29.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_سیویکم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#داستان
عطر بهارنارنج (۳)
مرضیه ولیحصاری
هفته پیش خواندیم که شیطنت و فوتبال بازی کردن بچه ها به شکسته شدن قاب عکس داخل اتاق و پیدا شدن یک دفترچه و نامه در پشت آن ختم شد حالا مریم بسیار مشتاق شده که از راز این دفترچه و آنچه دورنش نوشته شده سر در بیاورد...
و اینک ادامه داستان...
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان
عطر بهارنارنج(1).pdf
1.39M
#داستان
نویسنده: #مرضیه_ولی_حصاری
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
#جریان_شناسی
نهضتی از دل جنگلهای گیلان
سمانه زاهد
سرزمین کهن ایران، تاریخ پر فراز و نشیبی را از سر گذرانده است که بی شک یکی از فرازهای مهم دوران معاصر آن، نهضت جنگل است. نهضتی که به دست مرد خدا میرزا کوچک خان جنگلی با هدف آزادی خواهی، استقلال طلبی و ستیز با استبداد به راه افتاد. اما متأسفانه زودتر از آنکه به اهداف خود دست پیدا کند به دلایل مختلف از جمله نفوذ بیگانگان از هم فروپاشید. نهضت جنگل ۹ سال پس از انقلاب مشروطه و در واقع برای پیگیری مطالبات این انقلاب به افتاد آن هم در اوضاعی که هرج و مرج داخلی، آشفتگی اجتماعی و سیاسی، ناامنی و فقر و دست درازی های قدرت های خارجی بر منابع و امور داخلی ایران، گریبان جامعه و مردم را گرفته و نفس ها را به شماره انداخته بود. این نهضت فقط ۷ سال عمر کرد اما به سبب اهمیت فراوانی که دارد و درس های بزرگی که در دل آن نهفته است، یکی از مهم ترین جنبش های تاریخ معاصر ما نام گرفته است. به مناسبت ۱۱ آذرماه سالروز شهادت میرزا کوچک خان، رهبر بزرگ نهضت جنگل نگاهی به این نهضت خواهیم داشت. در بخشی از این نوشتار میخوانیم:
زمانی که میرزا پا به دیار خود گیلان گذاشت، روس ها این منطقه را زیر سیطره نفوذ خود داشتند و نماینده ی آن ها «نکراسف» همه کاره بود و در تمام امور دخالت می کرد. در ضمن کافی بود به کسی شک کند، او به سختی مجازات می شد. شرایط آن روز گیلان در روزنامه نوبهار اینگونه توصیف شده است: «... در گیلان و مازندران نیز مانند آذربایجان قشون روس روزافزون هستند و شب ها در شهرها گردش می کنند و می گویند چون دولت مرکزی توان نگهداری شهر را ندارد ما این کار را انجام می دهیم.» اما با این اوصاف میرزا از پا ننشست و با اینکه از طرف روس ها تبعید شده بود و حق ورود به گیلان نداشت، دلاورانه کارهای مبارزاتی خود را آغاز کرد. در اولین قدم به صورت مخفیانه با تعدادی از هم فکرانش تماس گرفت و آن ها را به دور خود جمع کرد. یکی از این افراد که در کسما و فومنات نفوذ قابل توجهی داشت، «احمد کسمایی» بود. میرزا به کمک او و از هر طریق ممکن تعدادی اسلحه و فشنگ هم تهیه کرد و اولین هسته ی مبارزاتی خود را در میان جنگل های تولم و فومنات بنا نهاد. پایه های اولیه ی نهضت که گذاشته شد مبارزین با خود عهد کردند تا پیروزی نهایی موی سر و صورت خود را اصلاح نکنند. میرزا ابتدای راه در گزینش یاران جنگل دقت فراوان می کرد. آنان علاوه بر نداشتن سوءسابقه باید قسم وفاداری یاد می کردند. در نهایت قیام جنگل از اردیبهشت ۱۲۹۴ خورشیدی آغاز شد و هفت سال به طول انجامید. پرونده این قیام در آذرماه ۱۳۰۰ با تراژدی شهادت میرزاکوچک خان بسته شد.
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان
#جریان_شناسی
نهضتی از دل جنگلهای گیلان (۲)
سمانه زاهد
هفته ی گذشته از میرزا کوچک خان جنگلی و نهضتی که در دل جنگل های گیلان به راه انداخت خواندیم. از مقابله ی آن ها برابر روس و انگلیس، دشمنان قدیمی ایران گفتیم و از ایستادگی شان در مواجهه با استبداد داخلی. به این هم اشاره کردیم که یکی از نقاط روشن زندگی میرزا که دشمنی وثوق الدوله را در پی داشت، مخالفت سخت میرزا با معاهده ننگین ۱۹۱۹ وثوق الدوله بود. و در آخر از اندیشه میرزا برای برقراری نظام جمهوری سخن گفتیم که در نهایت اعلامیه آن با همراهی و همکاری ارتش سرخ شوروی در ۱۸ رمضان ۱۳۳۸ توسط سران جنگل اعلام شد. و حالا در ادامه، ماجرای نهضت جنگل را تا پایان تلخش پی می گیریم، به علل شکست آن توجه خواهیم کرد و به برخی از شبهات درباره ی میرزا این دلاور خطه شمال نگاهی خواهیم داشت. در بخشی از این نوشتار میخوانیم:
گرچه در ظاهر شوروی و انگلیس با هم سر سازش نداشتند و از نظر تفکرات حاکمه مقابل یکدیگر بودند اما تاریخ ثابت کرده هرجا پای منافع و چپاول بیشتر کشورهای دیگر مثل ایران عزیز پیش می آمد حاضر بودند همه چیز را نادیده بگیرند و دست دوستی به سوی هم دراز کنند. در ماجرای نهضت جنگل هم این اتفاق رخ داد. انگلستان که از گسترش نهضت های رهایی بخش ضد استعماری در شرق مثل نهضت جنگل احساس نگرانی می کرد، در فکر برقراری رابطه با روسیه بود، از آن سو رهبران مسکو نیز بر لزوم سازش و عقد قرارداد تجاری با انگلستان تأکید می کردند. در نتیجه مذاکرات، روسیه پذیرفت که از حمایت نهضت جنگل دست بکشد. در ذی الحجه سال ۱۳۳۸ کنگره ی ملل شرق در باکو تشکیل شد. در این کنگره اختلافات میان اعضای حزب کمونیست ایران مقیم قفقاز با اعضای کمیته ی مرکزی درباره ی نهضت جنگل بروز کرد. کمونیست های قفقازی منتقد شیوه ی برخورد خصمانه کمیته مرکزی با نهضت و خواستار همکاری با میرزا بودند. از اینجا به بعد پای فرد دیگری به نام حیدرخان عمواوغلی به جریان نهضت جنگل باز شد. او که بنا به درخواست لنین رهبر کمیته جدید حزب شد برای تجدید روابط با نهضت جنگل اقدام کرد. از طرفی احسان الله خان و خالوقربان هم در نامه ای به میرزا، خواهان همکاری دوباره با او شدند که از طرف میرزا مورد موافقت قرار گرفت!
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان
39.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
📔 #داستان_کوتاه_تاریخی
روزی ناصرالدین شاه در یک مجلس خصوصی
به کریم شیره ای دلقک دربارش گفت کریم
تو می دانی عذر بدتر از گناه یعنی چی ؟
کریم گفت : قربان این همه آدم فاضل و
عالم اینجاست بنده ی ناچیز چه بگویم ؟
ده روزی از این ماجرا گذشت و روزی شاه
در راهروی کاخ قدم میزد که یکمرتبه کریم
از پشت ستونی بیرون پرید و انگشتی
به ناصرالدین شاه زد و از پشت بغلش
کرده و مشغول بوسیدنش کرد .
خون به چشم شاه دوید و فریاد زد
پدرسوخته چکار می کنی ؟
کریم دستپاچه گفت :
ببخشید قبله عالم فکر کردم خانمتان میباشد .
شاه گفت مردک عذر بدتر از گناه می آری ؟
کریم گفت قربان خواستم عذر بدتر
از گناه را به شما نشان دهم .
شاه موضوع یادش آمد و لبخندی زد
و با پس گردنی کریم را مرخص کرد .
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان
#منبرک
این، تو نیستی!
آیت الله حائری شیرازی
انسان خودش را با جسمش اشتباه می گیرد! وقتی در آینه نگاه میکند و جسم خودش را میبیند، این اشتباه را میکند. به او میگویند چه کسی را در آینه دیدی؟ میگوید: «خودم را دیدم». نه! انسان خودش را نمیبیند! خیلی کار دارد که انسان به جایی برسد که خودش را ببیند. گاهی یک انسان از دنیا میرود قبل از این که حتی یک بار خودش را دیده باشد! انسان به هر چیزی تعلق پیدا کرد خودش را با او اشتباه میگیرد. اولین اشتباهی که انسان میکند این است که بدنش را خودش میداند؛ چون به این بدن تعلق پیدا کرده است. [در فیلم «گاو» اثر داریوش مهرجویی]، مش حسن از بس به آن گاو علاقه داشت، خودش هم شده بود گاو! هرچه می خواستند به او حالی کنند که تو گاو نیستی، باورش نمی شد. این همان حال و روز ماست! ما [به خاطر تعلقی که به بدنمان داریم]، باور کردهایم که همین هیکل هستیم. وقتی انسان میفهمد که خودش چیز مهمی بوده که دیگر فرصت از کف رفته است. انبیا آمدند که به انسان بگویند: ای انسان! تو فقط همین بدن نیستی، تو یک دریا هستی که این بدن، یک قطرهاش است. وقتی انسان میمیرد، نعش خودش را از بیرون میبیند. آن وقت میفهمد که من این نعش نبودم. کسانی که روی خودشان کار کردهاند، گاهی بیرون از جسمشان میایستند و جسم خودشان را تماشا میکنند. انبیاء آمدند به آدم بگویند «تو گاو نیستی»! اما آدم عصبانی میشود و میگوید: «اِلّا و لابد من همینم». مش حسن هر وقت برایش جو میبُردند، میگفت اینها دوست من هستند. اما هرکس برایش نان میبُرد، فکر میکرد دشمنش است. مشکل انسان همین است.
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_هشتم توی اون لحظه دنیا داشت رو سرم خراب میشد .....
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_دهم
بهش گفتم طلعت توروخدا برای من یه کاری کن من اصلااماده نبستم که امشب برم خونه اعظم خانوم اینا ....
طلعت با ناراحتی اومد دستمو گرفت گفت حبیبه،خواهر نازم تو که میدونی اگر من این حرف رو بزنم خانوم جون بهم میگه خودت شب عقدت بهت اجازه ندادم بری خونه بهمن الان داری حسودی حبیبه رو میکنی ....
طلعت راست میگفت کاری ازش برام ساخته بود ،در اخر طلعت که دید اشکام داره میریزه بهم دلداری داد و گفت خواهر خوبم تو الان داری عقد میکنی خوشحال باش داری میری یه شب رو خونه ی شوهرت بمونی این که گناه نیست و ثوابه ،دیگه بیخیال زنای محله بشو ...جلو چشم همه که نمیخای بری ،آخر شب که مهمونا رفتن میری ....
میدونستم داره فقط آرومم میکنه ولی حرفای بعد زنای محله گزنده تز از نیش هر مار و عقربی بود.....
طلعت بهم گفت حالام آماده شو که عاقد داره میاد ...دستم رو گرفت و برد توی مجلس نشوند اون موقع میز و صندلی نبود توی دوستای ما و دوتا زیرپایی پهن بود که یکی برای داماد بود یکی برای عروس من نشستم روش ومنتظر اومدن مرتضی شدم ...
صدای کل زدن های خانومانشون از اومدن داماد رو داشت ....
از خجالت نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم ...ولی احساس میکردم مرتضی مثل همیشه موهای سیاهش رو حسابی براق کرده و به یه طرف صورتش ریخته ....
مثل همیشه بوی عطر مرتضی خیلی تند بود ...سرم رو تا جایی که راه داشت پایین انداخته بودم و داشتم به آینده ام فکر میکردم یا شاید هم به حرف های زن های محله ....که یهو یکی با آرنج بهم کوبید بگو بله دیگه زلیل مرده ....خانوم جون بود که مثل همیشه هول بود و الانم عجله. داشت زودتر بگم بله....
منم هول شده گفتم بله ....دیدم بعضی ها سر به گوش هم گذاشتن و دارن میخندن گفتم لابد دارن به هول شدنم میخندن که دختره نگفت با اجازه پدر و مادرم و از هوولش فوری گفت بله ....
نوبت به حلقه ها رسیده بود و مرتضی دستش رو آورد جلو که حلقه رو بندازه دستم یه لحظه با خودم فکر کردم من توی این مدت فقط یکبار با مرتضی حرف زدم که اونم خودش حرف زده بود و اولین حرفش پوشیدن لباس سفید عربی بود....
دستم رو با لرز بردم جلو و مرتضی رو حلقه رو با خنده های بلندش که توسط خواهرزاده هاش مورد شوخی قرار میگرفت انداخت توی دستم ...
برخلاف من مرتضی اصلا شرم یا لرزش دست نداشت ....شاید هم من به واسطه ی دختر بودنم این احساس رو داشتم....
توی تمام طول مراسم مرتضی کنارم نشسته بود و میخندید ولی من سرم پایین بود ...هنوز عشقی توی دلم نبود ولی ناراضی هم نبودم تنها دلخوشی من آشنایی مادرم و اعظم خانوم بود مادرم خیلی ازش تعریفمیکرد....
وقت دادن کادوها رسید دیدم خانوم اومد جلو و گردنبندی رو از جعبه ی توی دستش بیرون آورد و انداخت گردنم ولی دم گوشم جوری که مرتضی هم بشنوه گفت این برا جاریته فردا بیا بهم پسش بده ...
از حرفی که زد متعجب نگاشون کردم ...
مرتضی انگار خواست جمع و جورش کنه لبخندی بهم زد و گفت خیلی تو فکرش نرو پدر مادرمچیزی نداشتن بهت بدن اونو آوردن خودم برات بعدا یه چی بهتر میگیرم ...
بغض راه گلومو گرفته بود که باید گردنبند جاریمو مینداختن گردنم....
طلعت که انگار فهمیدهبود اومد آروم پیشم و گفت ای وای چی شده حبیبه نمیبینی اینجا پر از مهمونه؟؟؟
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#داستان
برکت
سمیه سلیمانی شیجانی
به نرده های چوبی ایوان تکیه کرد و نگاهش را به جایی دوخت که آبی آسمان به سبزی شالیزار گره خورده بود. نسیم ملایمی بین ساقه های برنج که شانه به شانه ی هم قد کشیده بودند تاب می خورد. از نرده ها فاصله گرفت، قد که راست کرد دردی تند و تیز بین مهره های کمرش پیچید. چند قدمی به سمت پله های جلوی ایوان رفت و ساک قهوه ای را برداشت. هنوز از چهارچوب در اتاق رد نشده بود که صدای داوود را از پشت سرش شنید: «ساک رو کجا می بری عزیز جان؟ تا یکی دو ساعت دیگه داداش می رسه با هم میریم بیمارستان پیش آقا جان منم دیگه کارم تموم شده.»
عزیز سر برگرداند و از پشت عینک ذره بینی اش به داوود خیره شد...
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
برکت.pdf
2.09M
#داستان
نویسنده: #سمیه_سلیمانی_شیجانی
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
#ضرب_المثل
🔴داستان ضرب المثل شتر دیدی ندیدی
مردی در صحرا شترش را گم کرد، او در جستجوی شترش بود تا به پسرک باهوشی رسید. از پسرک سراغ شترش را گرفت. پسر چند سوال از مرد پرسید. از او پرسید آیا یک چشم شتر کور بود؟ آیا یک طرف بار شتر ترشی بود و طرف دیگر شیرینی؟ مرد پاسخ داد بله. مرد که یقین پیدا کرد پسرک شترش را دیده است، از او پرسید شتر من کجاست؟ اما پسرک پاسخ داد من شتری ندیدم.
مرد به شدت عصبانی شد و با خودش فکر کرد احتمالا این پسر شتر مرا دیده و بلایی سرش آورده است. پسرک را به نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد. قاضی هم که مثل مرد تصور میکرد، پسر شتر را دیده است، به او گفت: بدون اینکه شتر را دیده باشی، مشخصاتش را درست میگویی. چطور چنین چیزی ممکن است؟ پسرک در پاسخ گفت: در مسیر ردپای شتری را دیدم که علفهای یک طرف جاده را خورده بود، در حالی که علفهای طرف دیگر سرسبز بودند. پس فهمیدم که احتمالا یکی از چشمهای شتر کور است. در یک طرف ردپاها مگس و طرف دیگر پشه جمع شده بود. از آنجایی که مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی، حدس زدم یک طرف بار شتر شیرینی و طرف دیگر ترشی بوده است.
قاضی که از هوش و ذکاوت پسرک خوشش آمده بود، حرف او را باور کرد و به او گفت تو پسر باهوشی هستی و من بی گناهی تو را باور میکنم؛ اما از این به بعد شتر دیدی، ندیدی!
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب