eitaa logo
داستان های آموزنده
67.4هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کسی رو همونقدر دوست داشته باش که دوستت داره . . . همونقدر دلتنگش شو که دلتنگت میشه . . . شاید مثل یه معامله بنظر بیاد ولی یاد بگیرید برای هر کسی به همون اندازه که براتون ارزش قائله ؛ ارزش قائل بشید . . . ‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی، باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای … "پس نیکی را بکار، بالای هر زمینی… و زیر هر آسمانی…. برای هر کسی… " تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!! که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند … اثر زیبا باقی می ماند، حتی اگر روزی صاحب اثر دیگر حضور نداشته باشد •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
رنج نباید تورو غمگین کنه، این همونجاییه که اکثر مردم اشتباه می‌کنن. رنج قراره تورو بیدار کنه. چون انسان زمانی بیدار می‌شه که زخمی بشه. قراره تورو آگاه کنه به این که چیزی درون تو نیاز به تغییر داره. رنجت رو تحمل نکن، درکش کن. این فرصتیه که طبیعت بهت داده تا بیدار بشی. اگه حس می‌کنی توی مکان تاریکی مدفون شدی و فقط درد می‌کشی، بدون که تو یه بذر کاشته شده هستی. اینجا نقطه ی دگرگونی، رشد، قوی شدن و سبز شدن توئه. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرده پرست نباشیم! هوای زنده‌ها را بیشتر داشته باشیم! ❤️ . این است آیین انسانیت ما! اینکه هوای جسم‌های بدونِ جان را داشته باشیم! اینکه کسانی را که در کنارمان نفس می‌کشند و عزیزانِ ما هستند را نبینیم و تا چشم کار می‌کند دیوارِ بی‌مهری را بالاتر بکشیم! این بود آیینِ ما زمینی‌ها! آیینِ اشرفِ مخلوقات و آیینِ بندگانِ خدا! ما عادت داریم به گرامی داشتنِ از دست رفته‌ها و تحقیر و فراموشیِ زنده‌ها! همین است که مرگ از آدمها فرشته می‌سازد! آدم‌هايى كه تا ديروز عيب‌هايت را مى‌شمردند، بعد از مرگت خوبى‌هايت را روى هم مى‌چينند. مرگ خاصيت عجيبى دارد... همه‌ى آنچه را كه زنده بودى مى‌خواستى در ازاى جانت به تو می‌دهد... آدم‌ها هم که استادِ مرده‌پرستى و تخريب و سركوب زنده‌ها هستند ! اينجا زمين است... اينجا بايد بميرى تا عزيز شوى...! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت19 💢سرگذشت زندگی پاییزی بنام بهار تنم میلرزه وقتی اون روزو یادم میاد.... کل وجودم بی حس شده حتی با یاداوریش.... اون روز تو اون خونه من مردم ....بهار همونجا برای همیشه تبدیل به پاییز شد.... شاید خیلیا باور نکنن که چجوری این اتفاق افتاد اما افتاد...اتفاقی که یه عمره غم و دردشو دارم تنهایی به دوش میکشم....هیچ کس خبر نداشت که چه بلایی اون روز به سرم اومد.... بهاری که برگ های سبز و زیباش یکی یکی زرد شدن و تا ابد پاییزی شد.... میخوام برگردم به چند وقت بعد اون اتفاق.... بعد اون روز شوم سینا به خواستش رسید و من که دیگه امیدی برای زندگی نداشتم در کمال ناباوری بهش جواب بله دادم....چاره دیکه ای نداشتم ....اون موقع ها خیلی ترسو و بدبخت بودم شاید اگه شجاعت و قدرت داشتم و از ابروم نمیترسیدم حالا وضعم این نبود.... شاید اگه از سلامتی مامانم نمیترسیدم و اینکه ممکنه با فهمیدن این خبر چه بلایی سرش بیاد حالا وضعم این نبود... یماند.... من به سینا جواب مثبت دادم و هیچکس باور نمیکرد که چجوری در عرض یه شب نظرم عوض شده...مامان به شدت خوشحال بود و همه برای جشن عقدمون برنامه ریزی میکردن.... این در حالی بود که هیچکس نمیدونست چه بلایی سرم اومده.... من مونده بودم و فرزادی که حالا نمیدونستم چی باید بهش بگم..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
۴جمله که باعث میشه در مورد زندگی‌تون تجدید نظر کنید: ۱) خوشبختی نبود مشکلات نیست، بلکه توانایی کنار اومدن با اون‌هاست. ۲) اگه بعد از تصمیمی ناراحت بودی، به این معنا نیست که اشتباه تصمیم گرفتی! ۳) استرس داری نه به‌خاطر اینکه زیاد کار می‌کنی، در واقع استرس داری چون کارهایی که بهت احساس سرزندگی میدن رو کم انجام میدی. ۴) درسی که باهاش چالش داری، انقدر تکرار میشه تا چیزی یاد بگیری •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃 مردی با زن خود دعوا کرده و می‌خواست طلاقش دهد. از زندگی ناامید بود. روزی پدرش او را با خود به جنگل برد و شب در کنار رودی خوابیدند. صدای رود پسر را آرام کرد و پسر خواب رفت. شب بعد، صدای آب زیبا نبود و پسر را خواب نمی‌برد. از پدرش علت را پرسید. پدر گفت: چند سنگ در مسیر رود بود، من آن‌ها را برداشتم. صدای رود دیگر زیبا نشد. بدان مشکلات تو، سنگ‌های مسیر زندگی تو هستند که صدای زندگی را بهتر می‌کنند. پس زیاد فکر برداشتن برخی سنگ‌ها نباش. که خالق تو برای زیباشدن زندگی و دوری از یکنواختی، آن‌ها را در مسیر زندگی تو قرار داده است. ‎ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃 تعدادی میمون در کوهستانی زندگی می کردند. یک شب بادی وزیدن گرفت و باعث شد تا دمای هوا به شدت کاهش یابد. میمون ها که از سرما به سختی افتاده بودند به دنبال راهی می گشتند تا خود را گرم نگه دارند. ناگهان چشم میمون ها به کرم شب تابی افتاد که در آنجا بود. میمون ها روشنایی کرم را با آتش اشتباه گرفتند. مقداری چوب جمع کردند و بر روی کرم شب تاب ریختند. سپس شروع به دمیدن در چوب ها کردند تا آتش بگیرند. پرنده ای که از روی درخت شاهد ماجرا بود به میمون ها گفت: خودتان را اذیت نکنید. این فقط یک کرم شب تاب است. آتشی در وجودش ندارد تا هیزم ها را شعله ور کند. میمون ها به حرف پرنده توجهی نکردند و به کار خود ادامه دادند. مرد رهگذری از آن جا می گذشت و نصیحت پرنده را نسبت به میمون ها شنید. او به پرنده گفت: نصیحت اینها فایده ای ندارد. اینها نه می فهمند و نه قصدی برای فهمیدن حرف های تو دارند. بی جهت خود را به زحمت نینداز! نصیحت کردن میمون ها مانند کار کسی است که شمشیر خود را بر سنگی می کوبد تا تیزی اش را امتحان کند در حالی که سنگ بر اثر آهن تیز نمی شکند. این تلاش تو فایده ای ندارد و مانند کسی که شکرهایش را در آب پنهان می کند نتیجه ای نخواهی گرفت. پرنده نصیحت های مرد رهگذر را نادیده گرفت. او برای این که حرف خود را بهتر به میمون ها بفهماند از درخت پایین آمد تا از نزدیک با آنها صحبت کند اما میمون ها با عصبانیت سر پرنده را از تنش جدا کردند. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 تلنگر خدا یکی از خوبان و عاشقان امام زمان را رحمت کند شاید مثلا چهل سال پیش بود، سید کریم پینه دوز، هرشب جمعه به محضر آقا مشرف میشد. در بازار تهران حجره کوچک پینه دوزی داشت، امام زمان شبهای جمعه سری به حجره اش میزد و او را میدید. یک روز از صبح تا غروب پولی دشت نکرد،در حجره را تا انتهای شب باز گذاشت به امید مشتری, خبری نشد، زن و بچه گرسنه منتظرش بودند در خانه، حجره را بست و رفت سرکوچه ی خانه شان ایستاد، برف سنگینی می‌بارید گفت انقدر می ایستم تا روزی ام را مولایم حواله کند، جوانی از دور آمد و بقچه ای به او داد، گفت از طرف حضرت صاحب است، نان بود و حلوا،سید کریم میگفت عطرش آدم را مست میکند و طعم غذای بهشت دارد. نان و حلوا را هرچه میخوردند تمام نمیشد ، سفره را که باز میکردند باز همان مقدار روز اول در سفره بود، به خانمش گفت کسی بویی نبرد از این ماجرا، زن همسایه از خانمش پرسید این عطر حلوا که کوچه را برداشته از خانه ی شماست، ماجرایی دارد؟خانمش قصه را به زن همسایه گفته بود، برای وعده ی بعدی سفره را که باز کرده بودند دیگر نانی در سفره نبود. برداشتی آزاد از زندگی سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز 🔰 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃 مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد. یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم. پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد. چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند. هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد. چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند. لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟ چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن. تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند. اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت. تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد . هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند. صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد . تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟ مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند. و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند. آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند . هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد. چنین شد و تاحر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟ چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود. تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت: خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی. در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد. این معنی روزی حلال است الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده ‎ 🔰 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت19 💢سرگذشت زندگی پاییزی بنام بهار برای اخرین بار باهاش قرار گذاشتم... من همیشه با دیدن سریال شهرزاد گریه میکنم بخصوص اون سکانسی که شهرزاد میره تا از عشقش خداحافظی کنه....چون دقیقا یاد خودم میفتم....یاد مظلومیتم و یاد قلب شکستم... من با دست های خودم عشقم رو از ززندگیم بیرون کردم.... فرزاد که چند ماه تمام از من بیخبر بود برای دیدنم پر میکشید....توی یکی از کافی شاپ های همیشگیمون قرار گذاشتیم... وقتی همو دیدیم یه دسته گل بزرگ رز قرمز برام خریده بود......اخ که دلم میخواست بغلش کنم و براش تعریف کنم این مدت چیا به سرم اومده اما نمیتونستم.... از غم توی چشم هام لبخند روی لبش خشک شد... - چیشد بهارم؟ تصمیمتو گرفتی ؟ حاضری پام بمونی؟؟؟ حاضری با مخالفت خونواده هامون باهم ازدواج کنیم؟؟؟ اگه بدونی این مدت چه فکر هایی به سرم زد بهار....دیوونه شدم....قسمت بمیدم دیگه اینکارو باهام نکن.... - فرزاد ؟ - جانم؟؟؟؟ - فرزاد من.... من نمیتونم باهات بمونم.... من.... اشک از چشمام میریخت.... فرزاد خندش گرفت....خوبه خوبه نقش بازی نکن انقدر.... - فیلم نیست ...فرزاد من باهات ازدواج نمیکنم متاسفم....ما بدرد هم نمیخوریم اون لحظه اون احمقانه ترین جملاتی بود که به ذهنم میرسید.... میگفت دروغ میگی مامانت زورت کرده....اون عوضی اجبارت کرده اره؟؟ - نه هیچ زوری نیست...من خودم میخوام ....  - دروغ میگی بهارررررررررررررررررر دروغ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh