🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
«ملاصالح»
در ارتش آمریکا / ۲
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
در دو کتاب مصاحبه تاریخ شفاهی ارتش آمریکا با فرماندهان سابق گارد ریاست جمهوری ارتش صدام، به شخصی ایرانی برخورد میکنیم که دلیل اصلی برکناری بزرگترین مغز اطلاعاتی ارتش عراق یعنی سرلشکر وفیق سامرایی، به دست صدام در هنگامه حساس قبل از شروع عملیات فاو به وسیله ایران است. فردی با مشخصات «ملاصالح قاری».
«ملاصالح قاری» طلبه و رزمنده عرب زبان آبادانی در پی انجام ماموریتی عجیب در آبهای منطقه خورعبدالله، به دست نیروهای بعثی افتاده و در ماجراهایی استثنایی و شگفت به قلب مرکز استخبارات ارتش عراق در بغداد وارد و مترجم بین استخبارات و اسیران ایرانی میشود و در همین بحبوحه با ۲۳ نفر از نوجوانان اسیر ایرانی با صدام در قصرش دیدار میکند، دیداری که صدام قصد سوء استفاده تبلیغاتی از این اسیران نوجوان را به بهانه آزادی دارد، ولی با رهنمودهای ملاصالح قاری و هوشمندی این نوجوانان اسیر، این توطئه نیز نقش بر آب میشود.
در این مصاحبهها، دلیل برکناری سرلشکر وفیق سامرایی، که بعدها به اعتراف خود، در خاطرات خود نوشتش در کتاب (ویرانههای دروازه شرقی) رابط خصوصی بین صدام و دولت آمریکا برای دریافت عکسهای ماهوارهای و دیگر اطلاعات طبقهبندی شده علیه ایران از طریق سفارت آن کشور، در امان پایتخت اردن میشود را خواهیم یافت.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 شکست در والفجر یک،
صلحطلبشدن صدام
بررسی دلیل ناکامیها/۴
┄┅┅❀🔴❀┅┅┄
🔻 فرمانده لشکر ۲۷ در سخنرانی خود گفت طرحهایی مثل طرح والعادیات دارند لوث میشوند و پیشتر به فرماندهان پایگاههای چهارگانه ابوذر، مالک، مقداد و شهید بهشتی سپاه منطقه ۱۰ تهران گفته که همه در خون شهدا شریک هستند و نفر به نفر فرماندهان باید در آخرت جوابگوی خون شهدا باشند. همت گفت فرماندهان سپاه نیروی بالقوه مناطق روستایی را رها کردهاند و به شهرها فشار میآورند. جالب است که او در آن برهه، روش کار نیروهای پذیرش را بهخاطر مصاحبهها و فرمپرکردنها با سوالهای سفت و سخت و به تعبیر خودش غیرشرعی و وحشتناک، به باد انتقاد گرفت و کار پذیرش را شرمآور خواند. همت در سخنان خود در این سمینار گفت: «حالا شاید الان بعد از پیام امام در مورد ضرورت تجدیدنظر اساسی در عملکرد غلط و بعضاً خلاف شرع مسئولین دوایر جذب و پذیرش نیروی انسانی در ادارات دولتی و نهادهای انقلابی کشور، یک مقدار شیوه عمل اینها بهتر شده باشد…»
کلیدواژهای که همت در این سخنرانی خود به کار برده، «مدیریت منابع انسانی مناطق سپاه» است و در توضیح و تشریح مشکلات مربوط به این کلیدواژه گفت خودمان را گول نزنیم. اینکه بیاییم دفتر جنگ درست کنیم و به آن جنبه ظاهرسازی و چیدن میز و زدن کاغذ دیواری بدهیم، این به درد نمیخورد. همت خطاب به فرماندهان حاضر در آن سمینار گفت: «بینی و بینالله، خداوکیلی، حضرت عباسی کار کنید.» در فصل سوم کتاب «کوهستان آتش» با عنوان «تجدیدسازمان در قلاجه» هم نقلقولی از حسن زمانی فرمانده گردان حمزه سیدالشهدای لشکر ۲۷ وجود دارد که مربوط به زمان انتقال لشکر ۲۷ به اردوگاه شهید بروجردی در قلاجه است. زمانی گفته «متاسفانه تعدادی از پاسدارانی که براساس طرح والعادیات، یعنی اعزام دوپنجم عناصر دفتری سپاه، از تهران به منطقه اعزام میشوند، به دلیل وابستگیهایی که به زندگی راحت شهری در پشت جبهه پیدا کردهاند، نمیتوانند خودشان را با فضای عملیاتی لشکر وفق بدهند.» (صفحه ۱۲۳) زمانی در مصاحبهای که ۲۸ آبان ۶۲ در شرق پنجوین با اسدالله توفیقی راوی لشکر ۲۷ داشته گفته: «اگر مسئولین سپاه تهران میخواهند به لشکر ما نیرو بدهند؛ از میان همین پاسدارانی بدهند که تازه از دوره آموزشی پادگان امام حسین ترخیص میشوند و رخت سپاهی به تن میکنند.» (صفحه ۱۲۴) درهمانزمان وقتی گردان سلمان فارسی در تیپ ۲ سلمان در حال بازسازی بود، حسین اسکندرلو فرمانده وقت این گردان درمصاحبه با مرتضی تفرشی راد راوی لشکر ۲۷ مخالفت خود را با اجرای طرح والعادیات اعلام کرد و علت این مخالفت را اینچنین بیان کرد: «چون پاسداری که او را به زور از ستاد سپاه در شهر به منطقه بیاورند، اصلاً قابل کنترل و مسئولیتپذیر نیست. هر مسئولیتی را هم که میخواهی به او واگذار کنی، نمیپذیرد و میگوید میخواهم تفنگدار ساده باشم.» (صفحه ۱۳۱)
┄┅┅❀❀┅┅┄
#تاریخ_شفاهی
انتقال، با لینک مشترک مجاز است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سالار_تکریت (۵۹
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
هرطور بود به فرودگاه رسیدیم. ما را به قسمت پروازهای خارجی راهنمایی کردند که برای اعزام اسرا به نقاط مختلف کشور قرق شده بود.
نوبت پرواز یزد فردا صبح بود. ما هفت، هشت نفر اسرای یزدی باهم مشورت کردیم. طاقت نداشتیم تا صبح صبرکنیم. تصمیم گرفتیم که همان شب با پرواز اصفهانی ها برویم و از آنجا با یک ماشین خود را به یزد برسانیم. تصمیممان لو رفت و موفق به سوارشدن نشدیم. یکی از برادران پاسدار آمد و گفت: «اگر به اصفهان بروید، دوباره شما را به تهران برمی گردانند تا از اینجا عازم يزد شوید. روال برنامه این است و هر کسی نمی تواند طبق تصمیم خودش عمل کند. در نهایت قرار بر این شد که شب را بمانیم و فردا صبح عازم سرزمین مادری شویم.
دل تو دلم نبود. برای رفتن به یزد عجله داشتم و نمی توانستم تا صبح طاقت بیاورم. تصمیم گرفتم هر طور شده خانواده ام را باخبر کنم. خواستم از فرودگاه بیرون بروم و تلفن بزنم که سرباز دژبان جلوی مرا گرفت، اجازه رفتن نداد و گفت: «اگر بیرون بروی، خانواده هایی که آمده اند احوال بچه هایشان را از شما بپرسند و خبری به دست بیاورند به طرفت هجوم می آورند. راحتت نمی گذارند. حتی امکان دارد که زخمی شوی و پای مجروحت آسیب ببیند. تو هم که ضعیفی و طاقت نداری.» او درست می گفت، اسارت و جراحت مرا خیلی لاغر، نحیف و ضعیف کرده بود. هرکس یک نگاه سرسری می انداخت، به جز یک مشت پوست و استخوان چیزی نمی دید. گفتم: «سعی می کنم بی سروصدا بروم تا مرا نشناسند.» جواب داد: «نه! نمی شود. قیافه ات داد می زند که اسیر تازه آزادشده هستی.» دژبان اجازه نداد بروم. نا امید نشدم.. همان جا صبر کردم. در یک فرصت مناسب، وقتی مراجعه مردم زیاد شد و ازدحام کردند، از زیر دست آن سرباز در رفتم و بیرون آمدم. ده
بیست نفر از بین جمعیت تا مرا دیدند به طرفم دویدند. به سرعت از دستشان فرار کردم و خود را به پارکینگ که در همان نزدیکی بود رساندم و بین خودروها قایم شدم، پیدایم نکردند و با نا امیدی متفرق شدند. بعد از دقایقی بیرون آمدم و برای زنگ زدن سراغ یک دفتر مخابراتی را گرفتم. اتفاقا همان نزدیکی یک دفتر بود. شماره تلفن ها از قبل در ذهنم بود. ولی پول نداشتم. مسئول دفتر مخابراتی انگار که از تیپ و قیافه ام فهمیده باشد، گفت: «جزء اسرا هستی؟» گفتم: «بله، می خواهم تلفن بزنم، ولی هیچ پولی همراه ندارم. گفت: «خیلی خوش آمدی!» او یک کیسه پر از پول خرد جلوی من آورد و از من خواست راحت باشم و به هرجا دوست دارم تلفن بزنم. تشکر کردم. اول شماره منزل خواهرم در تهران را گرفتم، کسی جواب نداد. خانه خواهر دیگرم هم همین طور. شماره منزل خودمان در یزد را گرفتم. یک نفر گوشی را بر داشت که صدایش برایم آشنا نبود. گفتم: «منزل سالاری؟» او گفت: «اینجا زندان است. اشتباه گرفتی!» نمیدانم چطور شد که شماره را جابه جا گرفته بودم. بلافاصله شماره مغازه تراشکاری برادر بزرگم، سیدرضا، را گرفتم. صدای پسر خاله ام، جلیل، را از آن طرف خط شناختم. خود را معرفی نکردم و گفتم: «من از دوستان سید حسین هستم. او فردا می آید يزد.» جليل بدون اینکه مرا بشناسد، توضیح داد: «برادر سید حسین همراه بقیه اعضای خانواده رفتند تا خانه را آذین بندی کنند. الآن اینجا نیست.» بعد از حرف های او دلم تاب نیاورد و گفتم: «آقاجليل ! خودم هستم، سید حسین سالاری. الآن تهرانم. ان شاء الله فردا می آیم یزد. نگران من نباشید!» بلافاصله تلفن را قطع کردم و ادامه ندادم. از مسئول دفتر مخابراتی تشکر کردم و بیرون آمدم. خودم را دوباره به فرودگاه و محل اسکان اسرا رساندم. بچه ها که پرس و جو کردند، جریان تلفن زدن را گفتم، یکی از آنها گفت: «سید! الآن که خبر دادی، ممکن است ماشین را بردارند و بیایند تهران. کار خوبی نکردی.» حرف او ته دلم را خالی کرد.
به فکر افتادم که نکند شوخی شوخی تا تهران بیایند. به شک افتادم. دوباره و به زحمت از فرودگاه خود را به دفتر مخابراتی رساندم و به کارگاه تراشکاری برادرم تلفن زدم و گفتم: «یک موقع کسی بلند نشود باید تهران، ما داخل فرودگاه هستیم و فردا می آیم یزد. این بار خیالم راحت شد و برگشتم.
آن روز و بعد از تلفن زدن، تا صبح که قرار بود به یزد بروم، هر ثانیه مثل یک سال میگذشت. خواب به چشمم نمی آمد. لحظه شماری می کردم تا صبح شود و حرکت کنیم. دلتنگی امانم را بریده بود. نمی دانستم چطور با مادرم روبه رو شوم و در چشمانش نگاه کنم. بغض مرتب گلویم را می گرفت و هق هق ام بلند می شد. باور اینکه آزاد شده ام هنوز هم سخت بود. بالاخره ساعت شش صبح شد.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
و لینک مشترک
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهادت امام هادی علی نقی علیه السلام تسلیت باد
🔅 حمید علیمی
#کلیپ
#توسل
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂