فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 موشن گرافیک
عملیات والفجر مقدماتی
#کلیپ
#موشن_گرافیک
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 جاده ای
بسوی بهشت 6⃣
گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج!
┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
داشتم ماسکم رو روی صورتم میذاشتم که متوجه شدم پرویز همتی هنوز سرپا ایستاده و دستش روی گیجگاهشه و مثل مرغی که لحظه آخر جون کندنشه و دهنش باز و بسته میشه داره نفسهای آخرش رو میکشه و طولی نکشید که به زمین افتاد و شهید شد، گویا ترکشی از پوسته راکت به گیجگاهش اصابت کرده بود.
فریاد سوختم سوختم شهید سیروس محسنی که در معرض شدید مواد قرار گرفته بود دل همه رو به درد میآورد، او هم نتونست زیاد دووم بیاره و در همون لحضات اول به شهادت رسید، بچهها همه از سنگرها بیرون رفتن و در اطراف پراکنده شدن چون باید خودشون رو از منطقه آلوده دور میکردند، هرچند راکت با اصابت در کنار بچهها همه رو آلوده کرده بود اما بچهها ماسک خودشون رو زدن، بعید نبود که ماسکها هم خودشون آلوده شده باشن، البته به قول سردار محمد باقری این ماسکها اصلاً روی بعضی از گازها مثل اعصاب و خردل بی اثر بود و در اصل فقط بهدرد گاز اشک آور میخورد، شهید داوود دانایی جانشین گردان دل نگرون بچهها به هر طرف میدوید و کمک حال بچهها بود، حتی ماسک خودش رو از روی صورتش برداشت و روی صورت بسیجی که فرصت نکرده بود از ماسک خودش استفاده کنه گذاشت و حتی چفیه مرطوب خودش رو هم به بسیجی دیگهای داد، هرجای بدنمون که در معرض گاز قرار گرفته بود سیاه و سوخته شده بود و به مرور دچار سوزش میشد و تاولها یکییکی مشخص میشدند، حتی جاهایی از بدنمون که گاز شیمیایی به درون بادگیرمون نفوذ کرده بود هم درگیر تاول شده بود، شاید بخواین بدونین که وضعیت بدن تاول زدهمون چطور بود، اینطور بهتون بگم که لابد گاهی قطره آب جوشی روی جایی از بدنتون ریخته و یا حتی دستتون در معرض بخار داغ کتری آب جوش قرار گرفته، دیدین چقدر میسوزه و درد میکشین تا بالاخره تاول میزنه و تازه مکافات بعدش شروع میشه؟، حالا حساب کنین که تمام بدنتون بسوزه و غرق تاول بشه، وضعیت ما اینطوری شده بود و حتی راه تنفسی ما هم آلوده شده بود و دچار نفس تنگی شده بودیم، حتماً گلو و ریه و جگر و همه راه تنفسمون هم تاول زده بود که نفس کشیدنمون سخت شده بود، سرفه امون همه رو بریده بود، همه از عمق جان استفراغ میکردیم به طوری که انگاری تمام دل و رودهمون میخواست از حلقمون بیرون بریزه، یاد حضرت امام رضا(ع) و امام حسن مجتبی(ع) افتاده بودیم که در اثر مسمویت از زهر، پارههای جگرشون رو بالا میآوردند، واقعاٌ انگار پارههای جگرما هم بالا میومد، صحرای محشری بپا شده بود، گروهان از هم پاشیده شده بود، به نظرم اون اتفاق جمعی که ترسش رو داشتم در حال واقع شدن بود.
پس آن همه نورانیت بچهها بی دلیل نبود، شایدم رمز جادهای که همون اول قلم از قول دل نوشت: جادهای بهسوی بهشت، همین بود.
چون گرچه مسیر این جاده به خط مقدم منتهی میشد اما انگاری برای بعضیها بهسوی بهشت میرفت.
آمبولانسی در کار نبود و بچهها با ماشینهای عبوری به بیمارستان صحرایی فرستاده میشدن، وضعیتی پیش اومده بود که نگو و نپرس، حاج حمید خوشکام که در آن موقع مسئولیت ستاد گردان را بر عهده داشت وقتی وضعیت بد چشمم رو دید گفت به بیمارستان برو تا چشمت رو مداوا کنند، گفتم فعلاً صبر میکنم تا وضعیت گروهان و عملیات مشخص بشه، بزار ببینم چی سرمون اومده، گفت بیشتر بچهها رفتن شما هم برو اگر مشکلی نبود برگرد، دیگه من که فکر نمیکردم اوضاع چقدر خرابه و تا کی باید درگیر درمان باشم به همراه محمود پنجه بند معاون گردان و شهید ابوالقاسم دهدارپور فرمانده گروهان علی اکبر و شهیدان علی حسنی پور و نجفعلی کشتکاران از نیروهای گروهان با یک ماشین عبوری به بیمارستان صحرایی رفتیم، اونجا گفتن که اول باید لباسهای آلوده خودتون رو بیرون بیارین و دوش بگیرین و لباس بیمارستانی بپوشین، بعداز انجام اینکار روی تختهای بیمارستان دراز کشیدیم و آمپولی زدن و سرمی تزریق کردن، من فکر میکردم درمان ما همینه و بعداز آن به منطقه برمیگردم، اما گفتن باید به اهواز برید و اونجا تحت مداوا قرار بگیرین، گفتم من باید به منطقه برگردم چون باید به نیروهام برسم، گفتن امکانش نیست حتما باید به اهواز برید، هنوز از عمق فاجعه بیخبر بودیم و نمیدونستیم چه اتفاقی افتاده، ما رو سوار اتوبوسی که صندلیهاش رو بیرون آورده بودن کردن، همه کف اتوبوس دراز کشیده بودن و از درد به خودشون میپیچیدن و بعضیها بهشدت استفراغ میکردن و بعضی از بچهها هم احساس سرما میکردن و لرز داشتن، من هنوز به جز درد و سوزشِ چشمم، خیلی حالم بد نشده بود و به بچههایی که به کمک نیاز داشتن کمک میکردم، واقعاً وضعیت اسفناک و دردآوری بود، نزدیکیهای اهواز بود که...
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
حسن تقی زاده بهبهانی
ادامه در قسمت بعد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
«ملاصالح»
در ارتش آمریکا / ۲
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
در دو کتاب مصاحبه تاریخ شفاهی ارتش آمریکا با فرماندهان سابق گارد ریاست جمهوری ارتش صدام، به شخصی ایرانی برخورد میکنیم که دلیل اصلی برکناری بزرگترین مغز اطلاعاتی ارتش عراق یعنی سرلشکر وفیق سامرایی، به دست صدام در هنگامه حساس قبل از شروع عملیات فاو به وسیله ایران است. فردی با مشخصات «ملاصالح قاری».
«ملاصالح قاری» طلبه و رزمنده عرب زبان آبادانی در پی انجام ماموریتی عجیب در آبهای منطقه خورعبدالله، به دست نیروهای بعثی افتاده و در ماجراهایی استثنایی و شگفت به قلب مرکز استخبارات ارتش عراق در بغداد وارد و مترجم بین استخبارات و اسیران ایرانی میشود و در همین بحبوحه با ۲۳ نفر از نوجوانان اسیر ایرانی با صدام در قصرش دیدار میکند، دیداری که صدام قصد سوء استفاده تبلیغاتی از این اسیران نوجوان را به بهانه آزادی دارد، ولی با رهنمودهای ملاصالح قاری و هوشمندی این نوجوانان اسیر، این توطئه نیز نقش بر آب میشود.
در این مصاحبهها، دلیل برکناری سرلشکر وفیق سامرایی، که بعدها به اعتراف خود، در خاطرات خود نوشتش در کتاب (ویرانههای دروازه شرقی) رابط خصوصی بین صدام و دولت آمریکا برای دریافت عکسهای ماهوارهای و دیگر اطلاعات طبقهبندی شده علیه ایران از طریق سفارت آن کشور، در امان پایتخت اردن میشود را خواهیم یافت.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 شکست در والفجر یک،
صلحطلبشدن صدام
بررسی دلیل ناکامیها/۴
┄┅┅❀🔴❀┅┅┄
🔻 فرمانده لشکر ۲۷ در سخنرانی خود گفت طرحهایی مثل طرح والعادیات دارند لوث میشوند و پیشتر به فرماندهان پایگاههای چهارگانه ابوذر، مالک، مقداد و شهید بهشتی سپاه منطقه ۱۰ تهران گفته که همه در خون شهدا شریک هستند و نفر به نفر فرماندهان باید در آخرت جوابگوی خون شهدا باشند. همت گفت فرماندهان سپاه نیروی بالقوه مناطق روستایی را رها کردهاند و به شهرها فشار میآورند. جالب است که او در آن برهه، روش کار نیروهای پذیرش را بهخاطر مصاحبهها و فرمپرکردنها با سوالهای سفت و سخت و به تعبیر خودش غیرشرعی و وحشتناک، به باد انتقاد گرفت و کار پذیرش را شرمآور خواند. همت در سخنان خود در این سمینار گفت: «حالا شاید الان بعد از پیام امام در مورد ضرورت تجدیدنظر اساسی در عملکرد غلط و بعضاً خلاف شرع مسئولین دوایر جذب و پذیرش نیروی انسانی در ادارات دولتی و نهادهای انقلابی کشور، یک مقدار شیوه عمل اینها بهتر شده باشد…»
کلیدواژهای که همت در این سخنرانی خود به کار برده، «مدیریت منابع انسانی مناطق سپاه» است و در توضیح و تشریح مشکلات مربوط به این کلیدواژه گفت خودمان را گول نزنیم. اینکه بیاییم دفتر جنگ درست کنیم و به آن جنبه ظاهرسازی و چیدن میز و زدن کاغذ دیواری بدهیم، این به درد نمیخورد. همت خطاب به فرماندهان حاضر در آن سمینار گفت: «بینی و بینالله، خداوکیلی، حضرت عباسی کار کنید.» در فصل سوم کتاب «کوهستان آتش» با عنوان «تجدیدسازمان در قلاجه» هم نقلقولی از حسن زمانی فرمانده گردان حمزه سیدالشهدای لشکر ۲۷ وجود دارد که مربوط به زمان انتقال لشکر ۲۷ به اردوگاه شهید بروجردی در قلاجه است. زمانی گفته «متاسفانه تعدادی از پاسدارانی که براساس طرح والعادیات، یعنی اعزام دوپنجم عناصر دفتری سپاه، از تهران به منطقه اعزام میشوند، به دلیل وابستگیهایی که به زندگی راحت شهری در پشت جبهه پیدا کردهاند، نمیتوانند خودشان را با فضای عملیاتی لشکر وفق بدهند.» (صفحه ۱۲۳) زمانی در مصاحبهای که ۲۸ آبان ۶۲ در شرق پنجوین با اسدالله توفیقی راوی لشکر ۲۷ داشته گفته: «اگر مسئولین سپاه تهران میخواهند به لشکر ما نیرو بدهند؛ از میان همین پاسدارانی بدهند که تازه از دوره آموزشی پادگان امام حسین ترخیص میشوند و رخت سپاهی به تن میکنند.» (صفحه ۱۲۴) درهمانزمان وقتی گردان سلمان فارسی در تیپ ۲ سلمان در حال بازسازی بود، حسین اسکندرلو فرمانده وقت این گردان درمصاحبه با مرتضی تفرشی راد راوی لشکر ۲۷ مخالفت خود را با اجرای طرح والعادیات اعلام کرد و علت این مخالفت را اینچنین بیان کرد: «چون پاسداری که او را به زور از ستاد سپاه در شهر به منطقه بیاورند، اصلاً قابل کنترل و مسئولیتپذیر نیست. هر مسئولیتی را هم که میخواهی به او واگذار کنی، نمیپذیرد و میگوید میخواهم تفنگدار ساده باشم.» (صفحه ۱۳۱)
┄┅┅❀❀┅┅┄
#تاریخ_شفاهی
انتقال، با لینک مشترک مجاز است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سالار_تکریت (۵۹
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
هرطور بود به فرودگاه رسیدیم. ما را به قسمت پروازهای خارجی راهنمایی کردند که برای اعزام اسرا به نقاط مختلف کشور قرق شده بود.
نوبت پرواز یزد فردا صبح بود. ما هفت، هشت نفر اسرای یزدی باهم مشورت کردیم. طاقت نداشتیم تا صبح صبرکنیم. تصمیم گرفتیم که همان شب با پرواز اصفهانی ها برویم و از آنجا با یک ماشین خود را به یزد برسانیم. تصمیممان لو رفت و موفق به سوارشدن نشدیم. یکی از برادران پاسدار آمد و گفت: «اگر به اصفهان بروید، دوباره شما را به تهران برمی گردانند تا از اینجا عازم يزد شوید. روال برنامه این است و هر کسی نمی تواند طبق تصمیم خودش عمل کند. در نهایت قرار بر این شد که شب را بمانیم و فردا صبح عازم سرزمین مادری شویم.
دل تو دلم نبود. برای رفتن به یزد عجله داشتم و نمی توانستم تا صبح طاقت بیاورم. تصمیم گرفتم هر طور شده خانواده ام را باخبر کنم. خواستم از فرودگاه بیرون بروم و تلفن بزنم که سرباز دژبان جلوی مرا گرفت، اجازه رفتن نداد و گفت: «اگر بیرون بروی، خانواده هایی که آمده اند احوال بچه هایشان را از شما بپرسند و خبری به دست بیاورند به طرفت هجوم می آورند. راحتت نمی گذارند. حتی امکان دارد که زخمی شوی و پای مجروحت آسیب ببیند. تو هم که ضعیفی و طاقت نداری.» او درست می گفت، اسارت و جراحت مرا خیلی لاغر، نحیف و ضعیف کرده بود. هرکس یک نگاه سرسری می انداخت، به جز یک مشت پوست و استخوان چیزی نمی دید. گفتم: «سعی می کنم بی سروصدا بروم تا مرا نشناسند.» جواب داد: «نه! نمی شود. قیافه ات داد می زند که اسیر تازه آزادشده هستی.» دژبان اجازه نداد بروم. نا امید نشدم.. همان جا صبر کردم. در یک فرصت مناسب، وقتی مراجعه مردم زیاد شد و ازدحام کردند، از زیر دست آن سرباز در رفتم و بیرون آمدم. ده
بیست نفر از بین جمعیت تا مرا دیدند به طرفم دویدند. به سرعت از دستشان فرار کردم و خود را به پارکینگ که در همان نزدیکی بود رساندم و بین خودروها قایم شدم، پیدایم نکردند و با نا امیدی متفرق شدند. بعد از دقایقی بیرون آمدم و برای زنگ زدن سراغ یک دفتر مخابراتی را گرفتم. اتفاقا همان نزدیکی یک دفتر بود. شماره تلفن ها از قبل در ذهنم بود. ولی پول نداشتم. مسئول دفتر مخابراتی انگار که از تیپ و قیافه ام فهمیده باشد، گفت: «جزء اسرا هستی؟» گفتم: «بله، می خواهم تلفن بزنم، ولی هیچ پولی همراه ندارم. گفت: «خیلی خوش آمدی!» او یک کیسه پر از پول خرد جلوی من آورد و از من خواست راحت باشم و به هرجا دوست دارم تلفن بزنم. تشکر کردم. اول شماره منزل خواهرم در تهران را گرفتم، کسی جواب نداد. خانه خواهر دیگرم هم همین طور. شماره منزل خودمان در یزد را گرفتم. یک نفر گوشی را بر داشت که صدایش برایم آشنا نبود. گفتم: «منزل سالاری؟» او گفت: «اینجا زندان است. اشتباه گرفتی!» نمیدانم چطور شد که شماره را جابه جا گرفته بودم. بلافاصله شماره مغازه تراشکاری برادر بزرگم، سیدرضا، را گرفتم. صدای پسر خاله ام، جلیل، را از آن طرف خط شناختم. خود را معرفی نکردم و گفتم: «من از دوستان سید حسین هستم. او فردا می آید يزد.» جليل بدون اینکه مرا بشناسد، توضیح داد: «برادر سید حسین همراه بقیه اعضای خانواده رفتند تا خانه را آذین بندی کنند. الآن اینجا نیست.» بعد از حرف های او دلم تاب نیاورد و گفتم: «آقاجليل ! خودم هستم، سید حسین سالاری. الآن تهرانم. ان شاء الله فردا می آیم یزد. نگران من نباشید!» بلافاصله تلفن را قطع کردم و ادامه ندادم. از مسئول دفتر مخابراتی تشکر کردم و بیرون آمدم. خودم را دوباره به فرودگاه و محل اسکان اسرا رساندم. بچه ها که پرس و جو کردند، جریان تلفن زدن را گفتم، یکی از آنها گفت: «سید! الآن که خبر دادی، ممکن است ماشین را بردارند و بیایند تهران. کار خوبی نکردی.» حرف او ته دلم را خالی کرد.
به فکر افتادم که نکند شوخی شوخی تا تهران بیایند. به شک افتادم. دوباره و به زحمت از فرودگاه خود را به دفتر مخابراتی رساندم و به کارگاه تراشکاری برادرم تلفن زدم و گفتم: «یک موقع کسی بلند نشود باید تهران، ما داخل فرودگاه هستیم و فردا می آیم یزد. این بار خیالم راحت شد و برگشتم.
آن روز و بعد از تلفن زدن، تا صبح که قرار بود به یزد بروم، هر ثانیه مثل یک سال میگذشت. خواب به چشمم نمی آمد. لحظه شماری می کردم تا صبح شود و حرکت کنیم. دلتنگی امانم را بریده بود. نمی دانستم چطور با مادرم روبه رو شوم و در چشمانش نگاه کنم. بغض مرتب گلویم را می گرفت و هق هق ام بلند می شد. باور اینکه آزاد شده ام هنوز هم سخت بود. بالاخره ساعت شش صبح شد.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
و لینک مشترک
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهادت امام هادی علی نقی علیه السلام تسلیت باد
🔅 حمید علیمی
#کلیپ
#توسل
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 جاده ای
بسوی بهشت 7⃣
گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج!
┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
نزدیکیهای اهواز بود که منم حالم بد شد و شدیداً حالت تهوع گرفتم و استفراغ میکردم، تازه متوجه دردی که بچه ها میکشیدن شدم.
چون حالتی بود که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم. واقعاً انگاری جگرم داشت بالا میومد، انگار تمام توانم گرفته شده بود، یادم به اون نون گردو و عسل هر روز قبل از عملیات افتاد و گفتم پس جریان از این قرار بود که هر روز تقویتمون میکردن، قرار بوده شیره جونمون با بمب شیمیایی گرفته بشه، پس خوب شد اون همه تقویت شدیم؛ وگرنه توی همون لحظه اول دار فانی رو وداع گفته بودیم.
وقتی به اهواز رسیدیم ما رو به باشگاه گلف اهواز که اون زمان نقاهتگاه مجروحین بود انتقال دادن، تا موقعی که وارد نقاهتگاه نشده بودم هنوز نمیدونستم چه اتفاقی افتاده، اما وقتی وارد شدم و دیدم تمام تختها پر شده از مجروح، به عمق فاجعه پی بردم، به محض وارد شدن شهید غلامحسین بهبهانی به استقبالم اومد و گفت: حسن بیا ببین همه بچهها اینجا هستن، غلامحسین همیشه و در همه حال کمک حال من و بچههای گروهان بود و حالا هم با وجود حال بد خودش بالای سر بچهها میرفت و بهشون کمک میکرد، باهم بر بالین تعدادی از بچهها رفتیم، از جمله شهید سید حمدالله عزیزی که یَل گروهان بود و خودش همیشه میگفت اگه تیر به سینه من بخوره کمونه میکنه؛ ولی حالا بیجون و بیرمق و سیاه و سوخته و غرق تاول روی تخت افتاده بود.
همچنین سید عبدالله عزیزی برادرش که تمام کلام و حرفاش شکرخند بود و همیشه با چهرهی بشاش و خندون و شاد به بچهها روحیه میداد، حالا غرق تاول بود و نایی به تن نداشت.
حتی با همون وضعشم باز دست از شوخی کردن برنداشته بود و چون علاقه زیادی به چایی داشت از دکتری که برای معاینهاش اومده بود میپرسه که آقای دکتر چای برای من خوبه یا نه؟ و وقتی دکتر در جوابش میگه که نه جانم خوب نیست، بهش میگه آقای دکتر اشتباه نکن چای برای هر درد بیدرمونی خوبه.
سراغ چندتای دیگه از بچهها هم رفتیم اما دیگه توان نداشتم و انگار که جانی در بدن نداشتم و چشمم بهشدت درد میکرد.
حتی غلامحسین، برادرم عبدالحمید را هم به من نشون داد که رنجور و تاول زده روی تختی خوابیده بود اما توان رفتن بالای سرش رو نداشتم.
روی تختی دراز کشیدم و به غلامحسین گفتم ببین دکتری پیدا نمیکنی چشمم رو نگاه کنه؟ خیلی بی تابم کرده.
دیگه چیزی نفهمیدم و ظاهرا بیهوش شده بودم و اینکه غلامحسین دکتر پیدا کرد یا نه؟ دیگه خبر ندارم، چون بعداز اون دیگه من غلامحسین رو ندیدم، نمیدونم چقدر بی هوش بودم تا اینکه صدای حاج یدالله مواساتی رو بالای سرم شنیدم، هر دو چشمم کور و نابینا شده بود و جایی رو نمیدیدم، البته همه بچهها بینایی خودشون رو از دست داده بودند، گویا حاج یدالله به خاطر شهید رحمت الله مواساتی، بیسیمچی دیگهی گروهان که کنار تخت من بستری بود اونجا بود.
وقتی صداشو شنیدم، صداش زدم، گویا سر و صورتم اونقدر سیاه شده بود و تاول زده بود که وقتی متوجه من شد، گفت:
حسن تویی؟!
به خدا نشناختمت.
گویا بعداز اون باز بیهوش شدم؛ چون چیزی رو بیاد ندارم تا اینکه با سر و صدای هواپیما متوجه شدم که توی فرودگاه هستیم و قراره ما رو به شهرهای دیگه بفرستن، احساس سرما میکردم، با خودم گفتم کاش دوربینی بود و از اولین مسافرتم با هواپیما عکسی یا فیلمی می گرفت، سوژه خوبی بود، اولین پرواز به طور خوابیده و با لباس بیمارستانی و پای برهنه و چشمانی کور و نابینا... چه شود.!
راستش اولین مسافرتم هم بود و قبل از این سفر، فقط به مناطق جنگی رفته بودم، بالاخره برای اولین بار داشتم با هواپیما به مسافرت میرفتم و اولین سفرم هم به پایتخت بود، گفتم پس اگه خدا بخواد قراره پایتخت رو هم ببینم؛ البته اگر چشمام بینا بشه.
اما اگه چشمام هم بینا نشه، بالاخره تو هوای پایتخت که میتونم یه نفسی بکشم البته اونم اگه بتونم که نفس بکشم، بگذریم...
داخل هواپیما رو که نمیدیدم کنجکاو شدم گفتم یه دستی به دور و اطراف بکشم ببینم چه خبره و هواپیما چه شکلیه.
دست راستم که اونقدر تاولهای بزرگ داشت، مثل بادکنکی که توش رو پُر آب کرده باشی، وقتی تکونش میدادم، آب داخلش تلق تلق میکرد و دستم رو به هر طرف که سنگینتر میشد میکشید و دادم به آسمون میرفت، از خیر دست راستم گذشتم و...
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
حسن تقی زاده بهبهانی
ادامه در قسمت بعد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
«ملاصالح»
در ارتش آمریکا / ۳
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
در دو کتاب مصاحبه تاریخ شفاهی ارتش آمریکا با فرماندهان سابق گارد ریاست جمهوری ارتش صدام، به شخصی ایرانی برخورد میکنیم که دلیل اصلی برکناری بزرگترین مغز اطلاعاتی ارتش عراق یعنی سرلشکر وفیق سامرایی، به دست صدام در هنگامه حساس قبل از شروع عملیات فاو به وسیله ایران است. فردی با مشخصات «ملاصالح قاری».
«ملاصالح قاری» طلبه و رزمنده عرب زبان آبادانی در پی انجام ماموریتی عجیب در آبهای منطقه خورعبدالله، به دست نیروهای بعثی افتاده و در ماجراهایی استثنایی و شگفت به قلب مرکز استخبارات ارتش عراق در بغداد وارد و مترجم بین استخبارات و اسیران ایرانی میشود و در همین بحبوحه با ۲۳ نفر از نوجوانان اسیر ایرانی با صدام در قصرش دیدار میکند، دیداری که صدام قصد سوء استفاده تبلیغاتی از این اسیران نوجوان را به بهانه آزادی دارد، ولی با رهنمودهای ملاصالح قاری و هوشمندی این نوجوانان اسیر، این توطئه نیز نقش بر آب میشود.
در این مصاحبهها، دلیل برکناری سرلشکر وفیق سامرایی، که بعدها به اعتراف خود، در خاطرات خود نوشتش در کتاب (ویرانههای دروازه شرقی) رابط خصوصی بین صدام و دولت آمریکا برای دریافت عکسهای ماهوارهای و دیگر اطلاعات طبقهبندی شده علیه ایران از طریق سفارت آن کشور، در اردن میشود را خواهیم یافت.
برکناری احساسی، به دلیل ضعف افراد جایگزین در منصب وفیق السامرایی، بعنوان یکی از عوامل مهم شکست ارتش عراق در جلوگیری از تصرف شبهجزیره فاو مطرح می شود.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 شکست در والفجر یک،
صلحطلبشدن صدام
بررسی دلیل ناکامیها/۵
┄┅┅❀🔴❀┅┅┄
🔻 همت هم در همانبرهه در جلسه با مسئولین پرسنلی لشکر ۲۷ گفته بود در حالی که ۲ سال و نیم از جنگ میگذرد، سهچهارگونه پاسدار در سپاه وجود دارد که همگی در لفظ پاسدار با هم اشتراک دارند. اما تنها درصد کم و بسیار محدودی از آنها مدتهای بیوقفه در جبهه ماندهاند. او با کنایه گفت غیرت و شرف این پاسدارها اجازه نداده به تهران برگردند و خانههایشان را تبدیل به شعبه غیررسمی واحد تعاون سپاه یا خانه شهید کنند. همت دسته دوم پاسداران را آنهایی معرفی کرد که یکبار به جبهه آمدهاند و سپس با برگشت به شهر و دیارشان، مشغول به کار شدند که درصد زیادی از گونه پاسدار را تشکیل میدهند. او گفت دسته سوم هم که متاسفانه تعدادشان خیلی زیاد است، کسانی هستند که با شرایط زندگی در محیط راحت و امن پشت جبهه خو گرفتهاند. فرازی از حقایق بیتعارفی که همت در این سخنرانی خود تذکرش را لازم دیده، از این قرار است: «در مجموعه تشکیلات سپاه، نه فقط سازمان آن متناسب با استعداد نیروهایش رشد نکرد، نهتنها سازمان موجود سپاه نمیدانست که به اتکا چنین نیرویی بنا دارد به چه نقطه هدفی برسد و ایده و مرام و استراتژی آیندهاش چیست، بلکه حتی طرحهای سازمانی موجود در سپاه هم، به صورت برههای و براساس فرمول بیخاصیت "آزمون و خطا" ترسیم، بهکارگیری و بعد هم کنار گذاشته میشدند.» (صفحه ۱۳۲) همت در فراز دیگری از این سخنان، به بیشترشدن کنجکاوی و پیگیری امام خمینی نسبت به اتقافات جبهه پس از ناکامی والفجر مقدماتی اشاره کرد و گفت: «حالا شاید برای یکتعداد آدم بیتفاوت و برای کسانی که سرشان توی امورات همین زندگی دنیوی چندروزه است و سنگینی بار مسئولیت بر دوششان نیست، شنیدن خبر نوشتن وصیتنامه توسط امام، یکخبر وحشتانگیز و به منزله نهیبی به آنها برای ایجاد یک دگرگونی روحی و نفسانی تلقی نشود. لیکن برای آنانی که شان و جایگاه معنوی حضرت امام را درک کردهاند، وضع فرق میکند.»در بخشی از فصل اول کتاب «کوهستان آتش» که مربوط به روزهای پس از والفجر یک است و «تلاش برای برونرفت از بنبست» عنوان دارد، به کتاب «درسهای جنگ مدرن» بهعنوان تنها اثری اشاره شده که با ادبیاتی نیشوکنایهدار از لفظ امواج انسانی استفاده کرده و ایران را به استفاده از تاکتیک غیرانسانیِ امواج انسانی متهم کرده است. توضیحاتی که گلعلی بابایی درباره سمینار فرماندهان سپاه و پیادهکردن سخنرانی شهید همت در فصل اول «کوهستان آتش» آورده، در حکم پاسخ به ادعاهای آنتونی کوردزمن و آبراهام واگنر نویسندگان آمریکایی کتاب «درسهای جنگ مدرن» در اینباره هستند. چون این دو نویسنده در پی بررسی دلایل ناکامیهای نظامی ایران از عملیات رمضان به بعد تا شروع عملیات خیبر بودهاند. بههرحال این دو نویسنده خارجی درباره مقطع زمانی مورد اشاره گفتهاند عراق پس از آزادسازی خرمشهر، برای حفظ خاک خود مقابل ایران میجنگید و هنوز از نظر نیروی هوایی، از برتری ۴ به ۱، در زمینه نیروی زرهی و توپخانه عملیاتی از برتری ۳ به ۱ و در کل، از برتری جنگافزار و مهمات پیاده برخوردار بود.
در همانزمانهای که ایندومحقق آمریکایی از آن صحبت کردهاند، فرماندهان ارشد سپاه و نیروی زمینی ارتش معتقد بودند پس از فتح خرمشهر، عمدهترین چالش نیروهای نظامی ایران، اختلاف دیدگاه مبنایی فرماندهان ارتش و سپاه بر سر مساله وحدت فرماندهی است. در آن مناقشه، سپاه طرفدار روش فرماندهی مشترک عملیاتی بود اما فرمانده نزاجا، خواستار اجرای اصل وحدت فرماندهی با محوریت ارتش بود.
┄┅┅❀❀┅┅┄
#تاریخ_شفاهی
انتقال، با لینک مشترک مجاز است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂