🍂 #سالار_تکریت (۵۸
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
بچه ها توجهی به این حرفها نکردند. با اصرار روی حرفشان ایستادند تا آن
خانم رفت و با یک تکه پارچه موهایش را پوشاند و آمد. همه در یک صف ایستادیم. به هر نفر یک قرآن هدیه دادند. به طرف هواپیما به راه افتادیم. مختار با آن پا و بدن فلجش به سختی پشت سرم می آمد. مجبور بودم آهسته بروم تا او هم بیاید. وقتی خواستیم وارد هواپیما شویم به ما گفتند که ظرفیت تکمیل شده و باید صبر کنید. با شنیدن این جمله نزدیک بود قبض روح شوم. با خودم گفتم: «نکند دیگر هواپیمایی در کار نباشد و ما ماندگار شویم!» مأمور صلیب سرخ که نزدیک ما ایستاده بود به همه اطمینان داد که هواپیمای بعدی تا سی دقیقه دیگر آماده رفتن می شود. بالاخره من، مختار و تعدادی که باقی مانده بودند سوار هواپیما شدیم. سرانجام روز ۲۲ شهریور ۱۳۶۹، خاک عراق را برای همیشه ترک کردیم. تا زمانی که در آسمان بودیم، باورمان نمی شد که سال های فراق و گمنامی به پایان رسیده است. هر لحظه ممکن بود تصمیم عوض شود و ما را به اردوگاه برگردانند.
لحظه فرود هواپیما در فرودگاه مهرآباد تهران برای همیشه در ذهنم ثبت شد. قبل از پیاده شدن یکی از برادران پاسدار داخل آمد و گفت: «به وطن خوش آمدید! خیلی مشتاق دیدار شما بودیم.» او سفارش کرد که بعد از پیاده شدن با هیچ کس صحبت نکنیم و مستقیم به سالن تشریفات فرودگاه برویم. وقتی از پله های هواپیما و بعد از دو سال و نیم پایم را روی خاک وطن گذاشتم، حس عجیبی داشتم. ریه ام را از هوا پر و خالی کردم و به اصطلاح نفس عمیقی کشیدم. خوشحالی بی حد و حصری داشتم که قابل توصیف نبود. همه بچه ها شاد و سرحال بودند. اینکه آمدنم را چگونه به خانواده و مادرم خبر دهم، تنها دغدغه ام بود. گروه موزیک و تشریفات آمده بودند و آهنگ های حماسی می نواختند. یکی
از سربازهای گروه موزیک از ما پرسید: «یه یزدی در بین شما هست؟» با اینکه گفته بودند با کسی حرف نزنیم، جواب دادم: «بله! من یزدی ام.» خودش را معرفی کرد، بچه محله «امامزاده سید فتح الدین رضا» در يزد بود. خوشحال شدم که در بدو ورودم یک یزدی پیدا کردم. خانه دختر خاله ام در همین محله بود. گفتگو را ادامه دادم: «علی دشمن فنا را میشناسی؟» گفت: «بله!می شناسم.» دشمن فنا پسر دختر خاله ام بود. از او خواستم که آمدن مرا به او خبر دهد. زمان برای گفتگوی بیشتر وجود نداشت. از او خداحافظی کردم.
همه کسانی که بعد از چندین سال مفقودی دوباره می توانستند هوای وطن را تنفس کنند از خوشحالی در پوستشان نمیگنجیدند. حتی کسانی بودند که غش کردند، سجده شکر به درگاه خداوند تنها کاری بود که از دستمان بر می آمد، همان جا و روی زمین سر تعظیم به پیشگاه پروردگارمان گذاشتیم و اشک ریختیم. البته غم شهدا و همسنگرانی که در خاک عراق جاماندند، هیچ وقت از دلمان بیرون نمی رفت. چه بسا پدر و مادرشان لحظه شماری می کردند که آنها را ببینند، اما این آرزویی بود که برآورده نمی شد.
وقتی به سالن تشریفات وارد شدیم، قاب عکس حضرت امام (ره) که گوشه آن یک نوار مشکی رنگ خورده بود، همه را برای لحظاتی میخ کوب می کرد. آه حسرت از دلم کشیدم و باز گریه تنها چیزی بود که آرامم می کرد. با خودم گفتم: «یعنی نمی شد ما روزی بیاییم که امام (ره) هم باشد؟» از طرفی نگاهم به عکس آقای خامنه ای (مدظله العالی) که افتاد، دلم قرص شد که هدایت کشتی انقلاب را با اطمینان به او سپرده اند. الآن رفتن به دیدار ایشان آرزوی همه اسرا بود.
در سالن تشریفات وسایل پذیرایی به نحو احسن مهیا بود. میوه شیرینی، تنقلات و چیزهای دیگر، اسماعیل یکتایی هم شاعر بود و هم مداح. دست به کار شد و این اشعار را با صدایی خوش و بلند خواند:
در حریم حرم حق خمینی شده ام
حسنی بودم و این بار حسینی شده ام
بنویسید به تاریخ اسارت ابیات
یا ابوالفضل (ع) علمدار خمینی شده ام
نور ایمان چوبتابید از آن جلوہ حق
این چنین بود که من عاشق مهدی (عج) شده ام
حال، خامنه ای را که بزرگ گشته از اوست
رهرو و سالک او بعد خمینی شده ام
شفقا! عقده دل بازنما و توبگو
در اسارت عزادار خمینی شده ام
اسماعیل که شور گرفت، بچه ها یکی یکی با گریه و ناله و به یاد امام خمینی (ره) با او همراهی می کردند. حال خوشی به همه دست داد. چشم ها بارانی و گونه ها از اشک دیده ها کاملا خیس شده بود. دقایقی بعد از شعر خوانی و مداحی آقای یکتایی، ما را از فرودگاه مهرآباد، به یکی از پادگان های شهر تهران منتقل کردند. آنجا محل قرنطینه اسرا بود. بعد از دو سال و نیم بالاخره چشممان به غذای چرب و چیلی افتاد. برای همه مرغ بریان آوردند. دهان همه ما آب افتاده بود، اما معده های کوچک شده طاقت هضم این همه غذا را نداشت. نتوانستیم زیاد بخوریم، اما همین مقدار کم، کار بعضی از بچه ها را به دل درد و بیمارستان کشاند که به خیر گذشت و اتفاقی نیفتاد.
ب
عد از حدود ۴۸ ساعت قرنطینه و گرفتن نمونه خون و انجام ازمایش های لازم از هر نفر یک عکس گرفتند و برایمان کارت شناسایی صادر کردند. در همه این مراحل فکرم درگیر این مسئله بود که راهی پیدا کنم و آمدنم را به خانواده خبر بدهم. حتما آنها از زمانی که بازگشت اسرا شروع شده بود، هر لحظه چشم انتظار رسیدن خبری از من بودند. از مردادماه که اردوگاه را ترک کرده بودیم تا روز ۲۲ شهریور که آمدیم، فرازونشیب زیادی طی شده بود. حدسم این بود که در طول این مدت اسرای تکریت ۱۱ به یزد رفته و خبر زنده بودنم را به گوش خانواده رسانده اند. نگرانی و دلشوره داشت مخم را می خورد. به هر نفر یک دست لباس نو و مرتب دادند تا بپوشیم. همه چیز آماده بود تا دوباره به فرودگاه برویم و به یزد اعزام شویم. اتوبوس ها که آمدند، تعدادی از خانواده ها که هیچ خبری از فرزندشان نداشتند خود را به پادگان رسانده بودند. عکس دردانه شان را نشان می دادند و از تک تک بچه ها سراغش را می گرفتند. درست قبل از خروج اتوبوس از پادگان و
جلوی در ورودی، یکی از اسرا عکس خودش را در دست مادرش دید و پیاده شد. مادر به محض روبه رو شدن با پسر، درجا غش کرد. او را به هوش آوردند. آن برادر همراه مادر و خانواده اش رفت، اما دلواپسی من پابرجا بود. منتظر بودم تا اتفاقات بعدی را ببینم. اتوبوس ها به زحمت از بین غلغله جمعیت راه باز کردند و راه افتادند. مردم با استقبال بی نظیر خود حرکت ماشین ها را در طول مسیر کند کرده بودند. در راه یک زن و شوهر را دیدم که با بچه شان سوار بر موتورسیکلت ما را همراهی می کردند. تنها چیز همراهشان یک بسته پفک بود که تقدیم اسرا کردند. نظیر این صحنه ها در طول مسیر زیاد به چشم می خورد. واقعا دیدنی و چشم نواز بود.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
و لینک مشترک
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 موشن گرافیک
عملیات والفجر مقدماتی
#کلیپ
#موشن_گرافیک
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 جاده ای
بسوی بهشت 6⃣
گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج!
┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
داشتم ماسکم رو روی صورتم میذاشتم که متوجه شدم پرویز همتی هنوز سرپا ایستاده و دستش روی گیجگاهشه و مثل مرغی که لحظه آخر جون کندنشه و دهنش باز و بسته میشه داره نفسهای آخرش رو میکشه و طولی نکشید که به زمین افتاد و شهید شد، گویا ترکشی از پوسته راکت به گیجگاهش اصابت کرده بود.
فریاد سوختم سوختم شهید سیروس محسنی که در معرض شدید مواد قرار گرفته بود دل همه رو به درد میآورد، او هم نتونست زیاد دووم بیاره و در همون لحضات اول به شهادت رسید، بچهها همه از سنگرها بیرون رفتن و در اطراف پراکنده شدن چون باید خودشون رو از منطقه آلوده دور میکردند، هرچند راکت با اصابت در کنار بچهها همه رو آلوده کرده بود اما بچهها ماسک خودشون رو زدن، بعید نبود که ماسکها هم خودشون آلوده شده باشن، البته به قول سردار محمد باقری این ماسکها اصلاً روی بعضی از گازها مثل اعصاب و خردل بی اثر بود و در اصل فقط بهدرد گاز اشک آور میخورد، شهید داوود دانایی جانشین گردان دل نگرون بچهها به هر طرف میدوید و کمک حال بچهها بود، حتی ماسک خودش رو از روی صورتش برداشت و روی صورت بسیجی که فرصت نکرده بود از ماسک خودش استفاده کنه گذاشت و حتی چفیه مرطوب خودش رو هم به بسیجی دیگهای داد، هرجای بدنمون که در معرض گاز قرار گرفته بود سیاه و سوخته شده بود و به مرور دچار سوزش میشد و تاولها یکییکی مشخص میشدند، حتی جاهایی از بدنمون که گاز شیمیایی به درون بادگیرمون نفوذ کرده بود هم درگیر تاول شده بود، شاید بخواین بدونین که وضعیت بدن تاول زدهمون چطور بود، اینطور بهتون بگم که لابد گاهی قطره آب جوشی روی جایی از بدنتون ریخته و یا حتی دستتون در معرض بخار داغ کتری آب جوش قرار گرفته، دیدین چقدر میسوزه و درد میکشین تا بالاخره تاول میزنه و تازه مکافات بعدش شروع میشه؟، حالا حساب کنین که تمام بدنتون بسوزه و غرق تاول بشه، وضعیت ما اینطوری شده بود و حتی راه تنفسی ما هم آلوده شده بود و دچار نفس تنگی شده بودیم، حتماً گلو و ریه و جگر و همه راه تنفسمون هم تاول زده بود که نفس کشیدنمون سخت شده بود، سرفه امون همه رو بریده بود، همه از عمق جان استفراغ میکردیم به طوری که انگاری تمام دل و رودهمون میخواست از حلقمون بیرون بریزه، یاد حضرت امام رضا(ع) و امام حسن مجتبی(ع) افتاده بودیم که در اثر مسمویت از زهر، پارههای جگرشون رو بالا میآوردند، واقعاٌ انگار پارههای جگرما هم بالا میومد، صحرای محشری بپا شده بود، گروهان از هم پاشیده شده بود، به نظرم اون اتفاق جمعی که ترسش رو داشتم در حال واقع شدن بود.
پس آن همه نورانیت بچهها بی دلیل نبود، شایدم رمز جادهای که همون اول قلم از قول دل نوشت: جادهای بهسوی بهشت، همین بود.
چون گرچه مسیر این جاده به خط مقدم منتهی میشد اما انگاری برای بعضیها بهسوی بهشت میرفت.
آمبولانسی در کار نبود و بچهها با ماشینهای عبوری به بیمارستان صحرایی فرستاده میشدن، وضعیتی پیش اومده بود که نگو و نپرس، حاج حمید خوشکام که در آن موقع مسئولیت ستاد گردان را بر عهده داشت وقتی وضعیت بد چشمم رو دید گفت به بیمارستان برو تا چشمت رو مداوا کنند، گفتم فعلاً صبر میکنم تا وضعیت گروهان و عملیات مشخص بشه، بزار ببینم چی سرمون اومده، گفت بیشتر بچهها رفتن شما هم برو اگر مشکلی نبود برگرد، دیگه من که فکر نمیکردم اوضاع چقدر خرابه و تا کی باید درگیر درمان باشم به همراه محمود پنجه بند معاون گردان و شهید ابوالقاسم دهدارپور فرمانده گروهان علی اکبر و شهیدان علی حسنی پور و نجفعلی کشتکاران از نیروهای گروهان با یک ماشین عبوری به بیمارستان صحرایی رفتیم، اونجا گفتن که اول باید لباسهای آلوده خودتون رو بیرون بیارین و دوش بگیرین و لباس بیمارستانی بپوشین، بعداز انجام اینکار روی تختهای بیمارستان دراز کشیدیم و آمپولی زدن و سرمی تزریق کردن، من فکر میکردم درمان ما همینه و بعداز آن به منطقه برمیگردم، اما گفتن باید به اهواز برید و اونجا تحت مداوا قرار بگیرین، گفتم من باید به منطقه برگردم چون باید به نیروهام برسم، گفتن امکانش نیست حتما باید به اهواز برید، هنوز از عمق فاجعه بیخبر بودیم و نمیدونستیم چه اتفاقی افتاده، ما رو سوار اتوبوسی که صندلیهاش رو بیرون آورده بودن کردن، همه کف اتوبوس دراز کشیده بودن و از درد به خودشون میپیچیدن و بعضیها بهشدت استفراغ میکردن و بعضی از بچهها هم احساس سرما میکردن و لرز داشتن، من هنوز به جز درد و سوزشِ چشمم، خیلی حالم بد نشده بود و به بچههایی که به کمک نیاز داشتن کمک میکردم، واقعاً وضعیت اسفناک و دردآوری بود، نزدیکیهای اهواز بود که...
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
حسن تقی زاده بهبهانی
ادامه در قسمت بعد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
«ملاصالح»
در ارتش آمریکا / ۲
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
در دو کتاب مصاحبه تاریخ شفاهی ارتش آمریکا با فرماندهان سابق گارد ریاست جمهوری ارتش صدام، به شخصی ایرانی برخورد میکنیم که دلیل اصلی برکناری بزرگترین مغز اطلاعاتی ارتش عراق یعنی سرلشکر وفیق سامرایی، به دست صدام در هنگامه حساس قبل از شروع عملیات فاو به وسیله ایران است. فردی با مشخصات «ملاصالح قاری».
«ملاصالح قاری» طلبه و رزمنده عرب زبان آبادانی در پی انجام ماموریتی عجیب در آبهای منطقه خورعبدالله، به دست نیروهای بعثی افتاده و در ماجراهایی استثنایی و شگفت به قلب مرکز استخبارات ارتش عراق در بغداد وارد و مترجم بین استخبارات و اسیران ایرانی میشود و در همین بحبوحه با ۲۳ نفر از نوجوانان اسیر ایرانی با صدام در قصرش دیدار میکند، دیداری که صدام قصد سوء استفاده تبلیغاتی از این اسیران نوجوان را به بهانه آزادی دارد، ولی با رهنمودهای ملاصالح قاری و هوشمندی این نوجوانان اسیر، این توطئه نیز نقش بر آب میشود.
در این مصاحبهها، دلیل برکناری سرلشکر وفیق سامرایی، که بعدها به اعتراف خود، در خاطرات خود نوشتش در کتاب (ویرانههای دروازه شرقی) رابط خصوصی بین صدام و دولت آمریکا برای دریافت عکسهای ماهوارهای و دیگر اطلاعات طبقهبندی شده علیه ایران از طریق سفارت آن کشور، در امان پایتخت اردن میشود را خواهیم یافت.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂