eitaa logo
داستان مدرسه
673 دنبال‌کننده
542 عکس
347 ویدیو
165 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
38kanize malakeye mesr.mp3
24.18M
_ سی و هشتم 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
39kanize malakeye mesr.mp3
28.09M
_ سی و نهم 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
40kanize malakeye mesr.mp3
41.17M
_ چهلم 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
41kanize malakeye mesr.mp3
28.43M
_ چهل و یک 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
42kanize malakeye mesr.mp3
14.61M
_ چهل و دو 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 در اخر خانوم جونم بهم گفت اگه بی اطلاعش یه بار دیگه زنگ بزنم به طلعت و از زندگیم بهش بگم خودم میدونم،خانوم جونم رفت کنار طاقچه وایساد و با دیدن پول های مرتضی که هرشب میاورد میذاشت گفت اخه دختر احمق توی عمرت اینهمه پولو یه جا دیده بودی؟؟بشین سرخونه زندگیت به ولله خانمی کن فکر و خیالات رو از زندگیت دور کن گیرررررم که مرتضی رفته با همون دختره که میگی الان تو راه برگشت داری؟؟اخه کی اقات پول میاورد میریخت توخونه،دندوناشو بهم فشار میداد میگفت مردتو گول بزن،سیاست داشته باش..حرفای خانم جون هیچکدوم برام خوشایند نبود ،به هرحال با بچه ی توی شکمم مجبور بدم به این زندگی ادامه بدم ،ظهر که مرتضی اومد خانوم جون گفت من قراره عصر برگردم برای همین مرتضی خانوم جونم رو برد سوپری و دوتا پلاستیک بزرگ بهش مواد غذایی داده بود ...خانوم جونم خوشحال بود هی برام از مرتضی چه چه و به به میزد..مرتضی عصر برگشت خونه و تلاشش رو میکرد از دلم بیرون بیاره ولی برام اهمیتی نداشت فقط بهش گفتم باهات این زندگی رو ادامه میدم درصورتی که دیگه نشونی از بهاره و مادرش توی زندگی مون نباشه،مرتضی با صورت کبود شده اش از کتک های جواد بهم خندید عین کسی که هیچ اتفاقی نیوفتاده ،و بهم گفت باشه خانوم تو فقط با‌من راه بیا دیگه کاری به بهاره ندارم..از اینکه اسمش رو هم از زبونش میشنیدم چندشم میشد ،..مرتضی هرروز به بهانه های مختلف برام‌گل میاورد شبا زود میومد خونه ،هدیه برام‌میاوردعصر ها من و میبرد بازار وباز هم‌مثل روزهای قبلش شده بود،ماه ۵بارداری بودم که ملیحه از روی شکمم و چیزایی که میگفتم میگفت بچه ات دختره،رفته بودم براش لباس دخترونه گرفته بودم شبا تا صبح با بوی خوب لباسش سپری میکردم،کم کم زندگی‌مون رو روال افتاده بود که یه روز مرتضی بهم گفت حبیبه کم کم داری سنگین میشی کاش میرفتی روستا،گفتم هنوز سنگین نشدم تازه ماه ۶بارداری ام هنوز کلی دیگه مونده،مرتضی خیلی اصرار داشت به رفتنم،میگفت نیاز به مراقبت داری و‌من هنوز احساس به مراقبت نمیکردم ماه ۷بارداری بودم که بعد ۷ماه مرتضی یک هفته پشت سرهم شبا ساعت ۱۲میومد خونه و میگفت داره برام جنس میرسه و هربار اخرشب میومد مثل همیشه گل یا هدیه توی دستش بود ،با خودم قول داده بودم دیگه شک نکنم روی حرفش حساب کرده بودم..اینقدر مرتضی با محبت شده بود که جایی برای شک کردن هم باقی نمی موند،یه روز عصر من رو برد بازار و برام تموم وسایل های مورد نیاز بچه رو خرید و هرچی خودم برلی زایمان نیاز داشتم رو گرفتیم،و بهم گفت اگه تو بری روستا و بچه مون رو اونجا به دنیا بیاری خیال من هم راحت تره ،قرار بود دو روز دیگه برگردم روستا ،به مرتضی گفتم شب رو بیا غذا درست میکنم بریم بیرون گفته بود باشه ولی اونشب هم خودم تنها موندم،دوست داشتم برای احمد زنگ بزنم و ازش بپرسم مرتضی کجاست ولی با اتفاقاتی که افتاد روی دیدنش رو نداشتم‌..مثل هربار خسته از سر سوپری برگشت و خوابید ،حتی شام هم نخورد ،فردا صبح با ماشینی که مرتض کرایه کرده بود راهی روستا شدم ..طی گذشتن از کوچه بعد از ۸ماه بهاره رو دیدم مثل هربار که میدیدمش آرایش کرده داشت از خونه شون بیرون میومد...هنوز به اول کوچه نرسیده بودیم تموم وجودم رو استرس گرفته بود،ولی به خودم نهیب میزدم چته حبیبه مرتضی که کنار تو نشسته داره برميگرده روستا،نگاهی به مرتضی کردم دیدم توی فکره...قلبم لرزید و گفتم نکنه به یاد بهاره افتاده ..توی دلم آشوبی به پا بود مرتضی برگشت و لبخندی بهم زد که فورا بهش گفتم مرتضی میشه وقتی برگشتیم خونه رو عوض کنیم ؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
31.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📌هفت درس مولانا  درس اول عشق را بی معرفت معنا مکن زر نداری مشت خود را وا مکن درس دوم گر نداری دانش ترکیب رنگ بین گلها، زشت یا زیبا نکن درس سوم پیرو خورشید یا آیینه باش هر چه عریان دیده ای افشا مکن درس چهارم ای که از لرزیدن دل آگهی هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن درس پنجم دل شود روشن زشمع اعتراف با کس ار بد کرده ای، حاشا مکن درس ششم زر بدست طفل دادن ابلهی ست اشک ر ا نذر غم دنیا مکن درس هفتم خوب دیدن شرط انسان بودن است عیب را در این و آن پیدا مکن 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
33.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 مرتضی بهم گفت تو به سلامت برو برگرد چشم...از حرف مرتضی دلم گرم شد ،انگار مرتضی واقعا آدم حسابی شده بود..تموم مسیر دلگرم حرف مرتضی شده بودم،وقتی رسیدیم روستا اولین کسی که مثل همیشه اومد به استقبالمون آمنه بود،نمیدونم چرا امنه به این خوبی مرتضی گرم نميگرفت باهاش ولی من حسابی باهاش گرم گرفتم،بعد از اون خودمون رفتیم دم در اتاق حسین و اعظم خانوم مثل همیشه حسین داشت قلیون میکشید و اعظم و بچه هاش هم درگیر شلوغی بودن توی نیم متر جا،اول که اعتنایی بهم نکردن ولی وقتی مرتضی رو دیدن از جلومون بلند شدن اعظم خانوم سر و صورت مرتضی رو پر میکرد از بوسه ولی دست من رو به زور گرقت بعد هم پاکت سوغاتی هاش که پر بود از موادغذایی خارجی رو از دست مرتضی برداشت و برد ببینه توش چیه...تنها کسی که اومد منو بغل کرد الهام بود وقتی الهام منو بغل کرد احساس میکردم دست هاش داره میلرزه با تعجب بهش نگاه میکردم بدونم این دختر چشه ..توی همون حین صدای حسین رو شنیدم که به مرتضی میگفت زنت رو اوردی که نوه ام رو به دنیا بیاره خوب کاری کردی مرتضی ولی برش دار ببرش خونه باباش..با حرفی که حسین میزد چشمام از تعجب باز شده بود..مگه من چیکارشون کرده بودم ؟؟مرتضی ساکت بود و حرفی نمیزد اشاره ای به مرتضی کردم که چرا اینجوری حرف میزنه ولی مرتضی محکم دستمو پس زد..از کاری که مرتضی کرده بود و حرفی که حسین زده بود واقعا عصبانی شده بودم وقتی رفتیم توی اتاق خودمون به مرتضی‌گقتم مرتضی‌چرا حرفی نزدی مگه من نوه ی اونا رو باردار نیستم مگه من زن پسرشون نیستم این دیگه چه حرفی بود ،مرتضی که اخلاقش توی یک دقیقه از این رو به اون رو شده بود بهم گفت بسه حبیبه حق داره چون تو آبروی من رو بردی بینشون،چون اون داداشت اومده تموم مغازه ی پدرم رو پایین اورده سنگ ازش انداخته،گفتم گناه داداشم رو به پای من مینویسن؟عصبانی شد و بعد از ۸ماه سرم داد کشید بسه دیگه بساطتو جمع کن ببرمت خونه آقات اونجا زایمان کن..از حرف مرتضی آتیش گرفتم و گفتم بی آبرویی که نکردم ،گناهم نکردم شما دارید اینجوری باهام برخورد میکنید،کم کم بحثمون بالا گرقت و صدای مرتضی بالا رفت و صدامون به حیاط کشیده شد دیدم در اتاقمونو میزنن...مثل همیشه آمنه بود،گوشه ی اتاق نشسته بودم و با شکم بالا اومده اشک میریختم مرتضی در و باز کرد و سر امنه داد کشید امنه برو ،آمنه با صدای آروم همیشگیش گفت مرتضی پسرم این زن بارداره به ولله گناهه داری سرش داد میکشی....نبرش خونه آقاش چشمم کور من ازش مراقبت میکنم این حرفو که آمنه زد صدای حسین از درخت وسط خیاط سرد و خشک اومد ،پس خرجشم با خودت من پول ندارم برای مراقبت از این زن....خورد شدم له شدم با حرفی که زد ،حسین کمر بسته بود به خراب کردن زندگی من..آمنه برگشت و با طمأنینه گفت چشم ادویه درست میکنم میفروشم خودم خرجشو میدم مراقبت از زن زائو ثوابه..بعد مرتضی درو محکم بهم کوبید و از خونه بیرون رفت،آمنه اومد کنارم نشست و‌گفت مگه بهت نگفتم سر به سرش نذار؟ خونه ی اعظم نمیدونم چی داره که اخلاق همه عوض میشه ،بذار شوهرت زودتر برگرده اهواز بیا تو اتاق پیش من ،هق هق میزدم و میگفتم مرتضی اخلاقش خوب بود اومد اینجا بد شد..آمنه گفت اعظم مهره مار داره خاصیت خونشون همینه..میدونستم موندن پیش آمنه از همه جا بهتره ،و این رو هم میدونستم خانوم جونم منو تحویل نمیگیره چه برسه بخواد ازم مراقبت کنه ،شاید اگه مرتضی براش مواد غذایی میبرد و من پول ببرم براش که خرج خودمونو بدیم قبول میکردولی از صبح تا شب بهم سرکوفت و کنایه میزد پس موندنم اینجا بهتر بود..از فشار و استرسی که بهم وارد شده بود یه طرف شکمم شروع کرد به درد کردن و آمنه ماساژ میداد تا خوب بشم..یک هفته درد داشتم و توی این یکهفته فقط یه بار خانوم جونم اومد دیدنم اونم بهم گفت معلوم نبست چیکار کردی که این خانواده طردت کردن..دو سه بار طلعت اومد پیشم و در نهایت بهم گفت اگه بیشتر میام میترسم اعظم خانوم بدش بیاد و برگشت خونشون و توصیه بهم کرد به خاطر بچه ام بسازم..ولی مرتضی،یکهفته رو تماما رفت با رفیق هاش کوه و هربار میومد بوی مواد میداد و بس..کاری به کارم نداشت و شب آخری که خواست بره یه مقدار پول از توی جیبش بیرون اورد و بهم داد و رفت...این بود زندگی من ،یک روز عصر که کنار درخت نخل وسط حیاط نشسته بودم الهام آروم آروم اومد پیشم نشست و شروع کرد به حرف زدن.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 بهم گفت حبیبه از وقتی تو رفتی اهواز من برای سه هفته نرفتم سر قرار ولی به دوستم پیغوم داده بود اگه نرم آبروم رو میندازه توی دهن مردم ...منم ترسیدم و مثل گذشته رفتم ..تا اینکه الان سه ماهه من ،،،من،،ماهانه نشدم حبیبه و های های شروغ کرد به گریه کردن،با اینکه دل خوشی از اعظم نداشتم ولی همین که الهام این حرفو زد فشارم افتاد و گفتم یا امام حسین...چشمام سیاهی شد و چیزی ندیدم...وقتی به هوش اومدم دیدم آمنه با نگرانی داره روی صورتم آب میریزه ..با یاد اوری حرف الهام بازم قلبم به تپش افتاد دستمو به کمرم گرفتم و الهامو با خودم بردم توی اتاقم از ش خواستم برام توضیح بده چه اتفاقی افتاده..الهام شروع کرد به حرف زدن..محمود هربار که میرفتم مدرسه توی راه یا بهم متلک مینداخت یا تهدیدم میکرد ،تا اینکه یه روز بهم گفت اگه تو میای میرم سمت آبجی کوچیکه ات ،با این حرفش حالم بد شد و شبونه تصمیم گرفتم برم همه چی رو باهاش تموم کنم ،ولی وقتی رفتم محمود تنها نبود،و دستشو گذاشت روی صورتشو هق هق گریه کرد دستشو گرفتم گفتم کی بود الهام..با هق هق گفت مسعود....مسعود منو محکم گرفته بود دهنمو با شال بست،بعد هم محمود گفت حالا یادت میدم نتیجه ی منو سر کار گذاشتن یعنی چی ...از اونشب دیگه من ماهانه نشدم ...دارم میترسم حبیبه..دستمو به سرم گرفتم و گفتم الهام از من کاری بر نمیاد باید به داداشات یا خانواده ات بگی..با ترس بهم گفت حبیبه نه توروخدا،آبرو ریزی میشه خون و خونکشی راه میوفته گفتم اخه دیگه چیکار کنم .به آمنه بگو اون زن دلسوزیه....بازهم مخالفت کرد و بهم التماس میکرد تو فقط یه کاری کن من دوباره ماهانه بشم فقط همین حبیبه دارم میمیرم از استرس..بهش گفتم الهام این قضیه ناموسیه بخدا من نمیتونم دخالت کنم مگر اینکه به مرتضی بگم....الهام با ترس و‌لرز بهم گفت حبیببببه داداش مرتضی م‌منو میکشششه،بخدا اگه پدرم و خانوم جونم و بقیه بفهمن منو زنده زنده دفن میکنن...گفتم زنده زنده دفن کردنت بهتره از اینکه بی آبرو بشی یه بچه ی حر و م به دنیا بیاری،بعدشم صبر کن شاید ماهانه شدی ...ولی این حرف رو فقط برای دلداری خودم میگفتم...میدونستم سه ماه زمان کمی نیست برای باردار بودن....با فرض اینکه باردار نیست بهش یکم زعفرون و‌سیاه دونه ی دم کرده دادم بخوره ولی یک هفته گذشت و ماهانه نشد ،یه روز الهام اومد گفت حبیبه احساس میکنم یه چیزی توی شکمم سفت شده،نمیتونم غذا بخورم حالت تهوع دارم دستی به شکمش کشیدم ،حامله بود ،شکمش سفت شده بود و‌ از ته دلم براش زار میزدم ..دستم به هیچ جا بند نبود ،بهش گفتم میتونی محمود رو پیدا کنی؟باهاش دوباره حرف بزنی شاید اگه بدونه‌بچه داره بیاد خواستگاریت..دیدم اشکاش بیشتر شد و گفت میدونه،چند شب قبل اینکه داداش مرتضی‌تورو بیاره رفتم بهش گفتم‌ولی‌اون کتکم زد و گفت تو هرزه ای معلوم نیست اون بچه برا کیه اومدی داری به من نسبتش میدی حبیبه ..و شروع کرد های های گریه کردن..ای کاش الهام وارد این مخمصه نشده بود چیزی که به زودی مردم میفهمیدن و بی آبرو میشد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
15.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh