eitaa logo
داستان مدرسه
661 دنبال‌کننده
627 عکس
379 ویدیو
167 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
✍حکایت خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت. آنروز مادرِ دخترک را خواست. او به مادر گفت: "متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکزی داره و اصلا چیزی یاد نمیگیره." ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد. وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهی خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد. دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد. خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد. در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: "چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!" دختر خندید و گفت "مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم. چطور؟ هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده." خیلی وقتها، تقصیر را گردن دیگران می اندازیم در حالیکه این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم....!!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺🌱 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
29.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
میز چرخ‌خیاطی مامان، یک رومیزیِ گلدوزی، چند بسته پفک کوچک و یک جعبه آدامس موزی و آدامس شیک، همه‌ی بساط کاسبی ما بود. بابا دو کوچه پایین‌تر یک سوپریِ کوچک باز کرده بود و چند تا از بسته‌های مغازه‌اش هم سهم ما شده بودیم که بگذاریم روی میزمان و بمانیم چشم‌به‌راه مشتری. گوشه‌های کوچه، توی باغچه‌های قاعده‌ی پشت خاک‌انداز، هنوز کمی برف چرک یخ‌زده بود، ولی ما سردمان نبود. کاسبی و رویای پر از پول شدنِ قوطیِ خالیِ شیرخشک که گذاشته بودیم کنار بساطمان گرممان می‌کرد. کمی که نشستیم درِ سبزِ خانه‌‌ی آقای ساعدی باز شد. اول چرخهای ویلچرش آمد بیرون و بعد هم پاهایش آقای ساعدی چاق بود. خیلی چاق. دور کمرش آن‌قدر پهن بود که اگر سه‌چهار تا از بچه‌های کوچه دستهایمان را به هم میدادیم و حلقه میزدیم دورش، باز دست اولی به آخری نمیرسید. سگگ کمربندش را می‌انداخت به آخرین سوراخ و وقتی خم‌ می‌شد چرخهای ویلچرش را بچرخاند، سینه‌اش می‌چسبند به چانه‌اش و حسابی هن‌وهون می‌کرد. از در که آمد بیرون،‌ چشمش افتاد به ما. گفت: "کاسبی می‌کنین؟" بعد چرخ را به زور از همان کمی اختلاف سطح حیاط و کوچه بالا کشید و آمد سمت ما. چند سرفه‌ی خشک کرد و بعد گفت: "یه آدامس موزی!" ذوق کردیم. اولین مشتری را خدا رسانده بود. یک آدامس از توی بساط برداشتیم و دادیم دستش و قوطی شیرخشک را استندبای نگه‌ داشتیم. آقا ساعدی زیر نگاه منتظر ما، بسته‌ی آدامس را باز کرد. یکی درآورد. کاغذ لفافش را باز کرد. گذاشت توی دهانش و جوید. بعد گفت: "خوشمزه‌س!" دستش را که باید می‌رفت سمت جیبش برد روی چرخ ویلچر، ویلچر را به زحمت چرخاند و راه‌ افتاد سمت سر کوچه. ما به هم نگاه کردیم. پولش؟ آقا ساعدی دستهای چاقش را فشار می‌داد روی چرخ‌ها، چرخ‌ها را می‌چرخاند، با چرخ کم‌باد می‌جنگید، ویلچر را کنترل می‌کرد که غش نکند به راست و بدن چاقش را می‌کشید تا سر کوچه و قوطی شیرخشک، خالی توی دست ما می‌ماسید. به سر کوچه که رسید، چرخید و به ما نگاه کرد. از همان فاصله هم میشد دانه‌های درشت عرق را روی پیشانی‌اش دید. کمی مکث کرد. بعد دوباره چرخ‌ها را چرخاند، نیم‌دور زد، برگشت سمت ما. به ما که رسید کمی طول کشید تا نفسش جا بیاید. گفت: "چرا دنبالم نیومدین؟" چیزی نگفتیم. گفت: "مگه پول آدامس رو نمیخواین؟" گفتیم: "چرا!" گفت: "یاد بگیرین حقتونو بگیرین. " بعد مکث کرد و گفت: "حالا من دوباره میرم، بیاین دنبالم پولتونو بگیرین." باز روی یک چرخ فشار آورد. باز دور زد، باز هن‌وهون کرد، باز عرق ریخت و راه افتاد سمت سر کوچه. ما به هم نگاه کردیم. بعد بلند شدیم، قوطی شیرخشک را برداشتیم، رفتیم دنبالش. زدیم روی شانه‌اش. گفت: "بله؟" گفتیم: "پول آدامس!" لبخند زد. دست برد توی جیبش، پول آدامس را درآورد و انداخت توی قوطی. صدای خوردن سکه ته قوطی قلبمان را آرام کرد. برگشتیم سر بساطمان و دیدیم که آقا ساعدی باز دور زد، راه رفته را برگشت، سرفه کرد، برایمان دست تکان داد و رفت توی خانه‌‌اش. در خانه که بسته شد، ما به هم نگاه کردیم. آقا ساعدی کاری بیرون نداشت، کاری سر کوچه نداشت، فقط آمده بود هوا بخورد، ولی به خاطر ما، به‌خاطر اینکه به ما درس حق‌طلبی بدهد با آن ویلچرِ مشدی‌مندلی‌اش، با آن وضع نفسش دو بار رفته بود سر کوچه و برگشته بود. رفته‌ بود، نفس‌نفس زده بود، عرق ریخته بود تا به ما یاد بدهد که حقمان را بگیریم. آقا ساعدی چند سال بعد، یک شب خوابید و صبح بیدار نشد، اما برای همه عمر به ما یاد داد که گاهی باید بزنیم روی شانه‌ای و بگوییم: "پولش!" •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از Ltms
به بزرگترین مجموعه دانش‌آموزی در بپیوندید. 🌺دریافت ، و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇 کلاس اولی ها 👇👇👇 @tadriis_yar1 کلاس دومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar2 کلاس سومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar3 کلاس چهارمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar4 کلاس پنجمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar5 کلاس ششمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar6 کلاس هفتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar7 کلاس هشتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar8 کلاس نهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar9 کلاس دهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar10 کلاس یازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar11 کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar12 کانال کلی برای معلمان @tadriis_yar کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات @ltmsme کانال ایده و نقاشی و داستان @naghashi_ghese
هدایت شده از Ltms
با سلام و عرض ادب بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل می‌شود. لینک را به همکاران گرامی بدهید . پایه اول دبستان https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd پایه دوم دبستان https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada پایه سوم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2 پایه چهارم دبستان https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9 پایه پنجم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774 پایه ششم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739 پایه هفتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1 پایه هشتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6 پایه نهم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b برای رفاه حال همکاران عزیز گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89 گروه درسی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144 گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d بنا به اصرار دوستان گروه پایه دهم مختص رشته تجربی https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64 گروه پایه دهم مختص رشته انسانی https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677 گروه درسی پایه یازدهم https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434 گروه درسی پایه دوازدهم. https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550 گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
هدایت شده از Ltms
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان مطالب مفید علمی و فرهنگی پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی @madrese_yar ✅ مجله کودکانه فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو آنچه شما دوست دارید 🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی ایده ها و ترفندهای خانه داری @ashpaziibaham یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب با ما خلاق شو @khalaghbashh هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh ✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
31.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 از اینکه خانوم جون داشت میومد اصلا حس خوبی نداشتم ،بی هدف و انگیزه به سمت خونه رفتم،از گرسنگی معده ام به صدا در اومده بود یه‌تکه نون خالی برداشتم بخورم هنوز لقمه ی اول از گلوم پایین نرفته بود در خونه محکم باز شد ،قیافه ی عصبانی و صورت پر از خون مرتضی رو دیدم ،پشت سرش احمد داشت میومد ولی قبل اینکه بیاد به خونه محکم درو بست نتونه بیاد ،بی انگیزه تر از اون چیزی بودم که بترسم یا بپرسم چی شده ،مرتضی با عصبانیت و سینه ای که تند تند بالا پایین میشد اومد بالا سرم و داد کشید به ولله حامله نبودی اینقدر میزدمت که بمیری..حالا دیگه میری آبروی منو میبری پیش خانواده ات؟؟ آره؟و شروع کرد به کشیدن موهام و تهدید کردن،مرتضی داد میزد ببینم یکبار دیگه داداش لاابالیت جواد به من حمله کنه حسابت با کرامت الکاتیبنه..از اینکه جواد مرتضی رو کوبونده بود خوشحال بودم برای همین کتکهایی بهم میزد درد نداشت زبون باز کردم و گفتم خوب کرد جواد کتکت زد ،صدای هوار مرتضی بیشتر میشد از اون طرف هم احمد پشت سر هم در رو میکوبید..خودمو رسوندم به در و به احمد گفتم به دادم برس‌ احمد..احمد مرتضی رو کنار زد و بهش میگفت حقته وقتی میری بی آبرویی میکنی حقته مننم بودم رو سرت آوار میشدم مرتضی، مرتضی که حرفی برای گفتن نداشت بازهم به من توپید و گفت خوب کردم رفتم،حالا اگه میتونی بیا طلاق بگیر برو خونه ننه ات..اشک از چشمام سرازیر میشد به جای معذرت خواهیش بود ،احمد سعی میکرد مرتضی رو آروم کنه بعد از اینکه آروم شد احمد از خونه رفت بیرون و مرتضی هم پتوش رو انداخت و خوابید توی خودم مچاله شده بودم و به زندگی نحسم فکر میکردم...یکساعت به همین منوال گذشت که دیدم در میزنن،خانوم جونم پشت در بود به همراه احمد ..مرتضی با دیدن خانم جونم زیرلبی یه چی گفت اما متوجه نشدم دقیق چی میگه ولی منظورش رو فهمیدم که میگفت اهل و عیالش روهم کشونده خانم جونم گوش جواد رو گرفته بود و هلش داد توی خونه. و سر جواد داد کشید بگو غلط کردم جواد هم داد کشید من هیچ کار اشتباهی انجام ندادن خواست حمله کنه به سمت مرتضی ولی احمد جلوشو گرفت برای همین احمد دست جواد گرفت و از خونه بیرونش برد.جواد احمد چگونه بیرون رفتن خانم جونم یه دست مرتضی رو گرفت یه دست منو گرفت و گفت سوء تفاهم ها رو بذارید کنار هم به خوبی زندگیتون رو انجام بدید ولی من پوزخندی به خانم جونم زدم و گفتم بسه دیگه و چقدر قراره توی نقشت قرار بگیری خستم کردی، مرتضی سکوت بود هیچی نمیگفت یه خانوم جونم گفت مرتضی پسرم چیکار کردی این دختر چش سفید داره بی آبرویی میکنه. مرتضی میلی به حرف زدن نداشت من شروع کردم و تمام ماجرا رو تعریف کردم مادرم گفت مرتضی تو چی میگی مرتضی گفت من حبیبه رو دوست دارم حاضر نیستم طلاقش بدم، خانم جونم گفت بفرما دختر چش سفید برای این همه راه منو کشوندی اینجا ؟؟؟حسابت با خودته...بعدهم دست مرتضی رو گرفت و گفت پاشو پسرم پاشو برو مغازه و به کارها رسیدگی کن این دختره بی پولی نکشیده نمیدونه،مرتضی روانه کرد و از خونه رفت بیرون الان من و مامان جونم تنها بودیم ،همین که مرتضی رفت شروع کرد به نیشگون گرفتن از با زور و کتک زدن من میگفت آبرومون رو توی یه روستا بردی.آقا داره از دست تو سکته میکنه به گفته برو دختر را از صدا کن وگرنه اگه ببرمت روستا با یک گلوله خلاصت میکنه ،اشکم در اومده بود از این همه بی رحمی گفتم ولی مرتضی به من خیانت کرده خانم جونمو نیشگون هاشو محکم تر شد و گفت تو غلط کردی تو باید بسازی الانم که یه بچه تو شکمته ما دختری رو که فرستادیم دیگه پس نمی گیریم و توی گوشت فرو کن، بشین سر خونه زندگیت و آبرو داری کن. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
34kanize malakeye mesr.mp3
16.97M
_ سی و چهارم 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
35kanize malakeye mesr.mp3
20.69M
_ سی و پنجم 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
36kanize malakeye mesr.mp3
18.16M
_ سی و ششم 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
37kanize malakeye mesr.mp3
23.46M
_ سی و هفتم 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh