eitaa logo
داستان مدرسه
662 دنبال‌کننده
645 عکس
381 ویدیو
167 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
نهضتی از دل جنگل‌های گیلان (۲) سمانه زاهد هفته ی گذشته از میرزا کوچک خان جنگلی و نهضتی که در دل جنگل های گیلان به راه انداخت خواندیم. از مقابله ی آن ها برابر روس و انگلیس، دشمنان قدیمی ایران گفتیم و از ایستادگی شان در مواجهه با استبداد داخلی. به این هم اشاره کردیم که یکی از نقاط روشن زندگی میرزا که دشمنی وثوق الدوله را در پی داشت، مخالفت سخت میرزا با معاهده ننگین ۱۹۱۹ وثوق الدوله بود. و در آخر از اندیشه میرزا برای برقراری نظام جمهوری سخن گفتیم که در نهایت اعلامیه آن با همراهی و همکاری ارتش سرخ شوروی در ۱۸ رمضان ۱۳۳۸ توسط سران جنگل اعلام شد. و حالا در ادامه، ماجرای نهضت جنگل را تا پایان تلخش پی می گیریم، به علل شکست آن توجه خواهیم کرد و به برخی از شبهات درباره ی میرزا این دلاور خطه شمال نگاهی خواهیم داشت. در بخشی از این نوشتار می‌خوانیم: گرچه در ظاهر شوروی و انگلیس با هم سر سازش نداشتند و از نظر تفکرات حاکمه مقابل یکدیگر بودند اما تاریخ ثابت کرده هرجا پای منافع و چپاول بیشتر کشورهای دیگر مثل ایران عزیز پیش می آمد حاضر بودند همه چیز را نادیده بگیرند و دست دوستی به سوی هم دراز کنند. در ماجرای نهضت جنگل هم این اتفاق رخ داد. انگلستان که از گسترش نهضت های رهایی بخش ضد استعماری در شرق مثل نهضت جنگل احساس نگرانی می کرد، در فکر برقراری رابطه با روسیه بود، از آن سو رهبران مسکو نیز بر لزوم سازش و عقد قرارداد تجاری با انگلستان تأکید می کردند. در نتیجه مذاکرات، روسیه پذیرفت که از حمایت نهضت جنگل دست بکشد. در ذی الحجه سال ۱۳۳۸ کنگره ی ملل شرق در باکو تشکیل شد. در این کنگره اختلافات میان اعضای حزب کمونیست ایران مقیم قفقاز با اعضای کمیته ی مرکزی درباره ی نهضت جنگل بروز کرد. کمونیست های قفقازی منتقد شیوه ی برخورد خصمانه کمیته مرکزی با نهضت و خواستار همکاری با میرزا بودند. از اینجا به بعد پای فرد دیگری به نام حیدرخان عمواوغلی به جریان نهضت جنگل باز شد. او که بنا به درخواست لنین رهبر کمیته جدید حزب شد برای تجدید روابط با نهضت جنگل اقدام کرد. از طرفی احسان الله خان و خالوقربان هم در نامه ای به میرزا، خواهان همکاری دوباره با او شدند که از طرف میرزا مورد موافقت قرار گرفت! 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
39.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📔 روزی ناصرالدین شاه در یک مجلس خصوصی به کریم شیره ای دلقک دربارش گفت کریم تو می دانی عذر بدتر از گناه یعنی چی ؟ کریم گفت : قربان این همه آدم فاضل و عالم اینجاست بنده ی ناچیز چه بگویم ؟ ده روزی از این ماجرا گذشت و روزی شاه در راهروی کاخ قدم میزد که یکمرتبه کریم از پشت ستونی بیرون پرید و انگشتی به ناصرالدین شاه زد و از پشت بغلش کرده و مشغول بوسیدنش کرد . خون به چشم شاه دوید و فریاد زد پدرسوخته چکار می کنی ؟ کریم دستپاچه گفت : ببخشید قبله عالم فکر کردم خانمتان میباشد . شاه گفت مردک عذر بدتر از گناه می آری ؟ کریم گفت قربان خواستم عذر بدتر از گناه را به شما نشان دهم . شاه موضوع یادش آمد و لبخندی زد و با پس گردنی کریم را مرخص کرد . 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
این، تو نیستی! آیت الله حائری شیرازی انسان خودش را با جسمش اشتباه می گیرد! وقتی در آینه نگاه می‌کند و جسم خودش را می‌بیند، این اشتباه را می‌کند. به او می‌گویند چه کسی را در آینه دیدی؟ می‌گوید: «خودم را دیدم». نه! انسان خودش را نمی‌بیند! خیلی کار دارد که انسان به جایی برسد که خودش را ببیند. گاهی یک انسان از دنیا می‌رود قبل از این که حتی یک بار خودش را دیده باشد! انسان به هر چیزی تعلق پیدا کرد خودش را با او اشتباه می‌گیرد. اولین اشتباهی که انسان می‌کند این است که بدنش را خودش می‌داند؛ چون به این بدن تعلق پیدا کرده است. [در فیلم «گاو» اثر داریوش مهرجویی]، مش حسن از بس به آن گاو علاقه داشت، خودش هم شده بود گاو! هرچه می خواستند به او حالی کنند که تو گاو نیستی، باورش نمی شد. این همان حال و روز ماست! ما [به خاطر تعلقی که به بدنمان داریم]، باور کرده‌ایم که همین هیکل هستیم. وقتی انسان می‌فهمد که خودش چیز مهمی بوده که دیگر فرصت از کف رفته است. انبیا آمدند که به انسان بگویند: ای انسان! تو فقط همین بدن نیستی، تو یک دریا هستی که این بدن، یک قطره‌اش است. وقتی انسان می‌میرد، نعش خودش را از بیرون می‌بیند. آن وقت می‌فهمد که من این نعش نبودم. کسانی که روی خودشان کار کرده‌اند، گاهی بیرون از جسمشان می‌ایستند و جسم خودشان را تماشا می‌کنند. انبیاء آمدند به آدم بگویند «تو گاو نیستی»! اما آدم عصبانی می‌شود و میگوید: «اِلّا و لابد من همینم». مش حسن هر وقت برایش جو می‌بُردند، می‌گفت اینها دوست من هستند. اما هرکس برایش نان می‌بُرد، فکر میکرد دشمنش است. مشکل انسان همین است. 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_هشتم توی اون لحظه دنیا داشت رو سرم خراب میشد .....
📜 🩷 . بهش گفتم طلعت توروخدا برای من یه کاری کن من اصلا‌‌اماده نبستم که امشب برم خونه اعظم خانوم اینا .... طلعت با ناراحتی اومد دستمو گرفت گفت حبیبه،خواهر نازم تو که میدونی اگر من این حرف رو بزنم خانوم جون بهم میگه خودت شب عقدت بهت اجازه ندادم بری خونه بهمن الان داری حسودی حبیبه رو میکنی .... طلعت راست میگفت کاری ازش برام ساخته بود ،در اخر طلعت که دید اشکام داره میریزه بهم دلداری داد و گفت خواهر خوبم تو الان داری عقد میکنی خوشحال باش داری میری یه شب رو خونه ی شوهرت بمونی این که گناه نیست و ثوابه ،دیگه بیخیال زنای محله بشو ...جلو چشم همه که نمیخای بری ،آخر شب که مهمونا رفتن میری .... میدونستم داره فقط آرومم میکنه ولی حرفای بعد زنای محله گزنده تز از نیش هر مار و عقربی بود..... طلعت بهم گفت حالام آماده شو که عاقد داره میاد ...دستم رو گرفت و برد توی مجلس نشوند اون موقع میز و صندلی نبود توی دوستای ما و دوتا زیر‌پایی پهن بود که یکی برای داماد بود یکی برای عروس من نشستم روش ومنتظر اومدن مرتضی شدم ... صدای کل زدن های خانوما‌نشون از اومدن داماد رو داشت .... از خجالت نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم ...ولی احساس میکردم مرتضی مثل همیشه موهای سیاهش رو حسابی براق کرده و به یه طرف صورتش ریخته .... مثل همیشه بوی عطر مرتضی خیلی تند بود ...سرم رو تا جایی که راه داشت پایین انداخته بودم و داشتم به آینده ام فکر میکردم یا شاید هم به حرف های زن های محله ....که یهو یکی با آرنج بهم کوبید بگو بله دیگه زلیل مرده ....خانوم جون بود که مثل همیشه هول بود و الانم عجله. داشت زودتر بگم بله.... منم هول شده گفتم بله ....دیدم بعضی ها سر به گوش هم گذاشتن و دارن میخندن گفتم لابد دارن به هول شدنم میخندن که دختره نگفت با اجازه پدر و مادرم و از هوولش فوری گفت بله .... نوبت به حلقه ها رسیده بود و مرتضی دستش رو آورد جلو که حلقه رو بندازه دستم یه لحظه با خودم فکر کردم من توی این مدت فقط یکبار با مرتضی حرف زدم که اونم خودش حرف زده بود و اولین حرفش پوشیدن لباس سفید عربی بود.... دستم رو با لرز بردم جلو و مرتضی رو حلقه رو با خنده های بلندش که توسط خواهرزاده هاش مورد شوخی قرار میگرفت انداخت توی دستم ... برخلاف من مرتضی اصلا شرم یا لرزش دست نداشت ....شاید هم من به واسطه ی دختر بودنم این احساس رو داشتم‌.... توی تمام طول مراسم مرتضی کنارم نشسته بود و میخندید ولی من سرم پایین بود ...هنوز عشقی توی دلم نبود ولی ناراضی هم نبودم‌ تنها دلخوشی من آشنایی مادرم و اعظم خانوم بود مادرم خیلی ازش تعریف‌میکرد.... وقت دادن کادوها رسید دیدم خانوم اومد جلو و گردنبندی رو از جعبه ی توی دستش بیرون آورد و انداخت گردنم ولی دم گوشم جوری که مرتضی هم بشنوه گفت این برا جاریته فردا بیا بهم پسش بده ... از حرفی که زد متعجب نگاشون کردم ... مرتضی انگار خواست جمع و جورش کنه لبخندی بهم زد و گفت خیلی تو فکرش نرو پدر مادرم‌چیزی نداشتن بهت بدن اونو آوردن خودم برات بعدا یه چی بهتر میگیرم ... بغض راه گلومو گرفته بود که باید گردنبند جاریمو مینداختن گردنم.... طلعت که انگار فهمیده‌بود اومد آروم پیشم و گفت ای وای چی شده حبیبه نمیبینی اینجا پر از مهمونه؟؟؟ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
برکت سمیه سلیمانی شیجانی به نرده های چوبی ایوان تکیه کرد و نگاهش را به جایی دوخت که آبی آسمان به سبزی شالیزار گره خورده بود. نسیم ملایمی بین ساقه های برنج که شانه به شانه ی هم قد کشیده بودند تاب می خورد. از نرده ها فاصله گرفت، قد که راست کرد دردی تند و تیز بین مهره های کمرش پیچید. چند قدمی به سمت پله های جلوی ایوان رفت و ساک قهوه ای را برداشت. هنوز از چهارچوب در اتاق رد نشده بود که صدای داوود را از پشت سرش شنید: «ساک رو کجا می بری عزیز جان؟ تا یکی دو ساعت دیگه داداش می رسه با هم میریم بیمارستان پیش آقا جان منم دیگه کارم تموم شده.» عزیز سر برگرداند و از پشت عینک ذره بینی اش به داوود خیره شد... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
برکت.pdf
2.09M
نویسنده: 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔴داستان ضرب المثل شتر دیدی ندیدی مردی در صحرا شترش را گم کرد، او در جستجوی شترش بود تا به پسرک باهوشی رسید. از پسرک سراغ شترش را گرفت. پسر چند سوال از مرد پرسید. از او پرسید آیا یک چشم شتر کور بود؟ آیا یک طرف بار شتر ترشی بود و طرف دیگر شیرینی؟ مرد پاسخ داد بله. مرد که یقین پیدا کرد پسرک شترش را دیده است، از او پرسید شتر من کجاست؟ اما پسرک پاسخ داد من شتری ندیدم. مرد به شدت عصبانی شد و با خودش فکر کرد احتمالا این پسر شتر مرا دیده و بلایی سرش آورده است. پسرک را به نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد. قاضی هم که مثل مرد تصور می‌کرد، پسر شتر را دیده است، به او گفت: بدون اینکه شتر را دیده باشی، مشخصاتش را درست می‌گویی. چطور چنین چیزی ممکن است؟ پسرک در پاسخ گفت: در مسیر ردپای شتری را دیدم که علف‌های یک طرف جاده را خورده بود، در حالی که علف‌های طرف دیگر سرسبز بودند. پس فهمیدم که احتمالا یکی از چشم‌های شتر کور است. در یک طرف ردپا‌ها مگس و طرف دیگر پشه جمع شده بود. از آنجایی که مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی، حدس زدم یک طرف بار شتر شیرینی و طرف دیگر ترشی بوده است. قاضی که از هوش و ذکاوت پسرک خوشش آمده بود، حرف او را باور کرد و به او گفت تو پسر باهوشی هستی و من بی گناهی تو را باور می‌کنم؛ اما از این به بعد شتر دیدی، ندیدی! 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
او هم حق زندگی دارد مرضیه ذاتی فرغون را جایی نزدیک تپه ی خاکی که گوشه حیاط مسجد جمع شده است رها می کنم و به سمت حیاط پشت مسجد می روم. نفس زنان روی اولین پله ی نیمه کاره ی ورودی مسجد می نشینم و عکس را از جیبم در می آورم. عکس را پای درخت بید مجنون حیاط خانه ی أبا پیدا کرده ام. نمی دانم کلمه ی أبا از کجا آمد. به تالشی پدر می شود دَدَه ولی نمی دانم چطور شد که ما به او أبا می گوییم. من کلمه ی أبا را بیشتر دوست دارم. أبا بین همه ما نهادینه شده است. نه فقط بین ما نوه ها بلکه بزرگ ترها و کل روستا هم همین را می گویند. أبا بزرگ و مشاور همه است. اکثر وقت ها مامان برای انجام کارهایش از تهران به او زنگ می زند... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
او هم حق زندگی دارد.pdf
1.34M
نویسنده: 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
معرفی کتاب «تسخیر شدگان» نوشته مینا شائیلوزاده زهرا زارعی دورتادور قفسه کتاب های نوبرانه را گشتم اما انگار چیزی که باب میلم باشد را پیدا نکردم. مانده بودم دست خالی از کتاب فروشی بزنم بیرون که لحظه ای سر جایم میخ کوب شدم. انگار یک طناب انداخته بود دور دستم و من را به سمت خود می کشید و من خیره چشم های به خون نشسته اش؛ اما نه، انگار چشمی نداشت و آن را فقط خون گرفته بود. با همان لب های بسته شروع کرد به حرف زدن. کتاب را از روی قفسه برداشتم. درست کارش را کرده بود. تسخیرم کرده بود و حتی اجازه نمی داد قدم از قدم بردارم. صندلی کنار قفسه را جلو کشیدم و نشستم به گوش کردن و او هم شروع کرد. بهار دختر داستان برای خودش خانمی می کرد و من هر لحظه مجذوب تر می شدم. او که خواهری نمونه بود با تمام دغدغه های درسی اش نگران برادر بزرگ ترش روزبه شده بود. چند وقتی بود روزبه آن آدم سابق نبود و بهار هم نگران تر. و اما این نگرانی از همان نامه ای شروع شد که با بازی های بچگانه زهرا دوست بهار، رسید به دست خانم جمشیدی مدیر مدرسه... درست بود که خانم جمشیدی با خانواده ی آن ها رفت وآمد داشت اما بهار می ترسید کار را برای روزبه سخت تر کرده باشد ـ اوضاع آن روزها خیلی هم خوب نبود. روزهای اول انقلاب نو پایشان بود و این انقلاب زخم بزرگ بی پدری را برایشان آورده بود. بهار تا حدودی توانسته بود با این قضیه کنار بیاید اما روزبه را با حرف هایی رامش کرده بودند، گروه مجاهدین. دوباره نگاهم میخ کوب نقاب شد. رنگ خاکستری که نشان از شخصیت های خاکستری داستان داشت. اما خاکستری که سعی می کرد تیرگی وجودش را از بین ببرد. در این مسیر سخت و ناآشنا برای بهار، خانم جمشیدی به عنوان راهنما و کسی بود که این راه سیاه و پر فراز و نشیب را رفته بود اما با خود سر جنگ داشت، جنگی که زندگی اش را ویران کرده بود. صدای دیگری به گوشم رسید. نگاهم افتاد به در کتاب فروشی که کرکره ی برقی اش در حال پایین آمدن بود. کتاب را بغل کردم و از پشت کرکره داد زدم. با ایستادن کرکره خیالم راحت شد و از زیر آن رد شدم. چشم های مرد جلوی در با دیدن من درست شد عین چشم های نقاب روی کتاب. کتاب را بغل کردم و شانه بالا انداختم. کتاب فروش در مغازه را بست و رفت. نگاهم روی صفحه ی کتاب مانده است که چگونه من را تسخیر کرده، صفحه ای که انگشتم را بین آن گذاشته ام را باز کردم. از کل کتاب تنها همان یک برگ مانده. خودم را نفرین کردم که حالا باید کتاب را بگذارم روی تاقچه ی کتاب های خوانده شده و خاک بخورد. نقاب روی صفحه این بار لب باز می کند. پس حمایت از نویسنده و چاپ کتاب چه می شود؟ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
42.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh