هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 نواهای ماندگار
حاج صادق آهنگران
نوحه دفاع مقدسی
🔴 فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان
باید شود آزاد قدس از از چنگ دژخیمان
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
⚜🔅⚜
🔅⚜
⚜
چــــراغ
از خنده ات گيرم
كه راهِ صبح بگشايم ..
#سلام ✋
#صبح_تون_متبرک_به_نگاه_شهدا🥀
🍂
🔻 #کتاب
"روزهای بیقرار"
خاطرات دفاع مقدس سرتیپ دوم علی مولوی حقیقی
نویسنده: مریم جهانگشته
انتشارات : طنین قلم
خاطرات دفاع مقدس سرتیپ دوم علی مولوی حقیقی در کتاب «روزهای بیقرار» تدوین شده است. این اثر در فاصله پنج ماه از چاپ نخست، اکنون از سوی نشر طنین قلم به چاپ چهارم رسیده است.
مریم جهانگشته، نویسنده اثراز چاپ چهارم کتاب «روزهاي بيقرار: خاطرات سرتيپ دوم پاسدار علي مولوي حقيقي» خبر داد و گفت: برای نگارش کتاب با راوی، همسر وی و محمد قائنی، پسر عموی شهید حسین قائنی گفتوگو کردم.
وی درباره چرایی انتخاب روایت خاطرات شهید قائنی برای تکمیل خاطرات راوی افزود: آنها نسبت فامیلی دوری با هم داشتند و از سوی دیگر، شهید قائنی بیشترین حضور را در خاطرات مولوی حقیقی داشت. ثبت و ضبط این خاطرات نزدیک به دو ماه زمان برد و راوی اثر بر مراحل کار نظارت داشت.
جهانگشته درباره قالبی که در نگارش کتاب از آن بهره برده است گفت: این اثر در قالب خاطره - داستان به نگارش درآمده است و دلیل انتخاب این قالب، حساسیتهای موجود در بازگویی حوادث جنگ تحمیلی عراق علیه ایران برای مستند بودن خاطرات است. همین اتفاق باعث شد تا از قالب ادبی رمان که بیشتر زاده تخیل نویسنده است فاصله بگیرم و قالب ادبی خاطره - داستان را انتخاب کنم.
🔅 کتاب «روزهای بیقرار: خاطرات سرتيپ دوم پاسدار علی مولوی حقيقی» در قطع رقعی و 376 صفحه و با بهای 100 هزار ریال در فاصله پنج ماه از نخستین چاپ از سوی نشر طنین قلم به چاپ چهارم رسیده است.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 8⃣7⃣
خاطرات رضا پورعطا
همه موهای بدنم سیخ شد، یک جورهایی حرفهای او را قبول داشتم، چون چیزی را که من دیده بودم، باور کردنش سخت بود. قطره اشکی از گوشه چشمم غلتید و پایین افتاد. علی هم دست کمی از من نداشت. او هم به شدت تحت تأثیر صحنه قرار گرفت. نگاهش را از من دزدید و به سمت دیگری رفت. نمی خواست گریه اش را کسی ببیند. نجواکنان گفتم: یا زهرای اطهر!
در دنیایی از وهم و خیال و واقعیت به صحنه ملکوتی دشت که پر از رمز و راز بود نگریستم و در فکر فرو رفتم.
کمی دورتر بچه ها در حال کندن خاک اطراف یک دسته استخوان بودند که مابین دو کانال قرار داشت. یک دفعه یادم آمد که این استخوانها مربوط به مجروحی است که توی کانال دوم افتاده بود. خودم بدن زخمی او را تا بالای کانال کشاندم. بنده خدا رنگ به چهره نداشت. گفتم: باید هر طوری شده مسیر را طی کنی وگرنه از این مهلکه جان سالم بدر نخواهی برد. در زیر شلیک بی امان تیربارچی چند متر جلو رفت اما مورد اصابت تیر قرار گرفت و در همین نقطه برای همیشه متوقف شد.
سراسیمه خودم را بالای سر بچه ها رساندم و نام شهید را بر زبان جاری کردم. حرفم تمام نشده بود که پلاکش را یکی از بچه ها از زیر خاک بیرون کشید. سپس برای فهمیدن صحت و سقم حرف من، با دفتر آمار مطابقت دادند. خوشبختانه این هم درست از آب در آمد. صدای صلوات و خنده و شادی در دشت پیچید. علی را صدا کردم و با اشاره دست موقعیت بقیه شهدا را در جاهایی که افتاده بودند نشان دادم و نام آنها را گفتم. سپس به سمت کانال دوم حرکت کردم. نسیم ملایمی در دشت می وزید. آن روز آسمان ابری و گرفته بود. یاد و خاطره آن شب لحظه ای از ذهنم دور نمی شد. به محض اینکه از بچه ها فاصله گرفتم و تنها شدم، فریاد نهفته در خاک دشت من را به هراس انداخت. تحمل دیدن خلوت وهم انگیز دشت را نداشتم. نفهمیدم کی به کانال مخروبه دوم رسیدم. کانال، حال و هوای آن شب را نداشت.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
عمليات مرصاد
بعد از پذيرش قطعنامه توسط ايران در 27 تير ماه 67 يك هفته بعد منافقين در ساعت 15:30 روز سوم مرداد 67 پس از اجراي آتش سنگين و بي سابقه عراق در محور سرپل ذهاب با عبور از مرز، حمله خود را با نام «فروغ جاويدان» آغاز كردند.
فرودگاه واشنگتن قبل از عمليات فروغ جاويدان به مدت 3 روز براي انتقال نيرو در اختيار مجاهدين خلق (منافقين) قرار گرفته بود.
مسعود رجوی طي تحلیلی گفته بود: نبايد اين فرصت تاريخي را از دست بدهيم و بايد حمله كنيم و در شرايطی كه رژيم ايران نيروی جنگی ندارد، كار را تمام كنيم.
مريم رجوی در جمع نيروهای حمله كننده گفته بود: وقتی از جبهه عبور كنيم آن طرف تر كسی نيست كه جلو ما را بگيرد و در پاسخ به سوالات حاضرين گفته بود:
<جمع بندی نهايي در ميدان آزادی >
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هشتاد و نهم:
مزه ران جیرجیرک
من و علی صادقزاده از بچه های اصفهان با هم تو یه بشقاب داشتیم شوربا میخوردیم یه قاشق برداشتم دیدم یه جیرجیرک توش بود که یه رانش کنده شده بود دیگه دلم نیومد ادامه بدم و رفتم کنار. خواستم به علی بگم که تو ظرف جیرجیرک بود. با خودم فک کردم، طفلکی گشنشه و خدا رو خوش نمیاد. جیرجیرک هم که نجس نیست بزار بخوره. گفت: چرا نمی خوری گفتم: سیرم و یه جوری طفره رفتم. هر چه تعارف کرد نخوردم و هیچی هم نگفتم. بعد از چن روز گفتم: علی می دونی چرا اون روز صبحونه رو ادامه ندادم؟گفت: نه! گفتم: یه جیرجیرک تو قاشقم بود و دیگه دلم نیومد. گفت: چرا به من نگفتی؟ گفتم: دیدم اونوقت تا ظهر گشنه میمونی دلم نیومد. بعدش بهش گفتم: راستی یه رانش نبود. گفت: ای وای احتمالاً من اونو خوردم.
تا مدتا سر به سر علی میذاشتم که علی رون جیرجیرک چه مزهای میده. اونم میخندید و میگفت: نامرد! ران جیرجیرک به خورد من دادی! بعضی وقتا محیط اسارت با همین اتفاقا و شوخیا موقتا یادمون میرفت اسیر هستیم و تو چه وضعی قرار داریم.
یه روز صادقزاده ازم پرسید راستی رحمان این انگشت پات چطور قطع شد؟ منم شیطنتم گُل کرد و به شوخی گفتم: علی آقا یه شب خواب بودم یه موش خرمای گشنه اومده بود پامو گاز گرفت و نصفشو خورد و در رفت! طفلکی خیلی متاثر شد و گفت: همیشه تو این فک بودم چطوری این انگشتت قطع شده! پس داستان این بوده! منم با حالت جدی که شک نکنه گفتم آره علی جون نمیدونی چه دردی داشت و با آب و تاب از ماجرای اون شب براش گفتم و اونم سرشو تکان میداد و تصدیق میکرد. این قضیه و شوخی رو فراموش کرده بودم و یه روز دیدم علی با عصبانیت اومد و گفت: ای نامرد! پس موش خُرما انگشتتو خورده؟ گفتم: مگه چیه؟ گفتم برو منو ساده گیر آوردی و منم باورم شد. پیش یکی از بچه ها داستان موش خرما و اون شب رو تعریف کردم کلی بهم خندیدن و دستم انداختن که تو چقد ساده ای؟! رحمان سر به سرت گذاشته و انگشتش تو عملیات قطع شده. علی گفت: منو بگو که فک نمیکردم شب و روز داری قران حفظ میکنی اون وقت دروغم بگی!هیچی دیگه جوابی نداشتم و فقط میخندیدم. خدا ازمون نگیره اگه این شوخی و خوشمزگی ها نبود شرایط روحی روانی برامون سخت میشد و ناچار بودیم گهگاهی از این کارا بکنیم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂