eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻۴_گردان‌کربلا۹ حسن اسدپور " آبادان" برای من همیشه خدا آشنا و دوست داشتنی بود. شاید به خاطر دوستان خونگرم آبادانی ام ! شاید هم به خاطر خونی که از برادر شهیدم در این شهر و درتابستان سال ۶۰ ریخته شده بود! یگان های عملیاتی در مقرهای از پیش انتخاب شده آبادان و خرمشهر اسکان داده شدند. گروهان ما در ساختمانی چند طبقه روبروی کلیسا و مسجد بهبهانی (بلوار معلم) مستقر شدیم. روزها و شب‌های خوشی داشتیم! با تجربه ترها که لحظات را بیشتر می فهمیدند و شاید خاطرات عملیات های پیشین در ذهن شان تداعی می شد، به انتقال تجارب و خاطرات خود می پرداختند و این جلسات دوستانه چه شیرین بود در کنار امثال " شیرین"! ساعت ها چه زود سپری می شد! برخی بچه ها از این ساختمان به آن ساختمان به دنبال این و آن می گشتند تا حلالیت طلبیده ، عکسی بگیرند و گاهی فقط می خواستند تا فلان دوست را لحظاتی ببینند!! آن روزها شیرین تر شد وقتی فهمیدم تعدادی از بچه های قرارگاه نزدیک ما حضور دارند! وقتی شهید "مهدی ممبینی" را دیدم گل از گلم شکفت! الفتی از ماموریت پاسگاه زید بین ما بود! شاید اگر من و احمدرضا هم در قرارگاه نصرت می ماندیم آن روز در کنار آنان بودیم اما لذت در گردان بودن، لذت در کنار کجباف بودن و کریم میاح، اکبر شیرین ،جواد نواصری، بچه های خونگرم کوت عبدالله، خروسیه .... چگونه درک می کردیم؟! 👇👇👇👇
مسجد بهبهانی در کنار کلیسای گریگوری آبادان
🍂 اصلا زیبایی در گردان بودن همان کمبودها و سختی ها بود! در گردان دلیل خلقت را که همان "الا ماسعی" است خوب می فهمیدی! در گردان باید باشی تا وجود روحانی امثال "حاج اسماعیل" را بفهمی! باید با " علی بهزادی" نشست و برخاست کنی تا به روح بلندش دست یابی! باید از نزدیک "امیر صالح زاده" را ببینی، "صادق نوری" را ببینی تا نوری از او به تو برسد! در آن واپسین روزها و ساعت‌های مانده به عملیات گاهی فرصتی برای پرسه زدن در شهر پیدا می‌شد. شهری که روزگاری نگین ایران بود! شهری با اقوام و نژادهای متکثر بنام آبادان! شهری که پس از حماسه های غریبانه، زخمی و تنها مانده بود! اگر چه دیگر خبری از " دریاقلی" ها نبود اما دلاورانی آمده بودند تا بیاد او دل و جان به دریا بزنند! آبادان با خانه های نیمه ویران، با آسفالت های دریده شده از خمپاره ها، با پارک‌ها و فضاهای زیبایی که صدای کودکان در آن نمی جوشید! ما بچه های اهواز به خوبی آنچه بر سر آبادان رفته را درک می کردیم! یادش بخیر !! نمیدانم! شاید کلیسای آبادان این قدر که برای ما عزیز است برای خود ارامنه عزیز نباشد! عجب روزهایی بود! آن پرده های مخمل، آن مجسمه های مسیح و مریم مقدس! آن نمادهای مسیحیت ! آن فضا برای ما بیشتر شبیه فیلم ها بود. گاه و بی گاه بچه ها صدای پیانو را (درهم و برهم) می نواختند و هرکس از گوشه و کنار آوای زیبایی سر می داد! انگار که دسته ارامنه سرود و مناجات می خواندند! آن یکی با چفیه برای مریم مقدس روسری می‌بست! دیگری فرشته های برهنه بالدار را مستور می کرد!! و چه می کشید از دست ما، حاج حمید دست نشان! 😔 ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۱۲ خاطرات رضا پورعطا دو گروهان جلوتر از رضا حسینی حرکت می کرد. در واقع رضا گروهان سوم محسوب می شد. نگاهی به جلو انداختم و گفتم: خیلی خب، بذار ببینم آن جلو چه خبره. تا خواستم حرکت کنم، رضا پایم را گرفت و گفت: بذار منم بیام. گفتم: نمیشه... فعلا همین جا بمون تا ببینم چرا کپ کردن؟ قبل از اینکه پایم را رها کند، گفت: رضا تو رو خدا مواظب باش... بدجوری درو می‌کنه. گفتم: نگران نباش. می‌دونم که آخرش خودم باید شکارش کنم. پایم را از دستش رها کردم و به سرعت از کانال بیرون آمدم. تقریبا سی، چهل تا جنازه بیرون از کانال دوم افتاده بود. غیر از این اجساد هیچ چیز دیگری مشاهده نمی‌شد مستأصل و درمانده به صحنه تأسف بار مقابلم خیره شدم. حدس زدم شدت تیرها بچه ها را زمین گیر کرده. باید کاری می کردم. از یک سو نگران آن‌هایی بودم که توی کانال دوم مانده بودند و جرئت حرکت نداشتند و از یک سو صحنه جسدهایی که مقابلم روی هم ریخته بود منقلبم می‌کرد. نمی توانستم تشخیص دهم بچه هایی که به زمین چسبیده اند، ترسیده اند یا شهید شده اند. باید هر چه زودتر دلیل کپ کردن نیروها را می فهمیدم. از کانال به آرامی خودم را بالا کشیدم و سینه خیز روی زمین و از لابه لای جسدها جلو رفتم. طولی نکشید که خودم را به سختی به آخرین جنازه رساندم. ظاهرا به آخر خط رسیده بودم؛ یعنی به آخرین و یا درست تر بگویم به نفر اول رسیدم. معلوم بود که این آدم، شجاعانه خودش را تا اینجا کشانده و دیگر نتوانسته جلو برود. یاد شب پیش افتادم که با چه زحمتی خودم را به انبوه سیم خاردارها رساندم. اما دیگر نتوانستم جلوتر بروم. از ته دل مرحبایی بر دلاوری این رزمنده فرستادم. اما چه فایده که دیگر روحش به آسمان پر کشیده بود و شهید شده بود. . ناگهان اصابت چندین تیر مستقیم به اطرافم مرا به خود آورد. تیرها به فاصله ۲ یا ۳ سانتی متری اصابت می کرد. نگاهم را به جلو کشاندم. متوجه شدم مسیر شلیک تیرها در سطح زمین است. خیلی دور نبود. یعنی باز هم یک تیربارچی با خیال راحت توی یک جای مطمئن نشسته بود و بچه ها را درو می‌کرد. نگاهی به جنازه‌ها کردم. اکثرشان از سر و صورت تیر خورده بودند. یعنی قتل عام واقعی. خون جلو چشمانم را گرفت. نفس هایم ناخودآگاه به شماره افتاد. دندان‌هایم را همین طور روی هم فشار دادم. نگاهی به آسمان کردم و گفتم: خدايا جرئت به من بده تا این تیربارچی را شکار کنم. با دیدن تیربارچی حواسم از سمت شهدا منحرف شد. توجهم به سمت شلیک تیرها جلب شد. علیرغم چیزی که فکر می کردم، تیرها در سطح زمین شلیک می‌شد. به لحاظ نظامی باورکردنی نبود. یعنی تیربارها کجا مستقر بودند که این جوری ما را هدف می رفتند. آن قدر مماس با سطح زمین شلیک می کرد که فرصت سر بلند کردن هم نداشتم خزیدم پشت یکی از شهدا و پناه گرفتم. صفیر گلوله ها هوا را می شکافت و از اطراف من عبور می کرد. لحظه ای که هرگز در زندگی فراموش نکردم. همین که کمی شلیک‌ها آرام تر شد، نگاهم را از پشت جنازه بالا کشیدم و متوجه تاکتیک پیچیده آنها شدم. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۱۰ دنیا را به سخره و خنده گرفته بودیم! همه جا شور و نشاط با همه شوخی! با فرمانده با سخنران و مربی با " خنده "!! عجب مکتبی است، مکتب خمینی ! اگر تو شنیده ای از مزاح و شوخ طبعی یاران حسین علیه السلام در شب عاشورا ، من دیده ام لبخند یاران خمینی را در شب کربلای ۴ رفته رفته لحظات به پایان می رسید. نوبت به نوشتن وصیت رسید! آنانکه وصیت ننوشته بودند باید، نوشته و تحویل تعاون می‌دادند! موج شور و هیجان اجازه تمرکز و نوشتن نمی‌داد! ولوله ای به راه افتاده بود! یکی به دنبال تعویض و تحویل اسلحه ... یکی به دنبال تعدیل لباس غواصی... یکی دوبینی در دست از این وآن عکس می گرفت... آن دو دیگر در گوشه ای خلوت کرده و با هم نجوا می‌کنند. نیت به توجیه نقشه رسید! دسته دسته در اتاقی کوچک توجیه عملیاتی می‌شدند. خوب بیاد دارم که "علی رنجبر" از اتاق توجیه خارج شد و گفت؛ " سهیل، امشب دمار از روزگارت درمی آوریم"! بعد از توجیه از کنایه زیبای "علی" آگاه شدم که هدف تصرف جزیره سهیل در ساحل اروند عراق است! 👇👇👇👇