P10 The 5am Club[@BUTbook]Robin Sharma (1) (1).mp3
25.56M
کتاب صوتی 👇
#باشگاه_پنج_صبحیها
🦋قسمت دهم بخش دوم🕊
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
4_5868493766788130275.mp3
14.99M
کتاب صوتی💑
#ازدواج_بدون_شکست
💓 قسمت
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
853.4K
کتاب صوتی کودک🧚♂
#یک_عددمامان_به_فروش_میرسد
گوینده { سعیده بیات }
#داستان شب
قسمت سوم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
34.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_بیستوپنجم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_دوم مادرم راست میگفت ،مرتضی که حالا شده بود خواستگار
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_سوم
مادرم برای ازدواج من خیلی عجله داشت میگفت میترسم پسره رو از سر راه بگیرن برای همین به اعظم خانوم گفته بود ما رسم نداریم دختر توی دوران نامزدی زیاد بمونه برای همین آقاشون گفته یکماه فقط میذارم برای آشنایی این دوتا جوون باهم
وقتی قراره چشم و گوش ادم بسته بشه میشه رفتارهای پدر و مادر من ،بی تحقیق بله دادن و دختر رو راهی خونه بخت کردن ...
اعظم خانوم هم گفته بود ما از خدامونه عروسی کنن و برای مادرم کلاس گذاشتخ بود مرتضی دوتا اتاق و حموم و دستشویی جدا گوشه ی حیاط ساخته برای تازه عروسش ...
اونموقع ها که رسم نبود عروس از مادرشوهر جدا باشه با گفتن این حرف از دهن اعظم خانوم من شده بودم خوشبخت ترین دختر اون محله ....
یکهفته از جریان نامزدی گذشته بود و من هنوز مرتضی رو ندیده بودم تا اینکه یه روز اعظم خانوم زنگ زد گفت مرتضی از اهواز اومده اگر اجازه بدید شب بیایم این دوتا جوون باهم آشنا بشن....
دل تو دلم نبود مرتضی آرزو ها رو ببینم ،از همون روزا خودم رو ملکه تصور میکردم که قراره زن یه ادم موفق و باهوش بشم آخ که چقدر اون روزها دخترای محله و خواهرهام حسرتم رو میخوردن.....
خواهر بزرگترم طلعت با شوهرش اومده بودن خونه ی آقام و شوهر طلعت آقا بهمن که پسر عمومون بود فقط یک کلام از پدرم پرسید آقا جون تحقیق هم انجام دادی درمورد پسره؟؟؟
همین حرف بود که زد یک آن آقام برزخی شد و گفت طلعت شوهرت دارهحسادت میکنه؟ طلعت زد رو دستش و گفت واااا آقا جون این چه حرفیه دیگه ،؟آقام گفت اگه اومدی منو از این وصلت منصرف کنی پسر ،باید بدونی اون از توعه که نصف سال قصابی نصف سال محصولی نداری برای فروش کارش بهتره ....الانم بردار از خونه ی من برو بیرون ......پسر عموم و پدر و مادرم همیشه از قدیم.
مشکل داشتند پسر عموم بهمن مرد شریفی بود و اعتباری داشت برای خودش بین روستا و روستای کناری ولی پدرم دوستش نداشت شاید به خاطر اتفاقات تلخ گذشته بود ،همیشه پدرم میگفت اون مسعول مرگ مادرشه
اینکه آقا جانم از بهمن ناراحت بود به خاطر مرگ مادرش دلیل های خاص خودش رو داشت چون یه زمانی آقاجانم عاشق مادر بهمن بوده ولی به کسی نگفته حتی به مادر بهمن ،....
تا اینکه عموی خدا بیامرزم که مرد خیلی خوب و با خدایی بوده عشقش رو علنی میکنه و میره خواستگاری بی اینکه بدونه برادرش عاشق این دختره ....
آقا جانم هم از اون موقع دیگه دلزده میشه از هرچی دختر ده هست و میره از یه چندتا روستا اونطرف تر یه زن میگیره که الان مادر ساده ی منه ،، ،،
ولی عشق اقا جانم نسبت به زن عموم هیچ وقت از بین نرفت ،زمانی که بهمن داشت به دنیا میومد مادرش سر زا فوت میکنه و از اون روز پدرم بهمن رو مسعول فوت مادرش میدونه ،
عموم هم دقیقا یکسال بعد از زن عموم به خاطر عشق و علاقه ای که به زنش داشته دووم نمیاره و یه شب توی خواب سکته میکنه و فوت میکنه ....
از اون روز بهمن بی سپرست بود و پدرم به اجبار زیر پر و بالش رو گرفت ولی بهمن نمک نشناس نبود با وجود بی احترامی های که پدرم بهش میکرد بازهم سکوت میکرد و چیزی نمیگفت....
خلاصه اینکه بهمن به خواهرمطلعت گفته بود حبیبه رو همینجوری به این خانواده ندید ....
پدری که خودش به قول زنش گول خورده و زن گرفته و الان معتاده ممکنه الگو شده باشه برای پسرش نظر من اینه که به جای یکماه مدت بیشتری این دوتا باهم باشن تا آشنایی به دستتون بیاد ،در ثانی این پسر کل عمرش رو توی شهر بوده شما باید بفهمید توی شهر با کی رفت وامد داره روزگارش بر چه میگذره....
این حرف ها رو طلعت همه به گوش مادرم میرسونه اما به پای کمبود محبت های بهمن توی بچگی میذارن و بهش اهمیت نمیدن...
تا اینکه رسید اون روزی که مرتضی اومد به روستا..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
33.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_بیستوششم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_سوم مادرم برای ازدواج من خیلی عجله داشت میگفت میترسم
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_چهارم
مرتضی اومده بود روستا ....
توی خونمون هیاهویی به پا بود از مادرم گرفته تا خواهرای کوچیکترم....
مادرم رفته بود برام از پری خانم توی محله لباس خریده بود خونه رو داده بود به ابجی هام آب و جارو کرده بود و رفته بود از طلعت ظرف های پذیراییش رو گرفته بود که جلو چشم خواستگار کم نباشه ،آقام هم بعد از سالی رفته بود میوه گرفته بوپ ولی بهمون سفارش کرده بود کسی حق خوردنش رو نداره و منتظر اومدن خواستگار بودن....
تا اینکه زنگ خونه به صدا اومد. و صدای اعظم خانوم پیچید تو خونه و پشت سرش صدای مرتضی....از توی اتاق هممیشد فهمید که اون صدایی که پیچیده توی ورودی خونه صدای پاکت های سوغاتیه و خواهرهام هی میگفتن حبیبه خوشبحال ت ....
ولی من تماما ناخن هامرو میجوییدم از استرس که ببینم کیه چطوریه....
با ورودم به پذیرایی همه چی رنگ دیگه ای گرفت....مرتضی یه پسر ۲۵ساله ی لاااغر و نحیف بود که استخون های صورتش بیرون زده بود و موهاش رو که چرب کرده بود بیشتر از همه به چشم میومد.....
ولی اون سرا پا رضایت بود از دیدار من لبخند نامحسوسی که زده بود یعنی من رو پسندید و بهم اعتماد به نفس میداد ....
تا اینکه صدای اعظم خانوم به گوشم رسید که میگفت حبیبه جان قبل اینکه بشینی مادربرو برام یه قلیون اماده کن ..از حرفش همه تعجب کردیم که پدرم گفت مکخ شما قلیون میکشی اعظم خانوم؟؟؟
گقت اره مگه چه اشکال داره هم زن بکشه هم مرد
پدرم دیگه هیچی نکفت تا مادرم پیش دستی کرد و این قضیه رو پیچوند...
توی خانواده ما رسم نبود زن قلیون بکشه و
از اینکه اعظم خانم برای اولین بار داشت درخواست قلیون میکرد تعجب کردم ....
توی اون لحظه هرلحظه از رویام دور تر شدم با دیدن اندام لاغر نحیف مرتضی و قلیونی بودن مادرش انگار زیر پام خالی شد ....
توی همین فکرا بودم که مادرم چشم و ابرو برام اومد که زودتر برو قلیون رو آماده کن ....
توی اولین جلسه ی خواستگاریم رفتم ذغال داغ کردم برای مادرشوهر همون یه لحظه بودن من کافی بود بعد اینکه قلیون رو آوردم آقام منو از اتاق فرستاد بیرون...
طلعت رو دیدم که یه گوشه نشسته و به جا خیره شده با استرس رفتم پیشش و گفتم آبجی طلعت من...من....
خواستم بقیه ی حرفم رو بزنم که تلخندی زد و گفت حبیبه نظر تو برای این خواستگاری مهم نبوده از اول الان هرچی باشه پسره و مادرش اومدن خونه و نشستن اگه توهم بگی نه آقاجون هیچ وقت اجازه نمیده اسمش بیوفته دهن مردم به قول خودش میخوای رسوای ادم و عالمبشه!؟
با استرس بیشتری گفتم به بهمن.....یهو از جاش بلند شد گفت بهمن پشیزی هم برا اقاجان ارزش نداره اونم غرورشو خورد نمیکنه....
همون لحظه بود که خواهرهای کوچیکترم دوره ام کردن و با ذوق گفتن حبیبه بیا ببین مرتضی چی برات آوردهههه شکلات خارجی ،مغزوبادوم دوتا دست لباسه که یکیش مثل لباس عرباست اگه ببینی....
همون لحظه بود که خانوم جونم از اتاق اومد بیرون و با تشر رفت سمت بچه ها و....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از تدریس یار پایه اول
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و داستان
@naghashi_ghese
هدایت شده از تدریس یار پایه اول
پکیج دوم تبلیغات
با سلام و عرض ادب
بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا
گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل میشود.
لینک را به همکاران گرامی بدهید .
پایه اول دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd
پایه دوم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada
پایه سوم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2
پایه چهارم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9
پایه پنجم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774
پایه ششم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739
پایه هفتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1
پایه هشتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6
پایه نهم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b
برای رفاه حال همکاران عزیز
گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید
لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید
https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89
گروه درسی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144
گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d
بنا به اصرار دوستان
گروه پایه دهم مختص رشته تجربی
https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64
گروه پایه دهم مختص رشته انسانی
https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677
گروه درسی پایه یازدهم
https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434
گروه درسی پایه دوازدهم.
https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550
گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی
https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
هدایت شده از تدریس یار پایه اول
پکیج سوم تبلیغات
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی
ایده ها و ترفندهای خانه داری
@ashpaziibaham
#آشپزی #خانواده #آموزش
یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب
با ما خلاق شو
@khalaghbashh
#ایده #خلاقیت #آموزش
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
May 11
#ضربالمثل
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
اورنگ زیب پادشاه مسلمان هندوستان در قرن 17 میلادی بود و دختر بسیار زیبا و شاعرهیی داشت که مخفی تخلص میکرد و این شعر او نسبتآ معروف است -
در سخن مخفی شدم ، مانند بو در برگ گل
هر که دارد میل دیدن ، در سخن بیند مرا
مخفی علیرغم خواستگاران فراوان ازدواج نمیکرد ، چون عاشق یکی از کاتبین دربار به نام عاقل خان شده بود . هر چه پدرش اصرار میکرد ، مخفی قبول نمیکرد و میگفت دوست دارم پیش شما بمانم .
جاسوسان به اورنگ زیب گزارش دادند که مخفی عاشق عاقل خان شده . واضح است که یک کاتب معمولی دربار جرات حرف زدن با دختر پادشاه را هم به زور داشته چه رسد به عاشق شدن و خواستگاری کردن . اورنگ زیب باور نکرد ولی برای مطمئن شدن تدبیری اندیشید و گفت روزها رفت و آمد در کاخ زیاد است . کاتبین شبها به کاخ بیایند و گزارشات و تواریخ را بنویسند تا خودش ملاقات مخفی و عاقل را در تاریکی ببیند .
یکی از دوستان عاقل به وی هشدار داد که احتمالا" برنامه برای به تله انداختن اوست . از روز شروع نوشتن که یک هفته بود عاقل خان خودش را به بیماری زد و از رفتن به کاخ در شب اجتناب کرد . مخفی چند شب منتظر ماند ولی از آمدن عاقل خبری نشد .
تا اینکه این نیم بیت را برای او فرستاد
شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی
و عاقل در جواب او نوشت - .......
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب