ماجرای احمد یاسین.mp3
14.47M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴ماجرای اولین جنگ اعراب🥷 با اسرائيل و قیام شیخ احمد یاسین
⚫️ احمد یاسین در مسجد العباس🕌 برای مردم سخنرانی کرد و گفت: هر کسی که برای خدا جهاد کنه و از دشمن ها نترسه پیروز میشه، ما هم نباید از دشمن ها بترسیم.💪🏼✊🏼
#قهرمان_های_فلسطینی
#قسمت_پنجم
#طوفان_الاقصی
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
جنگ اسرائیل با اعراب.mp3
13.21M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴ماجرای شکست اعراب🥷 از اسرائيل و مذاکرات یاسر عرفات
⚫️ اسرائيل به همه دنیا اعلام کرد و گفت: از اين پس اسرائيل شکست ناپذیر است
یک کشور ابرقدرت شکست ناپذیر😱
#قهرمان_های_فلسطینی
#قسمت_ششم
#طوفان_الاقصی
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
شروع نابودی اسرائیل.mp3
13.13M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴ماجرای انقلاب اسلامی ایران و شروع جریان مقاومت در منطقه
⚫️ بعد از اینکه شاه از ایران فرار کرد و رفت، امام خمینی👳🏼♂ رهبر ایران شدن و فرمودند: اسرائیل باید از صفحه روزگار محو بشود✊🏼
#قهرمان_های_فلسطینی
#قسمت_هفتم
#طوفان_الاقصی
🔹قصه قهرمان
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
طوفان الاقصی.mp3
12.39M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴ماجرای عملیات قهرمانانه طوفان الاقصی💣 و شکست اسرائیل
⚫️ محمد الضیف بعد از اینکه عملیات طوفان الاقصی رو شروع کرد سخنرانی کرد و گفت: دیگه شکست اسرائیل شروع شده💪🏼
#قهرمان_های_فلسطینی
#قسمت_هشتم
#طوفان_الاقصی
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از Ltms
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۶ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 17 October 2024
قمری: الخميس، 13 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)، 11ه-ق
📆 روزشمار:
🌺21 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️29 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️49 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️59 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺66 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
خـدایا🌷
امروز را با عشق تو آغاز میکنیم
بخشندگی از توست
عشق در وجود توست
عشق و بخشندگی را به ما
بیاموز تا مهربان باشیم
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
صبح شدہ
چشم که میگشائی
به تو لبخند میزند زندگی طلوعی دوبارہ
و فرصتی دوبارہ برای شکفتن
خستگیات را تکاندہ ای
برخیز که باید آغاز کنی دوبارہ
سلام و درود
صبح زیباتون بخیر
الهی آفتاب زندگیتون پر نور باشه
الهی روزیتون پر برکت باشه
الهی همیشه شادی تو لحظههاتون
و خوشبختی مهمون خونههاتون باشه
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar6
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۶۵ و ۶۶
همینکه وارد سالن شدم دیدم سارا تو سالن نشسته و یه کاسه پفک گذاشته جلوش و داره میخوره، البته یه فنجان قهوه و دو سه تا لواشک و آلوچه رو هم درنظر بگیرید
-یه وقت بد نگذره
سارا: -عههه سلاااام خوبی
-من که خوبم ولی فکرکنم تو خیلی دیگه خوبی
سارا: -چطور؟
-چون هروقت اینقدر هله هوله میخوری معلومه یه اتفاق خوب برات افتاده
رفتم و کنارش نشستم، کاسه پفک رو گرفت سمتم منم سه تا دونه برداشتم
-خب؟
-اهم اهم... امروز خانم سارا رستگار بعداینکه پروژهی به اون مهمی رو ارائه دادن مورد تشویق اساتید دانشگاه قرارگرفتن و جزو نفرات برتر دانشگاه انتخاب شدن، حالا یه کف مرتب
بعد شروع کرد به دست زدن، تک خنده ای زدم و براش دست زدم
-آفرین به خانم دکتر رستگار، سرافرازمون کردین
-وای توروخدا اینجوری نگید جناب سرگرد خجالت کشیدم
بعد دوتایی خندیدیم
مامان به جمع ما پیوست و گفت:
-الهی قربونتون برم ایشالله همیشه خنده رو لب هاتون بمونه
با دیدن مامان از جام بلند شدم
-سلام مامان
-سلام پسرم خسته نباشی
-سلامت باشی مامان جون
مامان: -سارا بس کن دیگه اینقدر نخور، عروس چاق اصلا خوب نیست ها
سارا پوکر به مامان نگاه کردوگفت:
-اوووو، حالا کو تا شب عروسی، بعدشم اگه موقعش رسید من رژیم میگیرم، در ضمن من تو بعضی فیلم ها دیدم عروس ها دوبرابر دامادن
مامان: -یعنی تو میخوای دوبرابر داماد بشی!؟
سارا: -نه خدانکنه
نگاهی به هله هوله کردوگفت:
-یعنی، ممکنه چاق بشم؟
بعد نگاهی به من و مامان کرد، ماهم سرمونو تاییدوار تکون دادیم، سارا سریع هرچی هله هوله رو میز بود رو جمع کرد و رفت تو آشپزخونه، من و مامان هم زدیم زیرخنده
داشتم سمت اتاقم قدم برمیداشتم
که باصدای سارا به عقب برگشتم
-جانم؟
اومد نزدیکتر و مقابلم ایستاد
-با مائده حرف زدی؟
-بله
-چی گفتی بهش؟
-معذرت خواهی دیگه
-فقط همین؟
یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:
-مگه قراربود چیز دیگه ای هم بگم؟
-داداش، چرا یه طوری حرف میزنی که انگار منظورمو متوجه نشدی
-اتفاقا متوجه شدم، هرچی درموردش داری فکرمیکنی اشتباهه سارا
-نمیخوای که باور کنم تو به مائده علاقهای نداری؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-بذار قانعت کنم سارا، من دوسال پیش یه اشتباهی کردم، دیگه نمیخوام اون اشتباه رو تکرار کنم، من الان مائده رو فقط به چشم همون دخترعمو میبینم
-ولی اون تغییرکرده امیرعلی، ازاین رو به اون رو شده. خیلی عوض شده. نمیبینی حجابش چقدر بهتر شده. حتی حرف زدنش هم خیلی تغییر کرده. دقیقا شده همونجور که میخواستی
-ولی این چیزیو عوض نمیکنه، هرچی بین من و مائده بود مال دوسال پیش بود، الان تموم شدورفت، وقتی مائده ذره ای علاقه به من نداره منم نباید بهش فکر کنم، مگه اجباره؟ لطفا توهم دیگه در موردش حرف نزن. درضمن اگه میبینی میرم دنبالش یا الان عذرخواهی کردم علتش این نیست که تو فکرت میگذره.
بعد باقدم های بلند سمت اتاقم رفتم.
در اتاقمو بازکردم و چشمم به کاغذی افتاد که روی اون خطاطی کرده بودم، برای بار هزارم شعر روی کاغذ رو خوندم:
«دردعشقیکشیدهامکهمپرس»
آهی از سینه بیرون دادم و رو تختم نشستم و به فکرفرو رفتم،
یاد حرف سارا افتادم که گفت:
«ولی اون تغییرکرده امیرعلی...»
اون راست میگفت،
تازگیا شاهد تغییرات مثبت مائده شده بودم، دلیل تغییراتشو نمیدونستم ولی هرچی هست، باعث شد از قبل بهتر بشه. دوست نداشتم اصلا بهش فکر کنم. پاشدم رفتم بیرون یه وضو گرفتم اومدم روی تختم دراز کشیدم.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۶۷ و ۶۸
❤️مائده
تو حیاط دانشگاه داشتم چشم میچرخوندم تا هانیه رو پیدا کنم، هممون لحظه یه نفر زد رو شونم، سرمو چرخوندم و با هانیه روبه رو شدم
-سلاااام خوبی
هانیه:-سلام من خوبم تو خوبی؟ سلامتی؟ چه خبر؟
-اوووو یواشتر بابا
-مائده، بیا باید یه چی بهت بگم
-اتفاق جدیدی افتاده؟
-اوهوم، بیابیا
دستمو کشوند و منو روی یکی از نیمکت ها نشوند بعد خودش هم نشست
-خب؟
دست چپشو گرفت بالا و به انگشتر نشون اشاره کرد، لبخندی از سر ذوق زدم و پرسیدم:
-دیشب اومدن خاستگاریت؟!
سرشو انداخت پایین، اولین باربود هانیه رو اینقدر خجالتی میدیدم
-یهویی شد، زنگ زدن گفتن قراره خونوادش برن شهرستان، برای همین دیشب اومدن
-استاد کریمی؟
دهنشو کج کردوگفت:
-نه پس، عمم اومد خاستگاری
تک خنده ای زدم
-خب حالا، آزمایش دادین؟
-نه، فرداصبح میریم
-ایشالله هرچی خیره همون باشه
دستاشو گرفت بالاوگفت:
-ایشالله
بعد رو کرد سمتم و گفت:
-با برادر آشتی کردی؟
-آره
-جنابعالی که فرمودید عمرا ببخشمش
-حالا من یه چیزی گفتم، بعدشم، وقتی داشت عذرخواهی میکرد خیلی مظلوم شده بود منم دلم نیومد
-آها، اوکی، دلت نیومد هااا؟ منم که گوشام دراز
-منظور؟
-مائده، نگو که نظرت درمورد امیرعلی عوض شده وگرنه میرم خودمو از کوه پرت میکنم پایین. خیلی بیشتر از خیلی دوسش داری
-نه خیرم، اصلاهم اینطور نیس
یه نیشگون محکم از دستم گرفت
-آیییی چرااینجوری میکنی؟
-اینطور نیس نه؟ اون کی بود که دیروز وقتی با امیرعلی نرفت سوار ماشین بشه تا بهش گفتم الان قهرمیکنه عین میگمیگ رفت تو ماشین نشست هرکی ندونه من بهترمیدونم که تو طاقت نداری امیرعلی باهات قهرکنه اینم نشونه دوست داشتنه خب.
-توروخدا بس کن هانیه
-ولی من میدونم حداقل یه احساسی نسبت به امیرعلی داری حالا هی بگو نه
-بازم میگم نه
-نه و... پاشو پاشو کلاسمون شروع شد من که دیگه نمیتونم باهات یکه به دو کنم
خندیدم و هردو سمت ساختمان دانشگاه قدم برداشتیم، هانیه راست میگفت، احساسم نسبت به امیرعلی عوض شده بود، تازگیا همش ذهن منو به خودش مشغول کرده بود،
نمیدونم چطور نظرم درموردش عوض شد، فقط میدونم تازگیا یه احساسی بهش پیدا کردم، اما من حق نداشتم بهش فکرکنم، من به اون بد کرده بودم، امیرعلی هم دیگه اون احساس قبلی رو بهم نداره، حقش هم هست، همینکه داره بهم کمک میکنه از سرم زیاده...
❤️سارا
از سرما هی دستامو میگرفتم جلوی دهنم و ها میکردم، نگاهی به اطراف کردم پس ایلیا کجا رفت؟
چنددقیقه بعد ایلیا سینی به دست سمتم اومد و کنارم رو نیمکت نشست
-بفرمایید بانو
لبخندی به روش زدم و لیوان قهوه رو برداشتم
-سردته؟
-خیییلی، نگاه کن، انگار قراره بارون هم بباره
-فوقش لحظهی رومانتیکی میشه دیگه
لبخند دندون نمایی زدم و یه قلوپ از قهوه رو خوردم
ایلیا آهی از سینه بیرون داد و به روبه روش نگاه کرد
-هیچوقت آخرین باری رو که اومدیم اینجا رو یادم نمیره
من هم به روبه روم نگاه کردم، اونم ادامه داد:
-اون روز که رفتی، فکر میکردم همه چی بینمون تموم شده، دیگه قرار نیس به هم برسیم، وقتی رفتیم ترکیه خودمو به هر دری زدم تا دانشگاهمو انتقالی بگیرم بیام ایران، اما هرکاری میکردم نامهی انتقالیم نمیرسید، رسما ناامید شده بودم، اما بعد از دوسال نامه رسید، به مامان بابا گفتم برمیگردم، اوناهم به اجبار قبول کردن، خواستم برگردم اما بعد قضیهی مائده و آرمان رو فهمیدم، بین مرز سختی گیرکرده بودم، یه طرف مرز، خونوادم بودن، یه طرف مرز عشق زندگیم، مامان که حالمو دید گفت یک ماه منتظر بمونم تا کارهای طلاق مائده رو انجام بدیم و باهم برگردیم، بلاخره اون یک ماه هم به هر جون کندنی تموم شد و برگشتیم ایران
سمتش برگشتم و نگاهش کردم، اونم برگشت و نگاهم کرد، برای اینکه حال و هواشو عوض کنم زدم به در شوخی و گفتم:
-اوه، چه عشق آتشینی، ببینم بااین همه اتفاقات که دیوانه نشدی به سلامتی؟ ببین من شوهر دیوانه نمیخوام ها گفته باشم
تک خنده ای زدوگفت:
-ولی میگن دیوانه ها عشقشون دیگه به حد جنون رسیده، بَده؟
-نه، خیلیم خوبه
بعد دوتایی خندیدیم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۶۹ و ۷۰
❤️مائده
همراه هانیه از در دانشگاه رفتیم بیرون و کنارهم ایستادیم
-کی قراره دنبالت بیاد؟
لبخند دندون نمایی زدوگفت:
-آقا مرتضی
-داداشته؟!
پوکر نگاهم کردوگفت:
-نه خییرم، استاد کریمی
-عه، آهااا نگفته بود اسمش مرتضیست!
-آهای، مرتضی نه و آقا مرتضی
تک خنده ای زدم و گفتم:
-بله، بله ببخشید
اونم خندید، همون لحظه به روبه روش زل زد و گفت:
-عههه برادر اومد
نمیدونم چم شد، یهو ذوق زده به عقب برگشتم ولی کسیو ندیدم، صدای خندهی هانیه بلند شدوگفت:
-چقدر تو هولی دخترررر
-کوفت، برو بمیر هانیه
-بعد ادا درمیاره که نههه، تو اشتباه فکر میکنی، خودت برو بمیر
بعد دوباره گفت:
-عههه، برادر
-هاهاها، خییییلی بامزه بود
-به جان خودم برادره
-دیگه گول حرفاتو نمیخورم، برو گمشو
-مائده، میزنمت ها دارم میگم برادررر، ببین خووو
برگشتم عقب دیدم امیرعلی دست به سینه ایستاده
-خدا لعنتت کنه هانیه
-بایبای
-فردا واست دارم، خداحافظ
سمت امیرعلی رفتم و سلام کردم
-سلام خسته نباشی
-ممنون سلامت باشین
بعد سوار ماشین شدیم.
استارت زد و حرکت کرد چندلحظه بعد که انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت:
-فردا احتمالا دنبالتون نميام
خیلی ناراحت سمتش برگشتم و گفتم:
_چرا؟
-قراره برم ماموریت ازفردا باید خودمونو آماده کنیم، اگه رفتنم صد در صد شد، یکی از دوستامو میفرستم دنبالتون
با لحن دلخوری که حالا کاملا مشخص بود گفتم:
_نه لازم نیست، خودم میام
-مطمئنین؟
-مگه نمیگین خطری تهدیدم نمیکنه پس خودم میام. نگران نباشین
امیرعلی دیگه چیزی نگفت. اما من نفهمیدم چی شد جمله آخر رو جمع بستم. نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبه روش نگاه کرد و حرفی نزد.
تصمیم گرفتم مثل خودش رفتار کنم. چرا من اصلا صمیمی باشم. قرار نیست اتفاقی بیافته.
مثل خودش که جمع میبنده. مثل خودش که همهی نگاههاش، نیم نگاه هست. اصلا تغییر کردنهامو نمیبینه. منم میخوام نبینمش. خیلی عادی و معمولی باشم.
منو رسوند خونه، خواستم از ماشین پیاده بشم سمت امیرعلی برنگشتم و مثل خودش مستقیم بیرون رو نگاه کردم و گفتم:
_ماموریتتون... خطرداره؟
-چطور؟!
-همینطوری
-مثل همه ماموریت هاست دیگه، خطرات خودشو هم داره
-اها. پس مواظب خودتون باشین
اینو گفتم و زود از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خونمون، دررو باز کردم و وارد حیاط شدم و دررو بستم،
خیلی دلم گرفته بود، نمیدونم چرا، چرا تازگیا من اینجوری شدم، چرا اصلا اینجوری حرف زدم؟ نکنه ناراحت شده. یعنی من چکار کردم کارم بد بود؟ خسته و کلافه آهی از سینه بیرون دادم و وارد خونه شدم..
❤️امیرعلی
بعداز خوندن نماز برگشتم تو هال و روی مبل نشستم، باز مثل سری قبل، فکر مائده از سرم بیرون نمیرفت، احساس میکردم مائده از دستم دلخور شده، ولی چرا؟
من که چیز بدی نگفتم! یعنی بخاطر اینکه دنبالش نمیرم ازدستم دلخور شده! اصلا من چرا دارم بهش فکر میکنم؟
خب ناراحت شده که شده... یعنی چی؟ باز برم عذرخواهی کنم؟ عمرا معنی نداره! اون بار واقعا تقصیری نداشت ولی این بار من تقصیری ندارم. پس اصلا چرا تو فکرش برم.
به این نتیجه رسیدم که اصلا تو فکرش نباشم. نه تو فکر خودش نه اینکه بخوام خودمو کوچیک کنم.
تو افکار خودم غرق بودم که حس کردم یه نفر کنارم نشسته، برگشتم دیدم سارا کنارمه و نگاهم میکنه
-خوبی داداش؟
لبخندی به روش زدم
-خوبم ممنون، توخوبی
-شکر، منم خوبم
بعد رو صورتم دقیق تر شدوگفت:
-چیزی ذهنتو مشغول کرده امیرعلی؟
میدونستم اگه بهش بگم دارم به مائده فکر میکنم دیگه ول کن قضیه نیس
-نه، دارم به ماموریت پس فردا فکرمیکنم
-داداش، بخدا هروقت اسم ماموریت رو میاری بدنم میره رو حالت ویبره
تک خنده ای زدم و گفتم:
-تو که الان باید عادت میکردی به ماموریت هام
-والا ما هروقت دیدیم از ماموریت برمیگردی یا تیرخوردی یا از بلندی سقوط آزاد کردی، هیچوقتم سالم برنگشتی، همین ماموریت آخری تیر خورد به بازوت
-اون که حواسم نبود
-تودیگه چه سرگردی هستی که حواست به دورواطرافت نیس؟
-چه ربطی داره خواهر من
-خیلیم ربط داره، یه سرگرد باید حواسش شیش دونگ جمع دورواطرافش باشه
-بله قانع شدم
-بله دیگه، والا هیچکس تاحالا موفق به قانع کردن تو نشده، اگه قانع کردن تو یه رشته بود من الان دکتراشو گرفته بودم
-سقف لرزید خواهرم
-هاهاها، تاثیرگذاربود
-هههههه، خداروشکر روت تاثیر گذار بود
-تورو جدت اینقدر سربه سرم نذار داداش
-تو داری سربهسرم میذاری
-خیلی خب من غلط کردم، توهم ول کن نیستی ها
خندیدم و ازجام بلندشدم
سارا: -کجااا؟
-خونه آقاشجاع، میرم ساکمو ببندم دیگه
و بعد راهی اتاقم شدم....
🍂ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۱ و ۷۲
❤️مائده
بعداز دادن کنفرانس از سالن همایش همراه هانیه بیرون رفتیم
هانیه:-این استاد فضلی هم بدجور به آدم نگاه میکرد ها، انگار با ملت دعوا داره، همیشهی خدا ابروهاش به هم گره خوردن
-هانیه چقدر تو غر میزنی دختر، مهم اینکه از مطلب خوششون اومد
-آخه خیلی رومخمه
-تا دیروز استاد کریمی رو مخت بود، الان شد استاد فضلی
-ای بابا، اون قضیهش فرق میکرد، اصلا حالا هرچی، بریم یه چی بخوریم من ضعف کردم
-توهم که همش میخوری، یخورده به معدت استراحت بده
-ببین از حال رفتم تقصیرخودت میشه، از من گفتن بود
تک خنده ای زدم
-خیلی خب بابا بریم
.
.
بعداز تموم شدن کلاس هامون از دانشگاه خارج شدیم
-گفتی امروز برادر نمیاد دنبالت؟
دوباره دلم گرفت، انگار غم عالم سراغم اومده بود
-نه، نمیاد
-خب بیا برسونیمت
-نه نه... میخوام پیاده روی کنم
-مطمئنی؟
-آره عزیزم پیاده میرم
-نههه، منظورم مطمئنی برادر نمیاد دنبالت؟
-چطور؟
-پشت سرتو ببین
-هانیه اگه بخوای دوباره سرکارم بذاری شوخی خوبی نیست
دستاشو گذاشت رو شونه هام و منو به عقب چرخوند، با دیدن امیرعلی یه لحظه کپ کردم، اینکه گفته بود نمیاد! با دیدنش خوشحال شدم و با گفتن خداحافظ، سریع سمت ماشین امیرعلی رفتم و سوار شدم
-سلام!
-سلام خسته نباشین
-ممنون، چرا اومدین؟!
-ناراحتین، برم
-نـــه، منظورم این نبود که، آخه دیروز گفتین میرین ماموریت
-فعلا که هستم، کارم زودتموم شد
ماشینو روشن کرد و راه افتادیم
-اقا امیرعلی
-بله
رو کردم سمتش و گفتم:
-ماموریتی که میخواین برین،... خطرناکه؟
-چطور؟!
-سارا میگفت هروقت میرفتین ماموریت زخمی برمیگشتین، خب...خب... چیزه... نگران شدم
-دوباره سارا دهن لقی کرده انگار
-داشت باهام دردودل میکرد، حالا...واقعا خطرناکه؟
-مثل بقیه ماموریت هامه دیگه، البته من فقط چندتا از ماموریت هامو تیر خوردم نه همشونو ، ولی خب، بازم خطرناکن دیگه
-اگه.... اگه خدایی نکرده اتفاقی واستون بیفته چی؟
-منظورتون تیرخوردنه؟
سرمو به علامت تایید تکون دادم
-میترسم خدایی نکرده ایندفعه اگه.... تیر بخورین جای بدی باشه،...میگم اینو تاحالا درنظر گرفتی؟
امیرعلی خیلی خونسرد رانندگی میکرد
-حتما درنظر گرفتم که حالا دارم میرم ماموریت
ازاینهمه بی خیالیش حرصم گرفت با داد گفتم
-شما واقعا از هیچی نمیترسی یا داری ادا درمیاریننن؟؟؟
-حالاچرا عصبانی میشین؟
-آخه خیلی رو اعصابین، حتی براتون مهم نیس کسی نگرانتونه، آخه اینقدر بیخیال؟
لبخندی زدوگفت:
-من هیچوقت نمیخوام اطرافیانمو ناراحت کنم، ولی خونوادم دیگه به ماموریت هام عادت کردن، سارا خب یکم ترسو هست دیگه
بااین حرفش جا خوردم،یعنی واقعا نفهمید من نگرانشم!؟ من اینجوری مستقیم به خودم اشاره کردم اصلا نفهمید؟؟
دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد. سعی کردم خونسرد باشم و دیگه حرفی نزنم. من چرا نمیتونم خونسرد و عادی باشم ولی اون میتونه؟؟ تو دلم گفتم... ای خدا خودت کمکم کن
❤️امیرعلی
باید این بار به نتیجه میرسیدیم. همه تمرکزم گذاشتم روی کار. دیگه به هيچی فکر نمیکردم.
همگی سوار هواپیمای شخصی شدیم و سمت دزفول حرکت کردیم
.
.
.
-همه تحت نظر هستن؟
رامین: -بله، یه سری افراد جدیدی که تو انبار باهاشون همدست هستن رو تحت نظر گرفتیم
-خوبه، به کارتون ادامه بدین
همون لحظه یکی از همکارا صدام زد
-جناب سرگرد، سوژه وارد انبار شد، همراهش هم سایهس
-سایه!؟
-بله
باتعجب به مانیتور چشم دوختم، پارمیدا کی اومد دزفول!؟؟ عصبی دستامو مشت کردم. همون لحظه فرهاد به جمع ما پیوست
فرهاد: -الان همشون تو انبار قاچاق دورهم جمع شدن، بهتر نیس تادیرنشده عملیاتمونو آغاز کنیم؟
سرهنگ: -نه، فعلا زوده، باید منتظر بار اصلی باشیم
فرهاد: -ولی جناب سرهنگ، ممکنه دیربشه
سرهنگ: -اونا میخوان.....
برای شروع کتاب خوانی چی بخونیم ؟
ملت عشق اثر الیف شاکاف
کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو
راز مادرم اثر جی ال ویتریک
دختر پرتقالی اثر یوستین گوردر
شبهای روشن اثر فیودور داستایفسکی
مردی به نام اوه اثر فردریک بکمن
بابالنگ دراز اثر جین وبستر
یک عاشقانهٔ آرام اثر نادر ابراهیمی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
┃📓#تیکه_کتاب
من عمرم را با نگاه کردن در چشم مردم
گذرانده ام، چشم تنها جای بدن است که
شاید هنوز روحی در آن باقی باشد ...
◆📔کوری
◇📝#ژوزه_ساراماگو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh