eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ۴_گردان‌کربلا ۱ حسن اسد پور نیمه ی دوم سال ۶۵ فرارسیده بود و گردان ها برای جذب نیرو اقدام می کردند. مدتی بود که من و احمدرضا ناصر در قرارگاه نصرت جذب شده بودیم. هر چند که در آنجا آزادی عمل بهتری داشتیم و تجارب بسیاری اندوختیم اما حال و هوای گردان ها را نداشت. گردان‌ها فضای ناب بسیجی را در خود داشتند که در جای دیگر یافت نمی‌شد! از اهواز هم خبرهایی می رسید که گردان فراخوان داده است. هر کس از مرخصی می آمد اخباری از بچه های مساجد و پایگاه‌ها با خود داشت. رفته رفته در گروهان ما هم بحث بر سر پیوستن به گردان یا ماندن در قرارگاه پیش آمد! نظر احمدرضا این بود که صحبتی از پایانی به میان نیاوریم و تنها مرخصی گرفته و به گردان کربلا ملحق شویم. اگر ماموریت گردان "افندی" (عملیاتی) بود بمانیم والا دوباره به قرارگاه برگردیم‌ و جای خود را حفظ کنیم تا از آنجا رانده و از اینجا مانده نشویم. هر دو مرخصی گرفتیم و از هویزه عازم پادگان کرخه شدیم. در ورودی کرخه به دژبان سمجی برخوردیم و ساعتی مانع ورود ما شد، از دور خودروی جیپی به طرفمان آمد‌ که با دیدن علی بهزادی که راننده آن بود گل از گلمان شکفت و مشکل حل شد. هر دو سوار شدیم و همراه با علی وارد پادگان شدیم. برخورد علی گرم و صمیمی نبود! (آنچه به خاطر دارم یکی از نیروهای تازه وارد اعزام اولی غرق شده بود و علی هم در تکاپوی یافتن جسدش بود!) به خیمه های گردان که نزدیک می شدیم انگار به موطن و محله ی خودمان آمده بودیم! محوطه‌ گردان خاطرات زیادی را برای ما زنده می‌کرد و همواره تمامی خاطرات با شهدا بودن را همچون فیلمی، از جلو چشمان ما عبور می‌داد. علی بهزادی را از سال ۶۲ و از ماموریت پاسگاه زید می‌شناختم، احمدرضا هم در عملیات بدر نیروی او بود ، پس بدون مقدمه نیروی گروهان نجف محسوب شده و وارد محوطه ی گروهان که نزدیک رودخانه کرخه اردو زده بودند، شدیم. با نگاه در جستجوی دوستان و بچه های آشنا می گشتیم. خوب به خاطر دارم که اولین چهره "جواد نواصر" بود که او را شناختم. او با برخی از بچه‌های منطقه خروسیه(از مناطق محروم و حاشیه‌ای اهواز) هم چادری بود. روز اول به خوش و بش و آشنایی گذشت. فرصتی پیش آمد که با علی بهزادی درگوشی صحبت کنیم! از ماموریت گردان پرسیدیم‌ و کسب تکلیف کردیم. علی هم صراحتا وعده‌ی عملیات داد. صحبت با علی ما را دلگرم کرد اما هنوز خبری از "حاج اسماعیل فرجوانی" و برخی نیروهای کلیدی گردان نبود و این، امید به عملیات را برای ما کم می کرد و با شک و تردید به آن نگاه می‌کردیم. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۴_گردان‌کربلا ۲ حسن اسدپور روزها می گذشت و هنوز حال و هوای گردان انسجام و عملیاتی شدن را نشان نمی داد. سیدمجید شاه حسینی (از ستاد فرماندهی گردان) بین الصلاتین در سخنانی خواست تا بچه‌ها در گردان بمانند و دوباره وعده ی عملیات داد و البته وعده حضور عنقریب حاج اسماعیل! در محوطه گردان بودیم که آمبولانس سفیدرنگی وارد گردان شد. معمولا بخاطر رفت و آمد کم، خودرویی که وارد می‌شد کنجکاو می‌شدیم. دقت که کردم دیدم ، بللله، کسی نیست جز حاج اسماعیل. ولوله ای در محوطه گردان برپا شد و همه از دیدن حاجی خوشحال شدیم. بخصوص که حاجی در پاسخ پیاپی بچه ها ، وعده یک عملیات، آن هم با ماموریت خط شکنی دادند! روزها همچنان به خنده و شوخی و شنا می گذشت، علی الخصوص که من و احمدرضا هم با بچه های کوت عبدالله و خروسیه ارتباط دوستانه و صمیمی داشتیم و اینک دوباره با آنان هم رزم و هم چادری شده بودیم! رفته رفته نیروهای کلیدی به گردان ملحق می شدند. "حمید دست نشان" (مسئول پرتحرک تدارکات) یکی از آنها بود! پس از حاج اسماعیل هیچ کس به اندازه ایشان در گردان شاخص و تاثیرگذار نبود. به حضور در عملیات امیدوار شده بودیم ولی هنوز به اندازه کافی نیرو وارد گردان نشده بود و همه باید دست به کار می‌شدیم. چند روزی به مرخصی رفتیم و با نیروهای پایگاه ها ارتباط گرفتیم و برای ملحق شدن به گردان تلاش کردیم. از مرخصی که برگشتیم گروهان سازماندهی مجدد شد. نیروهای توانمندتر و با تجربه تر تفکیک شدند. سلاح و تجهیزات تحویل گرفته و رسته بندی شدیم. پیاده روی ها و رزم، دوی صبحگاهی و آموزش سلاح ، کلاس ش.م‌ر ... را پر شور شروع کردیم. لحظه ها و ساعت ها و روزها با نشاط و روحیه ای بالا سپری می شد. در کنار " اکبر شیرین " و " علی رنجبر " و " کریم کجباف" باشی و بد بگذرد،! "سیدباقر " از یک طرف، " جواد نواصری" طرف دیگر .... موتور خنده و شور و نشاط بودند! با وجود این جوانان سرخوش و باتجربه کار علی بهزادی، هم آسان بود، هم سخت! گاه با خنده و شوخی بچه ها کار از دست علی خارج می شد و....! اما علی فرمانده با تجربه ای بود و به خوبی می دانست که این خنده ها لازمه آموزش های سخت و طاقت فرساست که البته برخی مواقع خود او هم آغاز کننداش می‌شد. یکی از روزها بین بچه ها ولوله ای افتاد که " باید به اردوگاه پلاژ " برویم! این خبر واقعا خوش حالی و شوری در گروهان به وجود آورد چرا که نشان از عملیات "آبی خاکی" داشت! ذائقه و روحیه بچه ها آنقدر بالا بود که دیگر هر عملیاتی را نمی پسندیدند! فقط ماموریت "آفندی" آن هم فقط خط شکنی !! و اگر آبی خاکی باشد، نورُُ علی نور !! این نشان از روحیه و تجربه بالای نیروها داشت، همان چیزی که حاج اسماعیل برای آن به نیروهایش ایمان داشت و سخت‌ترین ماموریت‌ها را طالب می‌شد. اگر که گردان فرماندهان خوب و با تجربه ای را در عملیات های پیشین از دست داده بود اما هنوز بودند که فقدان امثال " عبدالله محمدیان" را تا حدودی ترمیم کنند. سرانجام به پادگان پلاژ وارد شدیم. همان مکانی که برای عملیات بدر و والفجر۸ به آنجا رفته بودیم. با این تفاوت که فضای پلاژ بدون دوستان سفر کرده، از حال و هوای همیشگی افتاده بود و گرد غم بر روی آن نشسته بود. ولی باید بر این شرایط غالب می‌شدیم و از نو شروع می‌کردیم. یکی دو روز به تغییر تجهیزات و سازماندهی و کارهای اولیه پرداختیم تا وارد تمرین های سخت و نفس گیر شویم. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۴_گردان‌کربلا ۳ حسن اسد پور یکی از تلخ ترین خاطرات آن روزها تفکیک و غربال نیروهای غواص بود! ماموریت گروهان نجف " غواصی" بود و بی شک برخی از بچه ها توان این ماموریت را نداشتند و ما هم تحمل این جدایی را! گروه ما شامل، احمدرضا ناصر، علی رنجبر و اکبر شیرین بود. افرادی که هر کدام قصه‌ای داشت و سرانجامی. آشنایی ما از ماموریت آفندی بیست روزه فاو شروع شده بود. ماموریتی که برای آشنایی نیروها با منطقه، تدبیری بجا و مدبرانه بود! هر چند سختی ها و مشقًت خود را داشت. من و احمدرضا بواسطه تجربه قرارگاه (و نبود امثال برادران مرتضی عادلیان و دیگر پیشکسوتان) به اطلاعات گردان دعوت شدیم. شهید رحمت الله حمیدیان هم در روزهای بعد همسنگر ما شد. رحمت الله شخصیت شیرین و جذابی داشت. اینکه چگونه یک جوان شمالی عضو ثابت گردان شده بود و همه ماموریت‌ها را حضور داشت و اتفاقآ بسیار هم دوست داشتنی بود ، هم ، خود حکایتی دارد. علی رنجبر هم با یک قبضه آر پی جی ۱۱ (اس پی جی) عضو ادوات گردان شده بود و سنگرش در نزدیکی ما قرار داشت! با این آدم‌ها حال و هوایی داشتیم، ناگفتنی! همه چیز در آن بیست روز خوب بود جز شهادت "شاهین" که توسط قناسه چی عراقی در یکی از شب‌ها اتفاق افتاد. 👇👇👇👇
🍂 🔻 ۴_گردان‌کربلا _ ۵ حسن اسد پور رفته رفته کار آموزش‌ها سخت و سخت تر می شد. یکی داوطلبانه، یکی با درد مفاصل، یکی با درد کلیه و....، کنار کشیده و حذف می شدند! یکی از آنها، "عبدالحسن باوی" بود که از ناحیه کف دست با شیشه به سختی مجروح شد اما زخم خود را ناچیز به حساب آورد و آن را پنهان می کرد تا آنجا که روزهای بعد زخم عفونت کرد و خودش اعلام انصراف داد! شدت و سختی آموزش‌ها ، برخی نیروها را عصبی کرده بود! اما علی بهزادی رفتار با نیرو را خوب می دانست. گاه در خلال آموزش، برای رفع خستگی بچه ها خاطراتی از عملیات های پیشین می گفت. از رفتار عراقی ها بهنگام وحشت! از فریبکاری و کیاست دشمن. از خطاها و اشتباهات نیروهای خودی ! این خاطرات که با هیجان و ریزه کاری خاصی گفته می شد، خود کلاس تئوری از آنچه در عملیات در پیش داشتیم بود! یکی از زیبایی های کار که در روحیه غواصان تاثیر بسیار مثبت داشت، حضور گاه و بی گاه فرماندهان و یا کادر گردان بود. چه در عبور از باتلاق و گل ولای و چه در آموزش‌های غواصی! اینکه حاج اسماعیل در کنار من باشد و همگام با من "فین" بزند یا در گل و لای راهپیمایی کند، روحیه‌ها را دوچندان می کرد! هر چه به روزهای عملیات نزدیک تر می شدیم کار آموزشهای غواصی و آمادگی بدنی فشرده تر می شد. در این امر ، هم تشویق بود و هم تهدید! تشویق برای شرکت در عملیات، تهدید بجهت امکان حذف از گروه غواص! اینکه نیمه های شبی سرد و مه گرفته از زیر پتوهای گرم سراسیمه بیرون بیایی و لباس سرد پلاستیکی غواصی به تن کنی و در تاریکی شب به طرف آبی سرد گام برداری، در حالی که بخار از نفس های گرم، غبار دیدگانت می شود و از نوک بینی ات احساس سوزش سردی می کنی ...وقتی آهسته آهسته در آب می خزی ، نفس‌ها از سرمای آب تنگ می شود و ... 👇👇👇👇
🍂 🔻 ۴_گردان‌کربلا ۶ حسن اسد پور با سر و صدایی که همرزم‌مان بپا کرده بود، در آن تاریکی مطلق ، سایه روشنِ شخصی که به ما نزدیک می شد، به چشم آمد. اتفاقا او کسی نبود جز "علی بهزادی"! او نزدیکِ سیدحسن شد. به آرامی از او خواست تا تحمل مقدار راه باقی مانده را بکند! علی با لطافت و آرامش خواست تا اگر بریده و خسته شده اسلحه‌اش را به او بسپارد! و .‌.‌. آرامش عجیبی دوست ما را فراگرفت و بدون کمک به حرکت خود ادامه داد. آنشب به ساحل فرضی دشمن زدیم و مواضع را تصرف کردیم و کار تمام شد. ساعتی لب ساحل نشسته و دراز کشیده، منتظر نظر و رای فرماندهان و مسئولان لشکر شدیم. هنوز از رفتار همرزم خود عصبانی و نگران بودیم و نمی‌توانستیم از فکرش خارج شویم! در همین بین علی بهزادی آمد و مژده قبولی داد و با سخنانی کوتاه و دلگرم کننده‌ای، همه را مورد تشویق خود قرار داد. 👇👇👇👇
نهر خین آنشب بی معرفت شد😭 کلیپی دیدنی از روایت ۴ هم اکنون در کانال شهدا 👇 @defae_moghadas2