من ادواردو نیستم 6.mp3
5.37M
📗کتاب صوتی
#من_ادواردو_نیستم
قسمت 6⃣
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
من ادواردو نیستم 7.mp3
18.76M
📗کتاب صوتی
#من_ادواردو_نیستم
قسمت 7⃣
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
من ادواردو نیستم 8.mp3
12.98M
📗کتاب صوتی
#من_ادواردو_نیستم
قسمت 8⃣
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
من ادواردو نیستم 9.mp3
23.24M
📗کتاب صوتی
#من_ادواردو_نیستم
قسمت 9⃣
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
من ادواردو نیستم 10.mp3
26.58M
📗کتاب صوتی
#من_ادواردو_نیستم
قسمت 0⃣1⃣ #پایان
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
26.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#پاییزصحرا
#قسمت_دوم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#یادآوری
ما از نسلِ دلخوشی های ساده ی نوشمکی و گریه های بی صدای یواشکی بودیم ...
نسل لِی لی و قایم باشک و هفت سنگ .
دوره ی لاکچری هایی که نهایتا یک شکلات سکه ای ، دوغ آبعلی یا انگشتر آبپاش بود .
نسل دفتر هایی که فانتزی نبود ، و نوار کاسِت هایی که خودش را در اوج احساسمان ، جمع می کرد !
نسلی که با یک تیله یا بادکنک شاد می شد ، و يک آتاری دستی ؛ قله ی آرزوهایش بود .
ما کم توقع ترین نسل تاریخ بودیم !
نسل بد اقبالی که هر چیز را زیاد دوست داشت ؛
یا غیرمجاز بود و فیلتر می شد ،
یا سرطان زا بود ...
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان
39.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#افسانه_سلطان_وشبان
#قسمت_چهارم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سی
گفتم حالا چیز مهمی نیست شاید چون تازه اول راهم ازش انتظار زیادی داشته باشم..
ظهر رو خونه پیش ملیحه موندم و با دخترش گذروندم از ویار های بارداریش میگفت
بهم توصیه میکرد که تا تازه عروسم بچه دار نشم و یکم خوش بگذرونم.عصر از ملیحه خداحافظی کردم و رفتم سمت سوپری دلم برای مرتضی تنگ شده بود یکم پیشش نشستم دیدم بهار همون دختر خوشگل همسایه اومد دوست داشتم باهاش هم کلام بشم ولی پشت ویترین شسته بودم و منو ندید انگار.مثل دفعه ی قبلی خوشبو و خوش پوش ،احمد هم پیش مرتضی بود و داشت به بقیه ی مشتری ها کمک میکرد..بهار با لحجه ی قشنگش به مرتضی گفت یه کیسه برنج بهش بده و مرتضی هم یه کیسه برنج بهش داد ،خواست خودش ببره که مرتضی احمد و صدا زد و گفت احمد این کیسه برنج و ببر برای خانم..احمد اخمی کرد و گفت من دارم برای آقا فاکتور میکنم مثل دفعات قبلی خودت ببر .دفعات قبلی؟؟ یعنی هربار مرتضی میبرد براشون؟؟ یکم تعجب کردم ..نگاهی به مرتضی انداختم که داشت این پا و اون پا میکرد،نگاهی زیر چشمی به من انداخت و رو به بهار گفت شما برید من نیم ساعت دیگه میارم براتون..بهار که انگار منو هنوز ندیده بود اومد جلو تر به مرتضی حرفی بزنه ولی مرتضی رو نگاه کردم که داره اشاره به من میکنه و انگار زیر لب میگفت باشه برو زنم اینجاست..خیلی نامفهوم بود یهو مرتضی بلند گفت حبیبه..از اینکه مرتضی بی هوا صدام زده بود ترسیدم ، آروم ولی با تردید گفتم بله..بهار باشنیدن صدام انگار دستپاچه شد و رو به مرتضی با لحجه اش ولی اروم گفت پس لطفا زودتر بیارید مهمون داریم.. و از مغازه رفت بیرون..مرتضی اومد سمتم و با به لحنیی که ازش سراغ نداشتم گفت امشب من زودتر میام خونه شام چیزی نپز باهم بریم بیرون....
اصلا از حرفی که بهم زد خوشحال نشدم مستقیم رفتم سر موضوع و گفتم مرتضی تو همیشه برنج میبردی براشون؟؟مرتضی کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت اره بهت گفتم مرد خونشون فوت شده نکنه انتظار داری این دختر بتونه کیسه ی برنج رو بذاره رو دوشش ببره؟؟از چنین حمایت محکمی که کرد واقعا شک زده شدم ،با خودم گفتم اره حبیبه تو فقط هیکلت بزرگه برای همین توان جابجایی یخچال رو داشتی بدون اینکه حرفی بزنم از سوپری رفتم بیرون ،بهاره رو دیدم که رفت توی یه کوچه و در سبزرنگی رو میزد و بعد هم رفت داخل..راستش دلگیر بودم خودم هم نمیونستم چرا شاید به خاطر حراف احمد بود که با یه مدل خاصی به مرتضی گفت خودت ببر..بازهم شیطون رو لعنت کردم نماز مغرب رو خوندم و همونطور که مرتضی گفته بود اماده شدم و منتظر موندم برای شام بیاد و بریم بیرون..ساعت ۸شب شد نیومد گفتم اشکال نداره نبم ساعت دیگه میاد ولی ساعت شد ۱۰و اصلا خبری از مرتضی. نشد،
با خودم گفتم کاش میرفتم سوپری ولی بازم گفتم توی این تاریکی کوچه برم کجا اخه.....
مانتوم رو بیرون اوردم و تشک رو پهن کردم خوابیدم ولی خوابم نمیبرد هزار فکر و خیال توی سرم بود ،
ساعت از دوازده گذشتهبود یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارن اذان صبح رو میگن مرتضی هنوزم نیومده بود..از اینهمه فکر و خیالی که توی سرم بود داشت حالم بد میشد یهو زدم زیر گریه ..داشتم با خودم مرور میکردم توی یه اتاق ۲۰متری تک و تنها توی شهر غریبم با شوهری که نمیدونم کجاست..
صبح شنبه ام با بدترین وضع ممکن شروع شده بود و یاد عقیده ی خانوم جونم افتادم که میگفت هر اتفاقی شنبه افتاد دنبالش میره..
داشتم هق هق میزدم از افکاری که داشتم یهو صدای چرخش کلید توی در اومد نمیدونستم با دیدن مرتضی خوشحال باشم یا سرو صدا کنم ..فقط با دیدنش خیالم از تنها نبودنم راحت شد و با اوای بلند گریه کردم ....
مرتضی که دید دارم گریه میکنم فورا خودش رو رسوند بهم و دستشو دورم حلقه کرد و با نگرانی گفت حبیبه چرا گریه میکنی..گفتم نمیفهمی ها!به من گفتی شب زود میام ولی الان صبحه این بود حرفت؟ کجا بودی اصلا؟مرتضی پوفی کشید و گفت اصلا کلا یادم رفت بهت قول دادم بریم بیرون ،حبیبه بخدا بار داشته برام میومده..
گفتم چه باریه که تو باید بمونی ولی امیر نباید بمونه ها؟؟ملیحه میگفت امیر شبا دیر نمیاد تو چرا دیر میایی که اربابی!!یه لحظه عصبانی شد و گفت پس کجا بودم ها!؟ امیر که من نمیشه نمیمونه پای کار خودم باید باشم فکر میکنی پی خوش گذرونی بودم؟؟بعد هم که اروم تر شد گفت معذرت میخوام حبیبه الان خسته ام بذار بخوابم.بعد هم با همون لباسا خوابید.فردا بعد از ظهرش مرتضی تموم پول هایی که اورده بود خونه رو روی هم گذاشت و گفت بریم برات طلافروشی طلا بگیرم.کم کم داشت جریان دیشب رو یادم میرفت با خودم هی میگفتم دیدی دیدی حبیبه اشتباه میکردی.شوهرت اینقدر دوستت داره میخاد بره برات طلا بگیره.مرتضی منو برد طلافروشی و یه گردنبندخیلی قشنگ برام گرفت .
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از قصه و نقاشی و کاردستی و بازی و ایده کودکانه
#قصه ها و کلیپ های کودکانه
ایده و #نقاشی و #کاردستی
مورد استفاده در پایه ابتدایی
قابل استفاده برای معلمان و اولیا و دانش آموزان
@naghashi_ghese
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیویکم
اونقدر شوق گردنبندم رو داشتم از پیش مرتضی مستقیم رفتم پیش ملیحه،ملیحه زن حسودی نبود خیلی برام خوشحال شد و در اخر سر بهم گفت بدبین نباشم نسبت به زندگیم با اصرار ملیحه شب رو موندگار شدم خونشون و منتظر موندم مرتضی بیاد دنبالم باهم برگردیم.اونشب کنار خانواده مرتضی واقعا حالم خوب شد و اخرشب باهم برگشتیم خونمون .دو روزی بود مرتضی برگشته بود به روال قبلی و من هم راضی بودم.پنجشنبه صبح بود که ناهارم رو درست کردم چادرمو گذاشتم روی سرم و بردم سوپری برای مرتضی.مثل همیشه سوپری شلوغ بود،یکم اونطرف اینطرف نگاه کردم دیدم مرتضی داره با یه خانمی حرف میزنه ،بهش نگاه که کردم دیدم بهاره است.نمیدونم چرا بیخودی حساس شده بودم.برای همین رفتم پشت سرش وایسادم شنیدم به مرتضی میگفت بیار خونمون دیگه .مرتضی میگفت باشه فعلا برو و به من چشمک مینداخت.فکر میکردم هوای منو داره بعد فهمیدم به بهاره اشاره میداده.بهاره انگار منو هنوز نمیشناخت برای همین بی تفاوت از کنارم رد شد و کیسه ی برنج رو با پاش کنار زد و رفت.با خودم گفتم مگه میشه آدم اینهمه برنج بخوره.دونفر بیشتر که نیستن.احمد از پشت ویترین بیرون اومد یکم بهم ریخته بود ولی سعی میکرد بهم بخنده و میگفت زن داداش چی درست کردی اوردی برامون،با لحن شوخ احمد خنده ام گرفت و گفتم برای شماست قورمه پختم ..مرتضی اومد پیشم و قابلمه رو فوری ازم برداشت و دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت دستت درد نکنه حبیبه الان برگرد خونه من باید برم از سوپری بیرون ..تعجب زده گفتم باسه برو من میمونم ولی مرتضی اصرار داشت به رفتنم ،در نهایت من توی سوپری موندم..مرتضی رفت ساعت شده بود ۵بعد از ظهر ولی مرتضی نیومد،احمد بهم گفت زن داداش داره غروب میشه شما برگرد خونه مرتضی هم میاد ،با دل گرمی احمد رفتم خونه ولی ساعت شده بود ۱۲شب مرتضی هنوز نیومده بود،زنگ خونه رو زدن دیدم احمده ...گفتم احمد تو اینجا چی میخوای.
از اینکه احمد رو توی چارچوب در میدیدم تعجب کرده بودم....
گفتم احمد تو اینجا چی میخوای ؟؟
سرش پایین بود و هیچی نمیگفت...
گفتم نکنه برای مرتضی اتفاقی افتاده ها ؟؟؟
با صدایی که به زور از ته چا بیرون میومد گفت زن داداش خسته ام گفتم امشب بیام اینجا استراحت کنم....مرتضی مغازه مونده کار داشته.
گفتم احمد مطمعن باشم ؟؟
گفت آره زن داداش.
کل ساعتی که بیدار بودیم احمد اخم هاش توی هم بود و در نهایت سرش رو کرد زیرپتو و خوابید.
ولی من ذهنم تماما پیش مرتضی بود..
صبح قبل از اینکه احمد بیدارشه ،بلند شدم و صبحونه رو چیدم برای احمد و خواستم از خونه بیرون برم که احمد صدام زد زن داداش کجا میری؟
گفتم میرم سوپری پیش مرتضی
گفت نه من الان میرم مرتضی رو میفرستم خونه
گفتم احمد من هم همرات میام ،
احمد گفت نه خواهش میکنم بیای اول صبح اونجا چیکار خب؟؟؟ تا یکساعت دیگه مرتضی رو میفرستم
هر جوری بود اجازه نداد من برم ولی تقریبا سه ساعت از رفتن احمد میگذشت و مرتضی هنوز نیومده بود دیگه عصبانی شدم و چادرمو انداختم رو سرم و رفتم دیدم اصلا مرتضی توی سوپری هم نیست.
احمد سرش پایین و بودسر احمد داد زدم و گفتم من میدونم کجاست..
با دو میرفتم سمت خونه ی در رنگ سبز ،
احمد هرچی دنبالم افتاد نتوست بهم برسه یه سنگ برداشتم و تا میتونستم کوبیدم به در خونشون..کسی در رو باز نمیکرد،
ایندفعه همینطور که سنگ میزدم به در داد میزدم مرتضی میدونم اون داخلی بیا بیرون...کل محله صدام پر شده بود دادم میزدم مرتضی از اون خونه بیا بیرون
هرچقدر به در میکوبیدم کسی در رو باز نمیکرد،ولی اینبار با قدرت بیشتری به در کوبیدم ،سنگ بعدی رو خواستم بزنم که در باز شد،مادر بهار بود..دست به کمر و عصبانی داشت نگام میکرد با لحجه اش گفت چیه چی میخوای اینجا!؟؟ چرا پشت سر هم در میکوبی؟گفتم من زن همون کسی ام که شوهرش الان تو خونه ات ،برو به مرتضی بگو بیاد اول خودش رو به نفهمی زد و گفت ما اصلا اینجا مرتضی نداریم عصبانی شدم و کنارش زدم رفتم توی خونه و داد زدم مرتضی بخدا اومدی ،نیومدی فردا طلاقمومیگیرم ..خواستم از خونه شون برم بیرون که مادر بهار دستم رو گرفت و گفت تو واقعا زن مرتضی هستی؟؟خیلیییی خوشگلی ..از حرفش حالم بد شد موقع برگشتم احمد رو دیدم که سراسیمه دنبالم بود،احمد خواست همراهیم کنه که سرش داد زدم برو میخوام تنها باشم ،با نگرانی که تو صداش موج میزد گفت زن داداش برو بخدا خودم مرتضی رو میارم..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
34.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#پاییزصحرا
#قسمت_سوم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh