🍂 جناب علوی:
روشن دل؛ نه....چه بگویم ......نمی دانم.... همانا عبد خدایی که هنوز در راه پروردگار آماده است.
🔴 سلام، شبتون بخیر ☺️👋
خب ظاهرا با تموم شدن خاطرات ملاصالح خیلی سکوت تو کانال حاکم شده.
البته کمی طبیعیه ولی تا شروع خاطره دنباله دار بعدی چند خاطره ناب و دست اول مهمون ما باشید و با خوندن این خاطرات کوتاه حال و هوای عوض کنید
🍂
🔻 مداحی من
در ماموریتی که گردان امیرالمومنین به پادگان شهید کاظمی کردستان رفته بود، مصادف شدیم با ایام محرم.
شب ها در حسینیه ای که در انتهای پادگان بود جمع می شدیم و مراسم سینه زنی بوشهری راه می انداختیم.
در یکی از شب ها شهید مصطفی بختیاری رو به من کرد و گفت که باید نوحه بخوانی. چون اولین تجربه خواندن من در جمع بود امتناع کردم و با اصرار مجدد شهید مصطفی به هر شکل بود نوحه
" زینب ز سوز سینه رو کرده بر مدینه،
گفتا که ای مادرم...."
را خواندم که با تشویق مصطفی و دیگر دوستان مواجه شدم
و این عاملی جهت نوکری ارباب بی کفن شد و هرساله به یاد شهدا بویژه عزیزان دوران طلایی دفاع مقدس و خصوصاً شهید مصطفی عرض ارادت می کنم.
☄ علیرضا صفاری
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 طنز جبهه
🔅 شفاعت 🕊
🔹مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد.😔
فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن🏊♀، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. 😒
کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن😊. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نبود،
جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی شفاعت یادت نره! 😂
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 کربلای ۴
یاد همه شهدا بخیر؛ ساعت حدود سه یا چهار شب بود. خیلی خسته بودم، وارد سنگر ۱۰۶ شدم از بین مجروحان که کف سنگر دراز کش بودند در آن تاریکی از لابلای آنها گذشتم و از کنار جسم رنجور و مجروح شهید نادری که رد شدم، صدای ناله اش بلند شد و علی بهزادی که در کنار نادری روی زمین بود خطاب به من گفت احتیاط کن.
به ته سنگر رفتم دیدم سعید سرخانی به دیوار سنگر تکیه زده بود. کنارش نشستم و ساعتی سر بر کتف او گذاشتم و خوابیدم. یک دفعه از خواب بیدار شدم و از سعید عذر خواهی کردم ولی فرمانده شهید گروهان نجف اشرف به من گفت با کی حرف میزنی؟ گفتم با سعید؛ گفت سعید شهید شده، در تاریکی سنگر نور باریکی وارد سنگر شده بود و تا انتهای سنگر را روشن کرده بود.
باور نمی کردم. آخه همینطور که سعید به دیوار سنگر تکیه زده بود چشمان قشنگش باز بود و خنده ملیحی بر لب داشت، که به چهره اش زیبایی خاصی بخشیده بود.
روح تمامی شهدای کربلای چهار و گردان کربلا شاد
علی اصغر مولوی
@defae_moghadas
🍂