31.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#افسانه_سلطان_وشبان
#قسمت_ششم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیوچهارم
از اینکه خانوم جون داشت میومد اصلا حس خوبی نداشتم ،بی هدف و انگیزه به سمت خونه رفتم،از گرسنگی معده ام به صدا در اومده بود یهتکه نون خالی برداشتم بخورم هنوز لقمه ی اول از گلوم پایین نرفته بود در خونه محکم باز شد ،قیافه ی عصبانی و صورت پر از خون مرتضی رو دیدم ،پشت سرش احمد داشت میومد ولی قبل اینکه بیاد به خونه محکم درو بست نتونه بیاد ،بی انگیزه تر از اون چیزی بودم که بترسم یا بپرسم چی شده ،مرتضی با عصبانیت و سینه ای که تند تند بالا پایین میشد اومد بالا سرم و داد کشید به ولله حامله نبودی اینقدر میزدمت که بمیری..حالا دیگه میری آبروی منو میبری پیش خانواده ات؟؟ آره؟و شروع کرد به کشیدن موهام و تهدید کردن،مرتضی داد میزد ببینم یکبار دیگه داداش لاابالیت جواد به من حمله کنه حسابت با کرامت الکاتیبنه..از اینکه جواد مرتضی رو کوبونده بود خوشحال بودم برای همین کتکهایی بهم میزد درد نداشت زبون باز کردم و گفتم خوب کرد جواد کتکت زد ،صدای هوار مرتضی بیشتر میشد از اون طرف هم احمد پشت سر هم در رو میکوبید..خودمو رسوندم به در و به احمد گفتم به دادم برس احمد..احمد مرتضی رو کنار زد و بهش میگفت حقته وقتی میری بی آبرویی میکنی حقته مننم بودم رو سرت آوار میشدم مرتضی، مرتضی که حرفی برای گفتن نداشت بازهم به من توپید و گفت خوب کردم رفتم،حالا اگه میتونی بیا طلاق بگیر برو خونه ننه ات..اشک از چشمام سرازیر میشد به جای معذرت خواهیش بود ،احمد سعی میکرد مرتضی رو آروم کنه بعد از اینکه آروم شد احمد از خونه رفت بیرون و مرتضی هم پتوش رو انداخت و خوابید توی خودم مچاله شده بودم و به زندگی نحسم فکر میکردم...یکساعت به همین منوال گذشت که دیدم در میزنن،خانوم جونم پشت در بود به همراه احمد ..مرتضی با دیدن خانم جونم زیرلبی یه چی گفت اما متوجه نشدم دقیق چی میگه ولی منظورش رو فهمیدم که میگفت اهل و عیالش روهم کشونده خانم جونم گوش جواد رو گرفته بود و هلش داد توی خونه. و سر جواد داد کشید بگو غلط کردم جواد هم داد کشید من هیچ کار اشتباهی انجام ندادن خواست حمله کنه به سمت مرتضی ولی احمد جلوشو گرفت برای همین احمد دست جواد گرفت و از خونه بیرونش برد.جواد احمد چگونه بیرون رفتن خانم جونم یه دست مرتضی رو گرفت یه دست منو گرفت و گفت سوء تفاهم ها رو بذارید کنار هم به خوبی زندگیتون رو انجام بدید ولی من پوزخندی به خانم جونم زدم و گفتم بسه دیگه و چقدر قراره توی نقشت قرار بگیری خستم کردی، مرتضی سکوت بود هیچی نمیگفت یه خانوم جونم گفت مرتضی پسرم چیکار کردی این دختر چش سفید داره بی آبرویی میکنه.
مرتضی میلی به حرف زدن نداشت من شروع کردم و تمام ماجرا رو تعریف کردم مادرم گفت مرتضی تو چی میگی مرتضی گفت من حبیبه رو دوست دارم حاضر نیستم طلاقش بدم، خانم جونم گفت بفرما دختر چش سفید برای این همه راه منو کشوندی اینجا ؟؟؟حسابت با خودته...بعدهم دست مرتضی رو گرفت و گفت پاشو پسرم پاشو برو مغازه و به کارها رسیدگی کن این دختره بی پولی نکشیده نمیدونه،مرتضی روانه کرد و از خونه رفت بیرون الان من و مامان جونم تنها بودیم ،همین که مرتضی رفت شروع کرد به نیشگون گرفتن از با زور و کتک زدن من میگفت آبرومون رو توی یه روستا بردی.آقا داره از دست تو سکته میکنه به گفته برو دختر را از صدا کن وگرنه اگه ببرمت روستا با یک گلوله خلاصت میکنه ،اشکم در اومده بود از این همه بی رحمی گفتم ولی مرتضی به من خیانت کرده خانم جونمو نیشگون هاشو محکم تر شد و گفت
تو غلط کردی تو باید بسازی الانم که یه بچه تو شکمته ما دختری رو که فرستادیم دیگه پس نمی گیریم و توی گوشت فرو کن، بشین سر خونه زندگیت و آبرو داری کن.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
34kanize malakeye mesr.mp3
16.97M
#کنیز_ملکه_مصر
#میکل_پیرامو
#قسمت _ سی و چهارم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
35kanize malakeye mesr.mp3
20.69M
#کنیز_ملکه_مصر
#میکل_پیرامو
#قسمت _ سی و پنجم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
36kanize malakeye mesr.mp3
18.16M
#کنیز_ملکه_مصر
#میکل_پیرامو
#قسمت _ سی و ششم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
37kanize malakeye mesr.mp3
23.46M
#کنیز_ملکه_مصر
#میکل_پیرامو
#قسمت _ سی و هفتم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
38kanize malakeye mesr.mp3
24.18M
#کنیز_ملکه_مصر
#میکل_پیرامو
#قسمت _ سی و هشتم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
39kanize malakeye mesr.mp3
28.09M
#کنیز_ملکه_مصر
#میکل_پیرامو
#قسمت _ سی و نهم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
40kanize malakeye mesr.mp3
41.17M
#کنیز_ملکه_مصر
#میکل_پیرامو
#قسمت _ چهلم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
41kanize malakeye mesr.mp3
28.43M
#کنیز_ملکه_مصر
#میکل_پیرامو
#قسمت _ چهل و یک
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
42kanize malakeye mesr.mp3
14.61M
#کنیز_ملکه_مصر
#میکل_پیرامو
#قسمت _ چهل و دو
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیوپنجم
در اخر خانوم جونم بهم گفت اگه بی اطلاعش یه بار دیگه زنگ بزنم به طلعت و از زندگیم بهش بگم خودم میدونم،خانوم جونم رفت کنار طاقچه وایساد و با دیدن پول های مرتضی که هرشب میاورد میذاشت گفت اخه دختر احمق توی عمرت اینهمه پولو یه جا دیده بودی؟؟بشین سرخونه زندگیت به ولله خانمی کن فکر و خیالات رو از زندگیت دور کن گیرررررم که مرتضی رفته با همون دختره که میگی الان تو راه برگشت داری؟؟اخه کی اقات پول میاورد میریخت توخونه،دندوناشو بهم فشار میداد میگفت مردتو گول بزن،سیاست داشته باش..حرفای خانم جون هیچکدوم برام خوشایند نبود ،به هرحال با بچه ی توی شکمم مجبور بدم به این زندگی ادامه بدم ،ظهر که مرتضی اومد خانوم جون گفت من قراره عصر برگردم برای همین مرتضی خانوم جونم رو برد سوپری و دوتا پلاستیک بزرگ بهش مواد غذایی داده بود ...خانوم جونم خوشحال بود هی برام از مرتضی چه چه و به به میزد..مرتضی عصر برگشت خونه و تلاشش رو میکرد از دلم بیرون بیاره ولی برام اهمیتی نداشت فقط بهش گفتم باهات این زندگی رو ادامه میدم درصورتی که دیگه نشونی از بهاره و مادرش توی زندگی مون نباشه،مرتضی با صورت کبود شده اش از کتک های جواد بهم خندید عین کسی که هیچ اتفاقی نیوفتاده ،و بهم گفت باشه خانوم تو فقط بامن راه بیا دیگه کاری به بهاره ندارم..از اینکه اسمش رو هم از زبونش میشنیدم چندشم میشد ،..مرتضی هرروز به بهانه های مختلف برامگل میاورد شبا زود میومد خونه ،هدیه براممیاوردعصر ها من و میبرد بازار وباز هممثل روزهای قبلش شده بود،ماه ۵بارداری بودم که ملیحه از روی شکمم و چیزایی که میگفتم میگفت بچه ات دختره،رفته بودم براش لباس دخترونه گرفته بودم شبا تا صبح با بوی خوب لباسش سپری میکردم،کم کم زندگیمون رو روال افتاده بود که یه روز مرتضی بهم گفت حبیبه کم کم داری سنگین میشی کاش میرفتی روستا،گفتم هنوز سنگین نشدم تازه ماه ۶بارداری ام هنوز کلی دیگه مونده،مرتضی خیلی اصرار داشت به رفتنم،میگفت نیاز به مراقبت داری ومن هنوز احساس به مراقبت نمیکردم
ماه ۷بارداری بودم که بعد ۷ماه مرتضی یک هفته پشت سرهم شبا ساعت ۱۲میومد خونه و میگفت داره برام جنس میرسه و هربار اخرشب میومد مثل همیشه گل یا هدیه توی دستش بود ،با خودم قول داده بودم دیگه شک نکنم روی حرفش حساب کرده بودم..اینقدر مرتضی با محبت شده بود که جایی برای شک کردن هم باقی نمی موند،یه روز عصر من رو برد بازار و برام تموم وسایل های مورد نیاز بچه رو خرید و هرچی خودم برلی زایمان نیاز داشتم رو گرفتیم،و بهم گفت اگه تو بری روستا و بچه مون رو اونجا به دنیا بیاری خیال من هم راحت تره ،قرار بود دو روز دیگه برگردم روستا ،به مرتضی گفتم شب رو بیا غذا درست میکنم بریم بیرون گفته بود باشه ولی اونشب هم خودم تنها موندم،دوست داشتم برای احمد زنگ بزنم و ازش بپرسم مرتضی کجاست ولی با اتفاقاتی که افتاد روی دیدنش رو نداشتم..مثل هربار خسته از سر سوپری برگشت و خوابید ،حتی شام هم نخورد ،فردا صبح با ماشینی که مرتض کرایه کرده بود راهی روستا شدم ..طی گذشتن از کوچه بعد از ۸ماه بهاره رو دیدم مثل هربار که میدیدمش آرایش کرده داشت از خونه شون بیرون میومد...هنوز به اول کوچه نرسیده بودیم تموم وجودم رو استرس گرفته بود،ولی به خودم نهیب میزدم چته حبیبه مرتضی که کنار تو نشسته داره برميگرده روستا،نگاهی به مرتضی کردم دیدم توی فکره...قلبم لرزید و گفتم نکنه به یاد بهاره افتاده ..توی دلم آشوبی به پا بود مرتضی برگشت و لبخندی بهم زد که فورا بهش گفتم مرتضی میشه وقتی برگشتیم خونه رو عوض کنیم ؟؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh