eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 1⃣1⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 در این دوران من نیز در زندان دانشکده در قرارگاه اشرف بودم. طی چندین گزارش و یک بار در حضور یکی از مسئولان پرسنلی خواستم که یا مرا اعزام یا تکلیفم را مشخص کنند. بالاخره روزی مسئول پیگیری و اعزام نفرات زندان از طرف مسئولان بالاتر به من جواب داد که “تو یکی تا سرنگونی رژیم ایران مهمان ما خواهی بود و در همین جا می مانی.” بعد از آن مرا به زندان بنگالستان منتقل کردند تا بقیه مدت مهمانی ام! را در آنجا به سر برم. تصمیم دیگری گرفتم و برای رهایی از این اسارت در گزارشی کتبی درخواست کردم مجددا به سازمان بازگردم تا در فرصت مناسب از چنگ شان فرار کنم. بعد از چند روز محسن رضایی به محل زندان آمد. موضوع را به صورت شفاهی به او گفتم و او در جوابم گفت می پذیرم، ولی به عنوان رزمنده ارتش. سپس از مجید عالمیان که آن موقع مسئول زندان بنگالستان بود فرمی خواست و آن را به من داد تا پر کنم. این فرم، فرم پذیرش و پرسنلی ارتش بود. پس از پر کردن فرم، لباسم را عوض کردم. محسن به من گفت به همراه مهدی خدایی صفت که آن موقع مسئول فرهنگی بود به قسمت فرهنگی می روی و بقیه کار را او برایت مشخص می کند. * حدود یک سال از بازگشت صمد به سازمان گذشت و او موفق به فرار نمی شود. به همین دلیل در سال ۱۳۷۱ تصمیم می گیرد که بار دیگر درخواست جدایی از سازمان را مطرح نماید. آنچه در این مدت در سازمان اتفاق افتاد و همچنین شرایطی که خود صمد داشت در کتابش به تفصیل نوشته شده که بسیار جالب است اما چون با موضوع مطلب مرتبط نیست از آن قسمت صرف نظر کردم. صمد درباره درخواست مجدد جدایی می نویسد:* من که از زمستان سال ۶۹ دست رد به سینه انقلاب ایدئولوژیکی و بن بست های استراتژیکی و خطی زده بودم و با بررسی عملکردهای گذشته و فعلی سازمان، آن را همچنان در بلاتکلیفی استراتژیکی و خطی و چون کشتی ای طوفان زده در حال غرق شدن در امواج حاصل از انقلاب طلاق مسعود و مریم و عملکردها و استراتژی های بعد از آن می دیدم، دیگر به لحاظ ذهنی هیچ گونه سنخیت ایدئولوژیکی و استراتژیکی و خطی با سازمان نداشتم و به همین دلیل نمی توانستم در مناسبات کار کنم. به زبان ساده دست و دلم به کار نمی رفت. به همین دلیل طی گزارشی از مسئول محور یک، شهره عین الیقین درخواست کردم مجدد از سازمان خارج شوم و نوشتم که هر تصمیمی که سازمان بگیرد من تسلیم هستم. حتی اگر می خواهید تا سرنگونی «مهمان» شما می مانم، ولی دیگر توان کار در تشکیلات سازمان را ندارم. بالاخره بعد از چند روز شهره مرا به ستاد فراخواند و طی نشستی نیم ساعته به من گفت که “چرا دوباره تصمیم به رفتن گرفتی؟ اگر بخواهی دوباره تو را بر سر مسئولیت اولت در ستاد اطلاعات بر می گردانیم یا بر سر هر کار و مسئولیتی که بخواهی می گذاریم، ولی بمان. خیلی ها رویت حساب باز کرده بودند؛ تاثیر بدی دارد.” اما این بار دیگر تصمیمم را گرفته بودم. پس جواب رد دادم و عذر خواستم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد… @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۲ 🔸 حاج عباس هواشمی       از کتاب قرارگاه سری نصرت                         •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 بعضی شب‌ها که علی هاشمی در قرارگاه تاکتیکی می‌ماند و به اتفاق در منطقه گشتی می‌زدیم، علی شعری را با سوز زمزمه می‌کرد. او هیچ وقت اهل شعر و [شاعری] نبود. وقتی این شعر را می‌خواند احساس می‌کردم او هم می‌خواهد پرواز کند. او مرتب زیر لب زمزمه می‌کرد، مردان خدا پرده پندار دریدند یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند هر دست که دادند از آن دست گرفتند هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند تقریباً همه شب‌هایی که با هم بیرون می‌رفتیم این شعر را برایم می‌خواند. من و علی هاشمی سال‌های زیادی را کنار هم بودیم. همدیگر را قبول داشتیم و رازدار هم بودیم. علی احساس مسئولیت می‌کرد. تلاش می‌کرد وضعیت دفاعی منطقه را به گونه‌ای بالا ببرد که دشمن نتواند به سادگی آن را از ما پس بگیرد. اما کار آسانی نبود. باید امکانات می‌داشتیم و زیر پایمان محکم می‌بود تا بتوانیم در برابر دشمن ایستادگی کنیم. توان ما با توان دشمن قابل قیاس نبود؛ به خصوص در این منطقه که فاقد عقبه هم بود و مجبور بودیم فقط روی چند جاده در برابر تهاجم گسترده دشمن بایستیم و مقاومت کنیم. یک شب با علی هاشمی به جادۀ خندق رفته بودیم و تا پشت خندق هم جلو رفتیم. تخریب چی‌ها مشغول ایجاد شکاف روی جاده بودند. برایشان جالب بود که علی هاشمی و جانشین او تا این نقطه، آن هم در نیمه های شب آمده اند. دشمن مرتب آن نقطه را با خمپاره ۶۰ می‌زد. علی هاشمی با آنها چانه می‌زد که شکاف را مثلاً پنج متر بیشتر کنند؛ علاوه بر آن دستور ایجاد چند شکاف دیگر پشت سر این شکاف و فرمان نصب پل به جای جاده بر روی شکاف ها برای تردد نیروهای مستقر در پد خندق را داد.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
قبل ما لاله به خونین جگری شهرت داشت بعد تـو لاله به دلداری ما می‌آمد ..
؛ 🍂 انگشت شست پا ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ می‌خواست انگشت بزند انگشت دستش کوچک بود؛ انگشت شست پایش را جوهری کرد و پای رضایت نامه زد. □ با دلخوری برگشت. هنوز هم نمی دانست مسئول اعزام از کجا فهمیده بود! •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۳ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 یک شب که از مقر یکی از یگان‌های مستقر در منطقه به قرارگاه خودمان برگشتم، همین که به خواب رفتم خواب ترسناکی دیدم. در خواب دیدم که آب در قسمت غرب هور خیلی بالا آمده و هوا هم طوفانی شده است. آب هور معمولاً ساکن است و جریان ندارد، یا جریان آن خیلی کم است و در لابه لای نیزار به آرامی حرکت می‌کند. اما در آن شب و آن خواب جریان آب هور شدت زیادی داشت و مثل آب دریا موج می‌زد. آب غرب هور آن قدر بالا آمده بود که با سرعت زیاد از روی جاده ارتباطی جزیره شمالی به پد خندق عبور می‌کرد. آب با شدت از غرب به طرف شرق می رفت و هرچه قایق و پل و سنگر شناور در قسمت غرب جاده داشتیم با خود می‌برد و به سمت شرق جاده پرتاب می‌کرد. این وسایل شناور سوار بر موج آب به طرف شرق و با سرعت در حرکت بودند تا به قرارگاه خودمان رسیدند. صدای حرکت آب و طوفان بسیار هولناک بود آسمان سیاه و خیلی وحشتناک شده بود. با ترس و وحشت از خواب بیدار شدم. از سنگر بیرون رفتم و به اطراف نگاه کردم. بالای سنگر رفتم، تازه متوجه شدم که خواب دیده ام. قدری بالای سنگر نشستم و به فکر فرو رفتم. با خود گفتم آخر این چه خوابی بود؟ خدایا چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ از سنگر پایین آمدم به جز دو نفر نگهبان، تقریباً همه بچه های قرارگاه خواب بودند. نیم ساعتی به نماز صبح مانده بود. تجدید وضو کردم و قدری قرآن خواندم. کمی آرام شدم. در اولین فرصتی که پیش آمد و علی هاشمی را دیدم خوابم را برایش تعریف کردم. علی گفت: من هم خواب‌های عجیب و غریب می‌بینم. نمی‌دانم چه می‌خواهد بشود. اما قطعاً حوادث بزرگی رخ خواهد داد!             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 وقت پرواز بهجت صالح پور سکینه محمدی زاده نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 روز قبل از شهادت گفت: بچه ها امروز آخرین ناهار را با شما می‌خورم. شب هنگام نیز گفت: این آخرین شامی است که با شما می‌خورم. صبح روز بعد خواهر صالح پور پیش دستی کرد و گفت لابد این هم آخرین صبحانه‌ای است که با ما می‌خوری؟ شهناز خندید و گفت: راست گفتی! خواهر صالح پور اصرار می‌کند که راستش را بگو کی می خواهی بروی؟ شهناز گفت: به موقع دنبالم میان... □ ...بعد از آن در گوشه ای نشست و چند بیت شعر و آیه ای از سوره کافرون را برای اجرای کارش نوشت که بعدها آن را دیدم. درست قبل از ساعت ۱۲ روز هشتم جنگ بود که از کار دست کشیدیم و در سنگر هایی که مقابل مکتب قرآن کمده بودیم مشغول استراحت شدیم. برادر شهید فرخی آمد و گفت چند نفر از خواهران به مسجد صاحب الزمان (عج) بیایند و با خود ناهار بیاورند. خواهر شهناز محمدی زاده و خواهر طاقتی به مسجد رفتند. در موقع برگشت، فردی از خانه بیرون آمده بود و با صدای بلندی کمک طلبید. شهناز حاجی شاه از سنگر بیرون پرید و به طرف او دوید. در آن هنگام خمپاره‌ای میان آنان منفجر شد و شهناز محمدی زاده و شهناز حاجی شاه شهید شدند. طاقتی و چند همسنگر نیز مجروح شدند. آقای فرخی به من که در چند قدمی آنان بودم گفت: ای کاش دوربینی بود که از این خواهران عکسی می گرفتیم و به تمام زنان دنیا نشان می‌دادیم که چطوری اینان با حجاب کامل شهید شدند. •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا