eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 تفحص پیکر مطهر بیسیم چی گردان کمیل شهید سید مرتضی رضاقدیری به همراه بی سیمش، بعد از ۳۹ سال 👈🏻 آخرین جمله‌ای که این شهید پشت همین بی سیمی که پیدا شده، خطاب به شهید حاج محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷، «آب نیست، غذا نیست، مهماتمان تمام شده، بعثی‌ها داخل کانال شدند و به همه تیر خلاص می‌زنند. من باید بروم، سلام ما را به امام برسانید بگویید حسین‌وار جنگیدیم و حسین‌وار شهید شدیم.»😔 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 جاده ای بسوی بهشت 4⃣ گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج! ┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄ شب که رسید چادرها حال و هوای دیگه‌ای داشت، واقعاً یاد خیمه‌های حضرت اباعبدالله (ع) زنده شده بود، نم‌نم بارونی درحال باریدن بود، تو سرمای دی‌ماه همه توی خیمه‌های خودشون زیر سوسوی فانوس و دور چراغ علاءالدین نشسته بودن، عده‌ای مشغول راز و نیاز با خدا و تعدادی هم به خنده و شوخی مشغول بودن و انگار نه انگار که شاید تا ساعاتی دیگه تو این دنیا نباشن، یه عده هم تشتی از حنا درست کردن و برای خودشون مراسم حنابندون گرفتن و با خوندن ترانه حنا حنا دوماد حنا می‌بنده، حنا به دست و پاشون می‌زدن و شادی می‌کردن و گاهی هم شیطونی می‌کردن و به اونایی که از حنا فراری بودن حنا پرت می‌کردن، نمی‌دونم شاید می‌خواستن در صورت شهادت، مادرشون دل نگرون نباشه که پسرشون شب حنا بندون دومادی نداشته و بدونه که شازده پسرش خودش حنا بندون گرفته و برای رفتن به حجله شهادت حنا به دست و پاش گذاشته و بدونه که حجله شهادت براش گواراتر از حجله دومادیه. کسی خواب به چشماش نمی‌رفت، همه دل نگرون عملیات و رفتن برای ادامه عملیات بودن تا این‌که بالاخره حدود ساعت دو بامداد روز ۱۹ دی ماه، عملیات کربلای پنج با رمز یازهرا شروع شد و بچه‌ها بی‌صبرانه منتظر رفتن به عملیات بودن. اما اون شب نوبت به ما نرسید و صبح شد، فرمانده گفته بود که به خاطر عدم موفقیتی که توی عملیات کربلای چهار داشتیم در صورتی که عملیات موفقیت‌آمیز بود، صبح خبرش از رادیو پخش میشه. دیگه همه‌ ما منتظر اعلام خبر بودیم، صدای مارش عملیات که از رادیو پخش شد روحیه‌ای مضاعف به همه ما داد چون از پیروزی غرورآفرین نیروها می‌گفت، هرچند شب قبل خواب به چشممون نرفته بود ولی باز روز مشتاقانه منتظر رفتن به جلو بودیم؛ تا این‌که آفتاب غروب کرد و شب دوم رسید و باز در حالت آماده‌باش بودیم و همه با تجهیزات خوابیده یا نشسته بودیم تا اینکه حدود ساعت چهار صبح دستور رسید که آماده رفتن به جلو باشید، همه آماده بودن و در چشم به هم زدنی برای رفتن صف کشیدن، وقتی کمپرسی‌های مایلر اومدن، یه عده‌ای بالا رفتن تا وسایل بچه‌ها رو ازشون بگیرن تا راحت‌تر سوار بشن. و با دادن شعار این حمله غوغا می‌کنیم / راه نجف وا می‌کنیم ، سوار ماشین‌ها شدن. البته راه نجف را باز کردند هرچند که خودشون نتونستن به زیارت برن. و امروز اگر جمعیت میلیونی از سراسر دنیا برای مراسم اربعین از نجف تا کربلا را با پای پیاده طی می‌کنن و به زیارت حضرت سیدالشهدا می‌رن، همه را مدیون از جان گذشتن همین شهدا هستند. به سمت منطقه عملیاتی راه افتادیم و وارد جاده‌ای شدیم که به‌سوی بهشت می‌رفت، لازم نبود که حضرت موسی باشی و در پای کوه طور ایستاده باشی در جاده‌ای که انتهاش بهشته حتما ندای فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى (ﭘﺲ ﻛﻔﺶ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﺖ ﺑﻴﻔﻜﻦ، ﺯﻳﺮﺍ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻭﺍﺩی ﻣﻘﺪﺱ ﻃﻮی ﻫﺴﺘﻲ) به‌گوش می‌رسید، جاده مزین به نام شهید صفوی بود که در بر تابلویی در ابتدای جاده نصب شده بود، گویا شهید سید محسن صفوی فرمانده قرارگاه سازندگی صراط المستقیم خودش قبل‌از شهادتش تابلوی نامش را بر پیشانی این جاده که از آخرین کارهای او بوده رو نصب کرده بود، کسی چه می‌دونه شاید خود شهید اونجا حضور داشته باشه و به کسانی که پاشون رو توی این جاده می‌گذارن بگه ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِينَ. هنوز دو یا سه کیلومتری در جاده جلو نرفته بودیم که حاج کمال صادقی فرمانده گردان دستور توقف ماشین‌ها رو داد و گفت که نیروها پیاده بشن، در ابتدا ما فکر می‌کردیم که بقیه راه رو باید پیاده بریم، چون منطقه عملیاتی هم از دور پیدا بود و هواپیماهای عراقی آسمان محل درگیری را با منورهای خود چراغونی کرده بودن یا شایدم ترس و زبونی خودشون رو نقش آسمون می‌کردن، اما وقتی حاج کمال گفت که برای رفتن به جلو باید اینجا بمونیم و منتظر دستور قرارگاه باشیم دمق شدیم و گفتیم.... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ حسن تقی زاده بهبهانی ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آخرین عکس دسته الحدید
🍂 «جنگ ایران و عراق از دیدگاه فرماندهان صدام» ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔅 ژنرال «حمدانی»: «سازمان اطلاعات آمریکا پیش از عملیات فاو، اطلاعات مورد نیازمان را تأمین می‌کرد. سازمان اطلاعات عراق فردی را به ما معرفی کرد به نمایندگی از دولت آمریکا که تصاویر ماهواره‌ای مورد نیاز را برایمان تهیه می‌کرد. سازمان اطلاعاتی فرانسه، یوگسلاوی و شوروی نیز با ما همکاری می‌کردند. برای نمونه، KGB در رمزگشایی پیام‌های ایرانیان به ما کمک می‌کرد.» 🔅 سرلشکر وفیق السامرایی،: «ما روز آغاز حمله احتمالی را شامگاه ٢٤ یا ٢٥ دسامبر ١٩٨٦(سوم یا چهارم دی ١٣٦٥) پیش‌بینی کردیم. با غروب خورشید، از مرکز اصلی فرماندهی در «قصرالسلام» با مدیر شبکه اطلاعات منطقه شرقی تماس فوری و مستقیم برقرار کردم. از او خواستم نیروهای گشتی ـ شناسایی را در منطقه مورد تهدید، به داخل ایران گسیل دارد و خود شخصا کار دریافت اطلاعات مربوط به هرگونه تحرک نیروهای ایرانی را از طریق بی‌سیم دنبال نماید و فورا مرا از هر تحوّلی مطلع سازد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شکست در والفجر یک، صلح‌طلب‌شدن صدام بررسی دلیل ناکامی‌ها/۲ ┄┅┅❀🔴❀┅┅┄ 🔻 فردای سخنرانی صدام در اجلاس کشورهای کنفرانس اسلامی، یعنی روز یکشنبه ۲۸ فروردین ۶۲ فرماندهان قرارگاه مرکزی خاتم‌الانبیا و قرارگاه‌های عملیاتی کربلا و نجف در محل قرارگاه خاتم‌الانبیا تشکیل جلسه داده و دلایل ناکامی در عملیات والفجر ۱ را بررسی کردند. یکی از سخنان تاریخی در این جلسه، مربوط به سرهنگ علی صیاد شیرازی فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش است که گفت نیروهای ایرانی پس از عملیات رمضان، به مرور طعم شکست را چشیده‌اند و این مساله را ناشی از لطف خدا دانست که شکست را باعث شناخت نقاط ضعف نیروهای خودی قرار داده است. ازجمله اتفاقات مهم آن برهه تاریخی، این است که آیت‌الله هاشمی رفسنجانی هم در خاطراتش از ۲۸ فروردین ۶۲ در یادداشت‌های روزانه خود، به بی‌اعتمادی مردم نسبت به اخبار رسانه‌های نظام در صورت نگفتن واقعیت‌های نتایج والفجر ۱ و نگرانی از این مساله نوشته است. او در این ‌بخش از خاطرات خود نوشته است: «از اول سعی داشته‌ایم که حتی‌المقدور واقعیت‌های جبهه را به مردم بگوییم، ولی دشمن معمولاً به شیوه‌های جنگ روانی متوسل می‌شود و با امکانات فراوان حامیان شرقی و غربی و مرتجعین منطقه، حقایق را به نفع خودش، وارونه جلوه می‌دهد…» طبق نوشته‌های آیت‌الله هاشمی‌رفسنجانی در خاطرات دوشنبه ۲۹ فروردین، عراق در عملیات والفجر ۱، سی و هفت‌مرتبه پاتک کرد و حدود یک‌میلیون و ۵۰۰ هزار گلوله توپ و خمپاره روی سر مواضع ایران ریخت. پس از عملیات والفجر۱ و برگزاری جلسه بررسی دلایل ناکامی این عملیات در قرارگاه خاتم‌الانبیا، سمینار فرماندهان مناطق ۱۱ گانه کشوری سپاه طی روزهای ۳۰ و ۳۱ فروردین ۶۲ در تهران برگزار شد که در پایان روز دومش، فرماندهان با آیت‌الله خامنه‌ای رئیس‌جمهور و رئیس شورای عالی دفاع در نهاد ریاست‌جمهوری در خیابان پاستور دیدار کردند. رحیم صفوی که آن زمان، مسئول طرح و عملیات ستاد مرکزی سپاه بود، در سخنرانی خود در سمینار مورد اشاره به تحلیل اتفاقات جبهه پس از فتح خرمشهر پرداخت و گفت دشمن شیوه خود را تغییر داده و جناح‌های یگان‌های خود را از دسترس ما دور کرده است. صفوی کار دیگر دشمن را هم تغییر شیوه سیاسی و شعارهای تبلیغاتی عنوان کرد و گفت دشمن یک‌شبه طالب صلح شده است. او همچنین به سخنان مقامات آمریکا و شوروی هم اشاره کرد که ورود ایران به خاک عراق را برنتابیده و برای جلوگیری ازشکست صدام در جنگ، همه توان خود را به کار گرفته بودند. صفوی در آن جلسه گفت دشمن دیگر فهمیده نباید در خط مقدم خود خاکریز بزند و دیگر تانک و نفربرهایش را به خط اول درگیری نمی‌آورد. ┄┅┅❀❀┅┅┄ انتقال، با لینک مشترک مجاز است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۵۷ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ تصمیم گرفته بودم از وسایلی که داشتم، یک دست لباس راحتی که قبلا داشتم و یک دست لباس نظامی را که موقع بیرون آمدن از اردوگاه داده بودند، همراه خودم بیاورم. نمی خواستم بارم سنگین شود. دوست داشتم با سبکبالی تمام پیش خانواده و به خصوص مادرم که برای دیدنش لحظه شماری می کردم، بروم. چندروزی که از بودن در اردوگاه الانبار گذشت و خبری برای بردن ما نشد، تصمیم گرفتیم دوباره اعتصاب غذا کنیم. این تصمیم عملی نشد؛ چرا که سرانجام سر و كله آدم های صلیب سرخ جهانی پیدا شد، هیچ کدام از ما روی پایش بند نبود. گفتند به صف بنشینیم تا اسامی را یادداشت کنند. اصلا مگر صف شکل می‌گرفت. هر کسی می خواست جلوتر بایستد تا اسمش زودتر یادداشت شود. همه خوشحال و خندان بودیم. بعضی ها اشک شوق می ریختند. بالاخره صفها رو به راه شد. به نفر اول هر صف چندبرگ کاغذ دادند و او اسامی نفرات پشت سرش را تا آخر نوشت و تحویل نیروهای صلیب داد. قول دادند که هر چه زودتر برای انتقال ما خواهند آمد. عراقی ها دستور دادند وسایلمان را برداریم؛ گوشه اردوگاه بگذاریم و داخل آسایشگاه ها منتظر رفتن باشیم. لباسی که به من داده بودند، خیلی گشاد بود. در این مدت محدود، یکی از بچه های خیاط آن را برش زد و خیلی دقيق و ماهرانه، پیراهن و شلوار را به تنم اندازه کرد و پوشیدم. هر دقیقه از این لحظه های انتظار برای من مثل یک سال میگذشت. از ساعت هشت صبح دقیقه ها را می شمردیم. نه صبح شد، کسی نیامد، ده، یازده، دوازده ظهر شد و نماز را خواندیم. دوباره منتظر ماندیم. یک بعدازظهر، دو، سه چهار، پنج، شش و هفت بعدازظهر ... به شب رسیدیم. خدایا چه اتفاقی افتاده که کسی برای بردن ما نمی آید؟ بعضی از بچه ها خسته شده و همانجا روی زمین، درازکش، به خواب رفته بودند. من اصلا خواب به چشمم نمی آمد. نماز مغرب و عشا را خواندم. بر خلاف همیشه عراقی ها خیلی کار به کار ما نداشتند و اجازه داده بودند در این ساعات آخر، به حال خودمان باشیم. رفتم و پشت پنجره نشستم. به آسمان نگاه کردم. غم عجیبی توی دلم رفت. با خودم گفتم: «پس کی می آیند؟ این گرفتاری و عذاب چرا تمام نمی شود؟ » بالاخره ساعت یازده شب بود که سروکله اتوبوس ها پیدا شد. تمامی ۱۵۰ نفر سوار شدیم. مقصد ما فرودگاه بود از شانس بد راننده اتوبوسی که من و تعدادی از بچه ها داخلش بودیم. حال خوشی نداشت، درست مثل آدم های مست و لايعقل، سرخوش بود. دوست داشت که در جاده تند براند و از بقیه اتوبوس ها سبقت بگیرد. نمی خواست کسی جلوتر از او حرکت کند. راننده های اتوبوس هایی که همراه ما بودند سر به سر او می گذاشتند. و راه نمی دادند. یکجا در آن خلوتی شب، اتوبوس را در لاین مخالف اتوبان انداخت تا هر طور شده از بقیه جلوتر بیفتد. همه ما چشم هایمان را بستیم تا این صحنه ها را نبینیم. کافی بود یک ماشین از روبه رو بیاید تا به بدترین شکل تصادف کنیم. اگر تا اینجا از دست عراقی ها جان سالم به در برده بودیم، این راننده داشت دودستی ما را به کام مرگ می فرستاد. این صحنه به خیر گذشت. او بالاخره توانست از همه اتوبوس ها جلو بزند و جلودار آنها بشود. به خاطر کاری که انجام داده بود، قاه قاه می خندید. گاهی با فارسی دست و پا شکسته، جملاتی هم خطاب به ما بر زبان می آورد. از حرفهایش سر در نمی آوردیم. خدا خدا کردیم که هر چه زودتر برسیم و از دست این دیوانه راحت شویم. بالاخره فرودگاه را با چشم خود دیدیم. در ورودی آن توقف کردیم. قرار شد داخل اتوبوس ها منتظر بمانیم تا هواپیما آماده رفتن شود. این قدر معطل شدیم که موقع اذان صبح رسید، برای خواندن نماز، چهار نفر پایین می رفتند و بر می گشتند. نوبت به چهار نفر بعدی می رسید که بروند و تکلیف شرعی خود را به جا اورند. عراقی ها از باهم فرستادن اسرا ترس و دلهره داشتند. بالاخره همه نماز صبحشان را خواندند. ساعت هشت و نیم صبح، ما را از یک قسمت فرودگاه که دیوارش خراب شده بود، وارد کردند، از در اصلی نرفتیم و مستقیم به محل سوار شدن به هواپیما هدایت شدیم. داد گرسنگی بچه ها در آمد. ۲۴ ساعت بود که هیچ غذایی به ما نداده بودند. در این لحظات یکی از فرماندهان ارشد نظامی عراق آمد تا برای ما صحبت کند. یکی از بین ما خطاب به او گفت: «این چه رسم مهمان نوازی است؟ ۲۴ ساعت است که چیزی نخوردیم.» او در جواب گفت: «الآن می روید داخل هواپیما و غذایی که در طول عمرتان نخوردید، به شما می دهند.» همه بچه ها به خاطر این جواب به او خندیدند و مسخره اش کردند. او سخنرانی اش را اصلا شروع نکرد. جلوی سربازها به شخصیتش برخورد و از پیش ما رفت. طولی نکشید که چهار مرد به همراه یک خانم بی حجاب پیش ما آمدند. همگی از نیروهای صلیب سرخ جهانی بودند. آنها گفتند قرار است کار تعویض به زودی انجام شود. می‌بایست به هر نفر از ما یک کارت تحویل بدهند که اسم
و مشخصاتمان داخل آن ثبت شده بود تعدادی از بچه ها اعتراض کردند که تا آن خانم حجابش را درست نکند و روسری یا چادر نپوشد ما همکاری نمی کنیم. چند نفر دیگر نظر متفاوتی داشتند و گفتند: «الان که وقت اعتراضی نیست. ممکن است اینها قهر کنند و بروند. آن وقت همه ما تا ابد اینجا هستیم.»، البته این نگرانی بی جا هم نبود. از دست عراقی ها همه چیز بر می آمد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع و لینک مشترک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 جاده ای بسوی بهشت 5⃣ گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج! ┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄ دمق شدیم و گفتیم پس چرا همین حالا نمی‌ریم؟ حاج کمال که خودش مرد میدون‌های سخت بود گفت: والا اگه دست من بود که منم دوست دارم همین حالا بریم اما به هرحال باید دستور از قرارگاه برسه، حضور گسترده هواپیماهای عراقی در شب خبر از خیل کثیرشون در روز می‌داد و معلوم بود حسابی غافل‌گیر شدن و توی دردسر افتادن که دارن به آب و آتیش می زنن. با این وضع، حضور ما در جاده‌ای که جاده تدارکاتی عملیات بود واقعاً خطرناک بنظر می‌رسید؛ چون هر لحظه امکان داشت توسط هواپیماهای عراقی بمبارون بشیم؛ اما چاره‌ای نبود و باید منتظر دستور قرارگاه می‌شدیم. جاده بر اثر بارندگی شب قبل خیس و نمناک بود و توی بعضی از جاها هم آب جمع شده بود و بوی خوش خاک بارون خورده هم مشام همه رو نوازش می‌داد. کانالی هم کنار جاده بود که از آب بارون پر شده بود؛ سیل بند نسبتاً پهن و بلندی در کنار جاده بود، که با لودر توش جان‌پناه‌هایی ایجاد کرده بودن و مناسب پناه گرفتن ماشین یا تانک و یا نفربر بود. فرمانده دستور داد که فعلاً توی همین سنگرها استراحت کنین تا دستور رفتن به عملیات از قرارگاه برسه، توی هر جان‌پناه یا سنگر یه دسته جا می‌شد، اول گروهان قمربنی هاشم، بعد گروهان علی‌اکبر و بعدش هم گروهان ما یعنی گروهان ابوالفضل (ع) داخل سنگرها مستقر شدند، سنگر فرماندهی گروهان هم کنار دسته الحدید گروهان قرار گرفت، صدای اذان وقت نماز صبح را اعلام کرد، اگرچه بچه‌ها اکثراً وضو داشتن ولی کسانی که نیاز به تجدید وضو داشتن از آب بارون درون کانال کنار جاده برای وضو گرفتن استفاده کردن، بزرگان دین همیشه می‌گفتن وقتی می‌خواین نماز بخونین فکر کنین آخرین نمازیه که می‌خونین، حالا این نماز برای بعضی‌ها واقعاً آخرین نماز صبح بود، همه با شور و عشق و اخلاص و توجه خاص به نماز ایستادن، اون‌قدر جاده از نماز بچه‌ها غرق نور شده بود که به گمونم اهل آسمون جاده شهید صفوی رو راه شیری می‌دیدن که از زمین به آسمون کشیده شده بود. خدا می دونه شایدم خاک شلمچه و سنگریزه‌های اونجا اون‌روز با تکبیر بچه‌ها تکبیر می‌گفتن. مختصر صبحونه‌ای که نان خشک و پنیر بود صرف شد، نمی‌دونم چطور یه دفعه صبحونه از نون گردو و عسل هر روز قبل از عملیات تبدبل به نون خشک و پنیر شد؟، کسی چی می‌دونه شاید اینم از همون اسرار نهفته این مدته، که شاهدش بودیم، یا شاید خدا می‌خواسته آخرین صبحونه بچه‌ها مثل آخرین شام شهادت مولاشون امام علی (ع) که نان و نمک بود یه هم‌خونی‌هایی داشته باشه تا نسل بعد بدونه که این بچه‌ها دلبستگی به هیچی نداشتن. چون دوشب بود بچه‌ها خواب درستی نداشتن، بعداز صبحونه خاک کف سنگرا رو یه خورده صاف و صوف کردن و انگاری که روی رخت‌خوابی نرم خوابیده باشن مشغول استراحت شدن، بعضی از بچه‌ها تو کیسه خواب‌شون رفتن و بی‌خیال همه چیز راحت به خوابیدن، یه عده دیگه‌شون هم قرآن جیبی‌شونو دست گرفتن و مشغول قرآن خوندن شدن و بعضی‌ها هم در جاده در حال تردد بودن و به آخرین دید و بازدید‌هاشون می رفتن، دیگه هوا در حال روشن شدن بود، آفتاب که طلوع کرد سر و کله هواپیماهای عراقی تو آسمون پیدا شد و مثل پرنده‌های مهاجر تو دسته‌های چندتایی به هر طرف حمله ور می‌شدن و بمب و راکت می ریختن و به نوعی همه آسمون شلمچه رو قُرُق خودشون کرده بودن و هیچ جایی از حمله‌ی اونا امنیت نداشت، بچه‌هایی که بیدار بودن مشغول تماشای جولون دادن خلبانای عراقی بودن، من و شهید پرویز همتی بی‌سیم‌چی گروهان سر پا درون سنگر ایستاده بودیم و در حال تماشای آرتیس بازی میگ‌های عراقی که عین فیلم سینمایی می‌موند بودیم که یهو صدای فرود اومدن راکتی سمت خودمون که گویا هواپیمای عراقی با شیرجه زدن به سمت جاده شلیک کرده بود به گوشم رسید، سریع روی زمین دراز کشیدم، راکت در کنار سنگر دسته الحدید و سنگر فرماندهی گروهان یعنی نزدیک خودمون فرود اومد، قسمت راست بدنم سمت راکت بود و با چشم راستم لحظه انفجار راکت رو دیدم و در همون لحظه چشم راستم سوخت که نمی‌دونم در اثر اشعه‌ی راکت بود یا این‌که از پاشیده شدن مواد داخلش که روم پاشیده شد. چند لحظه‌ای منتظر موندم تا ترکش‌ها فروکش کنه، اما خبری از ترکش نبود، تا این‌که یکی از بچه‌ها فریاد زد شیمیاییه شیمیایی، چون راکت نزدیک بچه‌ها فرود اومده بود مواد درونش به سر و روی بچه‌ها پاشیده شده بود و همه رو آلوده کرده بود، سریع بلند شدم و داشتم ماسکم رو روی صورتم می‌گذاشتم که.... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ حسن تقی زاده بهبهانی ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 «ملاصالح» در ارتش آمریکا ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ ملاصالح روی پله پنجاه و ششم در دو کتاب مصاحبه تاریخ شفاهی ارتش آمریکا با فرماندهان سابق گارد ریاست جمهوری ارتش صدام به شخصی ایرانی برخورد می‌کنیم که دلیل اصلی برکناری بزرگترین مغز اطلاعاتی ارتش عراق است... چاپ پنجاه و ششم کتاب ملاصالح (زندگی مجاهد خستگی ناپذیر ملاصالح قاری مترجم اسرا در جنگ تحمیلی) «ملا صالح» عنوان کتابی است که زندگی مجاهد خستگی ناپذیر ملاصالح قاری مترجم اسرا در جنگ تحمیلی را روایت می‌کند. با این شخصیت در کتاب «آن بیست و سه نفر» آشنا شده اید و در این کتاب روایتی شگفت انگیز و تکان دهنده را از این شخصیت از نظر خواهید گذراند. ملا صالح قاری هم در اسارت ساواک رژیم پهلوی بوده و هم زندان‌های استخبارات عراق [و بازداشت در زندان جمهوری اسلامی بعد از اسارت] را تجربه کرده و در این کتاب خاطراتش را از آن روز‌ها بیان کرده است. حبیب احمدزاده در یادداشتی به شخصیت ملاصالح قاری که در کتاب‌های ارتش آمریکا مورد اشاره قرار گرفته پرداخت. حبیب احمدزاده نویسنده و پژوهشگر در یادداشتی به شخصیت «ملاصالح قاری» که در کتاب «آن بیست و سه نفر» نقش مترجم را دارد و کتاب خاطرات خودش نیز از سوی نشر شهید کاظمی منتشر شده اشاره کرده است. در بسیاری از خاطره‌های منسوب به بزرگان جنگ گفته می‌شود که صدام برای دستگیری یا کشتن فلان رزمنده در زمان جنگ تحمیلی جایزه بزرگی تعیین کرده، که متاسفانه هیچ سند مستدلی برای این ادعا‌ها موجود نیست، ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شکست در والفجر یک، صلح‌طلب‌شدن صدام بررسی دلیل ناکامی‌ها/۳ ┄┅┅❀🔴❀┅┅┄ 🔻 در سمینار فرماندهان مناطق ۱۱ گانه سپاه، به آمار و گزارش‌های حمایت قدرت‌های غرب و شرق از صدام هم اشاره شد؛ به‌عنوان مثال ۴۰۰ دستگاه تانک T۵۴ که لهستان به عراق داد یاموشک‌های هوا به زمین، هوابه‌هوا و زمین‌به‌زمین زیادی که فرانسه و شوروی به عراق دادند. خلاصه و جان کلام رحیم صفوی در جلسه‌ای مذکور، این بود که دشمن از نظر توان نظامی از ایران قوی‌تر است و کلیه عوامل شکست و پیروزی را توسط محققین نظامی بررسی و تجزیه و تحلیل می‌کند. همچنین عراق، به‌جز ۱۲ لشکری که دارد، حداقل ۳ لشکر دیگر هم به وجود آورده و در مجموع، قدرت آتش یگان‌های عراق، حداقل ۲۰ برابر ایران است. عراق در آن برهه قدرت تحرک بالاتری هم نسبت به ایران داشت که گوشه کوچکی از آن به‌خاطر تریلرهای تانک‌بر آلمانی «فاون» بود که باعث می‌شد تانک‌ها و نیروهای زرهی عراق، در مدت کوتاهی بتوانند تعویض موقعیت کرده و به خط درگیری نبرد منتقل شوند. تجهیزات مخابراتی تیپ مستقل ۱۰ زرهی عراق هم در آن برهه توسط کمپانی تله‌کام در فرانسه تامین می‌شد. مشکل دیگری که در بحث و گفتگوی فرماندهان سپاه مطرح شد، این بود که اکثر اطلاعات نظامی ایران، توسط منافقین به عراق می‌رسد و در چنین‌شرایطی کادر فرماندهی یگان‌های سپاه، شهیدان زیادی داده و ظرفیت پرورش فرمانده نظامی‌اش بسیار کم است. اولین‌کمبود سپاه در این جلسه، فرمانده آموزش‌دیده عنوان شد که به‌طور همزمان با طرح این اشکال در سمینار فرماندهان سپاه، قرار بود مناطق استانی سپاه، تعداد بیشتری پاسدار به لشکرهای خود در جبهه اعزام کنند. در سمیناری که به آن اشاره کردیم، پس از سخنرانی رحیم صفوی، شهید محمدابراهیم همت فرمانده وقت لشکر ۲۷ هم سخنرانی کرد و به‌خاطر بی‌توجهی‌ها و باری‌به‌هرجهت گذرانیدن امور تامین نیروی انسانی مجرب و کارآمد یگانش از طرف شماری از مسئولین سپاه منطقه ۱۰ تهران، گلایه کرد. او در سخنرانی‌اش به معرفی آفاتی که دستگاه‌های متولی پشتیبانی و تامین نیروی انسانی یگان‌های رزم سپاه را تهدید می‌کردند، پرداخت. شهید همت در این سمینار به «طرح ۴۰ درصد» یا «طرح والعادیات» اشاره کرد که پس از عملیات والفجر ۱ به اجرا گذاشته شد و طبق آن بنا بود ۴۰ درصد از استعداد نیروی انسانی هر یک از مناطق کشوری سپاه، به یگان رزم آن در جبهه منتقل شوند. اما شهید همت در سخنرانی خود گفت تنها ۱۴ درصد از میزان ۴۰ درصد این طرح اجرا شده است. همت در سخنرانی خود به این مساله اشاره کرد که جنگ به این‌زودی‌ها تمام‌شدنی نیست و بزرگ‌ترین ایراد کل سیستم کشور را کمبود عناصر مدیریتی دانست. معضل بعدی را هم رویکردهای مقطعی در قبال مسائل مبرم اجرایی عنوان کرد و گفت پس از سه‌سال از شروع جنگ، یکی از عیوب بزرگ این است که پس از انجام هر عملیات، سازمان رزمی یگان‌های سپاه از هم می‌پاشند. همت همچنین گفت در گذر زمان، حضور ضربتی در میادین بحران، تبدیل به برگزاری جلسات در ستادها شده و سپاه به مرضِ جلسه مبتلاست. ┄┅┅❀❀┅┅┄ انتقال، با لینک مشترک مجاز است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۵۸ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ بچه ها توجهی به این حرفها نکردند. با اصرار روی حرفشان ایستادند تا آن خانم رفت و با یک تکه پارچه موهایش را پوشاند و آمد. همه در یک صف ایستادیم. به هر نفر یک قرآن هدیه دادند. به طرف هواپیما به راه افتادیم. مختار با آن پا و بدن فلجش به سختی پشت سرم می آمد. مجبور بودم آهسته بروم تا او هم بیاید. وقتی خواستیم وارد هواپیما شویم به ما گفتند که ظرفیت تکمیل شده و باید صبر کنید. با شنیدن این جمله نزدیک بود قبض روح شوم. با خودم گفتم: «نکند دیگر هواپیمایی در کار نباشد و ما ماندگار شویم!» مأمور صلیب سرخ که نزدیک ما ایستاده بود به همه اطمینان داد که هواپیمای بعدی تا سی دقیقه دیگر آماده رفتن می شود. بالاخره من، مختار و تعدادی که باقی مانده بودند سوار هواپیما شدیم. سرانجام روز ۲۲ شهریور ۱۳۶۹، خاک عراق را برای همیشه ترک کردیم. تا زمانی که در آسمان بودیم، باورمان نمی شد که سال های فراق و گمنامی به پایان رسیده است. هر لحظه ممکن بود تصمیم عوض شود و ما را به اردوگاه برگردانند. لحظه فرود هواپیما در فرودگاه مهرآباد تهران برای همیشه در ذهنم ثبت شد. قبل از پیاده شدن یکی از برادران پاسدار داخل آمد و گفت: «به وطن خوش آمدید! خیلی مشتاق دیدار شما بودیم.» او سفارش کرد که بعد از پیاده شدن با هیچ کس صحبت نکنیم و مستقیم به سالن تشریفات فرودگاه برویم. وقتی از پله های هواپیما و بعد از دو سال و نیم پایم را روی خاک وطن گذاشتم، حس عجیبی داشتم. ریه ام را از هوا پر و خالی کردم و به اصطلاح نفس عمیقی کشیدم. خوشحالی بی حد و حصری داشتم که قابل توصیف نبود. همه بچه ها شاد و سرحال بودند. اینکه آمدنم را چگونه به خانواده و مادرم خبر دهم، تنها دغدغه ام بود. گروه موزیک و تشریفات آمده بودند و آهنگ های حماسی می نواختند. یکی از سربازهای گروه موزیک از ما پرسید: «یه یزدی در بین شما هست؟» با اینکه گفته بودند با کسی حرف نزنیم، جواب دادم: «بله! من یزدی ام.» خودش را معرفی کرد، بچه محله «امامزاده سید فتح الدین رضا» در يزد بود. خوشحال شدم که در بدو ورودم یک یزدی پیدا کردم. خانه دختر خاله ام در همین محله بود. گفتگو را ادامه دادم: «علی دشمن فنا را می‌شناسی؟» گفت: «بله!می شناسم.» دشمن فنا پسر دختر خاله ام بود. از او خواستم که آمدن مرا به او خبر دهد. زمان برای گفتگوی بیشتر وجود نداشت. از او خداحافظی کردم. همه کسانی که بعد از چندین سال مفقودی دوباره می توانستند هوای وطن را تنفس کنند از خوشحالی در پوستشان نمی‌گنجیدند. حتی کسانی بودند که غش کردند، سجده شکر به درگاه خداوند تنها کاری بود که از دستمان بر می آمد، همان جا و روی زمین سر تعظیم به پیشگاه پروردگارمان گذاشتیم و اشک ریختیم. البته غم شهدا و همسنگرانی که در خاک عراق جاماندند، هیچ وقت از دلمان بیرون نمی رفت. چه بسا پدر و مادرشان لحظه شماری می کردند که آنها را ببینند، اما این آرزویی بود که برآورده نمی شد. وقتی به سالن تشریفات وارد شدیم، قاب عکس حضرت امام (ره) که گوشه آن یک نوار مشکی رنگ خورده بود، همه را برای لحظاتی میخ کوب می کرد. آه حسرت از دلم کشیدم و باز گریه تنها چیزی بود که آرامم می کرد. با خودم گفتم: «یعنی نمی شد ما روزی بیاییم که امام (ره) هم باشد؟» از طرفی نگاهم به عکس آقای خامنه ای (مدظله العالی) که افتاد، دلم قرص شد که هدایت کشتی انقلاب را با اطمینان به او سپرده اند. الآن رفتن به دیدار ایشان آرزوی همه اسرا بود. در سالن تشریفات وسایل پذیرایی به نحو احسن مهیا بود. میوه شیرینی، تنقلات و چیزهای دیگر، اسماعیل یکتایی هم شاعر بود و هم مداح. دست به کار شد و این اشعار را با صدایی خوش و بلند خواند: در حریم حرم حق خمینی شده ام حسنی بودم و این بار حسینی شده ام بنویسید به تاریخ اسارت ابیات یا ابوالفضل (ع) علمدار خمینی شده ام نور ایمان چوبتابید از آن جلوہ حق این چنین بود که من عاشق مهدی (عج) شده ام حال، خامنه ای را که بزرگ گشته از اوست رهرو و سالک او بعد خمینی شده ام شفقا! عقده دل بازنما و توبگو در اسارت عزادار خمینی شده ام اسماعیل که شور گرفت، بچه ها یکی یکی با گریه و ناله و به یاد امام خمینی (ره) با او همراهی می کردند. حال خوشی به همه دست داد. چشم ها بارانی و گونه ها از اشک دیده ها کاملا خیس شده بود. دقایقی بعد از شعر خوانی و مداحی آقای یکتایی، ما را از فرودگاه مهرآباد، به یکی از پادگان های شهر تهران منتقل کردند. آنجا محل قرنطینه اسرا بود. بعد از دو سال و نیم بالاخره چشممان به غذای چرب و چیلی افتاد. برای همه مرغ بریان آوردند. دهان همه ما آب افتاده بود، اما معده های کوچک شده طاقت هضم این همه غذا را نداشت. نتوانستیم زیاد بخوریم، اما همین مقدار کم، کار بعضی از بچه ها را به دل درد و بیمارستان کشاند که به خیر گذشت و اتفاقی نیفتاد. ب
عد از حدود ۴۸ ساعت قرنطینه و گرفتن نمونه خون و انجام ازمایش های لازم از هر نفر یک عکس گرفتند و برایمان کارت شناسایی صادر کردند. در همه این مراحل فکرم درگیر این مسئله بود که راهی پیدا کنم و آمدنم را به خانواده خبر بدهم. حتما آنها از زمانی که بازگشت اسرا شروع شده بود، هر لحظه چشم انتظار رسیدن خبری از من بودند. از مردادماه که اردوگاه را ترک کرده بودیم تا روز ۲۲ شهریور که آمدیم، فرازونشیب زیادی طی شده بود. حدسم این بود که در طول این مدت اسرای تکریت ۱۱ به یزد رفته و خبر زنده بودنم را به گوش خانواده رسانده اند. نگرانی و دلشوره داشت مخم را می خورد. به هر نفر یک دست لباس نو و مرتب دادند تا بپوشیم. همه چیز آماده بود تا دوباره به فرودگاه برویم و به یزد اعزام شویم. اتوبوس ها که آمدند، تعدادی از خانواده ها که هیچ خبری از فرزندشان نداشتند خود را به پادگان رسانده بودند. عکس دردانه شان را نشان می دادند و از تک تک بچه ها سراغش را می گرفتند. درست قبل از خروج اتوبوس از پادگان و جلوی در ورودی، یکی از اسرا عکس خودش را در دست مادرش دید و پیاده شد. مادر به محض روبه رو شدن با پسر، درجا غش کرد. او را به هوش آوردند. آن برادر همراه مادر و خانواده اش رفت، اما دلواپسی من پابرجا بود. منتظر بودم تا اتفاقات بعدی را ببینم. اتوبوس ها به زحمت از بین غلغله جمعیت راه باز کردند و راه افتادند. مردم با استقبال بی نظیر خود حرکت ماشین ها را در طول مسیر کند کرده بودند. در راه یک زن و شوهر را دیدم که با بچه شان سوار بر موتورسیکلت ما را همراهی می کردند. تنها چیز همراهشان یک بسته پفک بود که تقدیم اسرا کردند. نظیر این صحنه ها در طول مسیر زیاد به چشم می خورد. واقعا دیدنی و چشم نواز بود. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع و لینک مشترک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 جاده ای بسوی بهشت 6⃣ گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج! ┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄ داشتم ماسکم رو روی صورتم می‌ذاشتم که متوجه شدم پرویز همتی هنوز سرپا ایستاده و دستش روی گیجگاهشه و مثل مرغی که لحظه آخر جون کندنشه و دهنش باز و بسته میشه داره نفس‌های آخرش رو می‌کشه و طولی نکشید که به زمین افتاد و شهید شد، گویا ترکشی از پوسته راکت به گیجگاهش اصابت کرده بود. فریاد سوختم سوختم شهید سیروس محسنی که در معرض شدید مواد قرار گرفته بود دل همه رو به درد می‌آورد، او هم نتونست زیاد دووم بیاره و در همون لحضات اول به شهادت رسید، بچه‌ها همه از سنگرها بیرون رفتن و در اطراف پراکنده شدن چون باید خودشون رو از منطقه آلوده دور می‌کردند، هرچند راکت با اصابت در کنار بچه‌ها همه رو آلوده کرده بود اما بچه‌ها ماسک خودشون رو زدن، بعید نبود که ماسک‌ها هم خودشون آلوده شده باشن، البته به قول سردار محمد باقری این ماسک‌ها اصلاً روی بعضی از گازها مثل اعصاب و خردل بی اثر بود و در اصل فقط به‌درد گاز اشک آور می‌خورد، شهید داوود دانایی جانشین گردان دل نگرون بچه‌ها به هر طرف می‌دوید و کمک حال بچه‌ها بود، حتی ماسک خودش رو از روی صورتش برداشت و روی صورت بسیجی که فرصت نکرده بود از ماسک خودش استفاده کنه گذاشت و حتی چفیه مرطوب خودش رو هم به بسیجی دیگه‌ای داد، هرجای بدنمون که در معرض گاز قرار گرفته بود سیاه و سوخته شده بود و به مرور دچار سوزش می‌شد و تاول‌ها یکی‌یکی مشخص می‌شدند، حتی جاهایی از بدنمون که گاز شیمیایی به درون بادگیرمون نفوذ کرده بود هم درگیر تاول شده بود، شاید بخواین بدونین که وضعیت بدن تاول زده‌مون چطور بود، این‌طور بهتون بگم که لابد گاهی قطره آب جوشی روی جایی از بدنتون ریخته و یا حتی دستتون در معرض بخار داغ کتری آب جوش قرار گرفته، دیدین چقدر می‌سوزه و درد می‌کشین تا بالاخره تاول می‌زنه و تازه مکافات بعدش شروع میشه؟، حالا حساب کنین که تمام بدنتون بسوزه و غرق تاول بشه، وضعیت ما این‌طوری شده بود و حتی راه تنفسی ما هم آلوده شده بود و دچار نفس تنگی شده بودیم، حتماً گلو و ریه و جگر و همه راه تنفس‌مون هم تاول زده بود که نفس کشیدنمون سخت شده بود، سرفه‌ امون همه رو بریده بود، همه از عمق جان استفراغ می‌کردیم به طوری که انگاری تمام دل و روده‌مون می‌خواست از حلقمون بیرون بریزه، یاد حضرت امام رضا(ع) و امام حسن مجتبی(ع) افتاده بودیم که در اثر مسمویت از زهر، پاره‌های جگرشون رو بالا می‌آوردند، واقعاٌ انگار پاره‌های جگرما هم بالا میومد، صحرای محشری بپا شده بود، گروهان از هم پاشیده شده بود، به نظرم اون اتفاق جمعی که ترسش رو داشتم در حال واقع شدن بود. پس آن همه نورانیت بچه‌ها بی دلیل نبود، شایدم رمز جاده‌ای که همون اول قلم از قول دل نوشت: جاده‌ای به‌سوی بهشت، همین بود. چون گرچه مسیر این جاده به خط مقدم منتهی می‌شد اما انگاری برای بعضی‌ها به‌سوی بهشت می‌رفت. آمبولانسی در کار نبود و بچه‌ها با ماشین‌های عبوری به بیمارستان صحرایی فرستاده می‌شدن، وضعیتی پیش اومده بود که نگو و نپرس، حاج حمید خوشکام که در آن موقع مسئولیت ستاد گردان را بر عهده داشت وقتی وضعیت بد چشمم رو دید گفت به بیمارستان برو تا چشمت رو مداوا کنند، گفتم فعلاً صبر می‌کنم تا وضعیت گروهان و عملیات مشخص بشه، بزار ببینم چی سرمون اومده، گفت بیشتر بچه‌ها رفتن شما هم برو اگر مشکلی نبود برگرد، دیگه من که فکر نمی‌کردم اوضاع چقدر خرابه و تا کی باید درگیر درمان باشم به همراه محمود پنجه بند معاون گردان و شهید ابوالقاسم دهدارپور فرمانده گروهان علی اکبر و شهیدان علی حسنی پور و نجفعلی کشتکاران از نیروهای گروهان با یک ماشین عبوری به بیمارستان صحرایی رفتیم، اونجا گفتن که اول باید لباس‌های آلوده خودتون رو بیرون بیارین و دوش بگیرین و لباس بیمارستانی بپوشین، بعداز انجام این‌کار روی تخت‌های بیمارستان دراز کشیدیم و آمپولی زدن و سرمی تزریق کردن، من فکر می‌کردم درمان ما همینه و بعداز آن به منطقه برمی‌گردم، اما گفتن باید به اهواز برید و اونجا تحت مداوا قرار بگیرین، گفتم من باید به منطقه برگردم چون باید به نیروهام برسم، گفتن امکانش نیست حتما باید به اهواز برید، هنوز از عمق فاجعه بی‌خبر بودیم و نمی‌دونستیم چه اتفاقی افتاده، ما رو سوار اتوبوسی که صندلی‌هاش رو بیرون آورده بودن کردن، همه کف اتوبوس دراز کشیده بودن و از درد به خودشون می‌پیچیدن و بعضی‌ها به‌شدت استفراغ می‌کردن و بعضی از بچه‌ها هم احساس سرما می‌کردن و لرز داشتن، من هنوز به جز درد و سوزشِ چشمم، خیلی حالم بد نشده بود و به بچه‌هایی که به کمک نیاز داشتن کمک می‌کردم، واقعاً وضعیت اسفناک و دردآوری بود، نزدیکی‌های اهواز بود که... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ حسن تقی زاده بهبهانی ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂