eitaa logo
داستان مدرسه
753 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
380 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
30.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
41.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
31.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
30.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 ولی اون روز وقتی اومد خونمون انگار یه بو هایی برده بود که رابطه ی من با ابراهیم خوبه برای همین بهم گفت میبینم داری میشی خانوم خونه داری کم کم جا میگیری مبارکا باشه خانوم ولی باید بیشتر هوای من و خواهرتو داشته باشی اونا دارن میرن مدرسه وسایل میخوان لباس میخوان....گفتم جواهر من که از خودم درامد ندارم هرچی هم ابراهیم میاره خیلی هاشو مرضیه بر میداره به اونچه که دارم بهت میدم راضی باش،جواهر بازومو محکم تو مشتش گرفت و گفت بلبل زبونی نکن دختره ی نحس هرچی بهت میگم بگو باشه وگرنه زندگی رو برات جهنم میکنم دیگه زدم به سیم آخر و گفتم مثلا میخوای چیکار کنی؟؟؟برو بهشون من نحسم میبینی که دوماهه توخونشونم و کسی نمرده ،این از کوتاه فکری شما خاله زنکاست....اونقدر با حرص گفتم که تموم بدنم میلرزید ،جواهر چشماش گرد شده بود گفتم الانم چیزی ندارم بهت بدم برو بیرون بر خلاف انتظارم خیلی آروم بلند شد و گفت خداحافظ فیروزه ی بیچاره ..و رفت سمت اتاق منیژه ...عرق سردی نشست رو پیشونیم گفتم خدایا چیکار به منیژه داره این زن خدایا خسته ام از دربه دری ..بعد یکساعت جواهر از اتاق منیژه بیرون اومد رفت آخرین لحظه نگاهی بهم انداخت و گفت گذرت میوفته به دباغ خونه ..اینکه میدونستم چی به منیژه گفته تموم وجودمو پر کرده بود از استرس همون وقت بود که با خودم گفتم کاش ی چی بهش داده بودم تا در دسر جدید نداشتم ولی دیگه کار از کار گذشته بود و جواهر دشمنیش رو گرفته بود...نمیدونم از استرس زیاد بود یا چی یه دفعه هرچی تو معده ام بود هجوم‌آوردن به بالا و حالم بد شد..روزها که میگذشت کمتر منیژه رو میدیدم و مرضیه مجبورم میکرد برم مطبخ غذا درست کنم و بیشتر حالم بد میشد ... از یه طرف بیرون نیومدن منیژه از طرفی جدیدا از بوی غذا حالم بد میشد‌ تا اینکه یه روز که داشتم پیاز ها رو سرخ میکردم فشارم افتاد و افتادم روی زمین اونقدر حالم بد شد دیگه هیچی‌نفهمیدم... به خودم که اومدم ابراهیم بالا سرم بود و صدام میزد اولین بار بود که چشم های ابراهیم همون مرد ۳۵ساله ی عاشق هووم رو نگران میدیدم...با صدای ضعیفی گفتم خوبم... صدای مرضیه رومیشنیدم که میگفت دختره ی لوس اداشه که غذا نپزه همون لحظه بود که بازم حالم بد شد و بازهم محتویات معده ام.... یک آن مرضیه چشماش برق. زد و‌گفت ابراهیم نکنه حامله است این دختر؟ و صدام زد هی دختر کی ماهیانه بودی؟ توی اون اوضاع بدم باید به مرضیه هم جواب میدادم وقتی دید جواب نمیدم به ابراهیم گفت فردا میریم دکتر ابراهیم با تعجب نگام‌کرد و گفت واقعا تو....!؟قبل از اینکه حرفشو ادامه بده منیژه از اتاق رفت از اتاق بیرون و ابراهیم فوری رفت دنبالش....احساس میکردم‌از روزی که جواهر باهاش حرف زده رفتارش‌با من عوض شده و حالا هم اگه باردار باشم نمیدونم رفتار منیژه چیه....اون شب آخر شب وقتی ابراهیم اومد توی اتاق پیشم‌ شده بود مثل بچه ای دبستانی از شوق فردای مدرسن خوابش نمیبرد و هر از گاهی میومد بالا سرم نگام میکرد و دوباره میخوابید مرضیه دم به دقیقه میومد پشت در و ازم میپرسید که خوبم یا نه احساس تهوع ندارم یا نه..چی میشد اوضاعم همیشه همین بود؟اونشب رو هر ۴نفرمون یه گوشه از خونه بیدار بودیم ،من تو فکر این که با بچه آوردنم نمیرم پیش جواهر مرضیه تو فکر نوه دار شدن،ابراهیم تو فکر طلاق ندادن منیژه با بچه اوردن من و منیژه ,,, نمیدونم به چی فکر میکر که تا صبح چراغ اتاقش روشن بود نمیدونم خوشحال بود یا ناراحت ولی صبح وقتی اماده رفتن بودیم خواست همرامون بیاد ولی مرضیه بهش گفت بشینه خونه وقتی رفتیم دکتر با یه ازمایش و چندتا سوال گفت من باردارم ولی چون تازه توی هفته ی دومم به مراقبت خیلی نیاز دارم ابراهیم از خوشی رو پاهاش بند نبود من و مرضیه رو برد جگرکی و بهمون جیگر داد همونجا بود که حرف خیلی عجیبی از مرضیه شنیدم و احساس خطر کردم..مرضیه که خیلی سرخوش بود گفت دور پسر عزیزدردونه ام بگردم که اینهمه زود دختره رو حامله کردی من که میدونستم مشکل از تو نیست از اون زنیکه است حالا که پسر دار شدی خداروشکر و یه زن کم سن هم گرفتی که چند برابر منیژه جوونی داره وقتش نیست منیژه رو بفرستی خونه باباش یه نون خور ازمون کم بشه؟با حرفی که زد از تعجب دهنم باز موند ولی طولی نکشید که ابراهیم کوبید رو میز و صداش رفت بالا ..از اینکه این حرف برسه به گوش منیژه ترس داشتم ممکن بود حسادت کنه و بخواد بچه رو ازم بگیره اونوقت من بودم که میسوختم،برای همین گفتم مرضیه خانوم اون یه زن تنهاست نگید اینجوری خدا رو خوش نمیاد .احساس کردم ابراهیم یه لحظه از حرفم جا خورد و با توجه بهم نگاه کردو یه لبخند ملیح اومد رو لبش..اولینباری بود که میدیدم ابراهیم داره بهم توجه میکنه . 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
34.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
علی ظهریبان187_62613635829077.mp3
زمان: حجم: 11.08M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجرای جذاب و شنیدنی ساخت اولین موشک ایرانی🚀🇮🇷 🔵 حسن آقا به وزیر سپاه گفت: اگه یک موشک به من بدید تا اون رو باز کنم و داخلش رو ببینم، میتونم موشک رو شلیک کنم... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
علی ظهریبانجنگ اسرائیل با اعراب.mp3
زمان: حجم: 13.21M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴ماجرای شکست اعراب🥷 از اسرائيل و مذاکرات یاسر عرفات ⚫️ اسرائيل به همه دنیا اعلام کرد و گفت: از اين پس اسرائيل شکست ناپذیر است یک کشور ابرقدرت شکست ناپذیر😱 🔹قصه قهرمان ها🔸 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
علی ظهریبان 163_64185222078791.mp3
زمان: حجم: 11.29M
┈┅❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجرای جذاب و شنیدنی از ازدواج سید حسن با....................🤵🏻‍♂️💍 🔵 یکی از مأمورای حسن البکر گفت: "طلبه هایی که امسال به عراق اومدن وسایلشونو جمع کنن بیان به مَقّرِ پلیس..."🧳👮‍♂️ 🔹قصه قهرمان ها🔸 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
علی ظهریبان207_66035069592492.mp3
زمان: حجم: 13.62M
✨┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈✨ 🟠 داستان ازدواج کردن‌ او💍 🔴 قاسم فردای اون شبی که عروسی گرفتن، لباس‌های جنگی 🪖رو پوشید و راه افتاد رفت به سمت میدان جنگ💣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅═┄⊰༻💠༺⊱┄═┅ 🔹قصه قهرمان ها🔸 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
علی ظهریبان194_66033057125691.mp3
زمان: حجم: 13.62M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟠ماجرای بازگشت قاسم  به کرمان و داستان ازدواج کردن‌ او💍 🔴 قاسم فردای اون شبی که عروسی گرفتن، لباس‌های جنگی 🪖رو پوشید و راه افتاد رفت به سمت میدان جنگ💣 🔹قصه قهرمان ها🔸 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh