رازداری کند و به پدر چیزی نگوید از بودنم در خانه‌ی حاج رضا . هرچند به عالم و آدم مشکوک است و کلی سفارشم میکند ولی مطمئنم اگر این خانواده و مهربانی شان را میدید او هم مثل من خیالش راحت میشد . دوست دارم حالا که جدا شده ام خورد و خوراکم هم پای خودم باشد .کیفم را برمیدارم و سری به فروشگاه سر کوچه میزنم. کمی هله هوله و چیزهایی که ضروری تر است را میخرم به سختی مشماها را تا توی کوچه می آورم ، وسط کوچه که میرسم با تک بوق ماشینی از ترس به هوا میپرم و طلبکارانه برمیگردم سمت راننده . پسر جوانی که به شدت آشناست پشت فرمان نشسته ، بدون توجه به من با موبایلش حرف میزند و از کنارم رد میشود غر می زنم که “انگار کوچه ارث پدرشه میخواد راه باز کنن براش " می ایستم ، نفسم را فوت میکنم بیرون ، خریدها را روی زمین میگذارم در را باز میکنم و وارد حیاط میشوم. برمیگردم نایلون ها را بردارم که در کمال تعجب همان راننده ی جوان را این بار بدون ماشین و پشت در مقابل خودم می‌بینم ، دوباره فکر میکنم که واقعا آشناست!متعجب میپرسم : _امری داشتین ؟ انگار او هم تعجب کرده که بجای جواب دادن سوال میکنید: +شما!؟ کلید را پرت میکنم توی کیف و با ژست خاصی میگویم : _اینو من باید بپرسما ،مثل اینکه شما پشت در خونه‌ی مایی آقا ! +مگه میشه؟ _چی میشه؟ جواب نمیدهد ، استغفرالهی میگوید ، یک قدم عقب میرود و به ساختمان نگاه میکند. هنوز توی ذهنم سرچ میکنم که شبیه به کیست ! دستی به ریشش میکشد، موبایلش را از جیب پیراهن سفیدی که به تن دارد درمی‌آورد و شماره میگیرد . زیرلب غر میزنم “دیوونست ! اینم لابد مدل جدید مخ زدنشونه ” نایلون ها را برمیدارم و درحالیکه هنوز مثل واداده ها وسط کوچه ایستاده با پا در را می‌بندم و وارد خانه میشوم . فرشته با عجله میدود توی حیاط.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
قسمت 43 💢سرگذشت زندگی پناخ +پس خاک تو سرت _چون مذهبیه؟؟؟ +مطمئن باش طرف آدمم حسابت نمیکنه…بعد رفتی یکاره عاشقش شدی تو؟ _اون اصلا از چیزی خبر نداره … +معلومه. توهم زدنت مشهوده وگرنه این آدما میرن پی یکی مثل خودشون نه من و تو _مگه ما نمیتونیم خوب باشیم؟ +کی گفته بدیم!؟ مغزتو شستشو دادیا _بد نیستیم آره، ولی من تو این مدت چیزای زیادی فهمیدم سوگند. نظرم درمورد خیلی از تفکرات قبلم شده میزند زیر خنده،جوری بلند میخندد که چند نفر از عابران نگاهمان میکنند.شالش می‌افتد و با آرامش بعد از چند لحظه می‌اندازد روی سرش .... و با صدایی که هنوز خنده دارد میگوید: _جان سوگند بیا ببرمت پیش خاله گلی، برات یه فال قهوه بگیره بخندیم.بخدا حیفه من از این صحنه ها فیلم نمیگیرم لجم را درمی‌آورد .... اما کنایه‌ها و حرف هایش را خوب درک میکنم. تماما همان چیزهایی بود که یک عمر تحویل این و آن داده بودم! مقابلش می ایستم و میگویم: _بس کن سوگند،عجب اشتباهی کردم اومدما. مثلا گفتم باهات درددل کنم +خودتو بذار جای من آخه! _هر آدمی میتونه تغییر کنه +تغییر مثبت آره، ولی تو منفی عقب‌گرد کردی _از نظر کی؟ تو یا من؟ +ما همیشه هم نظر بودیم پناه _تا چند ماه قبل و پیش از تغییرات بله +برو بابا،چرت و پرت تحویل من نده، توصیه میکنم چند روز اینجا بمون بریم پیش بچه‌ها سرت هوا بخوره بلکه این چیزا یادت بره.کاری نداری؟ _نه +خدا بی نوبت شفات بده،فعلا همین که میرود،.... بالاخره بغضم میترکد و شروع میکنم به گریه کردن.😭 روی چمن‌ها می‌نشینم و به بدبختی‌هایم فکر میکنم. شاید خیلی هم بی‌ربط نمیگفت سوگند! حتی از راه دور هم نظر شهاب برایم مهم بود… دلم می خواست تهران باشم و توی آرامش خانه حاج رضا بمانم.اما مگر میشد؟چرا هیچ عکسی از هیچ کدامشان توی گوشیم نداشتم؟ چرا من انقدر گیج بودم همیشه؟ چقدر جایم خالی می‌ماند! آخ که چقدر شیدا خیالش راحت شده و چه ذوقی دارد برای امشب.هم دامادی برادرش و هم دیدن و بودن در کنار شهاب! خدایا…حتی بهزاد هم که صبح تا شب پناه ورد زبانش بود چند ماه دور بودنم را طاقت نیاورد و رفت سراغ دخترهای جدید! آن وقت من باید به چه امیدی تصور میکردم که شهاب فراموشم نکند یا اصلا برایش مهم مانده باشم؟ از دل برود هرآنکه از دیده برفت.... بجای برگشتن به خانه،پیش لاله می روم تا از تنهایی دق نکنم.به صورتم که نگاه میکند میگوید: _چیزی شده؟ پکری +رفته بودم دیدن سوگند😞 _همون دختره که من باهاش لجم؟ +اوهوم _خب؟ +تحویلم نگرفت _جهنم…ولی چرا؟! +تا میتونست ریخت و قیافم رو کوبید _الحمدالله با تعجب نگاهش میکنم.سیبش را گاز میزند و با دهان پر میگوید: +یعنی الحمدالله که تیپت باب میلش نبوده، اون از بس خفن بوده و هست دوست داره توام مدل خودش ببینه مثل قبل. ولی کور خونده،این تو بمیری از اون تو بمیریای قدیم نیست.مگه نه؟ _نمیدونم.دارم شک میکنم😞 +به چی؟ _به اینکه اصلا چرا عوض شدم یا باید بشم +خب؟ _هه…بهم گفت عاشق شدی؟گفتم آره…حتی به شهابم توهین کرد.گفت عشق کورت کرده +تو الان کور شدی؟ _دچار خوددرگیری شدم. فکر میکنم سوگند حق داره.من به عشق شهاب دارم به بعضی چیزا فکر میکنم… مثل خدا نمیگم خوبه یا بده +ولی حداقلش باید خوشحال باشی که عاشق شدنتم اگر واقعا باشه، دلت رو به نزدیک میکنه. _حرفات برام سنگینه +عزیزدلم تو که میدونی من همیشه مخالف صد درصد کارات بودم.اگر الان قدم کج میذاشتی هم گیر میدادم بهت! اما فعلا خوشحالم چون داری سر به راه میشی و خودت حواست نیست! _ولی من دنبال میگردم لاله +برای چی؟ _اینکه به خودم یا یکی مثل سوگند توضیح قانع کننده بدم که چرا دیگه شبیه قبل نیستم +پیشنهاد میکنم که اول تکلیفت رو حداقل و دلت روشن کنی بعد دیگرانم میشن _چجوری؟ بلند میشود و میگوید: +بسم الله...تا دلت بخواد راه و روش هست برای این کار _مثلا؟ دستم را میگیرد و کنار کتابخانه ی نقلی اش می‌ایستیم.چندتا کتاب را با وسواس انتخاب میکند و می چپاند توی بغلم +خدمت شما،مطالعه بفرمایید _داری ادای شهابو در میاری؟ +ول کن توام هی شهاب شهاب…خجالتم خوب چیزیه ها! دخترم دخترای قدیم. عاشقم میشدن دیگه اینجوری جار و زار نمیزدن بخدا…اینا رو بخون مهماشو ازت می‌پرسما میخندم و به کتاب ها نگاه میکنم... ساعت از ۱۲ شب گذشته و من تمام فکر و ذکرم درگیر خانه حاج رضاست.دلم می خواهد آمار بگیرم.... چه کسی بهتر از فرشته! هرچند هیچ عروسی که تازه از سر سفره عقد بلند شده حوصله ی تلفنی حرف زدن با کسی را ندارد اما سنگ مفت و گنجشک مفت! شماره اش را میگیرم.... در کمال تعجبم بعد از چند بوق جواب میدهد. _بله؟ +سلام...... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh