داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_دهم بهش گفتم طلعت توروخدا برای من یه کاری کن من
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_یازدهم
طلعت که دید اشکم دم مشکمه اومد جلوم پشت مهمونا وایساد و به بهونه ی مرتب کردن چادر و لباسم بهم چسبید و دم گوشم گفت نکنه مرتضی چیزی بهت گفته؟؟
تووون حرف زدن نداشتم میدونستم اگه حرف بزنم میترکه بغضم ...سرمو تکون دادم به نشونه ی نه طلعت اینبار عصبی شد و گفت پس چته بگو جون به لبم کردی حبیبه سرمو انداختم پایین و اجازه دادم اشکاییی که تو چشام سنگینی میکرد بیوفته از چشمام طلعت زد رو دستش و گفت خاک به سرم مهمونا دارن نگات میکنن نکن دختر عیب میذارن روت ،
طلعت چادر سفیدمو و کشید جلو تر تا صورتم مشخص نشه یه لبخند مصنوعی به مرتضی زد و گفت آرایشش خراب شده الان برش میگردونم....
منو دنبال خودش کشوند تو اتاق و همین که دروبست گفت چته حبیبه مرتضی چی بهت گفته ها؟؟؟
با هق هقی که میزدم گفتم هی ...هیچی ...
طلعت عصبانی تر گفت واسه هیچی داری گلوله گلوله اشک میریزی؟؟زود باش بگو چی شده ...
گردنبند تو گردنمو نشون دادم و بریده بریده گفتم اعظم ...اعظم خانوم گفت این برا جاریمه فردا ببرم پسش بدم طلعت ...
اینبار با صدای بلند تری گریه کردم ...
طلعت با دستش زد تو صورتش وگفت خاکبسرم دختر تو به خاطر این چیز بی ارزش داری گریه میکنی؟؟ هرکی ندونه با خودش میگه دختره راضی نبود
بعدم امد جلو تر و گردنبند و از گردنم بازش کرد و گفت خودم الان میدونم چیکار کنم
الانم زود باش اشکاتو پاک کن...
گفتم طلعت میخوای چیکار کنی اعظم خانوم بدونه ناراحت میشه
طلعت گفت خوبه خوبه خودتو زلیل مادرشوهر نکن از الان بخوای کوتاه بیای سوارت میشن اونم با این پدر مادری که ما داریم....
همین که طلعت درو باز کرد خانوم جونم رو دیدم که عصبانی جلو در وایساده بود همین که من و طلعت رو دید که تو اتاقیم اومد تو اتاق و محکم دروبست افتاد به جون بازوی طلعت و جوری که نخواد کسی صداش رو بشنوه گفت چیه چی داره تو گوشش پچ پچ میکنی ها ؟؟؟زلیل مرده اون از شوهرت که نیومد مراسم و من و آقات رو زشت کرد اینم از تو که داری دختره رو جادو میکنی ...
طلعت محکم بازوشو از دست خانوم جونم کشید بیرون و با چشمای عصبانیش داد زد ولم کن بعت صداشو آورد پایین تر و گردنبند و گرفت بالا و گفت
از بس زدی تو سر مالت بفرما برداشتن گردنبند جاریشو گردنش انداختن
بعد اومد طرف منو چونمو فشار داد اینا چیه رو این دختر؟؟؟اینهممممه آرایش؟؟مگه عروسه که رسوایی همه کردیش؟؟
سرخاب به اینپررنگی؟ابرو به این باریکی ؟کجا رفت غیرت آقا جونم...
خانوم جونم زد تو صورتش و گفت زلیل مرده تو داری حسودی میکنی به خواهرت مگه پسره بهمنه که چیزی ندیده باشه اون شهر رفته است اینا رو انجام نده حبیبه میمونه رو دستم
طلعت اینبار بلند تر گفت مگه این دختر چن سالشه ها ؟که بخواد بترشه؟؟؟
مادرم نذاشت ادامه حرفشو بزنه و گفت بسه دیگه طلعت هی هیچی بهت نمیگم حبیبه داره عقد میکنه کم از عروس نداره الانم حبیبه رو اماده کن مهمونا کم کم دارن میرن باید بره خونهی. اعظم خانوم جون ....
طلعت عصبانی بود دور خودش میچرخید و میگفت اینهممممه مهمون رو چرا اخه دعوت کردی مگه عروسیه کل ده و دعوت کردی ....این دخترو نفرست بره خونه ی اعظم اینا اخر عاقبت نداره از من گفتن بود....با دست و پاییی که لرز میکرد رفتن طلعت رو تماشا کردم....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
44.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
#قسمت_یازدهم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_یازدهم
مامان شریفه کنارم دارز کشید برای اولین بار بود حس مامان داشتن حس میکردم یه مامان مهربون دلسوز سینه ام باز درد میکرد مامان شریفه بیچاره تا صبح نخوابید دستمال گرم میکرد میزاشتم رو سینه ام کمی التیام پیدا میکرد نزدیکای صبح خوابم برده بود نمیدونم کی خوابیده بودم که با صدایی آسیه بیدار شدم
که میگفت آبجی پاشو مهمون داری من کی صاحب خونه شدم که الان برام مهمون میاد بیدار شدم یه آبی بصورتم زدم سینه ام سفت سفت شده بود هنوزم درد میکرد ولی مثل دیشب نه شاید خنده دار باشه ولی من درد نفس بر سینمو دوست داشتم آخه یادگار پسرکم بود با یاد پسرم بغض کردم مامان شریفه صدام زد رفتم ببینم کیه با ورودم ابراهیم دیدم لحظه ای کوپ کردم اینجا چکار میکرد ابوذر با حرص نگاهش میکرد خبری از کریم نبود ابراهیم تا منو دید سلام دادم جوابشو دادم کنار مامان شریفه نشستم ابرهیم پرسید خوبی؟؟ سؤالش چه بی معنی بود جواب ندادم همین جواب ندادنم باعث شد ابراهیم کمی عصبانی بشه دوباره پررو شد فیروزه باید تو اتاق باهات حرف بزنم بخودم جرات دادم گفتم حرف بزنی من شش ماه قسمت دادم باهام حرف بزنی نه شش ماه نه درست یه سال الان اومدی دنبال حرف ببینم منیژه دلخور نشه ؟؟؟
ابراهیم دهنی کج کرد گفت دلم تنگت نشده که ،منیژه منو فرستاده بعد شیردوش از گوشه کتش نشونم داد بخاطر این
قلبم پر کشید پس پسرم گشنشه بمیرم برات مادر بمیرم خاستم بلند شم شیردوش بگیرم یهو مامان شریفه مانع ام شد
نخیر آقا ...فیروزه شیری نداره بده برو شیر خشک بخر حرف مامان شریفه تموم شده نشده ابراهیم گفت...به شما ربطی نداره تا این گفت انگار مهدی منفجر بشه با صدای بلند گفت آقا به اصطلاح محترم بیغیرت ...زن جوانتو در ب در کردی بعد با یه شیشه برداشتی اومدی طلبکارم هستی بفرما بیرون بفرما دست ابراهیم گرفت به بیرون اشاره کرد عصبی شد داد زد شمااااا چکاره زن منی؟؟؟؟؟؟مهدی خیلی خونسرد لبخندی زد گفت بفرما ابراهیم حرصی نگاهم کرد رفت بیرون با رفتنش بغضم شکست با صدا گریه کردم مهدی گوشه ای ایستاده بود نگاهم میکرد مامان شریفه اشکامو پاک کرد گفت ببین فیروزه این گیسو تو آسیاب سفید نکردم روزگار سفید کرده ابراهیم برمیگرده اینبار با شیردوش نه با پسرت محمد برمیگرده من مطمعنم مادر خدایا ینی میشه پسرمو بغل کنم دوباره اشکامو با پشت دستم پاک کردم گفتم راست میگی مامان شریفه قربون صدقه ام میرفت از گلم اره عزیزم
مهدی که ساکت به حرف ما گوش میداد گفت چرا پسرتون نمیگیرین قانونا باید حداقل تا دوسالگی پیش شما باشه مهدی خبر نداشت از لحظه تولدش فقط یبار بغلش کردم گفتم چحوری من نه درآمدی خونه ای ندارم
مهدی گفت ینی هیچ حرفه ای بلد نیستی خیاطی آشپزی آرایشگری
پریدم بین حرفش گفتم خیاطی بلدم خب ولی کار ندارم
اشکال نداره مادر خانوم بزرگمهر یادتونه تولیدی داشت زنگ بزن ببین نیروی جدید نمیخان از خوشحالی زبونم گرفت ینی میشه ذوق زده گفتم مامان شریفه باهام میای طلافروشی یه ذره طلا دارم ولی مهریه امو بفروشم برم خونه اجاره کنم مزاحم شمام نشم بعد برگشتم سمت ابوذر گفتم آقا ابوذر من ایشالله برم تولیدی خونه هم بگیرم میتونین پسرمو بگیرین گریه ام گرفت گفتم بخدا هفته ای یبار هم بغلش کنم هم خوبه میشه تورخدااااا
چرا هفته ای یبار ؟؟پسر شما باید پیش مادرش باشه با یکی از دوستام که وکیل خوبیه حرف میزنم
چقدر خوب میشد مثل یه رویا که بتونم پسرمو بغل کنم با این خیال لبخند زدم همراه با لبخند من مامان شریفه و ابوذر هم خندیدن سریع پاشدم مامان بریم ؟؟
کجا میخاین برین بدون من ؟
مامان شریفه و ابوذر همزمان به جمله آسیه خندیدن گفتن حسود خانوم نگا
آسیه نشست کنار مامان شریفه گفت مامی جونم منم بهت میگم مامی خب منم عین آبجی فیروزه لوس کن گناه دارم مامان شریفه بوسه ای دلچسبی به گونه آسیه کاشت من ته ته قلبم حسودی که نخ و غبطه خوردم چرا من هیچ وقت بوسه مامانمو درک نکردم نچشیدم چجوری چه مزه ای ،درست من نچشیدم ولی به کمک خدا میتونم پسرمو غرق بوسه کنم آروم گفتم من برم حاظر شم بریم
مامان شریفه گفت کجا دخترم بیا یه چیزی بخور بعد از این همه محبت و مهربونشون شرمنده میشدم امیدوارم یه روز جبران کنم
آسیه سریع رفت سفره زیبا و مفصلی صبحونه پهن کرد میلی نداشتم فقط دلم میخاست زودتر طلاهارو بفروشم برم سرکار تا پسرمو بتونم خودم نگهدارم چقدر خوب بود حامی داشتن مامان شریفه و ابوذر حامی من شده بودن
نشستم سر سفره کمی نان و مربا خوردم دیگه نتونستم مامان شریفه پاشد حاظر شد گفتم منم حاضر شم رفتم اتاق چادر سیاهمو برداشتم سرم کردم رفتم بیرون ابوذر گفت تا سر بازار من میرسونمتون
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
223_64258291614517.mp3
10.5M
┈┅❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرای جالب و شنیدنی از
پیش بینی رهبر در مورد جنگ 33 روزه ی لبنان
💣🔥
🔵 بعد از سخرانی رهبر ؛ حاج قاسم یه جوری شد، تو دلش گفت:
" کاش آقا این حرفارو نمیزدن••• "
😔😥
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#قسمت_یازدهم
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
177_64399420965989.mp3
10.36M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹ماجرای فوق العاده مهم غدیرخم و سخنرانی پیامبر خدا(ص)😍
🔸جبرئیل گفت:ای پیامبر، اگر این حرف را به مردم نزنی، انگار هیچ پیغامی را به مردم نرسانده ای...
#قسمت_یازدهم
#حضرت_فاطمه_زهرا
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
217_66080105231175.mp3
12.21M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠 دفاع حاج قاسم از مردم مظلوم
فلسطین🇯🇴
عراق🇮🇶
و افغانستان🇦🇫
🔴 حاج قاسم هر شب گوشی اش📱رو برمیداشت
و با پدر👴🏻 و مادرش تماس میگرفت
و حالشون رو میپرسید.
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_یازدهم
┅═┄⊰༻💠༺⊱┄═┅
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh