eitaa logo
داستان های آموزنده
66.8هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی بچه بودم کنار پدرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم ! مثلا آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد ؛ میگفت : میخرم به شرط اینکه بخوابی یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازی دنیا ؛ میگفت : میبرمت به شرط اینکه بخوابی ! یک شب پرسیدم : اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟ گفت : میرسی به شرط اینکه بخوابی ... هر شب با خوشحالی میخوابیدم ؛ انقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند ! دیشب پدرمو خواب دیدم ؛ پرسید : هنوز هم شب‌ ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟ گفتم : شب‌ ها نمیخوابم ... گفت : مگر چه آرزویی داری؟ گفتم : تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم ! گفت : سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
پدر کو ندارد نشان از پدر تو بیگانه خوانش نخوانش پسر !🕊🤍 ⛓🦋 یعنی پسری که نشانه ای از رفتار و منش پدرش ندارد تو او را پسر نخوان بلکه بیگانه بخوانش. ⛓🦋 در این ضرب المثل منظور از نشان پدر، رفتار و منش صحیح پدر در زندگی است. نه نشان در چهره و ظاهر. یعنی اگر پدر ویژگی اخلاقی مثبت بارزی داشت مثلا خیلی دست و دلباز بود، پسر هم باید دنباله رو این رفتار پدر باشد وگرنه مثل یک فرد غریبه ای است که انگار تا بحال با پدرش زندگی نکرده که نتواسته مثل او باشد! ⛓🦋 گاهی هم وقتی پسری را می بینند که مانند پدرش رفتار می کند این ضرب المثل را بکار می برند و تنها مصرع اول (پسر کو ندارد نشان از پدر) را به کار میبرند که رفتار پسر را تایید کنند و به او افتخار می کنند. ⛓🦋 گاهی هم این ضرب المثل در معنای بازخواست و سرزنش برخی پسران به کار می رود که مثل پدرشان نیستند. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
سلام همراهان عزیز داستان زندگی نفس در قفس به پایان رسید اگر نظریانقدی به داستان دارید می تونید با ما به اشتراک بگذارید ومانظرات شما رو در کانال درج کنیم @zahraB18 🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁 عنوان داستان 🪶قسمت اول سلام .. من تو خانواده نسبتا بدنیا اومدم چون وضع مالی خوبی نداشتیم و تو روستا زندگی میکردیم که جز شغل دیگه. ای اونجا نبودو خونه هم نداشتیم خونه پدر بزرگ پدری ام بود دیگه نمیشد همه اونجا باشیم چون عموم اینا هم بودن روستا برای کسایی که زمین از خودشون داشتن خوب بود ولی پدرمون نه زمینی داشت و نه سرمایه آنچنانی😕 به همین خاطر مجبور بود بره شهرستان برای کار خلاصه تا کلاس سوم من شهرستان بودم با یکی از روز ها پدرم مریض شد جوری که تا چند ماه افتاد تو خونه و مادرم جمعش میکرد شدید گرفت و مغزش مشکل پیدا کرد دیگه مث ی آدم معمولی نبود عین دیوونه ها شده بود ی ماه تیمارستان بود تو این مدت که مریض شد مادرم منو خواهرم فرستاد روستا که ما پدرمون نبینیم به چه حال رو روزی افتاده😢 و چون وضع مالی خوبی نداشتیم و از پس مخارج ما بر نمیومد همون پس اندازی هم ک داشتیم خرج پول دکتر و دوا درمون پدرم شد کلاس سوم من همون شهرستان درس خوندم و باید میرفتم چهارم دیگه همون روستا برام ثبت نام کردن و خواهر کوچیک هم باید میرفت مدرسه برا اونم نام کردیم چون روستا مدرسه نزدیک بود و پیاده می‌رفتیم و خرج آنچنانی هم نداشت دیگه موندیم همون جا و خرجمون پدربزرگم میداد. تو روستا مسجد داشتیم و اونجا کلاس قرآن میزاشتن مجانی برا بچه ها دیگه تصمیم گرفتم برم و قرآن یاد بگیرم یک سال و نیم طول کشید که تونستم قرآن و نماز یاد بگیرم و هم نماز میخوندم و هم بچه های که درس یاد میگرفتن به اونا یاد بدم که کمکی باشم برای مولوی مسجد ی پدر پیری بودن که هم موذن مسجد بودن و هم نماز جماعت میخوندن و هم به بچه ها قرآن یاد میدادن چند سالی هست که فوت کردن🥺 الله جنت الفردوس نصیبشون کنه واقعا برای بچه ها زحمت کشیدن ... روزهایی که ایشون وقت نمی‌کردن من به بچه ها یاد میدادم چون دیگه کامل یاد گرفته بودم و برا خودم ی پا استاد شده بودم دیگه شب ها روزهامون همین طور می‌گذشت تنها چیزی که میداد دوری از پدر و مادرم بود و هم چنین کمبود محبت از طرف اون ها تازه من یکم بزرگ تر بودم خواهر طفلی من ک از همون پیش دبستانی ازشون شد و اونم مث من یه بدبخت دیگه فقط سه ماه تعطیل می‌رفتیم پیششون و یا۱۵روز تعطیلات سال نو مثل غریبه ها شده بودیم با و مادرمون چون ن محبتی بودو نه دیداری .... الحمدلله به حالت عادی برگشتو بهتر شد ولی دیگه اون قرص هارا همیشه باید مصرف میکرد و اگر یکمی میکرد دیگه باز مث قبل میشد... مادرم دیگه مارو سپرده بود ب خانواده خودش روز هاو شب ها بودن رفتن به مدرسه ی جورایی عذاب آور بود هم برا من هم برا آبجی کوچیکم دیگه شب هارو روز ها همین طور می‌گذشت دوری از پدر و مادر و و نداری نداشتن پول نداشتن لباس درست و درمون نداشتن کفش و هزار چیز دیگه که همیشه بدلمون موند اونایی که میدونستن لباس نداریم اشون که نمیپوشیدن میاوردن برا ما ما هم دیگه مجبور بودیم بپوشیم چون واقعا پولی نداشتیم 😢یادمه که از استان برا مدرسه ی نامه اومده بود که با بچه های تو شهر ی مسابقه برگذار میشه منم فوتبالم عالی بود همیشه تو مدرسه زنگ ورزش بیشتر فوتبال بازی میکردیم ی علاقه خاصی ب فوتبال داشتیم منو هامون خلاصه هر بار که بازی میکردیم مابرنده می‌شدیم بیشتر گل هارا هم من میزدم مدیر مدرسه گفت هرکسی که فوتبالش خوبه شرکت کنه و برای مسابقه آماده باشه رفیقام گفتن ک منم اسمم بنویسم و من چون هام پاره بود گفتم نه من شرکت نمیکنم چون کفش نو نداشتم💔 می‌رفتیم تو شهر با بچه های شهر از اینکه خجالتی بکشم بهتره نرم و گفتم اجازه ندارم بقیه دوستام شرکت کردن و متاسفانه باخت داده بودن .... من درس هام خوب بود با اینکه بیشتر وقتا کارا خونه را هم انجام میدادم ولی بازم خوب بود دیگه ب هر و بود سوم راهنمایی هم تموم شد 🪶..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🟩《جور استاد به ز مهر پدر》: 🔹️در زمان‌های دور که شکل زندگی مردم با حالا خیلی فرق داشت ، درس خواندن و باسواد شدن کار بسیار سخت و دشواری بود که از عهده‌ی هرکسی برنمی‌آمد. در آن دوره بچه‌ها باید به مکتبخانه می‌رفتند تا سواد خواندن و نوشتن و سواد دینی به آن‌ها آموخته شود. دانش آموزان هر روز باید درس‌شان را می‌خواندن تا فردا به سوالات استاد پاسخ دهند. در غیر این صورت تنبیه در انتظارشان بود. در یکی از شهرها مکتب خانه‌ای بود با استادی بسیار باسواد و فرزانه و آشنا به علوم زمانه‌ی خود. تنها اشکال استاد این بود که چون خیلی پیر و کم حوصله بود ، حوصله بازیگوشی و کم کاری بچه‌ها را نداشت و با کوچکترین نافرمانی بچه‌ها را به شدت تنبیه می‌کرد و حتی گاهی به فلک می‌بست. (وسیله‌ای چوبی که به کمک آن پای دانش آموز را ثابت نگه می‌داشتند و استاد می‌توانست با ترکه به کف پای دانش آموز بزند). به همین دلیل هر روز وقتی بچه‌ها به خانه بازمی‌گشتند از دست استاد نزد پدر و مادران‌شان شکایت می‌کردند و از آن‌ها می‌خواستند آن‌ها را به استادی خوش اخلاق‌تر و مهربان‌تر بسپارند. تا این‌که خانواده‌ی چند تا از بچه‌ها استاد دیگری یافتند که قبول کرد آن‌ها را به شاگردی بپذیرد. ولی خانواده گروهی از شاگردان دوست داشتند فرزندان‌شان نزد استاد پیر بمانند. استاد جدید که می‌دانست این دانش آموزان نزد استادی بزرگ شاگرد بودند ، دلیل خانواده‌ها را برای تغییر استاد پرسید و فهمید که آن‌ها فقط به خاطر اخلاق تند استاد و تنبیه دائم به سراغ او آمده‌اند. استاد جدید تصمیم گرفت کمترین تکلیف را به آن‌ها بدهد و کمترین سوال و جواب را از این دانش آموزان داشته باشد. شاگردان استاد جدید که خیلی خوشحال بودند اغلب در مکتبخانه با بازی ، خوشگذرانی و تفریح اوقات خود را سپری می‌کردند و در کل خیلی به این گروه از دانش آموزان خوش می‌گذشت. تا این‌که پایان سال تحصیلی فرارسید بچه‌هایی که در مکتب خانه‌ی استاد پیر درس خوانده بودند و تلاش بیشتری کرده بودند قادر به خواندن و نوشتن بودند. ولی بچه‌های مکتب خانه استاد مهربان و جوان که تمام سال را به بازیگوشی سپری کرده بودند از حداقل سواد و حساب هم بهره نبرده بودند و یک سال خود را به هدر داده بودند. اینجا بود که خانواده‌ها فهمیدند جور استاد ، به ز مهر پدر. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
تقدیم به پدرم تنها عشق واقعی زندگیم آب را گل نکنیم ؛ پدرم در خاک است … وقتی دیروز باران بارید "آن مرد در باران آمد" را به یاد آوردم "آن مرد با نان آمد" یادم آمد که دیگر پدرم در باران با نانی در دست و لبخند بر لب نخواهد آمد، دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگی‌اش با زمین و تنهائیش با خورشید و نبودنش به یاد پدر سخت گریستم. پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر میداشت، پدرم وقتی رفت دل من سخت شکست، خاطر خاطره ها رخ بنمود زندگی چرخش یک خاطره است خاطر خاطره ها را نبریدش از یاد پدرم وقتی رفت آسمان غمزده بود و زمین منتظر … زندگی چرخش ایام و گذار من و توست و کسی گفت به من: آب را گل نکنید،پدرم در خاک است زندگی می‌گذرد،کاش یک فاتحه مهمان شقایق باشیم و زمین کوچک نیست دل ما تنگ و نفس سنگین است کاش میشد آموخت که سفر نزدیک است خاطر خاطره‌ها را نبریدش از یاد. زندگی می‌گذرد کاش یک فاتحه مهمان شقایق باشیم بیاد همه‌ی پدرای خوب دنیا.. پیشاپیش روز مبارک ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𝒋𝒐𝒊𝒏☟︎︎︎ 🍃@Benampedar_madarm ♡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت ۳۵ مشکل من این بود که افسانه تا کوچکترین آتویی گیر می‌آورد یا مرا به باد نصیحت میگرفت یا کف دست میگذاشت... اما من اینجا چند ماه در خانه‌ای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و . که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی و داشت.طوری که بدتر من را میکرد! این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم میخواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم. _خوبی دختر گلم؟ به مریم خانوم نگاه میکنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم می‌نشیند. +متشکرم شما خوبین ؟ _سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت +نوش جان _دوست فرشته جون هستی؟ +تقریبا _حالا چرا تقریبا؟ یا هستی یا نه دیگه +خب…خب چون تازه دوست شدیم _آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟ +چند ماهی میشه _عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست ~•بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن _وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟ ~•خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا _اما بازم عجیبه عمه جان ~•چرا؟ _چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد ~•بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن _اون که صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم ~•پناه عمه جون،نه پگاه _آره؛ببخشید ~•البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها _خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زن داداش نبودم رفته بودم با بچه‌ها کرمان ~•بله یادمه _کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه +لطف دارین مرسی فرشته ضربه ای به پهلویم میزند و میخندد. یاد حرفش می‌افتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش میگردم. کنار گوشم پچ پچ میکند _گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم. حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا، اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه. حسام… ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال! نگاهم را زوم میکنم روی حسام. راست میگوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام. میخندم و میگویم : +چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟ _بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت میداد جذاب بود؟ میخندیم، سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را میکنم و به سمت شهاب برمیگردانم. اخم ظریفی میکند و دقیقا شبیه اتفاقی می‌افتد که منزل عمویش پیش آمد…. میمیرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخم‌های در هم کشیده‌ی شهاب. عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش میگوید و من حتی یک کلمه‌اش را هم نمیتوانم بخاطرم بسپارم. حسام که به من روسری نداده بود! اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیالهای دخترانه‌ی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من، همین کار را میکرد! اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچوقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود… انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم. بلند میشوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمیدارم و سمت آشپزخانه میروم. هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را میشنوم: _شما خانوما کلا ماشالاتون باشه +چرا داداش؟ _از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین +ول کن این حرفا رو، چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟ مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟ _لا اله الا الله! دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو، من سر پیازم یا تهش الان؟ +وا چه اخمو شدیا! قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟ _بیا، اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین. بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟ +نه خب! ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟ _من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور...استغفرالله +عمه چی؟ _هیچی،بده به من اون سینی رو +دیگه همه میدونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمیدونستی بدون که امشبم مثل همیشه‌ست.‌ منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی _چه فرقی؟ +چه میدونم.. _مرد باش حرفتو تا ته بزن +زنم و نصفه حرف میزنم ،کجا؟ خب حالا داداش جان شوخی کردم، بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو می‌بوسه _بده به من، همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردید شما، دیگه.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸ضحی 🌸قسمت ۳۰۷ و ۳۰۸ _کلی حرف منطقی و استدلال درباره اسلام شنیدم که نمیتونم نادیده بگیرمشون ولی... از همه عجیب تر همین اعتقاد به وجود امامه و حاضر بودنش درکش خیلی سخته! نگاه گذرایی به چهره در هم و آشفته ش انداختم: _ولی تو حتی خودت گفتی که حسش میکنی! +اره من گفتم ولی احساسات میتونن توهم باشن _ولی به نظر من احساسات و توهمات به کمک عقل کاملا قابل تشخیص هستن درسته که عقلانیت و منطق مهمترین دلایل پذیرش هر چیزی هستن اما از احساسات حقیقی هم نباید غافل شد یادته روز اول چی گفتم؟ گفتم برای پذیرش یک تفکر منطق لازمه ولی کافی نیست محبت، عامل محرک و تدوام دهنده ست خودت هم الان اعتراف کردی که من از منطق و استدلال اسلام کم نگفتم من تمام منطق ولایت رو، که کامل ترین منطق در توجیه هدف خلقته براتون کامل شرح دادم من شیش ماهه دارم با زبان استدلال حرف میزنم و حالا که میگم این محبت ناب رو تجربه کن به نظر تو این احساسات زدگیه؟! این مکتب هم در استدلال در اوجه و هم در محبت نفس عمیقی کشید و کمی سرش رو خاروند: _من میخوام بیشتر آشنا بشم تموم اون رفرنس هایی که داده بودی، سندهای تاریخی، مستندها کتابها همه رو چک کردم ولی الان بقول تو دلم دلگرمی میخواد که هست ولی... یکم غریب و جدیده دلم میخواد باورش کنم اما حس میکنم به زمان احتیاج دارم دستش رو گرفتم: _عزیزم من هیچ جبری بهت ندارم من فقط جواب سوالهات رو میدم اینکه تو چه نتیجه ای میگیری کاملا به خودت مربوطه +میدونم ممنون که جواب میدی نگاهی به تصویر زمینه صفحه لپ تاپم انداخت و چند ثانیه ای بهش خیره شد: _اینجا کجاست؟! یه بنای تاریخیه؟! نگاهم برگشت روی لپ تاپ و لبخندی زدم: _یه جورایی بارگاهه... مزار ما بهش میگیم حرم +مزار کی؟! کجاست؟ _مزار امام علی توی نجف یکی از شهرهای عراق* دوباره نگاهش برگشت روی لپ تاپ ناباور لب زد: _بازهم علی! دوباره چشم دوخت به من: _چرا جدیدا اینهمه نشانه ازش میبینم شاید ذهنم حساس شده! سری تکون دادم: _چی بگم میترسم یه چیزی بگم و به احساسات زدگی متهم بشم! لپ تاپ رو روی مبل گذاشتم و بلند شدم: _چای میخوری؟! سری تکون داد و لپ تاپ رو برداشت و روی پاش گذاشت: _عکس دیگه ای هم از مزارش داری؟! کاش میتونستم اونجا رو ببینم و چند تا عکس خوب بگیرم چند ثانیه نگاهش کردم ندانسته چه دعای قشنگی کرد دلش خواست باشه! همونطور که دل من سالهاست این خواهش رو به دوش میکشه... همونطور که پا به آشپزخانه میگذاشتم جوابش رو دادم: _اره دارم برو توی درایو D پوشه اول... پوشه ها اونجا شماره بندی یک تا هفت داره پوشه شماره ۳ رو باز کن همش عکسای حرم امیرالمومنینه مشغول همرنگ کردن چای درون استکانها بودم که کلید وارد قفل شد و در روی پاشنه چرخید کتایون کلافه و آفتاب زده وارد شد و سوئیچش رو روی کانتر انداخت: _سلام ژانت هیچ معلوم هست کجایی؟ کلی جلوی محل کارت منتظرت شدم اینهمه زنگ زدم جوابم که نمیدی! هینی کشید: _ببخشید کتی یادم رفت بهت پیام بدم که دنبالم نیای! امروز رو مرخصی گرفتم زودتر اومدم گوشیمم تو اتاقه بالاخره فرصت شد جواب سلامش رو بدم و همونطور که استکان سوم رو برمیداشتم تا پر کنم به مکالماتشون گوش میدادم کتایون_خب چرا زودتر برگشتی؟! ژانت با من و من جواب داد: _خب خواستم استراحت کنم من کلی مرخصی ساعتی طلبکارم! کتایون که قانع نشده بود کنجکاو قدمی به جلو برداشت: _توی لپ تاپ ضحی دنبال چی میگردی؟! ژانت لپ تاپ رو جمع کرد به سمت خودش: _هیچی ازش خواستم چند تا عکس بهم نشون بده همین! +خب چه عکسی؟! احساس کردم ژانت برای توضیح دادن کمی معذبه برای همین به موقع و با سینی چای وارد پذیرایی شدم: _بابا بیا برو لباس عوض کن دست و روتو بشور بیا چای بخور وایسادی به سین جین! بجمب چای یخ میشه... کتایون بعد از نگاهی نسبتا طولانی راه افتاد سمت سرویس من هم کنار ژانت نشستم و سینی رو روی میز گذاشتم: _خب ببینم کجایی؟! صفحه لپ تاپ رو به طرفم گرفت: _ببین این عکسا خیلی ام با کیفیت نیستن کاش میشد چند تا عکس با کیفیت تر نشونم بدی _این عکسا همشون اینترنتی ان من خودم عکسی از اینجا ندارم یعنی گرفتما؛ ولی نه چندان با کیفیت با ذوق مضاعفی گفت: +مگه تو تابحال رفتی به اونجا؟! آهی کشیدم: _خیلی سال پیش +خب... چجور جاییه؟! _آرامش محض اونجا خیلی آرومی انگار خونه پدرته انگار که نه... واقعا خونه ی پدرته + ... پس تو هم حسّش میکنی! _چی رو؟ +حس پدرانگی این شخصیت به من حس پدرانگی میده _اینکه فقط حس نیست امام واقعا پدره برای امت _ولی من که جزئی از امت شما نیستم پس چرا این حس رو دارم +امام پدر کائناته حتی سنگ و چوب و خاک‌! چه برسه به آدمها قبل از اینکه جمله بعدی رد و بدل بشه کتایون... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
25.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣مظلوم‌ عالم‌ 😅😂هیچ وقت با ویترین آدم ها زندگی نکنید. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✅روزهای غریبی‌ست... مادر دختر به دنیا می آورد که کمک حال او باشد، اما دختر به بهانه درس و مشق، کمکی که نمی کند، حتی مادر غذا و لباس های او را نیز آماده می کند، و باز دختر نسبت به مادر بی احترامی می کند. 🍃روزهای غریبی‌ست... جوانان‌ساعت‌ها بصورت‌حضوری یا آنلاین با دوستان خود وقت می گذرانند، اما چه بسا حتی در ماه یک ساعت کنار والدین خود ننشینند و با آنها همنشین نمی شوند و حتی دریغ از یک تماس تلفنی پنج دقیقه ای... 🍃روزهای غریبی‌ست... مادر به فرزندان خود سخن یاد می دهد، اما فرزندان همین که به سنین جوانی رسیدند، کُلفتی صدای خود را بر سر مادری که سخن گفتن به آنها آموخته خالی می کنند. 🍃روزهای غریبی‌ست... والدین چندین فرزند را در یک خانه، نگهداری و بزرگ می کنند، اما همین چندین فرزند که بزرگ شده و هرکدام خانه جداگانه دارند، حاضر نمی شوند، در خانه خودشان از آنها نگهداری کنند. 🍃ای دوست من،آگاه باش! ”جزا از جنس است“ 🍃پس امروز همانگونه با و رفتار کن، که دوست داری در آینده فرزندانت با خود شما رفتار کنند. عاقلان ‌را اشاره‌ای کافیست .... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh