#شب_سوم
#شب_حضرت_رقیه ۲
قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدينه پيچيده
خواب ديدم پدر ز باغ فدك
سيب سرخي براي من چيده
قافله رفته بود ومن بي جان
پشت يك بوته خار خشكيده
بر وجودم سياهي صحرا
بذر ترس و هراس پاشيده
قافله رفته بود و من تنها
مضطرب،ناتوان ز فريادي
ماه گفت:اي رقيه چيزي نيست
خواب بودي ز ناقه افتادي
قافله رفته بودودلتنگي
قلب من را دوباره رنجانده
باد در گوش ماه ديدم گفت:
طفلكي باز هم كه جامانده!
قافله رفته بودو تاول ها
مانعي در دويدنم بودند
خستگي،تشنگي،تب بالا
سد راه رسيدنم بودند
قافله رفته بودو مي ديدم
مي رسد يك غريبه ازآن دور
ديدمش-سايه اي هلالي شكل-
چهره اش محو هاله ای از نور
ازنفس هاي تندو بي وقفه
وحشت و اضطراب حاكي بود
ديدم او را زني كه تنها بود
چادرش مثل عمه خاكي بود
بغض راه گلوي من را بست
گفتمش من يتيم و تنهايم
بغض زن زودتر شكست وگفت:
دخترم،مادر تو زهرايم
#وحید_قاسمی
#شب_سوم
#شب_حضرت_رقیه ۳
در دلش قاصدکی بود خبر می آورد
دخترت داشت سر از کار تو در می آورد
همه عمرش به خزان بود ولی با این حال
اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد
غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود
هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد
او که می خواند تو را قافله ساکت می شد
عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد
دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت
آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد
زن ساله چه ها دید که با خود می گفت
مادرت کاش به جای تو پسر می آورد
قسمت این بود که او یک دفعه خاموش شود
آخر او داشت سر از کار تو در می آورد
#کاظم_بهمنی
#شب_سوم
#شب_حضرت_رقیه ۴
گنجشک پر جبریل پر بابا سه نقطه
من پر تو پر هر کس شبیه ما سه نقطه
عمه نه، عمه بالهایش پر ندارد
حالا بماند در خرابه تا سه نقطه
این محو یکدیگر شدن در این خرابه
یا اینکه ما را می پراند یا سه نقطه
اصلاً چرا من خواستم پیشم بیایی
بابا شما که پا نداری تا سه نقطه
یادت می آید روزهای در مدینه
دو گوشواره داشتم حالا سه نقطه
وقتی لبت را زیر پای چوب دیدم
می خواستم کاری کنم امّا سه نقطه
انگشت خود را جمع کرد و ناگهان گفت
انگشت پر، انگشتر بابا سه نقطه
#علی_اکبر_لطیفیان
#شب_سوم
#شب_حضرت_رقیه ۵
هیزُم تر منم که پُر دودم
به خیالم که در شرر، عودم
تو به رسوایی ام نظر کردی
من به رسواییِ خود افزودم
با همه فرق می کند مجنون
می رود رو به قلّه ها، رودم
ماهی روضه ام، دلم تنگ است
نکند تُنگِ طعنه، محدودم
خورد اگر مُهر بر لبم در حشر
تو بگو من رقیه ای بودم
آبرو می دهد مُحرَم را
دخترت سوگلی ست عالم را
پای دل، حرف، هرکجا برده ست
دست آخر به کربلا برده ست
آنکه سر باخت در تهِ گودال
بازی عشق از خدا برده ست
جوهر هروله است روح عطش
سعی، آیینه در صفا برده ست
گوشوار فلک همانکه شکست
گوشوارِ رقیه را برده است
یا رقیه! صدای سیلیِ زجر
روضه را بین کوچه ها برده ست
بسکه با روضه روبروست حسین!
چشم ما دائم الوضوست حسین!
گفت معشوق سر نمی خواهد
عاشق بی جگر نمی خواهد
مختصر می کنم مقدمه را
خانۀ گریه، دَر نمی خواهد
بلَدم خشت بر سَرم کوبم!
حَرَمت، کارگر نمی خواهد؟
بِسملی کوچه باز کرده و گفت:
سینه زن، بال و پر نمی خواهد
رفتی و از خودت نپرسیدی
دختر تو، پدر نمی خواهد؟
شبِ ویرانه، صبح صادق کرد
نیمه شب، دختر شما دِق کرد
سیبِ سرخِ تو را لَک آوردم
تک شدم، نمره تک آوردم
قبرِ تو در دل من است ببین
یک ضریح مُشَبّک آوردم
بوسه بر پرچم شما یعنی
آنچه دزدیدم اینک آوردم
شیشه بودن شکسته آمده ام
من یقین بردم و شک آوردم
گره از کار من گشودی و من
به حریمت عروسک آوردم
هر کجا یاد این سه ساله شود
در و دیوار گرم ناله شود
#احمد_بابایی
#شب_سوم
#شب_حضرت_رقیه ۶
پایش ز دست آبله آزار می کشد
از احتیاط دست به دیوار می کشد
درگوشه ی خرابه کنار فرشته ها
"با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد"
دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح
بر روی خاک عکس علمدار می کشد
او هرچه میکشد به خدای یتیم ها
از چشم های مردم بازار می کشد
گیرم برای خانه تان هم کنیز شد
آیا ز پَرشکسته کسی کار می کشد؟
چشمش مگر خدای نکرده چه دیده است؟
نقشی که میکشد همه را تار می کشد
لب های بی تحرک او با چه زحمتی
خود را به سمت کُنج لب یار می کشد
#شب_سوم
#شب_حضرت_رقیه ۷
حرف ما دختر و پدر امشب
بیشتر روضه های مکشوف است
زخم من یادگاری شام و
زخم تو یادگاری کوفه ست
ای سرِ در طَبَق، چه کار کنم؟!
تا سرم را به سینه بگذاری
گرچه چیزی نمانده از لب هات!
تو به من بوسه ای بدهکاری
خواب بودم که رفتی از خیمه
خواب بودم که خیمه غارت شد
عمه ام تا بغل گرفت مرا
خیمه ها سوخت و قیامت شد
وای از ناقه های بی مَحمِل!
رهسپا. دیار شام شدیم
دمِ دروازه تازه مبهوتِ
کوچه هایی پُر ازدحام شدیم
دختران بازی ام نمی دادند!
چون لباسِ تنم قشنگ نبود
طعنه هاشان دلیل واضح داشت
وصله ی دامنم قشنگ نبود
خیزران یزید پیرم کرد!
چوب دستِ بد و بلندی داشت
دختر او به معجرم خندید
دخترش حسّ خودپسندی داشت
کمی از معنی«کنیز» بگو
این لغت عمه را بهم می ریخت!
نه فقط عمه را، عمو را هم
بر سرِ نیزه ها بهم می ریخت!
#وحید_قاسمی
#شب_چهارم
#شب_طفلان_حضرت_زینب ۱
با کلافی به شوقِ بیش از پیش
آمدم خیمه، یوسفِ دل ریش
وُسع کم داشتم، ببینش بیش
برگ سبزی ست تحفه ی درویش
عذر خواهم اگر کم است حسین!
دلم از غربتت شکست حسین!
رخصتی، ذوالفقار در دستم
چادر صبر بر کمر بستم
دخترِ مرتضی علی هستم
این همه داغ بود و... نشکستم!
کوه صبرم، خودت که می دانی
بپذیر از من این دو قربانی
کمِ ما را ببین به چشم کرَم
نکِشد کاش کارمان به قسَم
می پسندی به رویِ چشم ترم
دستِ شِکوِه به معجرم ببرم
امر کن، جان فدایِ فرمانت
این دو قربانی ام به قربانت
آمدم تا به حُرمَتِ یارم
بر دلِ گریه، داغ بگذارم
رد نشو از کنارِ اصرارم
گردنت حقِّ مادری دارم
مُزدم این نیست، دستِ رد بزنی!
حرفِ«زینب نمی شود» بزنی
هر چه غم داشتی خریدارم
چه کنم؟ عاشقم، گرفتارم
به خدا من به تو بدهکارم
قَسَمَت می دهم که ناچارم
جانِ زهرا جواب شان نکنی!
دیگر از شرم آب شان نکنی!
#وحید_قاسمی
#شب_چهارم
#شب_طفلان_حضرت_زینب ۲
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یک دم سپر شوند برای برادرش
این دو ز کودکی فقط آیینه دیده اند
«آیینه ایی که آه نسازد مکدّرش»
واحیرتا! که این دو جوانان زینب اند
یا ایستاده تیغ دوسر در برابرش
با جان و دل، دو پاره جگر وقف میکند
یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش
یک دست گرم اشک گرفتن ز چشمهاش
مشغول عطر و شانه زدن دست دیگرش
چون تکیه گاه اهل حرم بود و کوه صبر
چشمش گدازه ریخت، ولی زیر معجرش
زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت
تا که خدا نکرده مبادا برادرش...
زینب همان شکوه که ناموس غیرت است
زینب که در مدینه قُرُق بود معبرش
زینب همان که فاطمه از هر نظر شده است
از بس که رفته این همه این زن به مادرش
زینب همان که زینت بابای خویش بود
در کربلا شدند پسرهاش زیورش
گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات
وقتی گذشته بود دگر آب از سرش
#سید_حمیدرضا_برقعی
#شب_چهارم
#شب_طفلان_حضرت_زینب ۳
دو خورشید جهان آرا، دو قرص ماه، دو اختر
دو آزاده، دو دلداده، دو رزمنده، دو هم سنگر
دو شایسته، دو وارسته، دو دردانه، دو ریحانه
دو نور دیده در دیده، دو روح روح در پیکر
دو یاس ارغوانی نه، بگو دو آیة قرآن
دو یوسف نه، دو اسماعیل از یک قهرمان هاجر
کشیده شانه بر مو، شسته صورت از گلابِ اشک
گرفته چون دو قرآن دُخت زهرا هر دو را در بر
به سر شور و به رخ اشک و به کف تیغ و به دل آتش
به سیرت، سیرتِ قاسم، به صورت، صورتِ اکبر
منای کربلا گردیده محو این دو قربانی
نوای نینوا از نایشان بر گنبد اخضر
گرفته دستشان را برده با خود زینب کبری
که قربانی کند در مقدم ثار اللهِ اکبر
بگفت ای جان جان، جان دو فرزندم به قربانت
تو ابراهیمی و اینان دو اسماعیل ای سرور!
دو اسماعیل نه، دو ذبح کوچک، نه دو قربانی
قبول درگهت کن منتی بگذار بر خواهر
اگر اذنم دهی اینک به دست خود بگردانم
دو فرزند عزیز خویش را دور علی اصغر
امید زینب است ای آفتاب دامن زهرا
که افتد این دو قرص ماه را بر خاک راهت سر
سفارش کرده عبدالله جعفر بر من ای مولا
که این دو شاخه ی گل را کنم در مقدمت پرپر
به اذن یوسف زهرا دو ماه زینب کبری
درخشیدند در میدان چو خورشید فلک گستر
فلک در آتش غیرت، ملک در وادی حیرت
که رو آورده در میدان دو حیدر یا دو پیغمبر!
یکی می گفت دو خورشید از گردون شده نازل
یکی گفتا دو مه تابیده یا دو آسمان اختر
ندا دادند ما دو شیرزاده ایم زینب را
که باشد جدة ما فاطمه صدیقة اطهر
پیمبر جد و زهرا جده و مادر بود زینب
حسین بن علی خال و پدر عبدالله جعفر
خروشیدند همچون شیر با شمشیر یک لحظه
دو حیدر حمله ور گشتند بر دریایی از لشکر
تو گفتی در احد تابیده دو بدر جهان آرا
و یا دو حیدر کرار رو آورده در خیبر
ز آب تیغ هر یک آتشی می ریخت در میدان
که گفتی شعلة خشم خدا پیچیده در محشر
چو آتش بر فلک فریاد می رفت از دل دشمن
چو باران بر زمین می ریخت دست و پا و چشم و سر
ز هم پاشیده چون پیراهن از هم هر دو اعضاشان
ز بس بر جسم شان بنشست زخم نیزه و خنجر
به خاک افتاد جسم پاکشان چون آیة قرآن
دریغا ماند زیر دست و پا دو سورة کوثر
چو بشنید از حرم فریادشان را یوسف زهرا
به سرعت آمد و بگرفت همچون جانشان در بر
دریغا دو همای عشق در آغوش ثارالله
همای روحشان از موج خون در آسمان زد پر
چو دید از قتلگه آرند آن دو سرو خونین را
درون خیمه زینب گشت پنهان با دو چشم تر
نهان شد در حرم کو را نبیند یوسف زهرا
مبادا چشم حق گردد خجل ز آن مهربان مادر
بیا لیلا تماشا کن مقام و صبر زینب را
که در یک لحظه داده در ره دین دو علی اکبر
به ثارالله و صبر زینب و خون دو فرزندش
سلام "میثم” و خلق خدا و خالق داور
#حاج_غلامرضا_سازگار
#شب_پنجم
#شب_حضرت_عبدالله ۱
من یتیمم، ولی پدر دارم
دست لطف عمو به سر دارم
رفته میدان عمو و از دوریش
دل خون و دو چشمتر دارم
دست من را رها کنای عمه
به خدا نیت سفر دارم
نگرانم نباش من مَردَم
من کجا ترس از خطر دارم؟
در رگم خون فاتح جمل است
نوهی شیرم و جگر دارم
میروم تا فدای او بشوم
من برای عمو سپر دارم
سمت میدان دوید، اما، آه…
لشکر بی حیا و عبدالله
دید در انتهای یک گودال
گوییا رفته است عمو از حال
آمد و بر سر عمو افتاد
رجز عاشقانهای سر داد
این عموی من است، بی کس نیست
میزنیدش، مگر گناهش چیست؟
برد پیش امام دستش را
تیغ یک بی مرام دستش را…
باز دستی شکست، یاالله
روضه را برد جای دیگر، آه …
مادری در مصاف یک نامرد
دست مادر، غلاف یک نامرد
#مجتبی_خرسندی