🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 4⃣0⃣1⃣
خاطرات رضا پورعطا
کمپرسیهای گل مالی شده صف کشیده بودند و نیروها را سوار می کردند. در آن شلوغ پلوغی، ما هم خودمان را توی نیروها چپاندیم و سوار شدیم. هر کمپرسی که پر میشد، بلافاصله از جلو جنگل امقر عبور می کرد. با اینکه عملیات شب پیش هم از همین مسیر آمدیم اما در نیمه راه به یک جاده خاکی تغییر مسیر دادیم.
حالا مرحله دوم عملیات در حال انجام بود. این بار از پشت جنگل امقر عبور کردیم. یعنی کمپرسیها دقیقا از وسط جنگل امقر بیرون می آمدند و از دست راست جنگل وارد یک جاده خاکی می شدند. همه سر و رویمان خاک آلود شده بود. گرد و خاکی که ماشین ها بلند کرده بودند، گرای خوبی برای توپخانه و خمپاره اندازهای عراق بود. آنها شب قبل مورد تهاجم واقع شده بودند و هر تحرکی را زیر نظر داشتند. گمپ گمپ... گمپ، از چپ و راست کمپرسیها را هدف قرار می دادند. معلوم نبود چرا کمپرسیها از اصابت ترکش ها در امان بودند.
سرعت تردد وحشتناک بود. هر کمپرسی هم که به خط میرسید، جک میزد و نیروها را مثل ماسه و آجر خالی می کرد و سریع برای انتقال بقیه نیروها به عقب باز می گشت. خاکریزی که کمپرسیها نیروها را در پشت آن پیاده میکردند خیلی کوتاه بود و در تیررس خمپاره اندازهای دشمن. هر گردان تقریبا توی پنجاه تا کمپرسی جا می گرفت. رستاخیزی از گرد و خاک در شب برپا شده بود. چشم چشم را نمی دید. سر تا پای نیروها یکدست به رنگ خاک در آمده بود. من و رضا حسینی دم در عقب کمپرسی ایستاده بودیم. رضا حسینی خیلی خوشحال بود. بالاخره به آرزویش رسیده بود.
یک دفعه کمپرسی رفت روی یک مانع نسبتا برجسته و به هوا بلند شد. بالا و پایین شدن کمپرسی همان و رها شدن من و رضا حسینی بین زمین و آسمان همان. یعنی حین پریدن ماشین از روی مانع، من و رضا به هوا بلند شدیم و کمپرسی از زیر پای ما عبور کرد و هر دومان وسط جاده خاکی افتادیم. صدای آخ و اوخمان به آسمان بلند شد. محمد در خور و کبیر قشقایی که آن سر ایستاده بودند، در امان ماندند. ما توی جاده ای که طوفانی از گرد و خاک بود، حیران و سرگردان باقی ماندیم. همه حواسمان به کمپرسی های بعدی بود که زیرمان نگیرند. هر چه سروصدا کردیم هیچکس گوشش بدهکار نبود. شانس آوردیم که خاک جاده نرم بود و الا همه استخوان هامان میشکست.
نمی دانستیم به کجا باید پناه ببریم. به ناچار رضا حسینی به آن سمت جاده و من هم به این سمت جاده دویدیم. باز هم امنیت نداشتیم. هر لحظه ممکن بود زیر چرخ کمپرسیهای گذری له شویم و تا مدت ها هم اثری از مان پیدا نکنند. از لابه لای طوفان خاکها به رضا اشاره دادم که به سمت جلو شروع به دویدن کند. آن قدر دویدیم تا به یک خاکریز سیل بند مانند رسیدیم. وسطش شکافته بود. ماشین ها از آنجا عبور می کردند، پناهگاه خیلی خوبی بود. رضا حسینی آن سمت خاکریز ایستاد و من این سمت و برای ماشین ها دست تکان دادیم. گفتیم شاید بالاخره یکی از راننده ها دلش به حال ما بسوزد و توقف کند. اما عملیات در پیش بود و هرکس تلاش می کرد هرچه سریع تر خودش را به خط مقدم برساند.
در بلاتکلیفی عجیبی ماندیم. از این طرف خاکریز تا توانستم به رضا حسینی بد و بیراه گفتم. چند دقیقه ای گذشت و تقریبا تردد ماشین ها قطع شد. آرام آرام گرد و خاک هم فرو نشست. کمی وسعت دیدمان بیشتر شد.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🔴 سلام، شبتون بخیر
در سالهای گذشته، بنا به سالگرد عملیات ها مطالب و خاطراتی از آن عملیات منتشر کردیم. خصوصا از کربلای چهار که راویت های ناگفته بسیاری در خود داشته و دارد.
روایتی که از امشب پی می گیریم ، مربوط است به خاطرات برادر عزیز جناب اسدپور، از راویان دفاع مقدس که از گردان کربلا روایت میکند.
گردان کربلای اهواز به فرماندهی سردار قدر جبهه ها حاج اسماعیل فرجوانی از منطقه جزیره مینوی آبادان به خط دشمن زد و تمام و کمال ماموریت خود را به انجام رساند و بخاطر عدم همراهی یگانهای همجوار در صبح عملیات با تقدیم بیش از ۸۳ شهید و چندین اسیر به جزیره مینو بازگشت، در حالی که فرمانده شجاع خود را تقدیم راه امام کرد.
🍂
🔻 #کربلای۴_گردانکربلا ۱
حسن اسد پور
نیمه ی دوم سال ۶۵ فرارسیده بود و گردان ها برای جذب نیرو اقدام می کردند.
مدتی بود که من و احمدرضا ناصر در قرارگاه نصرت جذب شده بودیم. هر چند که در آنجا آزادی عمل بهتری داشتیم و تجارب بسیاری اندوختیم اما حال و هوای گردان ها را نداشت. گردانها فضای ناب بسیجی را در خود داشتند که در جای دیگر یافت نمیشد!
از اهواز هم خبرهایی می رسید که گردان فراخوان داده است. هر کس از مرخصی می آمد اخباری از بچه های مساجد و پایگاهها با خود داشت.
رفته رفته در گروهان ما هم بحث بر سر پیوستن به گردان یا ماندن در قرارگاه پیش آمد!
نظر احمدرضا این بود که صحبتی از پایانی به میان نیاوریم و تنها مرخصی گرفته و به گردان کربلا ملحق شویم. اگر ماموریت گردان "افندی" (عملیاتی) بود بمانیم والا دوباره به قرارگاه برگردیم و جای خود را حفظ کنیم تا از آنجا رانده و از اینجا مانده نشویم.
هر دو مرخصی گرفتیم و از هویزه عازم پادگان کرخه شدیم. در ورودی کرخه به دژبان سمجی برخوردیم و ساعتی مانع ورود ما شد، از دور خودروی جیپی به طرفمان آمد که با دیدن
علی بهزادی که راننده آن بود گل از گلمان شکفت و مشکل حل شد.
هر دو سوار شدیم و همراه با علی وارد پادگان شدیم. برخورد علی گرم و صمیمی نبود!
(آنچه به خاطر دارم یکی از نیروهای تازه وارد اعزام اولی غرق شده بود و علی هم در تکاپوی یافتن جسدش بود!)
به خیمه های گردان که نزدیک می شدیم انگار به موطن و محله ی خودمان آمده بودیم! محوطه گردان خاطرات زیادی را برای ما زنده میکرد و همواره تمامی خاطرات با شهدا بودن را همچون فیلمی، از جلو چشمان ما عبور میداد.
علی بهزادی را از سال ۶۲ و از ماموریت پاسگاه زید میشناختم، احمدرضا هم در عملیات بدر نیروی او بود ، پس بدون مقدمه نیروی گروهان نجف محسوب شده و وارد محوطه ی گروهان که نزدیک رودخانه کرخه اردو زده بودند، شدیم.
با نگاه در جستجوی دوستان و بچه های آشنا می گشتیم. خوب به خاطر دارم که اولین چهره "جواد نواصر" بود که او را شناختم. او با برخی از بچههای منطقه خروسیه(از مناطق محروم و حاشیهای اهواز) هم چادری بود.
روز اول به خوش و بش و آشنایی گذشت. فرصتی پیش آمد که با علی بهزادی درگوشی صحبت کنیم! از ماموریت گردان پرسیدیم و کسب تکلیف کردیم. علی هم صراحتا وعدهی عملیات داد.
صحبت با علی ما را دلگرم کرد اما هنوز خبری از "حاج اسماعیل فرجوانی" و برخی نیروهای کلیدی گردان نبود و این، امید به عملیات را برای ما کم می کرد و با شک و تردید به آن نگاه میکردیم.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
ققنوس فاتح
بیست روایت شفاهی از سرگذشت سراسر ایثار و پیکار دانشجوی شهید محسن وزوایی
مولف : گلعلی بابایی
گردآورنده کتاب : گلعلی بابایی
ناشر کتاب : فاتحان | نشر شاهد
سال نشر : 1389
تعداد صفحات : 304
♡♡♡
كتاب ققنوس فاتح دربردارنده خاطراتی از زندگی افتخارآفرين سردار شهيد مهندس محسن وزوايی است كه در سال ۱۳۸۵ به وسيله نشر شاهد به همت گلعلی بابا یی به چاپ رسيد و در ۱۶ بخش يا به قول نويسنده اش ۱۶ منظر تقسيم شده است.
محسن وزوايی، سال 1339 در تهران متولد شد و پس از دريافت مدرك ديپلم، در رشته شيمی دانشگاه صنعتی شريف، ادامه تحصيل داد.
وی در فعاليت های سياسی و عقيدتی دانشجويان عليه رژيم پهلوی شركت داشت و پس از پيروزی انقلاب، در تابستان 1359 به عضويت سپاه پاسداران درآمد.
مدتی بعد به عنوان "فرمانده گردان مخابرات سپاه پاسداران" و سپس "سرپرست اطلاعات عمليات" انتخاب شد و ارديبهشت سال 1360 در عمليات بيت المقدس (آزادسازي خرمشهر) به شهادت رسيد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻برشی از کتاب ققنوس فاتح
ستون گردان حبیب ، لحظه به لحظه به ارتفاعات (علی گره زد) نزدیک و نزدیک تر میشد، برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می کرد، با رسیدن نیروها به بالای تپه ای کوچک ، ناگهان متوقف شد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد: ((نماز، نماز! برادرها نماز را فراموش نکنند.)) با این نهیب، ستون حبیب میرفت تا از حرکت بایستد که برادر محسن فریاد زد: ((نایستید، بدوید! نماز را به دورو (در حالت دویدن) میخوانیم. هرکس به پشت نفر جلویی دست تیمم بزند! نماز را به دورو میخوانیم.))
یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم .همان طور که داشتم جلو میرفتم ، مشغول به نماز شدم:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین...
ایاک نعبد و ایاک نستعین...
عجب نمازی بود!
به راستی نجوای عشق بود. زبان ها ذکر میگفتند و بدن ها هر یک به گوشه ای در جنب و جوش بودند....
@defae_moghadas
🍂
بسم رب الشهدا🕊
دل ڪه هوایی شود، پرواز است ڪه آسمانیت می ڪند
و اگر بال خونیـن داشته باشی
دیگر آسمــان، طعم ڪربلا می گیرد
دلها را راهی ڪربلای جبهه ها می کنیم و دست بر سینه، به زیارت "شهــــــداء" می رویم...🥀 بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
💐 شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات