🍂
🔻 آزاد سازی مشهدالرضا(ع)
سید جواد هاشمی
در شبکه نسیم خاطره ای نقل کرد و گفت :
من خیلی به امام رضا ع ارادت دارم زیارت هر امامی که بروم زیارت نامه امام رضا را هم میخوانم در صحن حضرت ابالفضل ع نشسته بودم دلم یاد امام رضا کرد شروع به خواندن این زیارت کردم چند دقیقه بعد دیدم یکی از خدام حرم آمد کنارم ، شنید زیارت امام رضا میخوانم نشست پشت سرم و شروع کرد با من زیارت را تکرار کردن و اشک میریخت ، بعد از اتمام زیارت رو کرد به من و گفت :
زیارت امام رضا را در کنار ضریح حضرت عباس میخوانی؟ گفتم اشکالی داره گفت نه، من خودم آزاد شده امام رضا هستم پرسیدم چطور ؟گفت :
زمان جنگ من اعتقاد داشتم امام رضا در دست ایرانی ها اسیر شده و باید حرمش را آزاد کنیم لذا به مادرم که عاشق امام رضا بود قول دادم که بروم به جنگ ایرانی ها برای آزاد سازی حرم امام رضا به همین خاطر داوطلبانه به جیش الشعبی پیوستم و مرتب برای مادرم نامه مینوشتم که مثلا من الان در شلمچه هستم جایی که امام ع از آنجا وارد ایران شد ، تا اینکه یک روز بلندگوی گردان مرا صدا زد و گفتند تلفن با تو کار داره ،رفتم مادرم بود پای تلفن گریه میکرد، گفت
تو مطمئنی راه درستی انتخاب کرده ای گفتم چطور؟ گفت دیشب خواب دیدم در یک صحرای بزرگ امام رضا ع دستهایش را بازکرده و زائرانش را به آغوش میگیرد هم اینکه تو نزدیکش شدی دستهایش را بست و به توگفت تو با ما نیستی تو گفتی من برای آزاد کردن شما و حرمتان آمدم امام فرمود تو سپاه را اشتباه آمده ای جبهه من اینطرفه تو طرف دشمنان منی، مادر که این رو گفت چند روز فکر میکردم دیدم رفتار نیروهای ما شبیه یاران امام رضا نیست تصمیم گرفتم به طرف ایرانی ها بیام حرکت کردم به سمت خاکریز ایرانی ها و فریاد میزدم آمدم تسلیم بشم آمدم بیام پیش امام رضا ، از خاکریز ایرانی ها تیراندازی کردند دو تا تیر به پاهام خورد ولی یکی از سربازهای ایرانی که عرب خوزستان بود فهمید چی میگم به کمکم آمد و من را نجات داد تو آمبولانس گذاشتنم چیزی نفهمیدم چشمام رو که باز کردم تو یک بیمارستان بودم گفتم من کجام ؟ گفتند اینجا بیمارستانی در مشهد امام رضا است از پنجره به بیرون نگاه کردم گنبد امام رضا را دیدم ، گفتم آقا آزاد شده توام این زخم گلوله ها نشان محبت و عشق منه ،
بعد از اون به لشگر بدر ملحق شدم و در جبهه بر علیه حزب بعث و صدام جنگیدم ،استخبارات صدام پدر و مادر و دو برادرم را اعدام و شهید کرد، به همین خاطر وقتی زیارت امام رضا ع راخواندی کنارت نشستم و با تو همراه شدم ،من آزاد شده امام رضایم.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 بوی شهادت (۱)
کاظم فرامرزی
یکی از شب هایی که در حوالی حلبچه مستقر بودیم،خوابی دیدم.
صبح که بیدار شدم حال دیگری داشتم که با روزهای قبل فرق داشت .از حال خود متعجب شدم.چیزهای غریبی می دیدم که تا آن روز متوجه آنها نشده بودم.
دقایقی قدم زدم اما تغییری نکردم .کمی که خودکاوی کردم ناگهان راز تغییر حالتم را کشف نمودم .با خود گفتم: «کاظم!خودش است.این علائم رفتن است!رفتن از این جهان.»
برایم یقین شد که شهید خواهم شد . خودم را«شهید» حس می کردم . تجربه منحصر به فرد و جالبی بود.
در حال هوای خودم بودم که به من خبردادند،در ناحیه خرمال تانک های دشمن ظاهر شده و شروع به تحرکاتی کرده اند.با خودم گفتم:
ها...این هم وسیله شهادت....بالآخره موعدش رسید...اما چقدر دیر...?
دست به کار شدم و عده ای را برای رفتن به خرمال انتخاب کردم که عبارت بودند از :
✅{نوروز عباسیان،منصور عرب پور و سیدسعید حسینی}.
ادامه دارد
گردان ضد زره
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 بوی شهادت (۲)
کاظم فرامرزی
در میان بچه ها ارتباطم با سید سعید فرق داشت . من فرمانده او بودم . رفتارش چنان بود که پس از مدتی معنویت او مرا به سویش جلب کرد.
هرگاه خلوتی گیر می آورد به نماز یا دعا می پرداخت و با خدا راز و نیاز می کرد.
در خود دوستی و حتی عشق غریبی به سید احساس می کردم. اما هرگز این حس را ابراز نکردم. او بسیار تودار بود و تا زنده بود معنویت بالای سید خیلی به من نیرو میداد.
سیدسعید در عملیات بدر ، والفجر هشت ، کربلای پنج و سرانجام والفجر10 با من بود و در کنار هم می جنگیدیم . پنج سال متناوبا به جبهه می آمد و بر میگشت.
او خیلی باهوش و نخبه بود. طوری که در مسابقات حفظ حدیث یگان اول شد و بعنوان جایزه به دیدار حضرت امام(ره) رفت. جایزه بزرگی که نصیب کمتر کسی از نیروهای بسیج و سپاه می شد .
عجیب که هرگز حاضر نشد جزئیات این دیدار را شرح دهد و هرگاه در این باره از او می پرسیدم، به نحوی طفره می رفت.
برایم یقین حاصل شده بود که به زودی شهید خواهد شد . بوی شهادت میداد . از این رو لحظه لحظه با او بودن را غنیمت می شمردم.
ادامه دارد
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 بوی شهادت 3
کاظم فرامرزی
به اتفاق عرب پور، به طرف بچه ها حرکت کردم . نمی دانم با چه سرعت و حالتی فاصله را طی کردم . سراسیمه خودم را به محل استقرار قبضه رساندم . دیدم سیدسعید روی زمین افتاده و جوی کوچکی از خون در کنار او روان است و دونفر از بچه بالای سرسید گریه می کردند.
در آن بی اختیاری و سرگشتگی نمی دانم چه شد که دوربین را درآوردم و از پیکر بی جان و غرق خون سیدسعید عکس انداختم.
وقتی دقت کردم دیدم ترکش به سرش خورده و هنوز خون تازه از سرش روان است. کنار سعید نشستم و بغضم ترکید. چه حالی بر من گذشت، هرگز قابل شرح و توصیف نیست.
آمبولانس آمد و پیکر سعید را به مقرمان ، در فاصله 20کیلومتری انتقال دادیم . بچه ها دور آمبولانس جمع شدند و شروع به عزاداری کردند .
پس از چند دقیقه پیکر سعید را برای حمل به سردخانه بردند . من ماندم و داغ هجران سید سعید....حالم بسیار بد بود به طوری که فرماندهان گردان هم متوجه وخامت حالم شدند و دستور دادند به عقب بازگردم
(پایان )
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 توجه به بیت المال ❂◆◈○•----
شهید محمدرضا حقیقی
سال 63، 64 بود که به همراه شهید محمدرضا حقیقی گذرمان به جزيره مجنون افتاده بود. او در جایی و من در گوشه ای دیگر از جزیره.
گاهی برای دیدارش مسافت طولانی را طی می کردم و سری به او می زدم و وعده ای ناهار را کنارش می ماندم.
آن روز هم سوار شدم و بعد از ساعتی کنار سنگرش پیاده شدم. همه دوستان جمع بودند و بازار بگو بخند و شوخى بر پا بود.
ناهار آن روز آن ها، ماهی سرخ کرده بود. غذایی که در آن منطقه به وفور یافت می شد و دغدغه غذایی آشپزخانه را پر کرده بود.
توصیه همیشگی محمدرضا به هم سنگرانش این بود که مبادا با نارنجک و مهمات جبهه این ماهی ها تهیه شود که این حرام می باشد.
مدتی بود که بین بعضی بچه ها مد شده بود که با نارنجک جنگی و یا تدافعی که ایحاد موج زیر آب می کرد ماهی می گرفتند و چند روزی استفاده می کردند. ولی او زیر بار نمی رفت و قرص و محکم پای حرفش ایستاده بود.
❂◆◈○•-------🍂-------•○◈◆❂
ادامه تا لحظاتی دیگر
🔸 کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂