🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و شانزدهم:
چهار ماه زندان با اعمال شاقه(۲)
هنوز هم تصور چهار ماه داغِ خرداد، تیر، مرداد و شهریور تو اون فضای کوچک و با اون کتککاریهای روزانه برام غیر قابل باوره.
اگه خودم تو اون شرایط نبودم، شاید چنین خاطراتی رو باور نمیکردم؛ همچنان از کمبود جا در عذاب بودیم و حسرت یه خواب راحت در این چهار ماه بر دلمون موند. هیچ کاری نمیشد کرد. دیگه خبری از اون هم فعالیتای رنگارنگ و مسابقه و کلاس و سخنرانی و تئاتر نبود. نه جا برای اینکارا داشتیم و نه حوصله و دل و دماغی و نه اصلاً همچین اجازهای داشتیم. کاملا در دید مستقیم نگهبانا قرار داشتیم و کوچکترین تحرک ما رو زیر نظر داشتن.
دائم مثل جغد مراقب عکس العملهای ما بودن. گاهی از این وضعیت خنده مون میگرفت و بعضی از بچه ها مثل احمد فراهانی که اینجور وقتا، خوش مزهگیش گل میکرد، اداهایی رو درمیآورد و یا با تقلید رفتار مسخرۀ لفته نگهبان بدقوارۀ عراقی همه رو میخندوند و چیزایی میگفت که پدر مرده رو به خنده مینداخت تا چه برسه به ما که نیاز مبرم داشتیم به حفظ روحیه و شاد بودن تو اون شرایط تحمیلی. تا یه لبخندی از ما میدیدن عصبانی میشدن و میومدن پشت پنجره و شروع میکردن به فحاشی که شما مگه دیوونه شدین. همین الان کتک خوردین. بسِتون نبود؟ پشت بندشم حواله میدادن به فردا برای انتقامگیری. می دونستن، ولی به روی خودشون نمیآوردن که ما شرایط سختتر از اینو پشت سرگذاشتیم و یه جورایی پوست کلفت شدهایم.
پیش خودمون می گفتیم خُب به درک تا فردا خدا کریمه! بچهها دیوونه نشده بودن. خیلی هم متین و باوقار بودن، ولی به هر حال نمیشد بعد از سه سال اسارت کشیدن، حالا که شرایط مقداری برگشته و سخت شده همه عزا گرفته و سوهان روح همدیگه میشدیم.
از شما چه پنهون ما که نمی تونستیم جواب کابل هاشونو با کابل بدیم، یه جورایی با بیخیال نشون دادن خودمون و گاهی با پوزخند زدن و خندههای معنی دار، بدجوری آزارشون میدادیم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 حاج آقا سید علی اکبر ابوترابی(ره)
هر وقت حاج آقا را با خیزران میزدند، بعدش روضه حضرت زینب سلام الله علیها میخواند و گریه میکرد.
می گفت: «ما مَردهستیم و بدنمون آماده رزم وای به حال زنها و بچهها.»
♡♡♡
افسر نزار .... از آن سنگدلها بود
از کنارشان رد میشد که حاجآقا ابوترابی(ره) از صف بیرون آمد و گیوهای که بچهها بافته بودند داد دستش.
تعجب کرد پرسید این چیه؟
حاجآقا گفت هدیه است برای شما.
چند لحظهای مکث کرد نگاهی به حاجآقا انداخت و نگاهی به گیوه، دستش را بالا آورد احترام نظامی گذاشت و رفت.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅 مرصاد
در گیرودار پذیرش بی قید و شرط قطعنامه 598 در تیر ماه 67، صدام حسین طی یک نطق تلویزیونی اعلام کرد:
«... بعد از مدتی خواهید دید که چگونه مجاهدین خلق به اعماق خاک خودشان نفوذ خواهند کرد و همین طور پیوستن مردم ایران به صفوف آنها را خواهید دید.»
پیش بینی صدام حسین هم درست بود و هم نادرست. مجاهدین ساکن در عراق به خاک ایران حمله کردند اما نه تنها خبری از پیوستن صفوف مردم به آنها نشد بلکه در عرض کمتر از یک هفته از شروع عملیات «فروغ جاویدان» با پاکسازی منطقه اسلام آباد و کرند غرب از وجود اعضای مجاهدین خلق، عملیات مرصاد در روز 8 مرداد به پیروزی رسید. عملیات مرصاد پنجم مرداد ماه 1367، دو روز بعد از آغاز عملیات فروغ جاویدان با رمز «یا علی» آغاز شد.
هاشمی رفسنجانی درباره عملیات مرصاد در خاطراتش نوشته است: «جنگ و صحنه به گونه ای درست شده بود که اینها توی کیسه آمدند و ما در کیسه را بستیم. تدارک منافقین خیلی وسیع بود و ضربه وارده بر آنها خیلی عمیق است. 120 تانک زرهی دجله، 60 نفربر و 600 خودرو دیگر، حدود 5000 پیکارجو و همین تعداد پشتیبانی و تدارکچی و طرح رسیدن به تهران، خیلی احمقانه و ساده لوحانه.»
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و هفدهم:
جلوه های زیبای همدلی
یکی از چیزهایی که تحمل اون شرایط دشوار رو تا حدودی آسان مینمود، اوج همدلی و صمیمیت بچهها بود. اکثر نقاط بدن کبود و زخمی از جای کابل بود، اما بچهها همچنان شاداب بودن. دست از بذلهگویی و شوخی برنمی داشتن. به هم دیگه روحیه میدادیم .آب و غذای اندک رو با انصاف بین خودمون تقسیم می کردیم و هوای بیماران رو داشتیم. بعضی از بچهها تا پاسی از شب رو در کنار افراد بیمار و گاه تا صبح بسر می بردن. تنگی مکان و مضیقهها باعث نمیشد افراد به جان هم بیفتن. عصبانیت آنجا جایی نداشت. همه چیز محبت بود و صمیمیت و این چرخۀ سنگین این زندگی مرارت بار رو آسان و تحمل پذیرتر میکرد.
یه شب بازو و کتفم بشدت درد گرفته و امونمو بریده بود. از شدت درد به خودم میپیچیدم. بچه ها قرص مسکنی نداشتن که دردم رو تسکین بده، دیدم یکی از بچههای آبادان بنام غلامرضا شیرالی اومد و شروع کردن به آرامی مالش دادن کتفم. حالا شاید تاثیری هم در کاهش درد نداشت، اما همین کار از دستش برمیومد.
خلاصه از هیچ کاری برای آرامش دادن به همدیگه مضایقه نمیکردیم. از جا و مکان تا غذا و دارو تا حتی پیشقدم برای کتک خوردن بجای دیگری، از مسائلی بود که خیلی عادی بود و اصلاً ریابردار نبود.
هرچه شرایط سختتر می شد، توسل بچهها و مناجاتهای شبانه و راز و نیاز با خدا بیشتر میشد. بعضی از بچهها بیشتر روزها را روزه بودن. با قرآن و دعا مانوس بودیم و سینه به سینه دعاها رو به هم انتقال میدادیم و هر اسیری بخش قابل توجهی از دعاها رو حفظ کرده بود. از زیارت عاشورا گرفته تا دعای روزها و کمیل تا مناجاتهای امام سجاد(علیه السلام) و این در شرایطی بود که هیچ کتابی در اختیار نداشتیم و همه چیز همان اندوختههای جبهه و ایران بود و بس.
ناگفته نمونه که بعد از گذشت یه ماه شرایط کمی بهتر شد. دست از کتک کاری روزانه برداشتن، فقط گهگاهی یکی دو نفر رو به بهانه ای بیرون میبردن و میزدن و بر می گردوندن داخل اتاق.
ادامه دارد
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅 ملاقات جنجالی در کوران جنگ ۱
تا سال ۱۳۶۵، هاشمی رفسنجانی و معاونش حسن روحانی، نتوانسته بودند امام خمینی(ره) را وادار به پذیرش آتش بس تحمیلی و برقراری رابطه با آمریکا کنند، تا اینکه بنا بر نقل روزنامه اسرائیلی یدیعوت آهارونوت، در شهریور سال ۶۵ یک ملاقات پنهانی میان حسن روحانی و مشاور نخست وزیر اسرائیل که روحانی تصور میکرد وی یکی از مقامات آمریکایی است، اتفاق افتاد!
البته تا سالها بعد، خبر این ملاقات به بیرون درز نکرده بود. اولین بار، روزنامه یدیعوت آهارونوت در تاریخ ۱۵ می ۱۹۹۴ (۲۵ اردیبهشت ۱۳۷۳) گزارش این ملاقات را به زبان عبری منتشر کرد،
اما این گزارش در داخل کشور انعکاسی پیدا نکرد. ۱۹ سال بعد، یعنی در تاریخ ۲۶ ژوئن ۲۰۱۳ (۵ تیر ۱۳۹۲) گزارش ملاقات مذکور در پایگاه اینترنتی روزنامه مذکور به *زبان انگلیسی* منتشر شد که سایت ها و پایگاه های خبری مختلف آن را منتشر کردند. از جمله سایت خودنویس در تاریخ ۶ تیر ۱۳۹۲/ پایگاه خبری دانا در تاریخ ۷ تیر ۱۳۹۲ به نقل از سایت خبری "هفت” ترکیه / سایت آرمانشهر در تاریخ ۵ اردیبهشت ۱۳۹۴ / سایت جام نیوز در تاریخ ۹ تیر و سایت صراط در تاریخ ۱۳ تیر ۱۳۹۲ و سایت تایمز اسرائیل نیز در تاریخ ۳۰ سپتامبر ۲۰۱۳ (۸ مهر ۱۳۹۲) در گزارشی به زبان انگلیسی، ماجرای مذکور را منتشر میکند.
سایت خودنویس مجددا در تاریخهای ۱۹ و ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۴ به صورت مشروح به انعکاس گزارش مذکور میپردازد.
به رغم موارد اشاره شده، *نه هاشمی رفسنجانی در زمان حیاتش و نه حسن روحانی، گزارشات منتشرشده را تکذیب نکردند و هیچ توضیحی ندادند
ادامه دارد
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حضور حضرت عشق در بین رزمندگان
@defae_moghadas
🍂
🍂 حاج آقا سید علی اکبر ابوترابی(ره)،
یک نهجالبلاغه به ما دادند.
حاجآقا گفت: «فردا صبح این کتاب را میبرند بیاین حفظش کنیم»
نهجالبلاغه ۸۰۰ صفحهای را بین ۲ هزار نفر تقسیم کرد.
صبح فردا یک نهجالبلاغه در دل ۲ هزار نفر بود.
♡♡♡
حاج آقا ابوترابی در ایام اسارت با سرباز دشمن زیر شکنجه نقل می کند که تامل برانگیز است: “سربازهای عراقی دو طرف راهرو ایستاده بودند و بچه ها که می خواستند از جلوی آنها رد بشوند با کابل می زدند. حاج آقا هم در بین بچه ها بود. … لحظه ای، زیر شکنجه تا کابل یکی از سربازها از دستش افتاد حاج آقا ایستاد، خم شد، کابل را از زمین برداشت و به دست او داد. سرباز عراقی چند لحظه خیره خیره به حاج آقا نگاه کرد. بعد کابل را به زمین انداخت و رفت. آن سرباز بعد از آن، هیچ وقت با کابل به جمع اسرا نیامد.”
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"سلام بر ابراهیم"
پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید: " چرا ابراهیم مرخصی نمی آد؟" با بهانه های مختلف بحث رو عوض می کردیم و می گفتیم: "الآن عملیاته، فعلاً نمی تونه بیاد تهران و... خلاصه هر روز چیزی می گفتیم."
تا اینکه یکبار دیدم مادر اومده داخل اتاق و روبروی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریزه. اومدم جلو و گفتم: "مادر چی شده؟"
گفت:
من بوی ابراهیم رو حس می کنم. ابراهیم الآن توی این اتاقه، همینجا و... "
وقتی گریه اش کمتر شد گفت:
"من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده".
مادر ادامه داد: "ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود، هر چی بهش گفتم: بیا بریم، برات خواستگاری، می گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی گردم. نمی خوام چشم گریانی گوشه خونه منتظر من باشه"
چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می کرد. ما هم بالاخره مجبور شدیم به دایی بگیم به مادر حقیقت رو بگه. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در سی سی یو بیمارستان بستری شد.
سال های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا می بردیم بیشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار بره و به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام بشینه، هر چند گریه برای او بد بود. امّا عقده دلش رو اونجا باز می کرد و حرف دلش رو با شهدای گمنام می گفت.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و هیجدهم:
یخچالِ فوق پیشرفته
خوشبختانه علیرغم همه فشارهای زندان ملحق، یه مشکل اصلا نداشتیم و اونم بحث جاسوس بود. جاسوسایی که امون بچهها رو تو تکریت یازده بریده بودن، اینجا دیگه حضور نداشتن. همه یه دست بودیم. همه این ۷۲ نفر قربانیِ جاسوسا شده بودن و همه مقیّد و یکدل. این باعث میشد که خیالمون از داخل دو تا اتاق راحت باشه و کسی با خبرکشی زیر کتک و شکنجه گرفتار نمیشد.
برای اولین بار بود در طول دوران اسارت که همه، مثل چشامون به یکدیگه اطمینان داشتیم و این کار رو برای فعالیتای دینی و علمی و فرهنگی راحت میکرد. چقدر لذتبخش بود که بدون واهمه هر حرفی رو میتونستیم به همدیگه بزنیم و هر کار ممکنی که دوس داشتیم انجام بدیم. یه چیز مهم دیگه که تا حدودی باعث آسایشمون شده بود، یخچال فوق پیشرفته ای بود که در اختیارمون گذاشته بودن. توی اون دمای سوزان تکریت، آب سریع گرم میشد و قابل خوردن نبود. تنها وسیله ما برای خنک نگه داشتن آب، کوزۀ بزرگی بود که اونو با گونی نخی پیچونده بودیم و مدام مقداری آب روی گونی میریختیم که آب مقداری خنک بمونه و قابل خوردن باشه. این کوزه اونقد برامون عزیز بود که مثل جون شیرین ازش محافظت میکردیم و همیشه تو کتک کاریا مواظب بودیم یه وقت کابلی، چوبی توش نخوره و بشکنه. به همین خاطر زمان کتک کاری نزدیک کوزه نمیشدیم که بهانه دست بعثیا بیفته و بزن و بشکننش. خلاصه حاضر بودیم خودمون کتک بخوریم ولی کوزه کتک نخوره که دردش برامون بیشتر بود. متأسفانه این اتفاق برای اتاق بغلیمون افتاده بود و کوزه شکسته بود و بچهها با چه زحمتی تکه هاشو به هم وصل کرده بودن. البته آبی که داخلش میریختیم اصلاً آب شُرب نبود و از حوض داخل محوطه میآوردیم و میریختیم داخلش، امّا همین که مقداری خنک میموند غنیمت بود و قابل شرب و بهداشتی بودن رو بیخیال میشدیم. اگه ما هم بیخیال نمیشدیم، عراقیا بیخیال بودن و کاری از دستمون برنمیاومد.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"پایی که جا ماند"
کتاب "پایی که جا ماند"، نوشته سيد ناصر حسينيپورماجرای ثبت خاطراتی است از زندانهای مخوف عراق وروزهای اسارت او در قطع رقعي و 768 صفحه از سوي انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
عراقی ها او را بهعنوان پیک شهید سردار علی هاشمی معرفی کرده بودند و این یعنی آغاز شکنجه های دردآور برای بهدست آوردن اطلاعات؛ آن هم روی نوجوان 16 ساله ای که یک پایش هم قطع شده بود. بعد او یک ماه در بیمارستان بستری کردند تا حالش بهتر شود و سپس به پادگان صلاحالدين بردند، محلي که در آن حدود 22 هزار اسير مفقود الاثر ايراني كه نامشان در فهرست صليب سرخ ثبت نشده بود، بهصورت مخفيانه نگهداري می شدند.
در اين پادگان كه در 15 كيلومتري تكريت قرار داشت، از يك اردوگاه 4500 نفري، 320 نفر به شهادت رسيدند كه عراق پس از آزادي اسرا، هرگز نپذيرفت كه اين افراد در گروه اسراي ايراني قرار داشتند.
در روزهاي اسارت در پادگان صلاحالدين، با صفحههاي آخر كتابهاي مرتبط با سازمان مجاهدين خلق که براي مطالعه در اختيارش قرار ميدادند، دفترچه يادداشت درست كرد و حوادث روزانه را با كدگذاري روي آنها نوشت. البته از كاغذ سيگار و حاشيههاي روزنامههاي القادسيه و الجمهوريه استفاده کرد. سپس اين يادداشتها را در يك عصا و اسامي 780 اسير ايراني كمپي كه در آن بود را در عصاي ديگرش جاسازي كرد و در روز آزادي (22 تير 1369) به ايران آورد.
این بعدها با عنوان «پایی که جا ماند» توسط سید ناصر حسینی منتشر شد ...
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 تقریظیه مقام معظم رهبری بر کتاب پایی که جا ماند
تا کنون هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیده ام که صحنه های اسارت مردان ما را در چنگال نامردمان بعثی عراق را, آنچنان که در این کتاب است به تصویر کشیده باشد.
… درود و سلام به خانواده های مجاهد و مقاوم حسینی.
۹۱/۶/۲
سید علی خامنه ای
🔻 تقدیم پشت جلد کتاب
«این کتاب را به “ولید فرحان” خشنترین گروهبان بعث عراق تقدیم میکنم!»
سید ناصر حسینی
🍂
🍂
🔻 گزیدهای از پایی که جاماند:
یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید. چشمانم پر از خاک شد. دلم میخواست دستهایم باز بود تا چشمهایم را بمالم. کلمات و جملاتی بین آنها رد و بدل میشد که در ذهنم مانده. فحشها و توهینهایی که روزهای بعد در العماره و بغداد زیاد شنیدم. یکیشان که آدم میان سالی بود گفت: لعنه الله علیکم ایها الایرانیون المجوس. دیگری گفت: الایرانیون اعداء العرب. دیگر افسر عراقی که مودب تر از بقیه به نظر میرسید, گفت: لیش اجیت للحرب؟ (چرا اومدی جبهه؟) بعد که جوابی از من نشنید, گفت: اقتلک؟ (بکشمت؟) ...
دستش را به طرفم دراز کرد تا ساعتم را بگيرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توي آب! عاقبت اين کار را ميدانستم. برايم سخت بود ساعت مچي برادر شهيدم روي دست کساني باشد که قاتلان او بودند... حق داشت عصباني شود، اين کار او را عصباني کرد که با لگد به چانهام کوبيد و با قنداق اسلحهاش به کتفم زد. به صورتم تف انداخت، احساس کردم عقدهاش کمی خالی شد.
يکي از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر ميرسيد، تکه کلامش «کلّکم مجوس و الخمينيون اعداء العرب» بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبيد. از حالاتش پيدا بود که تعادل روانی ندارد. از من که دور شد حدود 10، 15 متر پشت سرم، کنار جنازه يکی از شهدا وسط جاده بود، ايستاد. جنازه از پشت به زمين افتاده بود. نظامی سياه سوخته عراقی کنار جنازه ايستاد و يک دفعه چوب پرچم عراق را به پايين جناق سينه شهيد کوبيد، طوری که چوب پرچم درون شکم شهيد فرو رفت. آرزو ميکردم بميرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برميگشت، به من خيره ميشد و مرتب تکرار ميکرد: اينجا جای پرچم عراقه!
نگهبان زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده بود... اما وقتی حرف ميزد عراقيها را تا استخوان ميسوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هيچ شرايطی پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان يکم بود به او گفت: انت حرس الخمينی؟ احمد سعيدی در جوابش گفت: بله من پاسدار خمينيام! ستوان که حرفهايش را فاضل ترجمه ميکرد، گفت: هنوز هم با اين وضعيتی که داری به خمينی پايبندي؟ در جواب ستوان گفت: هر کس رهبر خودشو دوست داره. يعنی شما ميخوايد بگيد صدام رو دوست نداريد، اسارت عقيده رو عوض نميکنه، عقيده رو محکم ميکنه!
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#نکات_تاریخی_جنگ
🔅 ملاقات جنجالی در کوران جنگ ۲
نکاتی از این ملاقات 👇
زمان: ۳۰ آگوست ۱۹۸۶ (۸ شهریور ۱۳۶۵)
مکان: فرانسه، پاریس، هتل پاریزین
نفرات حاضر در ملاقات:
آمیرام نیر (مشاور نخست وزیر اسرائیل که در این ملاقات خود را یکی از مقامات آمریکایی معرفی کرده است)،
حسن روحانی،
و منوچهر قربانیفر
♤♤♤♤
🔅 حسن روحانی:
«من زبان انگلیسی را متوجه میشوم اما متأسفانه نمیتوانم صحبت کنم؛ لذا قربانیفر ترجمه خواهد کرد. لطفا این جلسه را کاملا خصوصی در نظر بگیرید. من از طرف دولتم صحبت نمیکنم چرا که این جلسه کاملا غیرمنطقی است. من اصلا حس خوبی نسبت به سخنرانی افراطی دیروز امام خمینی ندارم. من فکر میکنم این سرسختانهترین سخنرانی او از زمانی است که قدرت را به دست گرفته است. او میخواهد همه کسانی را که با مواضع ضدآمریکایی افراطی او همراهی نمیکنند، له کند.
این باید برای شما واضح باشد که آنچه الان من میگویم، چیزی است که هاشمی رفسنجانی خواسته است تا بگویم. اگر این کار را نکنم، کار من تمام است. این روزها افراطیهایی مثل خمینی و پسرش بر ما حکومت میکنند. محافظین مرا احاطه کردهاند. من چیزی برای خودم نمیخواهم، حتی پول. چرا که در جایگاهی هستم که نمیتوانم آن را خرج کنم چون باعث سوءظن میشود.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
1_91015957.mp3
508.7K
🍂
🔻 حاج صادق آهنگران
🔻 شعر علیرضا قزوه
شب است و سكوت است و ماه است و من
فغان و غم اشك و آه است و من
شب و خلوت و بغض نشكفتهام
شب و مثنوی های ناگفتهام
شب و نالههای نهان در گلو
شب و ماندن استخوان در گلو
من امشب خبر میكنم درد را
كه آتش زند اين دل سرد را
بگو بشكفد بغض پنهان من
كه گل سرزند از گريبان من
مرا كشت خاموشی نالهها
دريغ از فراموشی لالهها
كجا رفت تأثير سوز و دعا؟
كجايند مردان بیادّعا؟
كجايند شورآفرينان عشق؟
علمدار مردان ميدان عشق
كجايند مستان جام الست؟
دليران عاشق، شهيدان مست
همانان كه از وادی ديگرند
همانان كه گمنام و نامآورند
هلا، پير هشيار درد آشنا!
بريز از می صبر، در جام ما
....؛
@defae_moghadas
🍂