🍂
🔻 #کربلای۴_گردانکربلا ۶
حسن اسد پور
با سر و صدایی که همرزممان بپا کرده بود، در آن تاریکی مطلق ، سایه روشنِ شخصی که به ما نزدیک می شد، به چشم آمد. اتفاقا او کسی نبود جز "علی بهزادی"! او نزدیکِ سیدحسن شد. به آرامی از او خواست تا تحمل مقدار راه باقی مانده را بکند! علی با لطافت و آرامش خواست تا اگر بریده و خسته شده اسلحهاش را به او بسپارد!
و ...
آرامش عجیبی دوست ما را فراگرفت و بدون کمک به حرکت خود ادامه داد.
آنشب به ساحل فرضی دشمن زدیم و مواضع را تصرف کردیم و کار تمام شد. ساعتی لب ساحل نشسته و دراز کشیده، منتظر نظر و رای فرماندهان و مسئولان لشکر شدیم. هنوز از رفتار همرزم خود عصبانی و نگران بودیم و نمیتوانستیم از فکرش خارج شویم!
در همین بین علی بهزادی آمد و مژده قبولی داد و با سخنانی کوتاه و دلگرم کنندهای، همه را مورد تشویق خود قرار داد.
👇👇👇👇
🍂
چند روزی گذشت و با اعلام دستور، خیمه و تجهیزات را جمع کرده و سوار بر اتوبوس به راه افتادیم. مقصد گسبه (اروندکنار) مقابل فاو بود. منطقهای که از عملیات والفجر هشت، از آنجا خاطراتی داشتیم و خاکش بوی برادران ما را میداد.
بی شک انتخاب این منطقه بدلیل مشابهت با منطقه عملیات آتی بود.
روزها و شب ها را در خانه های گلی روستایی سپری می کردیم. از آموزشها و آمادگیهای رزمی بشدت کاسته شده بود و وقت بیشتری برای در کنار هم بودن داشتیم.
شبی از شبها "علی بهزادی" که بهتر از هرکس می دانست چه سرانجامی در انتظار گروهانش است و باید روحیه ها را متناسب با عملیات بالا ببرد، همه بچهها را در یک جا جمع کرد. آغاز سخنش دردآلود و غریبانه بود! ابتدا به فاطمه زهرا سلام الله علیها متوسل شد و حاضرین به گریه افتادند. بسیار از درد دلها گفت. از دلتنگی دوری از شهدا شکایت کرد. از اینکه دیگر روی برگشتن به اهواز را ندارد و از مادران شهیدانی که آنان را از درب منازل و مساجد به جبهه آورده، خجالت می کشید! از نیروهایش به خاطر تحمل تمام سختیها و امر و نهیها حلالیت طلبید! صدای گریه و شیون بچه ها بالا گرفته بود! او از شهادت یاران و دوستان و زنده ماندن غریبانه خود شکوه ها کرد! از زخمی شدن های مکرر خسته شده بود....!
آن شب " علی بهزادی" چنان شیون و ضجه میزد که دل هر بیننده و شنوندهای را به درد می آورد!
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
@defae_moghadas
🍂
آدم ساكتی بود و شنیدم داوطلب به جبهه اومده. اصلاً با جمع، كاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچهها يكجا میديدمش. البته مراسم زیارت عاشورا هم شرکت می کرد.
توی گردان شايع شده بود كه نماز نمیخونه، اصلاً
حتی بچهها بهش شک کرده و عده ای می گفتند ستون پنجمه... وقتی هم زنگ میزدند به مسئول حفاظت و جریان رو اطلاع می دادند ، ایشون فقط می گفت: "اشتباه می کنید ، کیارش آدم سالم و خوبیه" ... ولی علت نماز نخواندنش رو نمی گفت. تا اینکه قرار شد کیارش به درخواستِ خودش همراه با جواد بره برای کمین.
جواد وارد سنگر شد و رفت سمت کیارش، باهاش دست داد و گفت: "مخلص بچههای بالا هم هستيم، داداش يه ده تومنی میدم، ما رو تحويل بگير"
کیارش با محبت دستان جواد رو فشرد و در حالیکه از خجالت سرخ شده بود، گفت: «اختيار داريد آقا جواد! ما خاك پای شماييم.»
فردای اون روز جواد با کیارش رفتند برا کمین.
جواد هم مث بقیه شنیده بود که کیارش نماز نمی خونه ، برا همین دنبال فرصتی می گشت که علتش رو ازش بپرسه.
ساعتها بی صحبت با همدیگه توی سنگر کمین بودند، تا اینکه بعد از تاریکی هوا جواد بالاخره دلش رو به دريا زد و از کیارش پرسید: «تو كه واسه خدا میجنگی، حيف نيس نماز نمیخونی؟!»
تا جواد این رو گفت، اشك توی چشمان کیارش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «میتونی نماز خوندن رو يادم بدی؟ تا حالا نخوندم و بلد نیستم...
کیارش طوری اين حرف رو رُك و صريح زد كه جواد خجالت كشيد ازش بپرسه: برای چی تا الان نماز نخواندی؟
همان وقت داخل سنگر كمين، زير آتش خمپاره دشمن، نماز خواندن رو بهش ياد داد. صبح که شد کیارش اولین نماز عمرش رو خواند. بعد قرار شد سوار قایق بشوند و برگردند عقب. هنوز مسافت زیادی نرفته بودند كه خمپاره ای توی آب خورد و پارو از دست کیارس افتاد.
تركش به قفسه سينه و زير گردنش خورده بود،
جواد سرش رو توی بغل گرفت و دید کیارش با هر نفسی که می کشه خون از زخم سینه اش بیرون میاد. کاری از دست جواد بر نمی یومد و فقط نام حضرت زهرا رو صدا می زد. چشم های زاغ کیارش شده بود کاسه خون، اما لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بسته بود.
جواد آرام کیارش رو خواباند کف قایق تا پارو بزنه و با سرعت برگرده عقب. ناگهان دید کیارش به سختی انگشتش رو حرکت داد و روی سینهاش نماد صلیبی کشید و شهید شد.
و جواد تازه علت نماز نخواندنِ این جوان مودب و بااخلاق رو فهمید...
منبع: ماهنامه امتداد
#میلاد_مسیح بر مسیحیان کشور مبارک
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
امشب شهادتنامه عشاق امضاء مي شود
فردا زخون عاشقان اين دشت دريا ميشود
تا لحظاتی دیگر غواصان عملیات کربلای چهار وارد آبهای اروند میشوند
امشب، شب سرنوشت است!
میان آب وآسمان!
مردانی از جنس نور ازجنس عشق،
مردان اخلاص وشجاعت، خط شکن هایی بی پروا، دلیرمردانی غواص...
رفتند تا بمانیم...
و چه سرنوشتی برایشان رقم خورد..
شهادت،جانبازی،اسارت...
آری امشب بود،شب قهرمانان کربلای۴...
*قرارمان باامام وشهدا،نزدارباب
وشکایت ازمفسدین وخائنین
به آرمانهای انقلاب!!!!
فراموشتان نشود!!!
دیرنیست انتقام الهی!!!
نثار روح شهدا صلوات
❣
🍂
🔴 این روزا قصه بچههای کربلای ۴ زینت بخش کانال حماسه شده، قصه ای به ظاهر تلخ و بدگوار ولی در اصل شیرین و گوارا
گفتن از سختی ها و مشقات اون روزا، گذشته از تاریخ نگاری، تذکری ارزشمند است تا بدانیم بستر گرم و نرم همه ما مدیون چه انسان های با گذشتی بوده و هست.
بیشک این تذکر در ابتدا شامل حال امثال بندهست و اغلب دوستان این کانال همان رزمنده ها و خانواده هایشان هستند که خاک قدومشان را تبرکا به چشمان میزنیم و افتخار می کنیم.
تصور کردن بچه هایی که در همین ساعات و بعد از یک شبِ سخت و نفسگیر در آبهای سرد اروند و با درگیری و دادن دوستان بیریای خود، در حال بازگشتی ناخواستهاند قابل تصور و درک نیست
همه در این لحظات دست به دعا بلند کنیم و برای خانوادههای شهدای این عملیات دعا کنیم، برا رزمندهها و بازمانده از قافله شهدا دعا کنیم، برا مجروحین و شهدای این عملیات دعا و علو درجات را طلب کنیم
و برای هم دعا کنیم تا شرمنده شهدا نباشیم و طلبکار نشویم.
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست ۱۰۹
خاطرات رضا پورعطا
تقریبا نیم ساعت از اصابت خمپاره و انتقال مجروحان نگذشته بود که نگاهم به یک جیپ نظامی افتاد که از دور با سرعت در حال نزدیک شدن به ما بود. همان طور که خیره به دو سرنشین جیب نگاه می کردم، دیدم نفر بغل دستی راننده نیم خیز شد و مرا صدا زد.
-رضا... تویی؟
در آن وانفسا کسی تو را بشناسد و اسمت را صدا بزند، واقعا خوشحال کننده بود. نگاهم را ریز کردم. شناختمش. حاج محمود بود. شاید کمتر از چند ساعت نبود که از هم جدا شده بودیم. حالا دوباره در هیاهوی رزمنده ها همدیگر را می دیدیم. برایش دست تکان دادم. سراسیمه به راننده اشاره داد که گوشه ای توقف کند. تند و تیز از جیپ پایین پرید و به سمت من آمد و مرا در آغوش گرفت. گفت: مرد حسابی اینجا چه میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم خودت اینجا چه میکنی؟ دوباره هر دو خندیدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم.
چیزی از نجات هر دوی ما نگذشته بود. نگاه به آسمان انداختم و گفتم: خدایا کرمت رو شکر... دو شب پیش من و حاج محمود امیدی به زنده موندن نداشتیم اما حالا اینجا...!
حاج محمود که انگار خیلی عجله داشت حرفم را قطع کرد و پرسید: کی باهاته؟ با اشاره به محمد درخور و رضا حسینی گفتم: این دو نفر... چطور مگه؟ گفت: بالا سوار شید بهتون نیاز دارم. پرسیدم حاجی بازم چه خوابی برامون دیدی؟ گفت: سوار شید... وقت کمه... تو راه بهت میگم.
امانش ندادیم. توی جیب پریدیم و همراه او رفتیم. در بین راه، زبان به صحبت باز کرد و گفت: فرمانده گردان شوشتر همین الان بر اثر انفجار خمپاره شهید شد. با تعجب گفتم: نکنه برادر ضرغام رو میگی؟ گفت: آره... تو از کجا میشناسی؟ بُهت زده به رضا و محمد نگاه کردم و به تقدیری که معلوم نبود ما را به کدام سمت می برد فکر کردم.
حاج محمود ادامه داد و گفت: متأسفانه سه تا معاونهاش هم شهید شدن. شنیدن خبر شهادت کسی که چند لحظه پیش با او سر و کله میزدم برایم تلخ و ناگوار بود.
سرم را پایین انداختم و متأثر شدم.
گفتم: حاج محمود آخه چطور ممکنه؟ همین چند لحظه پیش با اونها صحبت میکردم.
گفت: خمپاره قشنگ خورد وسطشون و اونها رو شهید کرد. حالا از تیپ به من مأموریت دادن که فرماندهی گردان شوشتر رو به عهده بگیرم. من و محمد و رضا با تعجب به هم خیره شدیم. پرسشی در نگاه ما بود که نیازی به طرح آن نبود. تنها نگاهمان در پی کشف رمز و رازی بود که فقط حکمت خدا بر آن غالب بود. تا چند لحظه پیش به برادر ضرغام التماس میکردیم که ما را همراه خودشان ببرند اما حالا همه چیز تغییر کرد و ما هدایت همان گردان را به عهده گرفتیم. حاج محمود به من گفت: در راه که می آمدم فکر کردم چطور این گردان را بدون معاون هدایت کنم؟... وقتی تو را دیدم، تعجب کردم... اما یادم آمد که بهترین گزینه تو هستی! سپس به رضا و محمد هم نگاه کرد و گفت: اتفاقا به دوستات هم خیلی نیاز دارم
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂