eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۵۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ از فردای آن روز تمام مسجدهای نزدیک محله مان را زیر نظر گرفتم. داخل مسجد می‌شدم و نماز می‌خواندم و با چند نفر سر صحبت را باز می‌کردم و صاحب مسجد را می‌دیدم. چنان گرم می‌گرفتم که انگار سال‌ها است آنها را می‌شناسم. از سادگی و بی غل و غشی‌شان یکه می‌خوردم. هیچ جا آدم‌هایی به آن پاکی ندیده بودم. همان سادگی‌شان بود که هر جور ظلم و فشار را تا آن روز تحمل کرده بودند. شاه ساواکی‌ها را در همه جا گذاشته بود تا انقلاب را خفه کنند. از بین مسجدهای اطراف محله‌مان مسجد حیدری نظرم را گرفت. مسجد مال حاج آقا حیدری بود. باید با او صحبت می‌کردم و اجازه تشکیل کلاس می‌گرفتم. بین دو نماز مغرب و عشاء دیدمش. تو چشمهای پیرمرد که ریش پرپشت سفیدی صورتش را پوشانده بود پر بود از محبت. دستم را گرم فشرد. وقتی از تشکیل کلاس قرآن برایش گفتم چشم‌هایش برق زد. فهمیدم میلاش است. انگار آرزویش برآورده شده بود ولی به زبان نیاورد. خواستم حرف دیگری بزنم دوید تو حرفم و گفت: «بی شرط قبول. ثوابی هم تو اعمال ما نوشته می‌شود. هر وقت آماده بودید شروع کنید. اتاق جلو در، مال شما. با دهان باز و چشمان گشاد شده به حاج آقا حیدری نگاه کردم. از نگاهم دستگیرش شد که تعجب کرده بودم. - تعجب ندارد ... این جا خانه خدا است. من این جا خدمت گذارم. بلند شد و ایستاد به نماز عشاء. هول از جا کنده شدم و کنارش ایستادم. خیلی زود با مجتبی وزیری اولین کلاس کانون آموزش قرآن را تأسیس کردیم. چند نفر دیگر از بچه ها هم بود. اسمشان به خاطرم نیست..... - عجب کند ذهن شده ام .... شاید از پیری باشد ... پیری؟!کدام پیری... کلاسها که راه افتاد کم کم به تعداد شاگردها اضافه شد. بعد از نماز دور هم می‌نشستیم و تا نیمه‌های شب آیه ها را ترجمه می‌کردیم. این من را راضی نمی‌کرد. تصمیم گرفتم آموزشهای دیگری هم به برنامه هایمان اضافی کنم. آموزش اسلحه. - آموزش اسلحه! انگار یک چیزت می‌شودها. میدانی اگر بفهمند چه بلایی سرمان می‌آورند... یک راست زندان انگ سیاسی هم بهمان می‌زنند. - مگر سیاسی نیستیم. همه کار ما سیاسی است. - حاج آقا حیدری بفهمد بیرونمان می‌کند ... تازه پسرش حسن زنگنه را هم که می‌شناسی، در آن چند وقتی که به مسجد حیدری رفت و آمد می‌کردم فهمیدم حسن زنگنه پسر حاج آقا حیدری یکی از ساواکی‌های تیر است. ما بیخ گوش او گروه ضد رژیم راه انداخته بودیم. روز اول هم دیدمش، به نظرم رسید آدم درست و حسابی نباشد. چشمانش را چنان ریز می‌کرد که انگار در حال بازرسی است. به زور جواب سلامم را می‌داد. انگار دهانش را گل گرفته بودند. شل و ول و وارفته به یکی از بچه ها گفته بود: - انگار تن مهندس می‌خارد ... بگو حواسش به خودش باشد. زده بودم به کوچه علی چپ و هر کار دلم می‌خواستم می‌کردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
16.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 عملیات بیت المقدس ۷ رزمندگان گردان مالک اشتر لشکر۲۷ محمد رسول الله(ص) ۲۳ خرداد ۱۳۶۷ سالروز "عملیات بیت المقدس ۷" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کهنه سرباز کوبایی که در فراق سردار ایرانی اشک می‌ریزد او ژنرال تشریفات کاخ ریاست جمهوری کوباست که در حاشیه مراسم استقبال رسمی از رئیس جمهور ایران در کاخ انقلاب شهر هاوانا، عکس حاج قاسم را نشان می‌دهد و می‌گوید "تروریست ها این مرد بزرگ را وحشیانه شهید کردند. آنها باعث شدند ما او را بهتر بشناسیم" 🔹 ..و این حکایتی‌ست ناگفته از رازی بزرگ در رگ‌های آزادگان جهان که آرام آرام گسترده می‌شود و بساط مستکبران را خواهد چید.. تنها تلنگری کافی‌ست تلنگری به نام ظهور .. اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان (عج) •┈••✾○✾••┈• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 2⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 به‌مدت نیم ساعت در جلوی درب خروجی زندان منتظر برگشت آقای الفت بودیم. هوا تاریک شده بود که درب زندان باز و لندکروزی خاکی رنگ با سرعت از آن خارج شد و با یک نگاه تند از جلوی ما گذشت. پس از چند دقیقه رسول مهدلو ترکمان به همراه فرهاد برگشتند. رسول جیپ را از راننده قبلی تحویل گرفت و با همراهی فرهاد مرا بین خودشان نشاندند و حرکت کردند. بعد از طی مسافت کمی، فرهاد به من گفت باید سرت پایین باشد و در همین حین با دستش سرم را محکم به سمت داشبرد ماشین فشار داد و به همان صورت نگه داشت. من که تا آن لحظه با اعتماد با آنها رفتار می کردم به فرهاد گفتم بستن چشم کافی نیست که با دست هم فشار می دهید. در جوابم با خشم و صدای لرزان گفت “فشار را خواهی دید”. ماشین پس از یک دور چرخش از مسیرهای فرعی دور قلعه، با چراغ خاموش از در اصلی وارد قلعه شد و بلافاصله درب بسته شد. خودرو در زیر پیلوت پشت دروازه که خیلی تاریک هم بود ایستاد. رسول با یک اورکت در دست پیاده شد و از جلوی ماشین به سمت من آمد و همان زمان فرهاد کلت خود را کشید، رسول اورکت را بر سرم انداخت و از پشت محکم دهنم را گرفت تا سر و صدا نکنم. فرهاد کلت را پشت گردنم گذاشت و رجزخوانان دستور حرکت داد. در این زمان دو نفر از زندانبانان که در تاریکی منتظر فرصت بودند به کمک آمدند و بی سر و صدا مرا به سمت زیرزمین و سلول های انفرادی حرکت دادند. پس از عبور از راهروهای تنگ، رسول مرا به وسط اتاقی پرتاب کرد و اورکت را از سرم برداشت و گفت اینجا باش تا تکلیف را روشن کنند و سپس دستور داد تا تمام لباس هایم را درآورم و تحویل نگهبان بدهم. او حتی لباس زیرم را نیز در آورد و لباس پاره و گشادی به من داد و سپس درب را محکم بست و قفل کرد و رفت. من که تا لحظاتی قبل انتظار چنین برخوردی را نداشتم کاملاً مات و مبهوت به چهاردیواری نمور اطراف خود نگاه می کردم. نیم ساعت بعد هنوز شوکه و به خودم نیامده بودم. انگار خواب می دیدم. کف اتاق پر از فضله مرغ و دیوارهای آن پر از حشرات و سوسک بود. بوی تعفن وحشتناک بود. بعد از یک ساعت که از بوی تعفن سلول به حالت خفگی رسیده بودم، شروع به سر و صدا کردم و درب آهنی سلول را کوبیدم. مدتی بعد رسول به همراه زندانبان مسلح به آنجا آمد و با باز کردن در مرا به وسط سلول پرت کرد و بعد از اینکه اعتراض کردم که چرا در مرغدانی نگه ام داشته اید، با تمسخر جواب داد “نمی دانستیم جنابعالی می خواهید تشریف بیاورید.” ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد… @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نگرانى حامیان عرب عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ در آستانه عملیات بیت‌المقدس نگرانى کشورهاى عرب حامى عراق از ادامه روند پیروزى‌هاى ایران در جبهه‌هاى جنگ شدت یافت. بر همین اساس، در نخستین روزهاى اردیبهشت سال ۱۳۶۱، شــوراى همکارى خلیج‌فارس به‌همراه کشورهاى مصر، اردن و مراکش ضمن اعلام حمایت مجدد از عراق، از تلاش‌هاى بین‌المللى براى پایان‌دادن به جنگ نیز پشتیبانى کردند. خبرگزارى یونایتدپرس هم در روز ششم اردیبهشت، گزارش داد کشورهاى خلیج‌فارس با نگرانى از پیروزى ایران در جنگ سعى دارند کمک‌هاى خود به عراق را افزایش دهند. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 افسانه ما هتل اینتر نشنال ۳ خرمشهر ۱۳۶۹ محمد رضا سوداگر ؛_______________________ 🔸 مردسیاه چهره ای شبیه جنوبی های خودمان در مسیری که به سمت هتل می رفتم کنار درب کَنده شده.ای از درون دیوار، پشت صندوق چوبی میوه ای که روی آن سیگار هما، وینستون و بهمن چیده بود؛ بساط کرده بود. ؛ پرسیدم هتل بین الملل اینتر نشنال تهران کجاست؟ نگاهی بی معنی به من و کفش‌های واکس زده و لباس مرتبم کرد و با لهجه عربی و با صدایی تو دماغی و با گردن کج گفت: با کی کار دارررری ؟! گفتم: اگر می‌دانی لطفا آدرس هتل را بفرمائید.! با تحکُّم و حالتی برافروخته گفت: گفتم با کیییییی کار داری؟ هُوتِّل همین‌جاست. چاره نداشتم جز اینکه باور کنم و بگویم امانتی دارم برای فلانی، از خرمشهر آمده ام. گفت درب رو، برو داخل شو، روی طبقه پنجم، لین یکِ راست، اتاق سینزِده! (اتاق۱۳) ....درب ورودی کلنگی را میانبُر وسط راه‌پله‌ها کنار سطل زباله، بین دیوارهای بلندِ رنگ و رو رفته تراشیده بودند. ... تا طبقه پنجم به سرعت و نفس زنان بالا رفتم . با زغال روی دیوارها، شماره اتاق ها را نوشته بودند. از پشتِ پرده اسمِ روی پاکت را (برسد به دستِ) صدا زدم: ننه علی! پیرزنِ منتظر گفت: بفرما عینی( بفرما چشمم، عزیزم) ، گفتم: از خرمشهر، سیّد این پاکت را فرستاده. با تشکر در حالیکه پاکت را باز می کرد گفت: بلدی جواب آزمایش بخوانی. همینطور که گفتم خیر، پله ها را دوتا چار تا پایین دویدم و از آن فضای دلگیر بیرون آمدم. ... تصّور من از هتل بین المللی شد مثل خرمشهرِ بعد از جنگ.! شد مثل مطبِ بی برق داداش و آن دستکش های جراحی بدون کاور. شد مثل یک مثال در یک خاطره! ... شد مثل این حکایتِ اَلکّن ما به بهانه گرامیداشت سالروز آزاد سازی خرمشهر عزیز •┈••✾○✾••┈• تمام شد @defae_moghadas 🍂
🍂 بچه‌های جهاد خاطرات سردار جهادگرحاج احمد پیری فرمانده گردان ۲۲ ذوالفقار ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان زنجان •┈••✾○✾••┈• 🔹 عملیات خیبر ...دستگاه های مهندسی در جزیره شامل چند لودر، بولدوزر و کمپرسی بود که بچه های سپاه غنیمت گرفته بودند. یک تیم از قرارگاه مامور شد که به جزیره برود. بخشی هم از نیروهای ما بودند. فقط رانندگان و اپراتور ماشین آلات را فرستادیم. ما را نهی کردند و گفتند تا جاده مطمئنی نسازید، رفتن به جزیره شرعا حرام است. نیروها را با قایق فرستادیم تا با دستگاه های غنیمتی دشمن، خاکریزها و آشیانه های لازم را برای رزمنده ها و ادوات پشتیبانی احداث کنند. برای اینکه جزایر را بتوانند تثبیت کنند، ابتدایی ترین و اولین کار این بود که حداقل دسترسی مطمئن در حد یک ماشین سبک که بتواند ادوات و ابزار اولیه را به جزیره برساند، فراهم شود. مرکز تحقیقات مهندسی جهاد کار طراحی پل شناوری به طول ۱۴ کیلومتر در روی آب را شروع کرد که بتواند ماشین تویوتا را با یک تن بار عبور دهد. در طول کمتر از یک ماه، مطالعه، ساخت، حمل، نصب و مونتاژ پل شناور خیبر صورت گرفت. مزیت این پل در مونتاژ کردن راحت آن بود. هرگاه در اثر حمله دشمن قسمتی از آن منهدم می شد، بلافاصله تکه منهدم شده را جایگزین کرده و ارتباط دوباره برقرار می شد. اما اولا رفت و آمد از روی این پل یک طرفه بود و ثانیا حداکثر توان مقاومت آن برای یک تویوتا با باری معادل ۸۰۰ کیلو تا یک تن بود. بنابراین این پل قادر به عبور دستگاه های سنگینی مانند پی ان پی، تانک، توپخانه، بولدوزر و لودر نبود. این شرایط موجب شد تا نیاز به جاده خاکی احساس شود. •┈••✾○✾••┈• @defae_moghadas 🍂
🍂 بچه‌های جهاد خاطرات سردار جهادگرحاج احمد پیری فرمانده گردان ۲۲ ذوالفقار ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان زنجان •┈••✾○✾••┈• 🔹 عملیات خیبر قرارگاه خاتم الانبیاء به قرارگاه مرکزی و حمزه جهاد ابلاغ کرد که جاده ای می خواهیم که تثبیت شده باشد و دشمن نتواند آن را منهدم کند. حاج جان‌نثار به آنجا رفته بود. ایشان آمد و این را ابلاغ کرد. باید در داخل هور جاده ای به طول ۱۴ کیلومتر و در عرض حداقل ۲۰ متر احداث می کردیم تا دستگاه های سنگین بتوانند از روی این جاده بروند و بیایند. همچنین باید در دو طرف جاده، خاکریز و جان پناه برای حفاظت از شلیک دشمن ایجاد می کردیم که یک متر هم بالاتر از آب باشد. با در نظر گرفتن این مشخصات و شیب معقولی که باید داشته باشد. قاعده آن هم می بایست ۲۵ یا ۲۶ متر باشد. این جاده حداقل به دو میلیون متر مکعب خاک نیاز داشت که تهیه آن کار چندان ساده ای نبود. برای طراحی و احداث جاده و پیش بینی عملیات اجرایی، جلسات متعددی در قرارگاه تشکیل شد. در ابتدا کار را خیلی آسان گرفتند. چون فرماندهی این کار با قرارگاه مرکزی بود پیشنهاد کردند که برویم و هرچه قدر که می توانیم آهن های قراضه، تانک ها و بولدوزرهای سوخته، پی ام پی و کمپرسی های منهدم شده را از بیابان های اهواز و خوزستان جمع کنیم، بیاوریم و داخل هور بریزیم و رویش را هم با خاک بپوشانیم. همه نیروها و امکانات قرارگاه مرکزی، قرارگاه حمزه و قرارگاه کربلا بسیج شدند. رفتند و هرچه در دشت خوزستان بود، بار زدند و آوردند. همه آنها را که ریختیم، بیشتر از صد متر نتوانستیم جلو برویم. این گزینه منتفی شد. باید به دنبال خاک می رفتیم. اما خاک معمولی با آب سازگاری نداشت. خاک منطقه هم به عمق یکی دو متر از جنس ماسه و بسیار ریز بود و هرچه می ریختیم در هور گم می شد. قرار شد ماسه سنگ های شمال سوسنگرد و تپه های الله اکبر را امتحان کنیم. بچه ها نمونه هایی آوردند. آن موقع آقای محمدهادی مقدم، مسئول مهندسی قرارگاه کربلا مریض بود و در داخل قرارگاه استراحت می کرد. با حاج جان نثار و آقای کریم نیکجو رفتیم و ایشان را در بستر بیماری ملاقات کردیم. نمونه هم بردیم. گفتیم که شاید بهترین مصالح همین باشد و دوام بیاورد. البته تا به حال امتحان نکرده بودیم. ایشان هم با حال ناخوششان تایید کرد و گفت که به امتحانش می ارزد. ادامه 👇👇👇 •┈••✾○✾••┈• @defae_moghadas 🍂