هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر
بچه های بی ریای جبههها
@defae_moghadas
مهاجر
کتاب مهاجر زندگينامه و خاطراتي از سردار شهيد مهندس محمود شهبازي است که به همت نشر امينان در 160 صفحه به چاپ رسیده است...
به سال 1337 در خانواده ای مذهبی در شهر اصفهان ، کودکی زاده شد. محمود از بدو کودکی طعم محرومیت و فقر در محیط خانواده چشید . پدرش کشاورزی بود که با دسترنج خویش ، چرخ زندگی را می چرخاند . او در دامان پدری زحمتکش و پارسا و مادری درد کشیده و پاکدامن ، با احساسات ناب مذهبی رشد و تربیت یافت.
شهبازی ، همزمان با شروع جنگ تحمیلی ، راهی جبهه می شود و در صحنه های مختلف کارزار ، حضوری عاشقانه و فعال می یابد . وی ابتدا به جبهه های غرب می رود و پس از تحکیم و تثبیت مواضع رزمندگان اسلام در آنجا ، به جبهة جنوب عزیمت می کند و از هیچ تلاشی در مقابله با دشمن دریغ نمی ورزد و کارآمدی و لیاقت خود را در بعد نظامی به ظهور می رساند .
پیش از آغاز عملیات فتح المبین ، به مسئوولیت معاونت تیپ 27 محمد رسول الله (ص) برگزیده شده و به هدایت نیروهای تحت امر تیپ می پردازد و در تحقق اهداف عملیات و منهدم کردن نیروهای دشمن، نقش و سهم بسزایی ایفا می کند.
محمود پس از فراغ از عملیات فتح المبین تیپ 27 را برای عملیاتی وسیع و بزرگتر تجهیز و آماده می کند. او برای اجرای عملیات بیت المقدس، نیروهای زبده تیپ را راهی محور اهواز خرمشهر کرده و با شروع رمز عملیات، به خطوط دشمن یورش می برد. شهبازی، در این حمله نیز همچون فتح المبین، پر شور و با رشادت، در فرماندهی رزمندگان، حماسه ای ماندگار خلق می کند و آنان را تا دروازة شهادت به آسمان عشق و سرزمین معشوق عروج می کند.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 قسمتی از کتاب مهاجر
به شوخی ها و شیرین کاری های شهبازی در منطقه عادت داشتیم.
از مسابقات کشتی که در چادر راه می انداخت و همه را نقش زمین می کرد، تا غوطه ور کردن بچه ها در حوضچه کنار مقر، و یا مراسم بی رحمانه ی جشن پتوی او... امّا به ذهن خودمان هم راه نمی دادیم که در شناسایی ها دست به شوخی و شیطنت بزند!
یادم نمی رود. روستای خرابه ای جلوی روستای جگر محمدلو قرار داشت. برای شناسایی باید به آنجا می رفتیم. وارد روستا شدیم. از لای منافذ دیوارها به سمت دشمن دوربین کشیدیم. مواضع دشمن را به خوبی زیر نظر گرفتیم.
آن زمان شناسایی طوری بود که گروهی وارد نمی شدیم. تک تک می رفتیم شناسایی را انجام می دادیم و برمی گشتیم.
اولین نفر شهبازی بود که رفت. شناسایی را انجام داد و برگشت. کمی آن طرف تر موضع گرفت و نشست. نوبت نفر بعدی شد. ما هم عقب تر منتظر بودیم تا نوبت ما شود. چند دقیقه از شناسایی نفر دوم نگذشته بود که دیدیم شهبازی با سرعت در حال فرار به سمت ماست!
با خودم گفتم:«حتمآ عراقی ها متوجه حضور ما در روستا شدن و می خوان ما رو اسیر بگیرن! شهبازی هم متوجه حضورشون شده که داره اینطوری فرار می کنه.» ما هم معطل نکردیم. پشت سرش شروع به دویدن کردیم. با تعجب دیدیم که محمود همین طور که در حال دویدنه با یکی از دستانش چیزی را از سر و صوتش دور می کند! حیرت زده بودم چرا این طوری می کنه!
بعد از کلی دویدن به او رسیدیم. آنجا بود که معما حل شد! همه تعجب کرده بودیم. بین خشم و خنده تازه فهمیدیم آنهایی که دنبال شهبازی بودند و ما هم از ترس آنها فرار کردیم عراقی ها نبودند!
ماجرا از این قرار بود که وقتی که ما مشغول شناسایی بودیم شهبازی متوجه کندوی عسل و تکه بزرگی از موم که روی تنه درختی بود می شود! بعد به سراغ موم و عسل ها می رود و...
زنبور های عصبانی هم که بد خواب شده بودند به او حمله می کنند. در حال دویدن هم که دستش را تکان می داد، در حال جنگیدن با زنبورها بود.
تازه وقتی به مقر رسیدیم جای نیش ها بر سر و صورتش شروع به خارش کرد.
خدا برای کسی نخواد! گردن و صورت و دور چشمانش ورم کرده بود. عجب قیافه ی جالبی پیدا کرده بود! داد ما بلند شده بود. گفتیم:« آخه این چه کاری بود که شما کردی ببین چه به روز خودت آوردی؟!» شهبازی هم فقط می خندید!
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 کرامت وصیتنامه
زمستان سال ۶۵
قبل از مرحله اول کربلای پنج
چادری داشتیم مشترک با حسن بسی خواسته که با لوازم لوکس مجهز شده بود. بهترین پتوها و بهترین ظروف که همه را تک زده بودیم.
یک شب سرد که والر داخل چادر روشن بود برای چند لحظه چادر رو ترک کردم و رفتم پیش عظیم دهکردی فرمانده دسته در چادر کناری.
چند دقیقه ای گذشت و با صدای فریاد آتش آتش سریع خارج شدم و دیدم چادرمان در حال سوختن است . آنقدر آتش شدید بود که هیچ راهی برای نزدیک شدن به آن نبود، چه رسد به داخل رفتن . خیلی تلاش کردم کوله پشتیام را بیرون بیاورم ولی نشد. باد شدید بود و آتش هم زبانه میکشید.
همه چیز سوخته و خاکستر شده بود. آن شب را مهمان چادر های دیگر شدیم و صبح بعد از صبحگاه تکه ای چوب برداشتم و درون خاکسترها را شخم میزدم. خیلی خیلی ناراحت بود چون وصیت نامه شهید محمد علی فیروزشاهیان درون کوله پشتی من بود.
در حالی که خاکسترها رو شخم میزدم چوبم به چیزی گیر کرد. بیرون کشیدم دیدم کوله پشتی خودم است که کاملا سوخته بود.
لباس های سوخته را بیرون کشیدم و در کمال تعجب چشمم به پاکت وصیت نامه که فقط چهارگوشه آن کمی سوخته بود افتاد. واقعاً معجزه بود. هیچ چیز درون کوله پشتی سالم نبود جز آن پاکت. حتی قرآن جیبی و کتاب های قرآن چادر و کلاشینکف ها و آرپیجی و هر چه که بود کاملا نابود شده بود جز همان پاکت وصیت نامه.
و خدا به همه اعضای چادر فهماند که مال حرام خوردن ندارد😂😂😂
شهید علی فیروزشاهیان چند وصیت نامه نوشته بود
یکی برای عموم
یکی برای خانواده
یکی هم برای من که همه را به من سپرده بود.
غلامرضا رضایی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و بیست و چهارم :
اردوگاهی در دلِ پادگان زرهی
موانع و سیم خاردارای اطراف اردوگاه خیلی کمتر از تکریت ۱۱ بود. راحت میشد بیرون اردوگاه رو از لابلای سیم خاردارها دید. تا چشم کار میکرد در اطراف ما تانک و توپ و نفربر بود. متوجه شدیم که اردوگاه وسطِ یکی از پادگانای زرهی سپاه پنجم عراقه و شاید علت کمی موانع اطراف هم همین بود که فرضاً اگه اسیری موفق به فرار بشه تازه میفته وسط پادگان و راه فراری وجود نداشت. گر چه اصلاً موضوع فرار جزو محالات بود. برجکهای دیدبانی مختلف و اون همه تانک و توپها و نفرات، مجالی برای فرار باقی نمیذاشت. دلیل اینکه به این اردوگاه کوچک ملحق میگفتن این بود که اردوگاه اصلی(بعقوبه ۱۸) متشکل از ۵ سوله بزرگ بود که در نزدیکی ما قرار داشت و در هر کدوم حدود هزار نفر از اسرای پایان جنگ و بعد از پذیرش قطعنامه در اونا جای داده بودن و اردوگاه ما که ویژه تبعیدیا بود از همه کوچیکتر بود و کلاً دو بند داشت وهر بند شامل سه آسایشگاه به استعداد تقریبی ۱۰۰ نفر در هر آسایشگاه بودیم. لذا اسم این اردوگاه رو گذاشته بودن ملحق بعقوبه ۱۸. یعنی ما از الحاقات اردوگاه ۱۸ بودیم. یه زندان هم در مجاورت ما بود که بهش میگفتن قلعه و تعدادی اسیر هم اونجا بود.
با ورود به این اردوگاه و نزدیک شدن جنگ به سال پایانی خود، شرایط برای ما مقداری بهتر شد و فشارها برداشته شد. بیشتر اوقات روز اجازه داشتیم توی هواخوری قدم بزنیم و درِ آسایشگاها یکی دو ساعت مونده به غروب بسته می شد و تا روز بعد یکی دو ساعت از آفتاب گذشته داخل بودیم و بقیه روز آزاد بودیم که داخل آسایشگاها باشیم یا بیرون قدم بزنیم. همین آزادی مشکلِ همیشگی توالت در اردوگاه تکریت یازده رو برامون حل کرد و فرصت کافی برای استفاده از سرویسای حموم و توالت داشتیم و یه حموم یا توالت رفتن راحت دیگه یه آرزوی دست نیافتنی نبود. از این بابت خیلی خوشحال بودیم و احساس راحتی میکردیم. کمکم مداد و دفتر هم که از آرزوهای دیرینه ما بود و نزدیک به سه سال از اون محروم بودیم بعد از مدتی اینجا آزاد شد و قرآن به تعداد کافی وجود داشت.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 گزیده ای دیگر از کتاب "مهاجر"
سوم خرداد بود. خبر آزادی خرمشهر در تمام کشور پیچید. آن ایام فراموش نشدنی است. همه ملت از حماسه ی جوانان خود شاد و مسرور بودند.
امام عزیز با پیامی به همه یادآور شدند که سر منشأ پیروزی ما کجاست. امام فرمود:«خرمشهر را خدا آزاد کرد.»
روز جمعه بود. مادر حاج محمود رادیوی کوچکش را روشن کرده بود.صحبت های خطیب نماز جمعه ی تهران را گوش می داد.
ایشان از حماسه ی فرزندان ملت در خرمشهر گفتند. بعد هم به نحوه ی پیروزی های رزمندگان اشاره کردند.
بعد از دقایقی امام جمعه ی تهران شروع کرد از دلاوری های رزمندگان و فرماندهان صحبت کرد ، به خصوص از فرماندهی به نام شهید #حاجمحمودشهبازی !
مادر خشکش زد. محمود شهبازی !؟ یک دفعه دستانش لرزید. اما بعد حالت طبیعی اش بازگشت! مادر با خودش گفت:«محمود من که فرمانده نیست ! اون تو سپاه همدان کار باغبانی انجام می ده!»
بعد از خطبه ها گوینده ی رادیو اعلام کرد:«به اطلاع عموم نماز گزاران محترم می رساند که بعد از نماز، پیکر دویست نفر از شهدای عملیات آزاد سازی خرمشهر بر روی آستان شما امت شهید پرور تشییع می شود.
و در میان این شهدا پیکر شیرمرد عرصه ی پیکار، فرمانده جبهه های غرب و جنوب ، جانشین تیپ 27محمد رسول لله (ص) شهید حاج محمود شهبازی نیز وجود دارد .»
دوباره دل مادر لرزید. این بار اشک هایش جاری شد. اما به خودش دل داری می داد. می گفت:«آخر امام جمعه ی تهران که محمود من را نمی شناسد!...
جانشین تیپ ، فرمانده جبهه ها ... نه ...نه حتمآ اشتباهی شده ، مگه می شه؟! آخه محمود من که...»
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #جنگ_نمکگیرم_کرد
مصاحبه کننده :
حمید حکیم الهی
راوی:
حاج آقا حمید ولی پور (1)
حاج حميدآقا وليپور، روحانط بزرگوار تيپ، جانشين فرماندهی اطلاعات عمليات تيپ در سال 65، همه آنهايي كه در سالهاي 62 تا 65 در تيپ امام حسن مجتبي(ع) خدمت كردهاند، به خاطر دارند كه در آن تيپ نيروهاي عزيز روحاني رزمندهاي از اقصي نقاط ايران اسلامي بودند كه علاوه بر حضور در ميادين نبرد، از هر فرصتي كه به دست مآوردند، براي ايجاد روحيه و بالا بردن سطح آگاهي رزمندگان استفاده ميكردند و در واقع آنها محدوده منابر خود را از مساجد و حوزه درسي به محورهاي عملياتي منتقل كرده بودند، كي از اون افراد روحاني جواني به نام حميد وليپور بود، حميد آقا از اهالي مردم خوب و خونگرم آمل بود كه با شروع جنگ نعلين زرد را از پاي به در آورده و به جاي آن پوتين سياه رزمي پوشيده و براي رويارويي با دشمن متجاوز خود را به ميدان نبرد رسانده بود.
حميدآقا اگر چه هيچ گاه نقش اصلي خود يعني همان جايگاهي كه براي تبليغ و ترويج شريعت مقدس لباس روحانيت را پوشيده بود را فراموش نكرد ولي بسيار فراتر از نقش خود ظاهر شد و به جمع نيروهاي اطلاعات عمليات تيپ پيوست و آنقدر در كنار آنها ماند تا بالاخره به دليل نبوغ و شايستگي و درايتي كه داشت مسئوليت ابتدا جانشين و سپس فرماندهي آن واحد را عهدهدار گرديد،
حميد آقا به خاطر روحيه و اخلاق منحصر به فردش مورد احترام همه رزمندگان تيپ بود، با عدهاي كه اهل بحث و درس بودند به بحث مينشست، با كساني كه اهل مزاح و بذلهگو بودند، مزاح ميكرد و بذلهگويي ميكرد، با آنها كه اهل ورزش بودند ورزش ميكرد. خلاصه رد پاي او در بين همه نيروهاي تيپ هميشه مشهود بود، زمان به سرعت گذشت جنگ تمام شد و تقريباً همه از او بيخبر بوديم تا اينكه بالاخره اون را پيدا كرديم.
امسال به سراغش رفتم و از او خواستم برايمان از آن روزها بگويد، عليرغم وضعيت وخيم جسمي كه ناشي از چند بار مصدوميت شيميايي بود دعوت و درخواست مرا پذيرفت و براي آگاهي نسل جوان از آن ايام اين گونه سخن گفت:
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و بیست و پنجم:
دمکراسی در اسارت
هیچ چیز به اندازه آزادی عمل داشتن حتی در زندان و اسارت برای آدم لذتبخش نیست. در اردوگاه جدید، گر چه هنوز محدودیتای فراوانی وجود داشت، اما محدودیتای زیادی هم برداشته شده بود. دورِ هم نشستن آزاد شد. برای جلسات و کلاسایی که داشتیم، سختگیری نمیکردن. نماز جماعت محدود هم کمکم برگزار میکردیم و بتدریج مراسم دعا در گروهای کوچیک خونده میشد و اونا هم زیر سیبیلی رد میکردن و حساسیت نشون نمیدادن.
تو اردوگاه تکریت۱۱ تمامی ارشد ها تحمیلی از طرف بعثیا بودن و اولویت با عربها بود و بجز تعداد کمی مثل محمود میری ارشد آسایشگاه هفت، اکثرِ ارشد آسایشگاهها برای بچهها دردسر ساز بودن. امّا در ملحق ۱۸ همون روزِ اول افراد شاخص هر آسایشگاه با مشورت هم یکی از بهترین و قویترین افراد به نام علی گلوند از بچه های کرج رو بعنوان ارشد معرفی کردن و بچه ها هم همه با ایشون همکاری میکردن.
من توی آسایشگاه یک بودم. تعدادی از افراد شاخص مانند مرحوم مهندس اسدالله خالدی از تهران ، احمد چلداوی از خوزستان و عبدالکریم مازندرانی از گلستان و محمد خطیبی از مازندران و هاشم انتظاری از مشهد حضور داشتن با پیشنهاد من و تایید دوستان، یکی از دوستان مشهدی بنام جعفر شد ارشد آسایشگاه یک. آسایشگاه دو هم سید رسول حسینی شد ارشد و کارها با روال منظمی پیش میرفت. با بند دو چندان ارتباطی نداشیم. فقط گهگاهی بعضی از افراد دو بند با اجازه عراقیا می رفتن یکدیگه رو خیلی کوتاه مدت میدیدن و سریع برمیگشتن. عراقیا در این اردوگاه خیلی دخالت نمیکردن و خبری از شکنجه و کتککاری نبود. این آزادی عمل نسبی باعث شد بچهها به فکر فعالیتای علمی و فرهنگی بیفتن و در هر آسایشگاهی یک شورای فرهنگی تشکیل شد. فعالیت فرهنگی در قالب سخنرانی، کلاس، تئاتر، مجله نویسی و غیره که بعد از قطعنامه در اردوگاه ۱۱ شروع شده بود و بچهها تجربیات خوبی رو با خودشون همراه آورده بودن؛ اینجا که زمینه مناسبتر بود ، رنگ و بوی خاصی گرفته و گسترش یافت.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"ققنوس فاتح"
كتاب ققنوس فاتح دربردارنده خاطراتي از زندگي افتخارآفرين سردار شهيد مهندس محسن وزوايي است كه در سال ۱۳۸۵ به وسيله نشر شاهد به همت گلعلی بابایی به چاپ رسيد و در ۱۶ بخش يا به قول نويسنده اش ۱۶ منظر تقسيم شده است.
محسن وزوايي، سال 1339 در تهران متولد شد و پس از دريافت مدرك ديپلم، در رشته شيمی دانشگاه صنعتی شريف، ادامه تحصيل داد.
وي در فعاليت های سياسی و عقيدتی دانشجويان عليه رژيم پهلوي شركت داشت و پس از پيروزی انقلاب، در تابستان 1359 به عضويت سپاه پاسداران درآمد.
مدتي بعد به عنوان "فرمانده گردان مخابرات سپاه پاسداران" و سپس "سرپرست اطلاعات عمليات" انتخاب شد و ارديبهشت سال 1360 در عمليات بيت المقدس (آزادسازي خرمشهر) به شهادت رسيد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 برشی از کتاب ققنوس فاتح
ستون گردان حبیب ،لحظه به لحظه به ارتفاعات (علی گره زد) نزدیک و نزدیک تر میشد،برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می کرد،با رسیدن نیروها به بالای تپه ای کوچک ،ناگهان متوقف شد.نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد:((نماز، نماز!برادرها نماز را فراموش نکنند.))با این نهیب،ستون حبیب میرفت تا از حرکت بایستدکه برادر محسن فریاد زد:((نایستید،بدوید!نماز را به دورو(در حالت دویدن) میخوانیم.هرکس به پشت نفر جلویی دست تیمم بزند!نماز را به دورو میخوانیم.))
یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم .همان طور که داشتم جلو میرفتم ،مشغول به نماز شدم:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین...
ایاک نعبد و ایاک نستعین...
عجب نمازی بود!
به راستی نجوای عشق بود.زبان ها ذکر میگفتند و بدن ها هر یک به گوشه ای در جنب و جوش بودند....
🍂