#زندگی
زندگی مثل اون کتابی میمونه که از کتابخونه قرضش میگیری ولی بدون اینکه وقت کرده باشی بخونیش میری پسش میدی.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣سعی کنید
چیزی را به دل نگیرید
آنچه که آدمها درباره شما می گویند
بازتابی از خودشان است
نه شما
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
داستان های آموزنده
داستان ارسالی از #اعضای کانال #غم_بی_پایان_1 قسمت اول سلام به اعضای کانال میخواهم داستان زندگیم
داستان ارسالی از #اعضای کانال داستان
#غم_بی_پایان_2
قسمت دوم
باباش جواب رد به خواستگارش داد، البته ناگفته نمانه قبل از این پسر،خاستگار زیادی داشت که خودش هم مخالف بود میگفت میخوام درسم ادامه بدم شوهر نمیکنم...
اما دخترم کم کم عاشق این پسر شده بود پسر هم با وجود اینکه جواب شده بود ولی هم چنان پنهانی با هم در ارتباط بودن...
با تحقیقی که داشتیم و حتی از دوستان خود پسره پرسیده بودیم ،پسره بیکار و لات بود و مواد مخدر هم استفاده میکرد
تا اینکه خانواده پسر دوباره پیغام دادن بیایم خاستگاری، دخترم موافق بود منو باباش مخالف بودیم .
دخترم رو کلاسهای کنکور ثبت نام کردم برا گواهینامه ثبت نامش کردم کتاب کنکور زیادی براش خریدم، باباش صحرا بود دامداری میکرد، متوجه شدم دخترم هیچ درس نمیخونه اما گواهینامه رو زود گرفت بهش گفتم چرا درس نمیخونی ، ندیدم کتاب باز کنی، گفتش که من میخوام ازداوج کنم تو باید بابامو راضی کنی، من خودم مخالفم ، چون این پسر هیچی نداره لایق تو نیست صحرا زندگی میکنه تو باید درس بخونی، بری دانشگاه فعلا برا ازداوج خیلی زوده ، بهش گفتم منو ببین باباتو ببین درس نخوندیم چقدر زحمت و بدبختی کشیدیم بخاطر اینکه بخاطر مخارج زندگیمون با وجود دیسک کمر و گردن میرم کار کشاورزی میکنم تا شماها درس بخونید آینده داشته باشید، ولی انگار برا دیوار حرف میزدم...
دخترم چشم رو همه چی بسته بود فقط به اون پسر فکر میکرد میگفت یا من با این پسر ازداوج میکنم یا خودکشی میکنم چند بار هم دست به خودکشی زد قرص میخورد میخواست خودش رو از طبقه بالا بندازه پایین که مانع میشدم
متوجه شدم که پسره وادارش میکنه دست به این کارا بزنه، گوشیشو نگاه کردم پیام های پسره رو خوندم ، وقتی به پدرش گفتم جریان رو خیلی ناراحت شد گفت دختر امیدم نا امید کردی من انتظارهای بیشتری از تو داشتم، پسر نداشتم گفتم تو بجا دختر برام پسر باشی دوتا خواهر کوچیکترت رو راهنمای کنی، اخه دختر سومی هم داشتیم که گل سر سبدمون بود...
دخترم گفت بابا اگر نزاری من با این پسر ازداوج کنم تا اخر عمر نه درس میخونم نه شوهر میکنم ، باباش گفت اشکال نداره من تا اخر عمر نوکریت میکنم فقط دست از این پسر بکش ...
روزی دخترم به من گفت اگر بابامو راضی نکنی با پسر فرار میکنم. ابروتون میبرم ...
وقتی اسم آبرو اورد من راضی شدم گفتم پدرم نود سال دارع نود سال با آبرو زندگی کرده پدر بزرگ خودت صدسال با آبرو زندگی کرده تو الف بچه میخوای با ابرو دو طرف بازی کنی...
رفتم به باباش گفتم بزار باهاش ازدواج کنه، اجازه بده خانواده پسر بیان...
چند بار زنگ زدن اجازه خواستن باباش قبول نکرد میگفت پسره معتاده دخترم رو بدبخت نمیکنم اینا در وصل ما نیستن...
ادامه دارد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزنده
از صدای گذر آب چنان میفهمم
تندتر از آب روان
عمرگران میگذرد
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
آرزویم اینست
آنقدر سیر بخندی که
ندانی غم چیست🍃
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روی خودتان کار کنید تا
موفقیت به سمت شما بیاید.
زندگی قانون باورها و لیاقتهاست...
الزاما کسی که نیاز دارد
خواسته اش برآورده نمیشود.
کسی که لیاقت دارد به آن چه لایق
آن است دست پیدا خواهد کرد.
" تاکید میکنم روی خودتان و
توانایی خودتان کار کنید
تا موفق شوید ".
لطفا و حتما بدانید اگر سزاوارش
باشید، تصاحبش کاملا ممکن و
عملی خواهد بود....
موفقیت زوری بدست نخواهد آمد.
زور نزنید. تلاش کنید تا مهارت های
تان افزایش پیدا کند. ان گاه خواهید
دید موفقیت شما را خواهد جست.....
#دکتر_هلاکویی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
این شعر آدم رو کجاها که نمیبره👌
بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسبهای چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن والاترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت بخیر
یاد درس آب و بابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشق ها را خط بزن
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#یادمان_باشد_که
🔷یادمان باشد که خدا همیشه هست و همه جا حضور دارد پس هیچگاه ناامید و دلخسته نباشیم.
🔷یادمان باشد که دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند اما متفاوت ببینند. پس درست نیست خودتان را با کسی مقایسه کنید.
🔷یادمان باشد که کسی را نمی توانید وادار کنید عاشقتان باشد.یادمان باشد انسانهایی هستند که ما را دوست دارند اما نمی دانند چطور عشقشان را ابراز کنند.
🔷یادمان باشد که چند ثانیه طول می کشد تا زخمی در قلب آنها که دوستشان داریم ایجاد کنیم،ولی سالها طول میکشد تا آن زخم را التیام دهیم.
🔷یادمان باشد که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد،بلکه گاهی کسی است که به کمترین ها قانع است.
🔷یادمان باشد که اینجا همه مسافریم پس در این سفر شاد باشیم و به عزیزانمان شادی را هدیه دهیم و از خود نام نیک به جا بگذاریم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
༻༻🌸༺༺༻༻🌸༺༺
─═┅✰ داستان کوتاه📘✰┅═─
#پری !
پری ازدواج نکرده بود. ٤٥ سال داشت و سالها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار میکرد. کارش این بود که نامههای رسیده را دستهبندی و بایگانی میکرد.
ظاهرش خیلی بد نبود، معمولی بود. صورتش پف داشت و چشمهایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی میپوشید و این کفشها اثر زنانگیاش را کمتر میکرد.
یکی دو بار از پچپچ و خندهی منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشمهای گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی پاک میکرد. این اتفاق بیاغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخریها اتفاق عجیب غریبی افتاد.
صبحها آقایی پری را میرساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهانشان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را بهعمد آورد و به همه معرفی کرد تا سالها ناکامی و خواستگارهای درب و داغانش را جبران کند.
آنروزها احساس میکردم پری روی زمین راه نمیرود. با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش اینطرف و آنطرف میرفت، سر میز دوستانش میایستاد و اغلب این جمله را میشنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامیداشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران میگذاشت.
این روزها اندک دستی هم به صورتش میبرد و سایه ملایم آبی روی پلکهایش میزد که او را بیشتر شبیه دخترهای افغان میکرد. ساعتها برای ما زود میگذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه میکرد و انتظار میکشید.
سر ساعت دو که میشد آقابهروز میآمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را میگرفت. همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت میگفت: «بفرمایین بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی مینشست و به کسی نگاه نمیکرد. چشم میدوخت به زمین تا پری بیاید.
وقتی پری از اتاق رئیس میآمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصفناپذیر میگفت: «خوبی الان میام.» میرفت و کیفش را برمیداشت و با آقابهروز از در میزدند بیرون.
این حال و هوای عاشقانه تا مدتها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان میآمد. قرار شد در یک شب دلانگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همهی بچههای شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمیکند.
بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف میزد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمانها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دمبخت تجربه کردهاند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا این اطمینان را پیدا کنند که اگر پری با این بر و رو میتواند شوهری به این «شاخی» پیدا کند، پس جای امیدواری برای بقیه بسیار بیشتر است.
آقابهروز هم طبق روال سابق صبحها پری را میآورد میرساند و عصرها او را میبرد ولی دیالوگها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را میدید بالاخره تکهای بهش میانداخت؛ دربارهی داماد بودنش و از این حرفهای بینمک که به تازهدامادها میزنند.
بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعهی مرداد ٧٨ آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پسانداز سالها کار او را با خودش برد.
قرار بود پولهایشان را روی هم بگذارند و یک خانهی نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همهی ما را بهتزده کرد.
روز شنبه نمیدانستیم چطور سر کار برویم و چهجوری توی چشمهای پری نگاه کنیم. حتی میترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت: «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.»
اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبهای شیرینی. ته چشمهایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد. منشی که از همه کمحوصلهتر و فضولتر بود در میان بهت و ناباوری همهی ما گفت: «مگه برگشته؟» پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.»
قطره اشک کوچکی از گوشهی چشمهایش پایین ریخت. ما فهمیدیم راست میگوید. مهم نیست که سر همهی ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماهها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال میکردیم.
#احمد_غلامی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔻 سخاوت حاتم طایی
🟡 روزی حاتم طایی در صحرا عبور میکرد، درویشی راه بر او گرفت و از وی ده هزار دینار کمک بلاعوض خواست.
🟡 حاتم گفت: ده هزار دینار بسیار خواستی، درویش گفت: یک دینار بده.
🟡 حاتم گفت: آن زیاده طلبی چه بود و این کم خواستن از چه سبب است؟
🟡 درویش گفت: از شخصی چون تو کمتر از ده هزار دینار نباید درخواست کرد و به چون تویی کمتر از این مبلغ نمیتوان بخشید!
🟡 حاتم دستور داد ده هزار دینار درخواستی درویش را به او پرداخت کردند.
#سخاوت
#حاتم_طائی
#درویش
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔻بخل
🏺🏺🏺🏺
🏺🏺🏺
🏺🏺
😉
بخیلی سفارش ساخت کوزه و کاسه ای را به کوزه گر داد.
کوزه گر پرسید: بر کوزه ات چه نویسم؟
بخیل گفت بنویس «فمن شرب منه فلیس منی؛ هر کس از آن آب بنوشد از من نیست » (بقره 249) باز کوزه گر پرسید: بر کاسه ات چه نویسم؟
بخیل گفت بنویس: « و من لم یطعمه فانه منی؛ هر کس از آن نخورد از من است.»
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔻ماجرای گاو بنی اسرائیل
یک نفر از بنی اسرائیل به طور مرموزی کشته شد در حالی که قاتل او معلوم نبود و هر طائفه ای، طایفه ی دیگر را مسئول قتل آن شخص می دانست.
این اوضاع و احوال ادامه داشت تا این که نزد حضرت موسی رفته و از او درخواست کردند که از خداوند در این زمینه یاری بگیرد.
حضرت موسی با توجه به ارتباطی که با خدا داشت به قوم خود گفت: گاوی را گرفته و سر او را ببرید و قسمتی از آن را به بدن مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل خود را معرفی کند؛ ولی قوم بنی اسرائیل به موسی گفتند: آیا ما را به تمسخر گرفته ای؟
حضرت موسی فرمود: به خدا پناه می برم اگر بخواهم کسی را مسخره کنم.
قوم موسی به او گفتند: از خدا بپرس آن گاو چگونه باشد؟
حضرت موسی فرمود: گاو باید ماده، نه پیر و نه جوان باشد.
دوباره آن قوم لجباز گفتند: از خدا بپرس آن گاو چه رنگی داشته باشد؟؟ حضرت موسی فرمود: زرد باشد به طوری که در چشم حالت درخشندگی داشته باشد؟
قوم موسی برای آخرین بار سوال کردند: این گاو از نظر کار کردن باید دارای چه خصوصیتی باشد؟ حضرت فرمود: این گاو باید برای شخم زدن و زراعت و همچنین برای آبکشی تربیت نشده باشد و از هر عیبی پاک باشد.
در نهایت قوم بنی اسرائیل برخلاف میل خودشان گاوی را با خصوصیات گفته شده، پیدا کرده و سر بریدند و قسمتی از آن را به بدن مقتول زدند و وقتی زنده شد، قاتل خود را معرفی کرد.
اگر خوب نگاه کنیم خواهیم دید که چگونه خداوند بر قوم بنی اسرائیل نعمت ارزانی داشته است.
📔آیات 67 تا 74 ،سوره بقره
#داستان_قرآنی
#آیه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پندانه
اگر کسی چشم زیبابین نداشته باشه،
خدا هرچقدرم بهش نعمت بده
بازم کم و کاستی ها
و نقص ها رو بیشتر می بینه.
آدمی که داشته هاش رو می بینه،
بیشتر از زندگیش لذت می بره.
گاهی باید آدم های اطرافت رو کنار بگذاری که البته ارتفاع فاصله رو خودشون تعیین میکنند ؛ بعضیها رو برای یک ساعت و بعضیها رو برای یک عمر !
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh