eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 (۶۰ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ بعد از تلفنی که من به یزد زده بودم، پسر خاله ام خبر آمدن من را به خانواده می دهد، ولی آنها باور نمی کنن. این هم دلیل داشت. یکی این که از بس مرا در اسارت با نام «حسین، محمد، رضا. » صدا زده بودند و عراقی ها هم گفتن کلمه سید را فقط مخصوص مافوق می دانستند. بر حسب عادت، خودم را در ایران هم به نام «حسین سالاری » معرفی کرده بودم، همین اسم در روزنامه درج شده بود. برادرم با خواندن اسم و فامیل من بدون داشتن لفظ «سيد » تشخیص داده بود که حسین سالاری فرد دیگری است. دلیل دوم اعلام بنیاد شهید یزد مبنی بر شهید شدن سیدحسین سالاری بود، آنها خيال مادرم را راحت کرده بودند که پسرت شهید شده و سه نفر این مطلب را گواهی کرده اند، می توانید برایش مراسم سالگرد بگیرید. حتی برادرم پارچه ای با مضمون اولین سالگرد سرباز مفتود سید حسین سالاری » را نوشته بود. مادرم هرگز شهادت من را باور نداشته و اجازه نداده بود که پارچه من روی دیوار نصب شود و برایم سالگرد بگیرند. امید او برای آمدن ته تغاری اش هرگز نا امید نشده بود. ساعت نزدیک به هفت صبح سوار هواپیما شدیم. من در یکی از ردیف های ابتدایی نشستم. کنار من یک آقای جوان، کت و شلواری و مرتب با محاسنی نسبتا بلند نشست و همسفر ماشد. در راه سر صحبت را باز کرد و من گفتم که تازه آزاد شده ایم. او هم گفت: «خدا به شما اجر بدهد. خیلی زحمت کشیده اید! » یواشکی به بغل دستی ام که آقای برزگر بود گفتم: «این آقا که کنار من نشسته احتمالا مسئولیت مهمی داشته باشد.» اما دوستم باور نکرد. بعد از پیمودن مسیر تهران تا یزد، هواپیما نشست. پیاده شدیم و به سالن تشریفات فرودگاه شهید صدوقی (ره) یزد رفتیم. آنجا گفتند که استاندار آمده تا برای شما صحبت کند. وقتی او را دیدم، شناختم. همان فردی بود که در هواپیما کنارم نشسته و تا یزد آمده بود. آقای حمیدیا، استاندار وقت یزد، که بعدها در سانحه تصادف جانش را از دست داد، برای ما چند دقیقه ای صحبت کرد و رفت. یکی از همسایه های ما به نام آقای «جعفری» که به عنوان پلیس فرودگاه انجام وظیفه می کرد، در جمع ما حاضر شد. بلافاصله او را شناختم، ولی او هرچه نگاه کرد، نتوانست مرا بشناسد. برای دفعه دوم همراه با نگاه کردنش گفت: «کسی به اسم سالاری در بین شما نیست؟» جواب دادم: «آقای جعفری! سالاری منم!» به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت. بعد از احوالپرسی مختصر او رفت و به خانه ما و مادرم را در جریان گذاشت. وقتی برگشت به من گفت که مادرم با بقیه اعضای خانواده در راه فرودگاه هستند.
اصرار داشتم که از بچه ها جدا شوم و پیش خانواده ام بروم، ولی اجازه چنین کاری را ندادند. مراسم و تشریفات خاصی برای استقبال از ما ترتیب داده شده بود، از فرودگاه با خودروهای پاترول ما را به محل «باغ خان» یزد بردند. عباس سعادت پور، همسایه ما در محله شیخداد یزد و رئیس وقت شورای محل، زودتر از همه با موتورسیکلتش خود را به باغ خان رسانده بود. آنجا تا مرا دید، نشناخت. خوب که نزدیکش رفتم و مطمئن شد که خودم هستم، مرا در بغلش فشرد. بلافاصله به گریه افتاد. قبل از هر چیز احوال مادرم و برادر بزرگم را پرسیدم و از سلامتی شان مطمئن شدم. آقای سعادت پور گفت: «سید! خیلی خوشحالم که زنده برگشتی. چرا به این روز افتادی؟ چقدر لاغر شدی؟ پایت چی شده؟ » برای او مختصری از جریان مجروح شدن و تیر خوردنم را تعریف کردم. معطل نکرد و بعد از خداحافظی با موتورش به محله برگشت تا مقدمات را فراهم کند و به همه خبر بدهد. از باغ خان ما را حرکت دادند و به میدان آزادی در داخل شهر یزد آمدیم، مادرم و بقیه افراد خانواده هم خود را رسانده بودند تا اولین دیدار بعد از دو سال و نیم فراق انجام شود. در میدان آزادی سکویی آماده شده بود که من و چند نفر دیگر از اسرای آزادشده بالای آن قرار گرفتیم. بعد از معرفی خودمان، مردم ابراز احساسات می کردند، شاد بودند و نقل و شیرینی و شکلات بین همه پخش می شد. جمعیت از شلوغی و ازدحام نظیر نداشت. میدان آزادی محل اولین دیدار من و مادرم بعد از چند سال مفقودی و گمنامی بود. وصف این لحظات برایم غیر ممکن است. در آغوش مادر هیچ آرزویی نداشتم. رنج، درد و سختی زیادی که کشیده بودم از یادم رفت و انتظار مادرم برای همیشه تمام شد. حسین آقای او برگشته و دوباره در کنارش بود. اشکی که از سر شوق می‌ریختیم، همه را منقلب کرده و همراه ما گریه می کردند. تنها ناراحتی ام جای خالی پدرم بود که با هیچ چیز پر نمی شد. بعد از تازه کردن دیدار، سوار بر پاترول، از میدان آزادی تا حسينية شیخداد آمدیم.
مردم خونگرم محله از آنجا تا در خانه مرا روی دوش خود گذاشتند و آوردند. عجب شکوه و عظمتی و چه استقبال کم نظیری! روزهایی فراموش نشدنی بود. بعد از استقرار در خانه پدری و استراحت، دید و بازدیدها شروع شد. زجرآورترین لحظه برای من آن زمان بود که مادری عکس فرزندش را می آورد و به من می گفت: «بچه مرا دیده ای یا نه؟ در اردوگاه شما نبود؟» و من به جز شرمندگی و پاسخ «نه! ندیده ام.»، حرفی نداشتم که به او بزنم. آن مادر با اشکی در گوشه چشم از پیشم می رفت. آقای سعادت پور که برای دیدن آمد، برایم تعریف کرد: «وقتی آقای کمال زودتر از تو از اسارت آزاد شد و آمد، از مادرت خواستیم که او هم به دیدنش بیاید، نکند خبری داشته باشد. اول قبول نمی کرد و می گفت که بچه من تیر خورده و مجروح بوده، ولی آقای کمال سالم است، پس هیچ خبری ندارد. با اصرار قبول کرد و آمد. از بس جمعیت آمده و شلوغ بود، تعدادی از خانم ها، از جمله مادرت به بالای پشت بام خانه رفته بودند. آقای کمال داخل بلندگو صحبت می کرد تا صدایش به همه برسد. او در بین حرف هایش که جریان آمدنش را توضیح می دادگفت که سیدحسین سالاری، پسر آقا اذانگو، که قد و قواره کوتاهی داشت، همراه ما بود. من او را دیده ام. همین که مادرت این جمله و اسمت را شنید به سرعت از بالای پشت بام به طرف پایین به راه افتاد. قصدش این بود که سراغ تو را از آقای کمال بگیرد و احوالت را جویا شود. این قدر عجله داشت که حواسش به پله ها نبود. یک دفعه سُر خورد، تعادلش را از دست داد و از روی سر خانم هایی که در مسیر راه پله بودند به طرف پایین سرازیر شد. اگر مردمی که پایین نشسته بودند، او را نمی گرفتند، ممکن بود اتفاق ناگواری برایش بیفتد. وقتی پایین آمد، راه را برایش باز کردند تا پیش آقای کمال برود. آن روز مادرت از شنیدن زنده بودنت و احتمال آمدنت از این رو به آن رو شد. خیلی گریه و بی تابی کرد و حال خودش را نمی فهمید. امروز که آمدی، قلبش برای همیشه آرام شد.» یکی دیگر از کسانی که به دیدنم آمد، میرزا حسن روشن، مسئول وقت صنف تراشکار یزد بود. ایشان گفت: «بعد از مفقودشدن شما، چون در کارگاه تراشکاری برادرت کار می کردی و کارگر آنجا به حساب می آمدی، عکست را از اخوی گرفتیم و جزء شهدای صنف تراشکار در یک بولتن چاپ و در مراسم یادواره شهدا توزیع کردیم». مادرم در اولین فرصت ساک جبهه ام را آورد. بعد از دو سال و نیم با دستان خودم آن را باز کردم. چند روزی که گذشت برایم یک تشک نرم و گرم و پر پنبه آماده کرد تا روی آن بخوابم و سختی زمین های آسایشگاه را از یاد ببرم. اکنون سال ها از آمدنم می گذرد و تا به امروز ساعت ها و لحظه های تلخ و شیرین زیادی را در کنار مادرگذرانده ام. هرجا که باشم قدردان زحماتش هستم و یاد و خاطره روزهای اسارت، دوری و سختی برایم زنده است. چه نیکوست که پایان این دفتر با نام و یاد شهدای عزیز باشد. این دو بیت شعر تقدیم مقام بلندشان. در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است اینجا دلم به هوای شهیدان گرفته است تا لحظه های پیش دلم گور سرد بود اینک به یمن یاد شما جان گرفته است پایان 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع و لینک مشترک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻نبی الله رفیعی: سلام همه این شبها منتظر بودم تا خاطرات این ازاده عزیز را پیگیری کنم ممنون ومتشکر از شما عزیزان عالی بود 🔻شکوهی: باسلام و تشکر از مدیر محترم کانال که با این حرکت فرهنگی موجب بیان خاطرات یادگاران دفاع مقدس خصوصا آزادگان سرافراز که با تحمل تمام سختیها سبب سربلندی میهن اسلامیمان شدند.بنده حقیر دستان همه پیشکسوتان ایثار و شهادت و سید حسین سالاریها را بوسه میزنم چرا که امنیت،آرامش امروزم را مدیون مجاهدتهای آن عزیزان می دانم.عمرتان باعزت..دست بوس همه ایثارگران شکوهی 🔻اسماعیلی: سلام وبار دیگر سیدحسین سالاری خدا راشکر که این گنجینه های طلایی که یاد اور روزها وشبهای حماسی است مرتب در گوش سنگین حقیر ندایی سر می دهد کجایی،بیداری،حواست کجاست این طرف را نگاه کن هیچ جا خبری نیست،همه خبر ها اینجا بوده وهست وخواهد بود. تشکر از همه دست اندر کار گروه، با شروع نگارش ومطالعه خاطرات عزیزی از سپاه حسین زمان خود را غرق در دریایی از افکار ویاد اوریهای ان حماسه سازان تکرار ناشدنی می بینیم ودنیایی از افسوس که فایده ای ندارد جز ارامش روح وروانمان ان هم افتخار کردن به دوستان هم رزممان که چه در صحنه نبرد وچه صحنه نبرد اسارت در دست دشمن حربی وصفاک باعث ابروی اسلام وایران قدرتمند شدند،پیشرفتهای امروز ایران عزیز توسط فرزندان چنین قهرمانانی رقم خورد ومی خورد. خدایا کمکمان کن تحمل کنیم خیانت نابخردان داخلی را که زرق وبرق جهانخواران کورشان کرده وتوفیق مان ده رهروان صادقی باشیم که بتوانیم فراموش نکنیم عزیزانمان را وادامه دهیم راه انها را. همواره بهترین را برایتان ارزومندم برادر گلم سید خدا سالاری عزیز هر کجا هستید شاد وخرم سالم باشید. حلال فرمایید. 🔻زرگر: سلام روایت زندگی ازاد مرد سید حسین سالاری را با دقت مطالعه کردم رشادتهای این رزمنده دلاور را تحسین و بر مرارتها و سختیهای دوران مجروحیت تا اسارت او رنجیده شدیم وجود گرانبهای ازدگان سرفراز مایه مباهت ماست و به روان پاک شهدایی که در دوره اسارت و زیر شکنجه های دژخیمان بعثی به لقاءالله پیوستند درود میفرستیم زرگر . کاشان 🔻گیلاوندانی: سلام وشب بخیر..بنده چندان اهل مطالعه نیستم ولی هرشب بی صبرانه منتظر خواندن خاطرات این سید بزرگوار ازدوران اسارت بودم..معتقدم که اجر این عزیزان به درگاه خداوند متعال ازشهدا بیشتراست ..چون با این وضعیت عجیب شکنجه اعتقاد وایمان خودرا حفظ کردند..بنده ضمن بوسیدن دست وپای این آزاده گرانقدر ،برای ایشان و سایر رزمندگان اسلام آرزوی توفیق وسلامتی دارم..مصطفی میرزاجانی گیلاوندانی از شهر مقدس قم 🔻N: سلام و تبریک دهه فرخنده فجر همین الآن آخرین قسمت خاطرات سالار تکریت را به پایان رساندم در حالی که قطرات اشک شکوه و عزت و عظمت و شوق و شعف بر گونه هایم جاری است، به این جمله ای که اخیرا از برخی مقامات آمریکایی نقل شده که باید ژن شجاعت بچه شیعه ها را پیدا کنیم، فکر می کردم که انقلاب ما دشمنان قسم خورده را به فکر واداشته و ان شاء الله به زودی مکتب بیداری و قاسم سلیمانی فراگیر خواهد شد، زیرا برای یافتن آن باید اول شیعه شوند تا مادرانشان چون مادر سالار تکریت بتوانند بچه شیعه چون سید حسین ها تربیت کنند.(راه قدس از کربلا می گذرد) صبح آید این شام سیه روز شود. ایام ضعیفان همه نوروز شود. ما معتقدیم کاین جهان آخر کار بر وفق مراد ما دل افروز شود. 🍂
🍂 ان شاءالله فرداشب میزبان جناب آزاده عزیز سید حسین سالاری خواهیم بود و ایشان پاسخگوی سوالات شما عزیزان. جهت مشارکت در این گفتگو، مطالب و پرسش های خود را ارسال فرمایید. ضمنا خاطرات جذاب بعدی کانال بزودی اعلام می گردد. 🍂